هذیان ها ی ادبی ، جستاری برای خود بودن در فالب ادبیات

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آهای کافـﮧ چی :
در این روزهاے پر رفت و بی آمد
ندیدی عزیزی را کـﮧ تمام ِ
تلاشش در رفتـטּ بود و نماندטּ ؟
این آخرے ها خبر دیدنش را در کافـﮧ اے
بـﮧ مـטּ دادند
؛اگر رفتـﮧ کـﮧ هیچ اگر باز هم آمد تو قهوه ای
تلخ تر از تمامی تلخ ها بـﮧ حساب
مـטּ برایش بریز ,
اگر از تلخی اش گلـﮧ و شکایتی کرد
بگو :فلانی گفت :
این تلخی در برابر رفتنت هیچ است .
بگو : کـﮧ فلانی در بـﮧ در
این کافه بـﮧ آטּ کافه
در پی تو بود بی انصاف !
آهای کافـﮧ چی حواست با مـטּ است ؟
 

nayyerr

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز

تنگ غروب از سنگ بابا نان در آورد

آن را برای بچه های لاغر آورد


مادر برای بار پنجم درد کرد و

رفت و دوباره باز هم یک دختر آورد


گفتند دختر نان خور است و با خودش گفت

ای کاش می شد یک شکم نان آور آورد


تنگ غروب از سنگ بابا نان درآورد

آن را برای بچه های لاغر آورد


تنگ غروب آمد پدر؛ با سنگ در زد

یک چند تا مهمان برای مادر آورد


مردی غریبه با زنانی چادری که

مهمان ما بودند را پشت در آورد


مرد غریبه چای خورد و مهربان شد

هی رفت و آمد؛ هدیه ای آخر سر آورد


من بچه بودم؛ وقت بازی کردنم بود

جای عروسک پس چرا انگشتر آورد؟!


دست مرا محکم گرفت و با خودش برد

دیدم که بابا کم نه از کم کمتر آورد


تنگ غروب از سنگ بابا نان درآورد

آن را برای بچه های دیگر آورد


مادر برای بار آخر درد کرد و

رفت و نیامد؛ باز اما دختر آورد







واقعا خانمهای قدیمی چقدرررررررررررررررررررررررررربد بخت بودن همون بهتر می مردن از دست این مردهای به ظاهر انسان
:cry:
اصلنا چرا این قدیمی ها اینجوری بودن
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
با درختی گفت روزی گردباد
راه مردم را چرا سد می کنی

با حضوری نابجا در این مسیر
خشم طوفان را مردّد می کنی


از مسیر رهنورد تند پا
جمع کن آن شاخه ی انبوه را

لشکرطوفان به هنگام ِ هجوم
برنمی تابند حتی کوه را


اندکی خم کرد سر با احترام
از بلندِ قامت والا ، درخت

تا بگو ید پاسخ شایسته ای
در جواب کینه توز شور بخت



با کلامی دلنواز و مخملین
گفت ای شوریده ی نا مهربان

می کنی از بس تو بر پا شور و شر
نه زمین می خواهدت نه آسمان


خود پرستان ِ بیابان گرد را
شکوه بسیار است در این رهگذار

گرد و خاک ِ بیخودی بر پا مکن
کار ِ مایان را به مایان واگذار


گرد باد از این پیام ِ استوار
هم زهم پاشید هم آرام شد

های و هو ی ناگهانش هیچ و پوچ
دشمنی هایش همه ناکام شد



 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من را نگاه می کنی امــــا چــه سرسری

جوری که ممکن است به زنهای دیگری…



باتوم به دست! اینکه کتک می زنی منم !
همبازی خجـــــالتی و کوچکت ، پری!



دمپایی ام همیشه مگر تـا بـه تــا نبود ؟
حالا مرا دوباره به خاطر می آوری ؟



ما سالهاست بی خبر از هـم گذشته ایم
هریک بزرگ تر شده در چشم دیگری



شاید کـــــه آشنای یکی دیگر از شماست

آن نوجوان که با لگد از هوش می بری…



در چشمهای میشی تـــو گرگ می دود
یعنی گذشت دوره ی خواهر، برادری !
بچه.jpg



 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم
گفتا اگر بیند کسی ، گفتم که حاشا می کنم
گفتا ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز در
گفتم که با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم


گفتا که تلخی های می گر نا گوار افتد مرا
گفتم که با نوش لبم ، آنرا گوارا می کنم


گفتا چه می بینی بگو ، در چشم چون آیینه ام
گفتم که من خود را در آن عریان تماشا می کنم


