هذیان ها ی ادبی ، جستاری برای خود بودن در فالب ادبیات

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روی دود سیگار
دختری پوسیده باله می‌رقصد
توی گوشی تلفن
کسی مدام فوت می‌کند
مردمکان را دوخته‌ایم به مونیتور
با این صفحه کلید
هیچ دری باز نمی‌شود




 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پرهایم را می‎کَنَم

شانه‌های شب‌زده‌ام را شب‌بو می‌کارم
سایه‌ام را ساز می‌زنم،
دلم را قاط می‌کنم و تا می‌کنم در جیبم
روی تیتر تنهایی‌ام تف می‌اندازم،
دیوانه‌گی‌هایم را به‌زمین می‌زنم
تا آخرین هجای دلم می‌دوم.


اگر مسخره‌ام نمی‌کنید:

انگشت لای موهایم می‌برم،
جمجمه‌ام را ناز می‌کنم
و خودِ خودم را صدا می‌زنم

هی آقا!
من را ندیده‌ای؟




 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من بودم؟

در زن؟


در خط چشم هایی که به شب می کشید،

تن





من لا به لای نگین های انگشتری سنگی

عروس شدم

عروس دریایی…



#

دریا همیشه دست به دامان ساحل است



#





کارم از انگشتری سنگی به سنگ کشید

از سنگ بِ زن

آبستن شب های بی اعتباری هستم.

آبستن؟

من؟




 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عبور شوهر من از کنار شوهر تو
جدا جدا شدن ِ خاطرات آخر تو


به بوی مردگی یک اتاق، توو رفتن​
فقط برای در آوردن غم از سر تو


لباس خواب تو را چنگ می زنم از شب​
کشیده می شوم از دست های لاغر تو


به سطح خوشحال ِ زندگی ِ آدم وار!!​
فرو شدن ته دنیای زودباور تو


عبور شوهر من پشت بی تفاوتی ِ
عبور شوهر تو از تن ِ معطر تو


صدای خُرّ و پُف ِ خنده دار شب هایم​
سر ِ اضافه تری روی بالش تر تو


و پر زدند به یک جای پرت از غصّه​
دو تا کلاغ سیاه از میان دفتر تو

 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عشق

عشق

این دنیای لعنتی عشق هم دارد !!!نمیبنی نام مجنون را بر بیدی نهاده اند که بر سر هر خیابان با باد هر هوسی می لرزد.
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ببــــــــــار بــــــــاران….
مـــــــــــــن ســـــــــــــفرکـــــــر ده ای دارمــــ کــــــــه یــــــــادم رفــــته
آبـــــــــــــ پشتــــــــــ پـــــــــایش بـریــــــــزمـــــ…..
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خیلی سختِ نگه داشتن بغض پشت تلفن . . .!
مخصوصاً وقتی که میخوای نفهمه . .
هی قورتش میدی . . .هی . .
اما آخرم چیکه چیکه اشکات گونه ها تو خیس میکنه!
اون موقع هس که یهو تلفنُ قطع میکنی. . .
بعدشم میگی خودش قطع شد
هی به خودت میگی من دیگه فراموشش کردم ..
اصلا به من چه او الان کجاست و داره چیکار میکنه
اما یهو یاد اون روزا یه چیزی رو داخل گلوت
میترکونه...
که تا اشک نریزی خالی نمیشی...
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
77

77

من، میز قهوه‌خانه و چایی که مدتی‌ست…
هی فکر می‌کنم به شمایی که مدتی‌ست…


«یک لنگه کفش» مانده به جا از من و تویی
در جستجوی «سیندرلایی» که مدتی‌ست…

با هر صدای قلب، تو تکرار می‌شود
ها! گوش کن به این اُپرایی که مدتی است…

هر روز سرفه می‌کنم اندوه شعر را
آلوده است بی‌تو هوایی که مدتی‌ست…


دیگر کلافه می‌شوم و دست می‌کشم
از این ردیف و قافیه‌هایی که مدتی‌ست…

کاغذ مچاله می‌شود و داد می‌زنم:
آقا! چه شد سفارش چایی که مدتی‌ست…

انتظار.jpg
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چقدر بغض بخوانم سکوت بنویسم؟
چقدر حرف دلم را منوط بنویسم؟
چقدر درّه بمانم به قلّه خوش باشم؟

به پای دامنه‌ها از سقوط بنویسم؟
چقدر دست من از پا درازتر باشد؟
برای آمدنت هی قنوت بنویسم؟

چه می‌شود که بیایی و شعرهایم را
به خط بوسه به زیر گلوت بنویسم؟
و یا به جوهری از رنگ سیب روی لبت

دو آیه از لب خود، از هبوط بنویسم
به جای بودن و ماندن، به جای آغوشت
نصیب من شده از جستجوت بنویسم

ﻧﯿﺎﻣﺪﯼ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﺶ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺮﻭﻡ قطار می‌رود و من به سوت بنویسم …صندلی.jpg
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

فلسفه های پشت بام زده، فکرهای همیشه طاعونی
زجر تشخیص زندگی از هیچ، مثل تفکیک
قیر از گونی

پرسه ها در هویت چندم، ترس از یک هزارتوی جدید
بین جمعیت جهان گم شد، فردیت های غیر قانونی

تا که این مغزها ورم بکند، تا خوره روح جمع را بجود
تا از این نقطه غم شروع شود، در اشارات گنگ بیرونی ↓

فلسفیدن… و درد را دیدن، فلسفاندن… و درد را خواندن
آخر خط زندگی مرگ است، این مکانیزم شبه سیفونی ↓

مثل دردی به شعرها پاشید، حجمی از دانش جهان کم شد
بَعد یک خوانش نو از هستی، سنگفرش پیاده رو خونی!


