ماجرا از اونجایی شروع میشه که احساس کردم در زندگی همه چیز برام تموم شده و اینجا خط پایانه...
میتونید تصورش کنید ؟
8 ساعت ، 9 ساعت ، 10 ساعت ... و بارها و بارها و بارها 18 ساعت ، 20 ساعت و گاهی 24 ساعت کار در روز
8 سال پیش استارت کودکانه ی یک رویا رو زدم و شروع کردم به صورت دست و پا شکسته ، به کسب تجربه
با تمام لذت رشد می کردم خودمو به چالش میکشیدم ... اینترنت ، دیسک های آموزشی ، رویا پردازی و... و... و...
بعد از چند سال وارد بازار مدرن ، بی قانون ، شلوغ پلوغ و داغ شدم و کار طراحی گرافیک رو شروع کردم ، تسلطی که روی کارم داشتم منو به پروژه های شرکت های بزرگ دولتی رسوند...
هر روز با مغزی پر از سر و صدایی مثل صدای آهنگری ها ، چشم های پر از فریاد کمک... و بغضی مثل الان که دارم این متن رو تایپ میکنم...
دعوا با مشتری ها ، کنترل روزانه حساب ها ، کنایه های خانواده و دوستای نزدیک......
هر روز بدون صبحانه و ناهار در ساعت 3 4 عصر
طوری شده بود که حتی گریه هم حسی ازم عوض نمی کرد
به هر دری می زدم بلکه صورت حساب ماهانه م کمی بیشتر بشه... ولی در اوج نا باوری هر ماه سخت تر و کمتر
یک سیستم تمام عیار و قدرتمند که به قیمت 3/750/000 تومن در همون وضعیت سخت خریدم تا بتونم سخت تر کار کنم بلکه کمی بوی زندگی رو حس کنم نه زنده بودن رو...
تا اون روز که بخاطر شرایطم دختر مورد علاقه م رو هم از دست دادم...
و صدای شکستن ستون رویاهام رو شنیدم
فریاد کمک بود که از دفعات تکرارش توی ذهنم ، خودم هم دیگه نمی شنیدمش...
"یعنی میشه منم یه روز آروم داشته باشم؟"
وااااای خدایا دقیقا" کجای ماجرا ایستاده بودی ؟
به طور اتفاقی برای بار هزارم The Secret رو نگاه کردم و اینبار کمی بیشتر به فکر فرو رفتم ولی مثل همیشه دوباره به روزمرگی خودم برگشتم
یکی از همون روزها حدود 12 ظهر بود یکی از دوستای دوست داشتنیم از دانشگاه بهم زنگ زد و برای چند دقیقه دیدن ساده ازم خواست که بیاد پیشم و منم با بی حوصلگی دعوتش کردم (که البته حالم شبیه نوشته هام نبود...)
بعد از کمی صحبت کردن راجب کار جدید باهام حرف زد که آنچنان براش جالب نبود
و من ازش خواستم تا راجع بهش بیشتر بدونم. پس یه قرار ملاقات با کسی که پیشنهاد داده بود تنظیم کردیم و 2 روز بعد دیدیمش...
پاهام مثل موشک شده بود ، همه چی رو فراموش کرده بودم ، میخواستم هرچه سریع تر به کار جدید ملحق بشم
این کارو کردم و شروع به کار کردم
ولی اینجا نیومدم تا از شغلی که الان دارم بگم(که البته همین بود که کل داستان رو عوض کرد)
روزها و روزها گذشت تا هوش و آرامش از دست داده م رو دوباره به دست آوردم
اما قدم به قدم یک چیز رو حس میکردم...
یک روز که به گذشته نزدیکم فکر میکردم چشام پر از اشک شد و اونجا بود که فهمیدم این همونی بود که من می خواستم
بین تمام دوستام و خانواده من تنها فردی بودم که شجاعت باور این راز رو داشتم و حس کردم خدا و قدرت هایی رو که جلوشون زانوی شکر میزنم و هر روز به خاطرشون شکرگزاری میکنم
رک و بی پرده مینویسم ، شرایط زندگی من از کودکی جوری بوده که آرامش همیشه کمی اونطرف تر از من نشسته بود و هیچ توضیحی نمیتونم واسش بنویسم
واقعا هم هنوز نمیدونم این قدرت چیه ولی می دونم و با تمام احساس فریاد میزنم که وجود داره
از این موهبت الهی که اسمش زندگیه زیبا ترین روزها و لذت هارو بسازید
خدای بزرگ و قدرتمند انسان رو فقط یک جسم نیافریده...
به عظمت زمین و بزرگترین شاهکار خدا که انسان نام داره کمی فکر کنید...
اینو برای کسانی که هنوز این موضوع رو درک نکردن میگم
نباید ببینید تا باور کنید ، باید باور کنید تا ببینید...
و یادتون باشه ، این راز دقیقا همون افکاری رو نمایان می کنه که احساستون هم باهاش درگیر باشه ، حالا اون احساس و افکار چه + باشه و چه -
این روزها از زندگی با همه انسان ها لذت می برم
به داشتن دنیای پیرامونم ، هر شکلی که هست افتخار می کنم
هر روز آدمها و موقعیت ها و چیزهایی رو میبینم که باورش پیچیده است
هنوز هم بارها توی این اتفاق ها ، زمانی که افکار روزهای قبل رو مرور می کنم یک حس شیرین چشم هامو خیس میکنه
و وجود خدا و قدرت هایی که در زمینش قرار داده رو تاکید می کنه
توی این ساعت از شب که این مطلب رو مینویسم ، با تمام حسی که وجودمو فرا گرفته ، عاشقانه زیبا ترین هارو براتون آرزو میکنم و همه تونو دوست دارم
-اگه یک روز از خواب بیدار شی و ببینی که دیگه این قدرت رو نداری چیکار میکنی؟
-تا وقتی که این قدرت رو دارم ازش نهایت لذت رو میبرم

"بخشی از دیالوگ انیمیشن Turbo"
و در آخر کتاب
"خدا ، حقیقتی در اعماق وجود انسان" و
"اسرار کوانتومی موفقیت" رو پیشنهاد می کنم
شب و روزگارتون غرق در عشق و دوستی