گفتا که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند
گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم


گفتا که پیوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم

گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو
گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم



 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو غلط میکنی این گونه دل از ما ببری

سر خود آینــه را غـــرق تماشــا ببری


مرده شور من ِ عاشق که تو را می خواهم

گـــور بابای دلـی را کــــه بـــه اغــــوا ببری


چه کسی داد اجازه که کنی مجنونم؟

به چـه حقی مثلن شهرت لیلا ببری؟


به من اصلن چه که مهتابی و موی تو بلند

چـــه کسـی گفتـه مرا تا شب یلدا ببری؟


بخورد توی سرم پیک سلامت بادت

آه از دست شرابی که تو بالا ببری


زهر مار و عسل ، از روی لبم لب بردار

بیخودی بوسه به کندوی عسلها ببری


کبک کوهــی خرامان ! سر جایت بتمرگ

هی نخواه این همه صیاد به صحرا ببری


آخرین بار ِ تو باشد که میآیی در خواب

بعد از این پلک نبندم کــه به رویا ببری


لعنتـی ! عمـــر مگر از سر راه آوردم

که همه وعده ی امروز به فردا ببری


این غزل مال تو ، وردار و از اینجا گم شو

به درک با خودت آن را نبری یا ببری



 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
می روم حسرت دریای مرا دفن کنید اهل دیـــروزم و فردای مرا دفـن کنید

لـحدم را بگذارید بــــه روی لـحدم


شـال ابریشم لیلای مرا دفن کنید

ایل من مرده کسی نیست که چنگی بزند

وقت تنـــگ است بخـــــارای مرا دفن کنید


صخره ام،صخره که دلتا شده از سیلی رود

دل که خـوب است فقط "تا"ی مرا دفن کنید

تا پر از روسری و سیب شود شهر شما

زیــــر این خاک غــزل های مرا دفن کنید




 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سعی کردم که بمانی و بریدی به درک

کارمان را به غـم و رنج کشیدی به درک

به جهنم که از این خانه فراری شده ای

عاشقت بودم و هرگــز نشنیدی به درک

میوه ی کال غـــــزل بودم و از بخت بدم

تومرا هرگز ازاین شاخه نچیدی به درک

فرق خرمهره و گوهر تو نفهمیدی چیست

جنس پاخورده ی بازار خریدی بـــــــه درک

دانه پاشیدم و هربار نشستم به کمین

سادگی کردی و از دام پریدی بــه درک

عاقبت سنگ بزرگی به سرت خواهد خورد

میکشی از تـــــه دل آه شدیدی بــــه درک

نوشدارو شدی اما بــه گمانم قدری

دیر بالای سرکشته رسیدی به درک...

پا.jpg


 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو را از بین صدها گل من احمق جدا کردم نفهمیدم غلط کردم من از اول خطا کردم




...شدی نزدیک وهی گفتی ضرر حالا ندارد که

پسندیدم تــو را ، من هم ولـــی ناز و ادا کردم




شد آغاز ارتباط ما بدون فکر وبی منطق

لگد کردم غرورم را و وجدان را رها کردم




پیامک می زدی هرشب سر ساعت دقیقاً 9

خودت را کشتی و آخر شما را تو صدا کردم




و کم کم این پیامک ها عجیب و مهربان تر شد


و من هم قصــر پوشالـــی برای خود بنا کردم





نشستم در خیالاتـم زدم تاریـخ عقدم را

و در رۆیا دو دستم را فرو توی حنا کردم!




به فکر مهریه بودم جهازم را چه می چیدم

من احمق ببین حتی که فکر شیر بها کردم




از آن شب ساعت 9 من پیامک می زدم هرشب

خودم با سادگـــی هایــم عروسی را عـــزا کردم




...شدی تو بی خیال و من شدم هی بی قرار تو

تو هـی برمن جفــا کردی ، من احمـــق وفا کردم




ولی رفتم به یک مسجد، بلاتکلیف ومستأصل

برای آن کـــه برگردی فقــط نذر و دعـــا کردم




جواب آمد که: «واثق شو به الطاف خداوندی

مگرکوری ندیدی که به تو عقلی عطا کردم؟»




...من امشب بی خیال تو ردیف وقافیه هستم

تو کاری با دلم کردی که فکرش رو نمی کردم !

