کوچه های تنهایی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ESPEranza

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همیشه حرارت لازم نیست

گاهی از سردی یک نگاه میتوان آتش گرفت
 

ESPEranza

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یه وقتایی ؛
یه حرفایی...،
چنان آتیشت میزنه... ،
که دوست داری فریاد بزنی ...
ولی نمیتونی !
دوست داری اشک بریزی،
ولی نمیتونی !
حتی دیگه نفس کشیدنم برات سخت میشه!
تمام وجودت میشه بغضی که نمیترکه،
به این میگن
"درد بی درمون"

 

نادین

عضو جدید
کاربر ممتاز


( قایقی خواهم ساخت خواهم انداخت به آب

دور خواهم شد از این حاک غریب
)
 

محدثه یوسفی

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
فروغ............................


صبح یک روز دل انگیز بهاری بانوی آسمان آبی خدا چشمهای خفته در خوابم را با نوازشی لطیف بیدار میکند.....طلوع این ملکه آسمانی هیچگاه به روی دیدگانم جلوه گر نشده.....برایم لحظه ای تحسین بر انگیز خواهد بود اگرآن دم که لمس لطیف بودنش در قلب آبی آسمان تجلی میگردد .....در رویای آرام خواب غرق نباشم.......همیشه در رویای شبانه ی خواب بوده ام...
ولی این ملکه ی طلایی رنگ با شوقی بسیار به دیدنم می آید و با واژه هایی به رنگ نور از خوابگاهم بیدارم میکند.......به نگاه مهربانش لبخند میزنم....قبل از آن با نمازم به خدایم گفته ام صبحت بخیر...و حالا با برخاستنم از خوابی شیرین به طلوع زیبایش سلام میدهم.......
هشت ساعت از روز زیبای خدا در خرداد ماه بهاری میگذرد.....صبح مهرآمیزم دوستت دارم...صبح برایم نماد زندگیست...بعد ازفعالیتی کوتاه، وجودم به طرف دنیای فاصله ها ترغیب میشود...بدآنجا پا میگذارم...سایت دیداررا میگشایم.........اتاق مخالف وجود خودرا تلنگری میزنم.. هنوز حسم خوب نیست...آه !کاش اینجا متعلق به من بود....
سلام بهونه ام...منم همون دیوونه ی همیشگی.....سلام نگاه خدااااا، شاعرانه ی قلبم........ سلام اتاق آبی خاطراتم...سلام آشنایان دور ولی نزدیکم در دنیای بی انتهای فاصله ها....
نفس به دیدار خوش اومدی....
پیراهنی از شعر بر تن دارم.....تن پوشی رمانتیک و شاعرانه.....من از شعر پیراهنی بر تنم بود....گرفتم به سر چتر باران..کسی درنگاهم نفس زد....اتاق آبی خاطرات من لبریز از سکوتی بود که آزارم می داد....عمومی اتاقم بیگناه، سکوتی کرده بود که مرا بر آن داشت تا به سویش روم...عمومی مرا میخواست، زاده ی شهر احساس را....آنجا در آن وقت صبح خلوتگهی بیش نبود...ترسیدم...عصر روز گذشته شیطنتهایی بازیگوش در این اتاق رخ داده بود ولی الان تعداد ساکنین آن از انگشتهای دستانم فراتر نمی ررود..و بعضی ازآنان با اسمهایی نازیبا..
