این روزها حالم عجیب خراب است کسی از حال خرابم خبر ندارد می دانی که ... کمی مغرورم ... دردهایم را از همه پنهان می کنم اشک هایم اجازه ی چکیدن ندارند گلویم اجازه ی هق هق را ندارد هر روز با لبخند بیدار می شوم هر شب با اشک های محبوس در چشمانم می خوابم کسی از حال خرابم خبر ندارد ...
مادر بزرگ مے گفت حرف سرد
مِهر گرم رو از بین مے بره!
راست مے گفت...
حرف سرد حتے وسط چلـہ تابستان هم
لرزہ مے اندازد بـہ تن آدم، چـہ رسد بـہ این روزها ڪـہ هوا خودش اندازہ ڪافے سرد است.
مثل چشم ها و دست هاے خیلے ها
قول دادہ بودی...
با اولین برف بـہ خیابان برویم
و
آدم برفے رویایے مان را بسازیم...
امروز برف آمد....
من حتے منتظرت هم نبودم...
آخر چطور انتظار ڪسے ڪـہ نیست را بڪشم...
هویج را در سوپ ریختم...
دڪمـہ ها را بـہ لباسم دوختم...
ڪلاـہ را بر سرم گذاشتم...
دوتڪـہ چوب را در شومینـہ انداختم...
قدرے برف برداشتم
, سردے روز قرار
را حس ڪردم و
در حسرت دستان گرمت سوختم...