دست2.jpg
 

nayyerr

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
تو را از بین صدها گل من احمق جدا کردم نفهمیدم غلط کردم من از اول خطا کردم




...شدی نزدیک وهی گفتی ضرر حالا ندارد که

پسندیدم تــو را ، من هم ولـــی ناز و ادا کردم




شد آغاز ارتباط ما بدون فکر وبی منطق

لگد کردم غرورم را و وجدان را رها کردم




پیامک می زدی هرشب سر ساعت دقیقاً 9

خودت را کشتی و آخر شما را تو صدا کردم




و کم کم این پیامک ها عجیب و مهربان تر شد


و من هم قصــر پوشالـــی برای خود بنا کردم





نشستم در خیالاتـم زدم تاریـخ عقدم را

و در رۆیا دو دستم را فرو توی حنا کردم!




به فکر مهریه بودم جهازم را چه می چیدم

من احمق ببین حتی که فکر شیر بها کردم




از آن شب ساعت 9 من پیامک می زدم هرشب

خودم با سادگـــی هایــم عروسی را عـــزا کردم




...شدی تو بی خیال و من شدم هی بی قرار تو

تو هـی برمن جفــا کردی ، من احمـــق وفا کردم




ولی رفتم به یک مسجد، بلاتکلیف ومستأصل

برای آن کـــه برگردی فقــط نذر و دعـــا کردم




جواب آمد که: «واثق شو به الطاف خداوندی

مگرکوری ندیدی که به تو عقلی عطا کردم؟»




...من امشب بی خیال تو ردیف وقافیه هستم

تو کاری با دلم کردی که فکرش رو نمی کردم !


مشاهده پیوست 219737



:biggrin::w11::w15:
قابل توجه دختران سادهههههههههههه
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
رازداری کن و از من گله در جمع مکن
باز بازیچه مشو، بارِ سفر جمع مکن

با حضور تو قرار است مرا زجر دهند
خویش را مایه ی دلگرمی هر جمع مکن

به گناهی که نکردم، به کسی باج مده....
آبرویی هم اگر هست بخر، جمع مکن

ترسم آسیب ببیند بدنت، دورِ خودت...
این همه هرزه ی آلوده نظر جمع مکن!

" آخرین شاخه ی تو، سهم عقابی چو من است...
روی آن چلچله و شانه بسر جمع مکن "

تا برآمد نفسم، جمعِ هوادارت سوخت
روبروی منِ دیوانه، نفر جمع مکن
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را

منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را

از رقیبان کمین کرده عقب می‌ماند
هر که تبلیغ کند خوبی ِ دلبندش را

مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را

مادرم بعد تو هی حال مرا می‌پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را

عشق با اینکه مرا تجزیه کرده‌است به تو
به تو اصرار نکرده است فرآیندش را

قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را

حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید
بفرستند رفیقان به تو این بندش را :

منم آن یار ِ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را

 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
77

77



من عقابی بودم

که نگاه یک مار، سخت آزارم داد

بال بگشودم و سمتش رفتم

از زمینش کندم

به هوا آوردم

آخر عمرش بود که فریب چشمش، سخت جادویم کرد

در نوک یک قله، آشیانش دادم

که همین دل رحمی، چه بروزم آورد
عشق، جادویم کرد

زهر خود بر من ریخت

از نوک قله زمین افتادم

تازه آمد یادم، من عقابی بودم..
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این شاعری که همدم خودکار و دفتر است
آوازهای خاطره انگیزی از بر است

با چای داغ و قند فقط حال می کند
دنبال استکانِ قدیمی لب پر است

اشعار سوزناکش اگر گریه دار نیست
وضع معاش و زندگی اش خنده آوراست

در جشنواره ها پی تندیس افتخار
همواره رو به قبله دعا گوی داور است

در جمع شاعرانه دم از عشق می زند
در خانه خودش سخن از چیز دیگر است

اعصاب همسرش زده تب خال و خط خطی
از بس که غرق وصف خط و خال دلبر است

در وصف مادرش غزلی گفته بی نظیر
این سال ها که بی خبر از حال مادر است

این است شاعری که دل از دور می برد
آری، شنیدن دهل از دور خوش تر است!
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پری نبوده‌ام از قصه ها مرا ببرند
پرنده نیستم از گوشه‌ی قفس بخرند


زنم حقیقت پرتی پر از پریشانی
پر از زنان پشیمان که تلخ و دربه‌درند


چرا به شاخه‌ی خشک تو تکیه می‌دادم؟
به دست‌هات که امروز دسته‌ی تبرند؟


بگو به چلچله‌های چکیده بر بامت
زنان کوچک من از شما پرنده‌ترند


بهار فصل پرنده است، فصل زن بودن
زنان کوچک من گرچه سر‌بریده پرند،


در ارتفاع کم عشق تو نمی‌مانند
از آشیانه‌ی بی‌تکیه‌گاه می‌گذرند


به خواهران غریبم که هرکجای زمین
اسیر تلخی این روزگار بی‌پدرند،


بهار تازه! بگو سقف عشق کوتاه‌ست
بلندتر بنشینند... دورتر بپرند...

 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بنویس بابا مثل هر شب نان ندارد
سارا به سین سفره مان ایمان ندارد

بعد از همان تصمیم کبری ابرها هم
یا سیل می بارد و یا باران ندارد

بابا انار و سیب و نان را می نویسد
حتی برای خواندنش دندان ندارد


انگار بابا همکلاس اولی هاست
هی می نویسد این ندارد آن ندارد


بنویس کی آن مرد در باران می آید
این انتظار خیسمان پایان ندارد

ایمان برادر گوش کن نقطه سر خط
بنویس بابا مثل هرشب نان ندارد
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هر سال یک روزش فقط روز پدر بود
اما همان یک روز هم، او کارگر بود


هی حرف پشت حرف، نه، باید عمل کرد
اما مگر دردش فقط درد کمر بود


گلناز، دَرسَت را بخوان دکتر شوی بعد
بابا بیاید پیش تو، عمری اگر بود


گلناز، دختربچه ی نازیست اما
بابا دلش می خواست گلنازش پسر بود


بیچاره این گلناز، خانم دکتری که
نه ماه از هرسال بابایش سفر بود


آنروز با سیمان و نان از کار برگشت
روزی که در تقویم ها روز پدر بود


 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
77

77

همان‌طوری که مادر حدس زد شد
پدر آمد به شهر و نابلد شد


به شهر آمد، بساط واکس واکرد
نشست آنجا که معبر بود، سد شد


پدر را شهرداری آمد و برد
بساطش ماند بی‌صاحب، لگد شد


پدر از معضلات اجتماعی است
که تبدیل‌ِ به شعری مستند شد


و بعد آمد کوپن بفروشد اما
شبی آمد به خانه گفت بد شد


دوباره ریختند و جمع کردند
خطر از بیخ گوشم باز رد شد


پدر جان کند و هی از خستگی مرد
نفس در سینه‌اش حبس ابد شد


به مادر گفت من که رفتم اما
همان‌طوری که گفتی می‌شود شد


به یاد روی ماهش بودم امشب
نشستم گریه کردم جزر و مد شد

 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آسمان حیاطمان ابری‌ست، شیشه‌هامان همیشه لک دارد
مادرم در سکوت می‌سوزد، قصه‌ای مثل شاپرک دارد

خسته در خانه‌های بالاشهر پشت‌هم رخت چرک می‌شوید
در میان شکسته‌های دلش غمی اندازه‌ی فلک دارد

زخم‌ها مثل روز یادش هست، درد سیلی هنوز یادش هست
پدرم گفته برنمی‌گردد، مادر اما هنوز شک دارد

خواهرم هی مدام می‌پرسد: دستمان خالی است یعنی چه؟
طفلک کوچکم نمی‌داند دست مادر فقط ترک دارد

بغض مادر شکستنی، آنی‌ست، جانمازش همیشه بارانی‌ست
به خدا حاضرم قسم بخورم با خدا درد مشترک دارد

و از آن روز سرد برف‌آلود که پدر رفت و توی مه گم شد
آسمان حیاطمان ابری‌ست، شیشه‌هامان همیشه لک دارد
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شبیه قطره بارانی که آهن را نمی فهمد
دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی فهمد

نگاهی شیشه ای دارم به سنگ مردمک هایت
الفبای دلت معنای «نشکن!» را نمی فهمد

هزاران بار دیگر هم بگویی: «دوستت دارم»
کسی معنای این حرف مبرهن را نمی فهمد

من ابراهیم عشقم، مردم اسماعیل دلهاشان
محبت مانده شمشیری که گردن را نمی فهمد

چراغ چشمهایت را برایم پست کن دیگر
نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی فهمد

دلم خون است تا حدی که وقتی از تو می گویم
فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی فهمد

برای خویش دنیایی شبیه آرزو دارم
کسی من را نمی فهمد... کسی من را نمی فهمد
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کسی تنهایی یک مرد شاعر را نمی فهمد
و جاده وسعت درد مسافر را نمی فهمد