عمومی وجود شاعرانه ام را خواستار شد...و من هم با نگاهی ناز به وجودش علاقمند شدم...عمومی ساکت بود انگار غمگین در گوشه ایی نشسته بود و حضور کسی را التماس میکرد....پنجره های خصوصی باز شد... به حرفهایی گفته شد توجهی نکردم فقط محو نگاه غمگین عمومی شده بودم...به تن پوش شاعرانه ی من نگاهی انداخت که سرتا پای وجودم را فریادی گرفت که بدون اراده در خلوتگهی که گوشی نبود تا شعرهایم را بشنود و چشمهایی که آن را نظاره کند...به سویش شتافتم..با رنگ سفید اسمم....بدون داشتن رز قرمز...شاعرانه هایم در اتاق آبی خاطراتم متولد شد...با شعرهای پراز احساس مریم حیدزاده به عمومی سلام کردم...حس غربت عجیبی داشتم...از اینکه در آن وقت صبح کسی نبود اندکی هم آرام بودم....اندکی ترس داشتم....اندکی خجالت می کشیدم....تمام این حسها با هم به وجودم چنگ میزد و حسی تلخ به نام "غربت "را در اعماق قلبم جاری میساخت......میخواستم عمومی فقط به من تعلق داشته باشد..میخواستم تنها باشم وشعر بگویم...با هیچ کسی کاری نداشتم..سر در لاک خود بدون اینکه به صفحه ی جلوی دیدگانم نگاهی داشته باشم بی وقفه سرودم...درگذرگاه نسیم سرودی دیگر گونه آغاز کردم...
شعر یعنی با افق یک دل شدن....یا لباسی از شقایق دوختن
شعر یعنی با وجود خستگی....بر سر پروانه ای دل سوختن
شعر یعنی سری از اسرار عشق...شعر یعنی یک ستاره داشتن
شعر یعنی یک نگاه خسته را...از کویر گونه ای برداشتن
شعر یعنی داستانی ناتمام....شعر یعنی جاده ای بی انتها
شعر یعنی گفتن از احساس موج....در کنار حسرت پروانه ها
شعر یعنی آه سرخ لاله ها....شعر یعنی حرف پنهان در نگاه
شعر یعنی ترجمان یک نفس....عمق سایه روشن دشت پگاه
شعر یعنی یک زلال بی دریغ....شعر یعنی راز قلب یک صدف
شعر یعنی دردو دلهای نسیم...حرفی از تنهایی سبز علف
شعر یعنی تاب خوردن روی موج...در کنار برکه ،ساحل ساختن
شعر یعنی هدیه ای از آسمان...بهر یاسی بینوا انداختن
شعر یعنی فصلی از سال نگاه.. شعر یعنی عاشقانه زیستن
شعر یعنی پولکی از عشق را...روی دامان کویری ریختن
شعر یعنی حس یک پرواز محض...در میان آسمان پیدا شدن
شعر یعنی در حصار زندگی...غرق در گلواژه ی رویا شدن
شعر یعنی قصه ی یک آرزو...شعر یعنی ابتدای یک غروب
شعر یعنی تکه ای از آسمان...شعر یعنی وصف یک انسان خوب
شعر یعنی قلعه ای از جنس عشق...کم کنم از واژه و حرف و سخن
شعر یعنی حرف قلبی سرخ و پاک...نه عبوری ساده چون اشعار من
با شعرمریم آغاز کردم شاعرانه هایم را...شاعر روشن دلی که بسیار دوستش دارم...اندکی احساس را از او آموخته ام...شعرهایش بوی احساس دارد بوی خوبه پاکی... بوی عاشقی و من از این حسش خوشم می آید..هرچند شاعر مورد علاقه ی من زنی ست جسور..که سانسور شعرهایش نیز جز دفتر خاطرات من است ...ولی واژه های با احساس فروغ جنبه ای فراوان میخواهد... من برای شاعرانه هایش خواستم حرمتی قائل شوم در آن روزها نخواستم از شعر بی پرده و صریح او سخن بگویم...