پیاده رو.jpg
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پس از مردن چه خواهم شد نمیدانم.



نمیخواهم بدانم:

کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت.



ولی بسیار مشتاقم:

که از خاک گلویم سوتکی سازد



گلویم سوتکی باشد

به دست کودکی گستاخ و بازیگوش



و او یک ریز و پی در پی


دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد



و فریاد گلویم:

گوش ها را بر ستوه آرد



و خواب خفتگان
آشفته و آشفته تر سازد



و گیرد او


بدین ترتیب تاوان سکوت و انتقام
اختناق مرگبارم را!



کوزه.jpg
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
محبت را دیدم:

زندانیِ

سکه هایِ نیم بهارِ آزادی
من به گورِ لحظه هایِ خود خندیدم

چراغ را دیدم
توقف نکردم

عشق را دیشب خاکسپاری کردیم



زندان.jpg
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خوبم …!

باور کنيد …؛

اشک ها را ريخته ام

غصه ها را خورده ام …؛

نبودن ها را شمرده ام …؛

اين روزها که مي گذرد

خالي ام …؛

خالي ام از خشم، دلتنگي، نفرت …؛

و حتي از عشق …!

خالي ام از احساس
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بیـــــــزارم از ایــــــــــن خوبـــــــــــ
بــــــودن هــــــای مصــــــــلحتـــــ ـی!!
گــــــــ ـاهی بهـــــــــ ـتر اســــــــ ـت؛
از حـــــ ـالم بــــــ ـی خــــــــ ـبر بــــــــ ـاشــــــ ـی . . .!
|
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

تنگ غروب از سنگ بابا نان در آورد

آن را برای بچه های لاغر آورد


مادر برای بار پنجم درد کرد و

رفت و دوباره باز هم یک دختر آورد


گفتند دختر نان خور است و با خودش گفت

ای کاش می شد یک شکم نان آور آورد


تنگ غروب از سنگ بابا نان درآورد

آن را برای بچه های لاغر آورد


تنگ غروب آمد پدر؛ با سنگ در زد

یک چند تا مهمان برای مادر آورد


مردی غریبه با زنانی چادری که

مهمان ما بودند را پشت در آورد


مرد غریبه چای خورد و مهربان شد

هی رفت و آمد؛ هدیه ای آخر سر آورد


من بچه بودم؛ وقت بازی کردنم بود

جای عروسک پس چرا انگشتر آورد؟!


دست مرا محکم گرفت و با خودش برد

دیدم که بابا کم نه از کم کمتر آورد


تنگ غروب از سنگ بابا نان درآورد

آن را برای بچه های دیگر آورد


مادر برای بار آخر درد کرد و

رفت و نیامد؛ باز اما دختر آورد




 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زن گرفتم شدم ای دوست به دام زن اسیر

من گرفتم تو نگیر



چه اسیری که ز دنیا شده ام یکسره سیر
من گرفتم تو نگیر




بود یک وقت مرا با رفقا گردش و سیر
یاد آن روز بخیر




زن مرا کرده میان قفس خانه اسیر
من گرفتم تو نگیر




یاد آن روز که آزاد ز غمها بودم
تک و تنها بودم



زن و فرزند ببستند مرا با زنجیر
من گرفتم تو نگیر




بودم آن روز من از طایفه دُرد کشان
بودم از جمع خوشان



خوشی از دست برون رفت و شدم لات و فقیر
من گرفتم تو نگیر




ای مجرد که بود خوابگهت بستر گرم
بستر راحت و نرم



زن مگیر ؛ ار نه شود خوابگهت لای حصیر
من گرفتم تو نگیر




بنده زن دارم و محکوم به حبس ابدم
مستحق لگدم



چون در این مسئله بود از خود مخلص تقصیر
من گرفتم تو نگیر




من از آن روز که شوهر شده ام خر شده ام
خر همسر شده ام



می دهد یونجه به من جای پنیر
من گرفتم تو نگیر

زن گرفتن.jpg


 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دشت خشكيد و زمين سوخت و باران نگرفت
زندگي بعد تو بر هيچ كس آسان نگرفت
چشمم افتاد به چشم تو ولي خيره نماند
شعله اي بود كه لرزيد ولي جان نگرفت
دل به هر كس كه رسيديم سپرديم ولي
قصه عاشقي ما سر و سامان نگرفت
تاج سر دامش و سيم زر، اما از من
عشق جز عمر گرانمايه به تاوان نگرفت
مثل نوري كه به سوي ابديت جاريست
قصه اي با تو شد آغاز كه پایان نگرفت
 

باران 686

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

تنگ غروب از سنگ بابا نان در آورد

آن را برای بچه های لاغر آورد


مادر برای بار پنجم درد کرد و

رفت و دوباره باز هم یک دختر آورد


گفتند دختر نان خور است و با خودش گفت

ای کاش می شد یک شکم نان آور آورد


تنگ غروب از سنگ بابا نان درآورد

آن را برای بچه های لاغر آورد


تنگ غروب آمد پدر؛ با سنگ در زد

یک چند تا مهمان برای مادر آورد


مردی غریبه با زنانی چادری که

مهمان ما بودند را پشت در آورد


مرد غریبه چای خورد و مهربان شد

هی رفت و آمد؛ هدیه ای آخر سر آورد


من بچه بودم؛ وقت بازی کردنم بود

جای عروسک پس چرا انگشتر آورد؟!


دست مرا محکم گرفت و با خودش برد

دیدم که بابا کم نه از کم کمتر آورد


تنگ غروب از سنگ بابا نان درآورد

آن را برای بچه های دیگر آورد


مادر برای بار آخر درد کرد و

رفت و نیامد؛ باز اما دختر آورد





عجب!!!!!!!
فوق العاده بود...
 

Similar threads

بالا