دوباره وقت رفتن می شود کوچ پرستوها
و حتی آسمان مرغ مهاجر را نمی فهمد

پر از شک و یقینم بی تو ایمانی نخواهم داشت
خدا حرف دل این نیمه کافر را نمی فهمد

خیابان ها و ماشین های سر در گم نمی دانند
که دنیا درد انسان معاصر را نمی فهمد

چراغ سبز یا قرمز چه فرقی می کند وقتی
سواره خط کشی قلب عابر را نمی فهمد

حضور حاضر غایب که می گویند یعنی من
غریب افتاده ای که جمع حاضر را نمی فهمد

نمی خواهد بپرسی حال و روز واژه هایم را
کسی تنهایی یک مرد شاعر را نمی فهمد
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک عمر هر چه خواستی از آنها، تنها جوابشان به تو شاید بود
آنها که هر چه خواسته اند از تو، قبلش همیشه حتمن و باید بود

در کار تو همیشه نه آوردند، گفتی چرا؟ برای تو از قرآن
فی الفور استخاره گرفتند و مثل همیشه پاسخ آن بد بود

گفتند مردی و پدرت باید رویت حساب باز کند یعنی
در خانه هم وجود تو مفهومش یک منبع اضافه در آمد بود

بختت همیشه ثانیه ی آخر چرخید و پشت و رو به زمین افتاد
در زندگی برای تو خوشبختی آن روی سکه ات که نیامد بود

هر کس که زخم زد به تو پیش از آن دیدی که دوستانه صدایت زد
کم کم رسید کار به جایی که کابوس تو «سلام همایون» بود

این شعر را دوباره بخوان از نو شاید بهانه ای شد و خندیدی
قدری برای گریه بر احوالت درد و غم تو بیشتر از حد است!
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تیر برقی «چوبیم» در انتهای روستا
بی فروغم کرده سنگ بچه های روستا

ریشه ام جامانده در باغی که صدها سرو داشت
کوچ کردم از وطن، تنها برای روستا

آمدم خوش خط شود تکلیف شبها، آمدم
نور یک فانوس باشم پیش پای روستا

یاد دارم در زمین وقتی مرا می کاشتند
پیکرم را بوسه می زد کدخدای روستا

حال اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم
قدر یک ارزن نمی ارزم برای روستا

کاش یک تابوت بودم کاش آن نجار پیر
راهیم می کرد قبرستان به جای روستا

قحطی هیزم اهالی را به فکر انداخته است
بد نگاهم می کند دیزی سرای روستا

من که خواهم سوخت حرفی نیست اما کدخدا
تیر سیمانی نخواهد شد عصای روستا
 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فاحشه دعایم کن!!!…
تعجب کردی!؟... میدانم در کسوت مردان آبرومند، اندیشیدن به تو رسم، و گفتن از تو ننگ است! اما میخواهم برایت بنویسم
شنیده ام، تن می فروشی، برای لقمه نان! چه گناه کبیره ای…! میدانم که میدانی همه ترا پلید می دانند، من هم مانند همه ام
راستی روسپی! از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو، زنی زنانگی اش را بفروشد که نان در بیارد رگ غیرت اربابان بیرون می زند !! اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد و یا شوهر زندانی اش آزاد شود این «ایثار» است ! مگر هر دو از یک تن نیست؟ مگر هر دو جسم فروشی نیست؟
تن در برابر نان ننگ است...
بفروش ! تنت را حراج کن… من در دیارم کسانی را دیدم که دین خدا را چوب میزنند به قیمت دنیایشان
شرفت را شکر که اگر میفروشی از تن می فروشی نه از دین
شنیده ام روزه میگیری،
غسل میکنی،
نماز میخوانی،
چهارشنبه ها نذر حرم امامزاده صالح داری،
رمضان بعد از افطار کار می کنی،
محرم تعطیلی.
من از آن میترسم که روزی با ظاهری عالمانه، جمعه بازار دین خدا را براه کنم، زهد را بساط کنم، غسل هم نکنم، چهارشنبه هم به حرم امامزاده صالح نروم، پیش از افطار و پس از افطار مشغول باشم، محرم هم تعطیل نکنم!
فاحشه!!!… دعایم کن

 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بچـــه کـــه بـــاشی …
از “نقـــاشی”هـــایتـــ هـــم …
مــی‌ تــواننــد بـــه حیـــاتــ و درونیـــاتتــ پی ببــرنـــد ،
بـــزرگ کـــه مــی‌ شـــوی …
از حــرفهـــایتـــ هـــم نمــی‌ فهمنـــد تـــوی دلتــ چـــه خبـــر استــ
 

Similar threads

بالا