میخواهم هم اکنون دوباره شعر آغاز نمایم....با شعرهای فروغ.....هرچند جسارتش را تحسین میکنم....ولی بسیاری از شاعرانه های او، حس جسارت اینکه آنان را بنویسم نیز ندارم از ترس برداشتهای نابجا....ولی او آن قدر جسور بود که این شعرها را بنویسد با وجود آنکه از خانواده ی خود وجامعه ی خویش طرد شد.....ستایشش میکنم.....میخواهم حالا که اینجا اتاق آبی خاطراتم نام گرفته شعرهای اورا سرودن آغاز کنم.....میخواهم جسارت اورا در نوشتن و فریاد شعرهایش داشته باشم......
با مریم اینچنین آغاز نمودم...
هرچند که این کلام شاعرانه را بسیار دوست می داشتم و همیشه بر زبانم جاری بود..
تو سفره ی عشقمون یه بوسه مهمونم کن...منو تو قلب پاکت همیشه پنهونم کن..
با شعرهایم جان میگرفتم...خودم جان می گرفتم...عمومی زیبای اتاقم مست شد....و کسانی به خصوصی آمدند....کسانی به عمومی آمدند....تقدیر از حس شاعرانه من بود....ولی من هیچ جوابی یه احساساتشان نداشتم..فقط می نوشتم...غربت عجیبی در وجودم در آن روزها زندگی داشت...هنوز هم ته مانده ای از آن قلقلکم میدهد...
فدای اون گل که یه روز یکی میخواد بده دست.....فدای اون دویدنات وقتی میگیره نفست....فدای ذوق موندن و فدای درد رفتنت...فدای پرواز کردنات فدای اون نشستنت...فدای مخمل صدات که خوندنت بال منه...اجازه میدی به همه بگم که این ماله منه؟ ......فدای اون بالشی که گاهی بهش تکیه بدی....فدای اون چیزی که تو میخوای یه روز هدیه بدی.... فدای اون بارونی که پاییز می ریزه رو سرت......فدای چتر بارونی توی سفرت فدای اخم ابروات...ابروای بی حوصلت....فدای هر چی تو بگی....حتی شکایت و گلت...
از مریم بسیار شعرها گفتم....خواندم..فریاد کردم..و همه بعداز شنیدن شعرهایم..میگفتند:تو عاشقی؟.....در ابتدا هیچ پاسخی ندادم ولی در عمومی اعلام کردم عاشق نیستم ولی شعر گفتن مرا می برد به جایی که آرامم میکند، به ویژه اگر این شعرها تصویر با شکوه عشق....نگاه زیبای خدایم را برایم تداعی کند...و بی وفقه سرودم... عمومی اتاق مخالف وجودم سرشار از عطر خوش شعرهایم شده بود در صبح دل انگیز فصل سبز بهار هم من مست شدم، هم اتاقم...جانی تازه به وجود خسته و پراز احساسم راه یافت.....
روزهای دیگر...روزهای دیگر هم سرودم صبح و عصر می آمدم شعر میگفتم دیگر به وجود با احساسم عنوان"شاعر روم" داده بودند.....ذوق داشتم....با خوبانی اشنا گشتم که وجودشان را پاک دیدم....زلالی کلامشان را باور نمودم...و خاطراتی خوب را در اتاق ابی مخالف وجودم به حافظه سپردم...
بیا بگشای در تا پرگشایم...به سوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن...گلی خواهم شد در گلشن شعر
کتابی،خلوتی،شعری،سکوتی.....مرا مستی و سکر زندگانیست
چه غم گر در بهشتی ره ندارم....که در قلبم بهشتی جاودانیست
یار من شعرو دلدار من شعر
 

محدثه یوسفی

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
اجازه هست عشق تو رو تو کوچه ها داد بزنم ؟
رو پشت بوم خونه ها اسمتو فریاد بزنم ؟

اجازه هست مردم شهر قصه ی ما رو بدونن ؟
اسم منو عشق تو رو توی کتابا بخونن ؟

اجازه هست که قلبمو برات چراغونی کنم ؟
پیش نگاه عاشقت چشمامو قربونی کنم ؟

اجازه میدی تا ابد سر بذارم رو شونه هات ؟
روزی هزار دفه بگم , بگم که میمیرم برات ؟

اجازه میدی که بگم حرف ترانه هام تویی ؟
دلیل زنده بودنم , درد بهانه هام تویی ؟

اجازه دارم به همه بگم که تو مال منی ؟
ستارتم اینو میگه , که تو , تو اقبال منی ؟

اجازه هست تا ته مرگ منتظر تو بشینم ؟
تو رویاهای صورتیم خودم رو با تو ببینم ؟
 

محدثه یوسفی

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
شنیده ام که تو عکس شکسته می کشی با رنگ
اگر حقیقت است بیا من شکسته ام بی سنگ
مرا تو ساده بکش با تمام سادگی ام
و تلخ و تلخ و تکیده ولی کمی پر رنگ
مرا به رنگ روشن صد التماس تیره بکش
کنار کوچه بن بست و خالی از آهنگ
اگر تو معنی پرپر زدن ندانستی
پرنده ای بکش و یک قفس ولی دل تنگ
قرار هر دوی ما بر مدار ماندن بود
ببین که بی قرار توام هنوز بی نیرنگ
مرا تو خسته بکش، پاره کن شکسته بکش
شکسته از دل سنگی و خسته از دل تنگ
 

zahra.71

عضو جدید
کاربر ممتاز
 دلتنگ میشوم...
وقتی که هوای حوصله ام ابریست!!!
دلم یک عصر دلگیر میخواهد
و یک پیاده رو بی انتها...
تا تمام دردهایم را در تن سردش جا گذارم.
آنقدر گلایه کنم...
که آسمان بشکند سد غرورش را...
و رد پایم را از دل سنگفرش های زخمی پاک کند...
تا شاید دل بی قرارم اندکی آرام گیرد...
شاید که لبخند درختان به وقت گریه ی ابر
اجابتی باشد...
و خدا آغوش بگشاید به روی تنهایی هایم....!!!
 

محدثه یوسفی

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
خاطره چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مثل یه شعر
مثل یه عکس
مثل یه بوسه روی لبهام
مثل یه نامه
مثل چشمات
مثل حس لمس دستات
مثل یه بازی کودکانه
مثل یه حادثه مثل اشکام
مثل یه ترانه واسه بودن
مثل خواهش مثل تمنا
خاطره چیه ؟ همین چیزاست
همین گزاشتن عشقم زیر پات
از وقت رفتنت چیزی یادم نیست
فقط موندم با همین خاطره ها
خاطره اون روز بارونیه
که گذاشتی رفتی منو تنها
ندیدی اشکامو زیر بارون
جا گذاتی منو توی غم ها...

حیف که غرق شده کشتیام
کاش که یه دکمه بود مغزو ریست میکرد
خاطره میرفت عشقم پر میزد
دنیا خواست که باشم اینقدر بیرحم

حیف که خاطره میمونه
پاک کردن حافظه واسه کامپیوتره که میدونی باعث ش ویرسه
من ادمم یه احساس
یه وجدان
یک انسان که بهت دل باخت
نمیتونم همه چیو پاک کنم
بزارم راحت بره
میدونه عاشق واقعا چشه؟؟؟
چشم رو هم میزاره تصویر تو
اسم تو واسش یه انگیزه شده
میخواد که اینا رو بفهمی ولی تو دور میکنی همشو از پیش خودت

خاطره همین کلمه ساده ست
ولی مهتواش صدمه به ما زد
عشق یعنی ضربه خوردن
عشق یعنی زجه و درد
عشق یعنی اشکی که بریزه
غرورت له شه
وقتی که نمیشه دیگه نگاه بکنی تو روی عشقت

بهم گفت تو خوش گذرونی بودی !!!


فقط ترسیدم
بکی باید بگم که منم غمگینم
خوردن ضربه رو علنا دیدم
طرفم میرفت هیچی نگفتم
نمیتونستم بگم خودش میخواست
سماجت داشت اونو هلش میداد
خودش میخواست چشمو ببند رو این دل پر اشتیاق ...

گفتی یادم نمیره روزای خوبی که داریم
گفتی محاله جداشیم
گفتی غم بین ما نیست
ولی چی شد که فقط یه خاطره موند از تو
یه خاطره
بگو چرا دل سنگ شدی
رفتیو نموندی
چی بود باعث ش ..

خاطره چیه ؟؟؟
همین چیزاست !!!
همین گزاشتن عشقم زیر پات
از وقت رفتنت چیزی یادم نیست
فقط موندم با همین خاطره ها
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
"دلـــــــــــم" ...
.
یــک کوچـــه ی بـــن بست میــخواهـــد ...
.
و یـــک باران نــــــم نـــــــم ،...
.
و یـــــــک "خـــــــــــدا" ...
که کمــی باهـــم راه بـرویـــــم .... همیـــن ...
 

maryam-25

عضو جدید
به دلم گفتم

بودنت خاطره شد

غصه ات اما نه هنوز

غصه ات سوزان است

دل من نازک و احساساتی

طاقت غصه ندارد طفلک

پشت پنجره چشمانم

گذر نبودنت می بیند

اما

زود می رسد آن روزی

که به دل خواهم گفت

غصه ات خاطره شد..........
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
تنهایی یعنی
کسی معنی حرفهات نمیفهمه
و هر چی بگی
حرف خودش بزنه
و اونقدر تکرار کنه
که مجبور شی بگی
اره حق با تو هست
 

ایلین1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
یکی از نشونه های"ادم تنـــها" اینه که
هی بیخودی صفحه موبایلتو نگاه کنی
با اینکه میدونی کسی به فکرت نیست:cry:
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
می خواهم همه این روزها بگذرد ...

آرام یا تلخ فرقی نمی کند فقط بگذرد !

و من گویی که از کابوس راهی یافته باشم

نفسی عمیق بکشم به تمام رویاهایم ...

و در پس همه بودن ها و نبودن ها ...

چقدر دلم تنگ است ...

گردن روزگار که نمی توان انداخت !

من می مانم... تو می روی و من ...

قصه ما چقدر تکراری ست ...!
 

JASMIN.S

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از همین می ترسم.
به یه چیزی با کسی عادت میکنی ، اون وقت اون چیز یا اون کس یهو میذاره میره.
اون وقت دیگه چیزی برات باقی نمی مونه.
می فهمی من چی میخوام بگم؟
اونایی که میذارن میرن، یهو، دوسشون ندارم. اینه که اول خودم میذارم میرم.
اینطوری خاطر جمع تره!
از همین می ترسم.
از این که دلتنگ بشم و دلتنگی شدیدم باعث شه سراغ اونی رو بگیرم که زود خودش سراغ یه نفر و یه چیز دیگه رو گرفته!
این طوریه که من اول خودم میذارم و میرم.
آره! اینطوری خاطر جمع تره!
 

JASMIN.S

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


بیا ...


اینبار وقتی انتظارت را میکشم بیا

چرا باید همیشه دقیقا وقتی از راه برسی که قید همه چیز را زده ام

دقیقا همان لحظه ای که دیگر امیدی به آمدنت نیست معجزه میکنی!

بیا...

بیا و اینبار وقتی چشم به راهت هستم از راه برس!

یکبار هم بگو تمام مسیر را بخاطر من با عجله آمدی..

آنقدر عجله داشتی که حتی، کیفت را در آخرین مغازه جا گذاشتی!

بیا یکبار هم که شده، این نیامدن هایت را به پای قضا و قدر و قسمت نگذار...

آخر من چه گناهی داشتم که قسمتم این انتظار لعنتی بود؟!

بیا...

! اینبار وقتی انتظارت را میکشم بیا
 

maryam-25

عضو جدید
اینجا که من رسیده ام ...

ته دنیای بدون تو بودن است!!

همانجایی که شاید فکرش را هم نمی کردی دوام بیاورم!

ولی من ایستاده به اینجا رسیده ام!

خوب تماشا کن...

دلم هم تنگ نشده!

یعنی دلم را همانجا پیش خودت گذاشتم ...

تو باش و دل من و همه فریادها........
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطرات نه سر دارند و نه ته

بی هوا می آیند تا خفه ات کنند

می رسند...

گاهی وسط یک فکر

گاهی وسط یک خیابان

سردت می کنند،داغت می کنند

رگ خوابت را بلدند،زمینت می زنند

خاطرات تمام نمی شوند...

تمامت می کنند...........
 

majid.rk

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
من از نهایت شب حرف می زنم
من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم
اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن به انتهای کوچه خوشبخت بنگرم ...
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا