هذیان ها ی ادبی ، جستاری برای خود بودن در فالب ادبیات

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


بیا فشرده تر از خوشه های انگورت
بغل بگـــیر مرا با تمــــام منظــــورت!



بغل بگیر چنان که صدای امواجـــم
رسد به گوش اهالی ساحل دورت



مرا حساب کن از آن هزارها ماهی
کـــــه حاضـــرند بمیرند در دل تورت



تو آن درخت اناری که می مکد هر روز
زساقـه شهد سلیمانـــــی تو را مورت



تو شاهزاده ای از پارس – نامت ایراندخت-
و مــن نــواده ای از تیــــــرگــان شـــاپورت



بگو پیالــه بیارد طبق طبق خیــــام
به پاس خنــده ی عطاری نشابورت



برهنه می شوم و رو به قبله ات بی جان
بیاورد اگـــــــــر عطار سدر و کــــافــــورت



تو اسب سرکش عشقی و دوست دارم من

علف شـــــوم بــــه تمنــــای سبز آخــــورت!



به قطره ای که مکیده ست از تنت ای گل

عسل شده ست سراپــــا تمــــــام زنبورت



به یاد خاطره هـامــان دوباره برپــــا کن

بساط بوسه و لبخند و مجلس سورت



عنان روسـری ات را به دست باد بده

بپاش روی من از نغمه های پرشورت



میان خلــوت آغــــــوش مـن توقف کن
که بوسه ای بنشانم به گیسوی بورت...



که کرده است در این قحطسالی گنجشک
به قتل فاجـــــعه آمیــــز بــوســـه مجبــورت



چنان مباش که فردا مورخان جهان

گهـــی سزار بخوانند و گاه تیمورت



شده ست چنگ من –ای ماه- از قفس سرشار

ببین چــــــه آمــــده بـــر ایــن پلنـــــگ مــغرورت!
 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گویند بهشت حور و عین خواهد بود
آنجا می و شیر و انگبین خواهد بود


گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک
چون عاقبت کار چنین خواهد بود



گویند بهشت حوض و کوثر باشد
جوی و می و شیر و شهد و شکر باشد



پر کن قدح باده و بر دستم نه
نقدی ز هزار نسیه خوش تر باشد

 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

زنده بودن بگی نگی تلخ است

مثل طعم عرق سگی تلخ است



تلخ باشی و تف کنی خوب است

مثل تریاک پف کنی خوب است



خوب یعنی همین که می آیی

روی قالیچه ای مقوایی



پشت اشراق چای در سینی

می رسی آن زمان که می بینی



دختران قبیله بیوه شدند

روی نفرین شاخه میوه شدند



کوه در چشم سنگ افسانه ست

هر چه غیر از تفنگ افسانه ست



پنجه ی خرس بر درختی نیست

بوی شاش پلنگ افسانه ست



روز، یک فیلم روسی کهنه ست

هیجان های رنگ افسانه ست



ساعت ِ بهت و بغض می چرخد

دلخوشی!

دنگ دنگ

افسانه است


خب! به هر صورت اِی فلان زاده

می رسی با موتور از این جاده



می رسی ای رئال جادویی

می رسی و دوباره می گویی


 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سارا پدر ندارد

سارا پدر ندارد

صد بار گفته بودی: "سارا پدر ندارد
از آسمان هفتم اصلا خبر ندارد"

سارا نگاه خیسش بر آسمان نشسته
بر شیشه ها نوشته سارا که پر ندارد

هر روز گفته با خود: بابای من می آید
بـابا پریـده اما سارا خبـر ندارد

بر دفترش نوشتی: بابات مرده سارا
او گفت جمله تو ربطی به پـر ندارد

" بابای مــُرده"را او "بابای مَــرده" خوانده
آخر کلاس اول زیر و زبر ندارد

بابا پریده امشب باور نکرده سارا
بابای او کجا و مردی که سر ندارد


زهرا توقع همدانی
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چه دهی دارم من
می کند سنش رشد
لیک اما فلج است
مغز کوچک مانده
رشد در جا زده و
کس و کارش همه در کار خودند
بی تفاوت
ترسو
...
ده من شهر شده
میشود شهرستان
فکر دارویی باش
ضدانگل ، ویروس
تا جوان پا گیرد


 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به پاي درس استادم صباحي //// شدم روزي به همراه سوالي
بپرسيدم كه اين كلك خيالي ///// جه باشد هر نداند نقش خالي
بگفتا كين بود توحيد الله ///// سه لم درسوره آن قل هو الله
دگر گويد كسي اين را نبوت ///// به دنبالش علي را شد ولايت
دگر پاسخ بود عدل الهي ///// معاد و محشر ذات الهي
شدم خوشحال از اين پاسخ سوالم ///// گرفتم راه خود سوي اتاقم
به راه خانه ام ديدم زني را ///// كه مي شويد فضولات خري را
كنار رود مي شويد فضولات ///// به قصد دانه اي جو در فضولات
ز راهم من بگشتم پيش استاد ///// بديدم سفره و جامي چه آباد
بدانستم كه اين كلكش خياليست //// كه نقش او حرام و عقل خاليست
به فضل فضل يك خر شد جوابم ////// كه نقشم را حرام و من به خوابم
5.jpg
 
آخرین ویرایش:

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دختر اصفهانی !

دختر اصفهانی حرف ندارِد
سر اِز همه کارا درمیارِد
هرجور که دلش بخواد می تونِد
کلّی بشریّتا بکارِد

یُخته دوس دارِد طلا ، جَواهَر
راحت می کوند هر کسیا خر
اگه بشنفه حرفی مفت آ بی خود
شوتت می کوند به زیری خاور

کلّی جک می گد خوشگل آ با حال
اهلی جست و خیزس آ والی بال
اِز چارباغ آ هشت بهشت آ طوقچی
هم رد که می شِد ، زود می شه جنجال

انگاری آژیری آمبولانسس
آ تو چونه زدن تحتی لیسانسس
!
اگه "اِس " نباشِد وردی کلامش
باورت می شِد اهلی فرانسس !

کم نیمی یارد تو جرّ و بحثا
حرفی چیز نزن ، بِت می ده پَسّا
با لهجه ی میخی می زِند حرف
می گه :" می خَی ، نیمی خَی ، وَخی اَصّا "!


خولَّص بوگمت ، زرنگس آ شاد
برو اون طرف آ بذار بیاد باد
چون توو بارون کلک زدن ها
گول نیمی خورد ، حتّی نیمی چّاد !
 
آخرین ویرایش:

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روز زن
"روزها فکر من این است و همه شب سخنم " (1)
كه خداوند جهان ، از چه سبب ساخت زنم ؟

!
تا که شوهر بشود جور برایم ، یک عمر
چه دعاهای عجیبی که نکرده ست ننم !

تابجنبم شکمم خانه ی کودک گردد
از دو ایکس لارج فزون تر بشود پیرهنم !

درد زاییدن و شیون زدن از غایت شوق !
که ز هر سمت درآید عضلات بدنم !

زن که مامان بشود توی بهشت است ، ولی
فِتَد از ریخت یهو کُلِّ دیسیپلین تنم !

بچه را شیر دهم ،کهنه بشویم با عشق
مدرکم را بگذارم به کنار کفنم !

تا بزرگش بکنم نام پدر می پرسند
اصلن انگار نه انگار که مامانش (!) منم !

این چه حرفی ست که گفتند ؟! مگر من کشکم ؟
شده سرویس برایش همه جای دهنم !

چه کسی خواسته زن این همه پایین باشد ؟
تا به این بادبزن توی دهانش بزنم ؟

!
روز زن را به درِ کوزه گذارید...همین !
ندهد رنگ حنای الکی تان اَصَنم !
 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به سبک خود دروغی می پرانی
کنارش افترایی می چپانی



کمی زیر آبی و حق خوردن و بعد
کلام خود به کرسی می نشانی



دروغت کم کم آرد برگ و باری
کنی پامال ، حقِّ روزگاری



شود رویت زیاد و جنبه ات کم
نمی آید به قلب تو فشاری



یکی روزی سرِ جایت نشاند
به خشکی آب رویت می کشاند



کند پوز تو را تابلوی دیوار
... بدهکاری به من ، یادت بماند
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

قطارِ خطّ لبت راهی سمرقند است

بلیت یک سره‌ از اصفهان بگو چند است؟


عجب گلــــی زده‌ای بـــاز گوشـــه‌ی مـویت

تو ای همیشه برنده ! شماره‌ات چند است؟


بــــه تــــوپ گـرد دلـــم بــاز دست رد نزنی

مگر «نود» تو ندیدی عزیز من «هَند» است


همین که می‌زنی‌اَش مثل بید می‌لرزم

کلید کُنتر برق است یا که لبخند است؟


نگاه مست تــو تبلیغ آب انگور است

لبت نشان تجاری شرکت قند است


بِ ... بِ ... ببین کـــه زبــانم دوبــاره بند آمد

زی... زی... زی... زیرِسر برق آن گلوبند است


نشسته نرمیِ شالی به روی شانه‌ی تو

شبیه برف سفیدی که بر دماوند است


دوبـــاره شاعر «جغرافیَ» ت شدم، آخر

گلی جوانی و «تاریخ» از تو شرمنده ست


چرا اهالــی این شهر عـــاشقت نشونــد ؟

چنین که عطر تو در کوچه‌ها پراکنده است


به چشم‌های تو فرهادها نمی‌آیند

نگاه تو پی یک صید آبرومند است


هزار «قیصر» و «قاسم» فدای چشمانت

بِکُش! حلال! مگر خون‌بهای ما چند است؟


نگاه خسته‌ی عاشق کبوتر جَلدی است

اگر چه مــی‌پرد امــا همیشه پابند است


نسیم، عطر تو را صبح با خودش آورد

و گفت: روزی عشاق با خداوند است


رسیـــدی و غــزلـــم را دوبـــاره دود گرفت

نترس – آه کسی نیست - دود اسفند است

 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
می کنم الفبا را، روی لوحه ی سنگی
واو مثل ویرانی، دال مثل دلتنگی

بعد از این اگر باشم در نبود خواهم بود
مثل تاب بیتابی مثل رنگ بیرنگی

از شبت نخواهد کاست، تندری که می غرّد
سر بدزد هان! هشدار! تیغ می کشد زنگی

امن و عیش لرزانم نذر سنگ و پرتابی ست
مثل شمع قربانی در حفاظ مردنگی

هر چه تیز تک باشی، از عریضه ی نطعت
دورتر نخواهی رفت مثل اسب شطرنگی

قافله است و توفان ها خسته در بیابان ها
در شبی که خاموش است کوکب شباهنگی

در مداری از باطل، بی وصول و بی حاصل
گرد خویش می چرخند راه های فرسنگی

مثل غول زندانی تا رها شویم از خُم
کی شکسته خواهد شد این طلسم نیرنگی؟

صبح را کجا کشتند کاین پرنده باز امروز
چون غُراب می خواند با گلوی تورنگی

 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک سوال بی جواب






كودكي كنجكاو مي پرسد:




ايها الناس ، عشق يعني چه؟





دختري گفت: اولش رويا




آخرش بازي است و بازيچه





مادرش گفت: عشق يعني رنج




پينه و ز خم و تاول كف دست





پدرش گفت: بچه ساكت باش




بي ادب ، اين به تو نيامده است





رهروي گفت: كوچه اي بن بست




سالكي گفت: راه پر خم و پيچ





در كلاس سخن معلم گفت:




عين و شين است و قاف ، ديگر هيچ





دلبري گفت: شوخي لوسي است




تاجري گفت : عشق كيلو چند؟





مفلسي گفت: عشق، پركردن




شكم خالي زن و فرزند





شاعري گفت: يك كمي احساس




مثل احساس گل به پروانه





عاشقي گفت: خانمان سوز است




بار سنگين عشق بر شانه





شيخ گفتا: گناه بي بخشش




واعظي گفت : واژه بي معناست





زاهدي گفت: طوق شيطان است




محتسب گفت: منكر عظما است





قاضي شهر عشق فرمود




حد هشتاد تازيانه به پشت





جاهلي گفت: عشق را عشق است




پهلوان گفت: جنگ آهن و مشت





رهگذر گفت: طبل تو خالي است




يعني آواز آن ز دور خوشست





ديگري گفت: از آن بپرهيزيد




يعني از دور كن بر آتش دست





چون كه بالا گرفت بحث و جدل




بين آن قيل و قال من ديدم







طفل معصوم با خودش مي گفت:




من فقط يك سوال پرسيدم !
 
آخرین ویرایش:

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرد چهار زنه



دوستی داشتم لرستانی
یار دیرینه ی دبستانی

دیدمش بعد سالیان دراز
همرهش چار زن همه طناز

مات و مبهوت گشتم از حالش
که لری آهوان به دنبالش

گفتمش: چهار زن ؟ خدا برکت !
تو چگونه کنی ز جا حرکت

گفت : این کار ماجرا دارد
هر یکی حکمتی جدا دارد

اولی را که هست خوشگل و ناز
من گرفتم ز خطه ی شیراز

تا که شب ها قرینه ام باشد
سر او روی سینه ام باشد

بهر اوقات روزهایم نیز
زن گرفتم ز خطه ی تبریز

چون زن ترک ، خوش بر و بازوست
خانه دار و نظیف و کد بانوست

دست پختش که محشر کبراست
بهتر از آن سلیقه اش ، غوغاست

ظرف یک سال بسته ام بارم
چون زنی هم ز اصفهان دارم

کشد از ماست تار مویی را
یادمان داده صرفه جویی را

درکم و بیش اوستاد است او
متخصص در اقتصاد است او

بس که در اقتصاد پا دارد
بی گمان فوق دکترا دارد

زن چارم که ختم آنان است
شیری از خطه ی لرستان است

گفتمش با وجود آن سه هلو
زن چارم برای چیست؟ بگو

گفت گهگاه بنده گشتم اگر
عصبانی ز همسران دگر

آن زمان جای آن سه تا بی شک
این یکی را کشم به زیر کتک

 
آخرین ویرایش:

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عیسی به دین خود ، موسی به دین خود

خاخامي و كشيشي و شيخي خدا پرست
بودند همسفر همه همراه كاروان

در بحث و گفتگو كه چه سان خرج مي كنند
صدقات و نذر و وقف و وجوهات بيكران

خاخام گفت: روي زمين مي كشم خطي
پول و طلا و نقره بريزم به روي آن

در سمت راست آن چه كه آمد از آن من
درسمت چپ از آن خداوند لامكان

گفتا كشيش: من بكشم گرد ، دايره
وان گاه پول صدقه بپاشم در آن ميان

بيرون دايره ، ز براي من و عيال
در مركز آن چه ماند ، براي خدايگان

شيخ از چنين مهاجه آشفت و نعره زد
اي لعنت خدا به شما ، اي حراميان

دست طمع دراز به آتش نموده ايد
دوزخ گشوده بهر شما معده و دهان

مال خداست آن چه كه انفاق مي شود
او مالك است و رازق روزي انس و جان

ما بندگان بي سر و پا را نمي سزد
بيت المنال و مال خدا را چپو چپان

تصميم از آن اوست كه روزي به ما دهد
يا نعمتش دريغ نمايد ازين و آن

عيسي به دين خويش و موسي به دين خويش
باشد درست ليك نه از بهر آب و نان

آن دو ازو سوال نمودند شيخنا
پس شيوه ي تو چيست ؟ بگو از برايمان

گفتا كه: من به عرش بپاشم هر آن چه هست
وانگاه گويم اي ملك الملك و المكان

اين ها همه از آن تو باشد بدون شك
بردار هر چه را كه بود ميل تو در آن


سهم من است هر چه که برگشت بر زمين
سهم خداست آن چه بماند در آسمان

هالو در اين ميانه سر ماست بي كلاه
باور نمي كني ،‌ برو تاریخ را بخوان
 
آخرین ویرایش:

شهریوری

اخراجی موقت
خواب ديدم

خواب ديدم

خواب ديدم شيخ سعدي آمده روي زمين
صد گره بر ابروان ، چين و شكن ها برجبين


ايستاده در صف مرغ و كوپن را مي فروخت
ناسزا مي گفت باري بر زمان و بر زمين

گفتمش : چوني برادر ، باغ شيرازت چه شد؟
گفت : داراي يك اتاق ارزان و مستاجر نشين

گفتم: آيا هيچ اوضاعي چنين را ديده اي
در عراق و هند و شامات و حلب ، يا روم و چين

اشك از ديده فشرد و خون دل را قورت داد
آه جانسوزي كشيد و گفت با لحن حزين

زينهار از دور گيتي و انقلاب روزگار
در خيال كس نيامد كان چنان گردد چنين

رفته بودم تا گلستان را كنم تجديد چاپ
گفت با من يك جوان هجده ساله سنين


اولا درسيرت شاهان چرا گفتي سخن
ثانيا عشق و جواني چيست اي پير لعين

باب درويشان ببند و باب تسليم و رضا
يا قناعت يا تواضع يا توكل را گزين

گفتمش آهسته آي سعدي سواري پيش كش
همچو هالو خويش را محكم بنه بر قارچ زين

 

شهریوری

اخراجی موقت
من شنیدم که شیخ دانایی
چون وصیت نمود با فرزند


گفت این نکته ی حکیمانه
داد از روی تجربه این پند :

کای پسر ، هر کجا شنیدی تو
عده ای بانگ «یا علی » گویند


زود بگریز ، چون که بی تردید
باری افتاده و کمک طلبند


لیک بر عکس ، هر کجا دیدی
گشته فریاد «یا حسین» بلند


خویش را جا کن و برو داخل
که پلو با خورشت قیمه دهند
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفته بودی خوشت از ما نمیاید، به درک
حالت از دیدنمان جا نمیاید، به درک

کسر ِ شان است که همصحبت ِ مجنون باشی
مرد ِ دیـــوانــه به لیلا نمیاید ، بــه درک

هرچه در کوچه تان پرسه زنمپنجره ات
قدر ِ پلکی به تماشا نمیاید، به درک

راست گفتی لب ِ من را چه به شهد ِ لب تو
نان ِ خشکی به مربا نمیاید ، بــه درک

من ِ بیکس سر ِ جایم بتمرگم بهتر
قد ِ مرداب به دریا نمیاید، به درک

نسخه پیچیده مرا دور ِ خودش هر شب درد
قرص ِ ماهت به مداوا نمیاید، به درک

من خودم خواسته ام پشت ِ سرت گریه کنم
نفســـم بعــد ِ تـــو بالا نمیاید؟ به درک

تو برو دلنگران ِ من ِ بیچـــاره نباش
مرگ هم سمت ِ دل ما نمیاید، به درک

نیستم لایق ِ خوشبختی و میدانم خوب
به من ایــن گونه غلطها نمیاید، به درک

سقط کن عشق ِ مرا و بزن اصلن زیرش
هر جنینی کـــه بــه دنیا نمیاید به درک

120412_hate_crime_mahurin_328.jpg
 
آخرین ویرایش:

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دوباره با غزلی عاشقانه درگیرم
برای عشق جوانت گلم ، کمی پیرم

مرا ببخش عزیزم که عاشقی سمجم
مرا که در ته این شعر زود میمیرم

دوباره شب شد و کابوس رفتنت آمد
شبیه خوابِ ندیده بدون تعبیرم

تو سیب بودی و من آدمی که فهمیدم
چه بد گره زده حوا تو را به تقدیرم

دوباره خیره شدم روی برکه ای بی ماه
تو با منی و کسی نیست پشت تصویرم

چقدر درد کشیدم درون این مصرعکه
باز قافیه این شد : ز دست خود سیرم ...

 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


خدایا پس چرا من زن ندارم؟
زنی زیبا و سیمین‌تن ندارم؟

دوتا زن دارد این همسایه ما
همان یک‌دانه را هم من ندارم

آژانس ملکی امشب گفت با من:
مجرد بهر تو مسکن ندارم

چه خاکی بر سرم باید بریزم؟
من بیچاره آخر
زن ندارم!

خداوندا تو ستارالعیوبی
و بر این نکته سوء‌ظن ندارم

شدم خسته دگر از حرف مردم
تو می‌دانی دل از آهن ندارم

تجرد ظاهرا عیب بزرگی‌است
من عیب دیگری اصلا ندارم!

خودم می‌دانم این "اصلا" غلط بود
در اینجا قافیه لیکن ندارم

تو عیبم را بپوش و هدیه‌ای ده
خبر داری نیکول کیدمن ندارم؟

اگر او را فرستی دیگر از تو
گلایه قد یک ارزن ندارم!


 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

پیش از تمـــام رنگ هایت رنگ کاشی را...

بیش از تمام لحظه ها وقتی تو باشی را...



روزی زنی درعهد شاه عباس عاشق کرد


سرپنجـــه های روح یک معمــارباشی را



آن وقت شعر و رنگ و موسیقی به هم آمیخت
پوشاند اسلیمـــی تن عریان ِ کاشـــی را



حالا دوباره اصفهان آبستن است ای عشق!
تندیس زیبایی که از من می‌تراشی را



روح مرا سوهان بکش، چکش بزن، بشکن
بیرون بریز از من هواها را حواشی را



حل کن مرا ای عشق! ای تیزاب افسونگر!
ذرات روحم تشنه هستند این تلاشی را



از نغمه ها آوازهــــای زنده رودت را...
بیش از تمام رنگ هایت رنگ کاشی را...


 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کبریای توبــه را بشکن پشیمانی بس است

از جواهر خانه ی خالی نگهبانی بس است


ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین
آبرو داری کــن ای زاهد! مسلمانی بس است


خلـق دل سنگ اند و من آیینه با خود می برم
بشکنیدم دوستان! دشنام پنهانی بس است


یوسف از تعـبیر خــواب مصـــریان دل ســـرد شد
هفتصد سال است می بارد! فراوانی بس است


نسل پشت نسل تنها امتحان پس می دهیم
دیگر انسانـــی نخواهد بود قربانــی بس است


بـــر سر خوان تـــو تنــــها کــــفر نعمت مــــی کنیــم
سفره ات را جمع کن ای عشق! مهمانی بس است
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


من را نگاه می کنی امــــا چــه سرسری

جوری که ممکن است به زنهای دیگری…



باتوم به دست! اینکه کتک می زنی منم !
همبازی خجـــــالتی و کوچکت ، پری!



دمپایی ام همیشه مگر تـا بـه تــا نبود ؟
حالا مرا دوباره به خاطر می آوری ؟



ما سالهاست بی خبر از هـم گذشته ایم
هریک بزرگ تر شده در چشم دیگری



شاید کـــــه آشنای یکی دیگر از شماست
آن نوجوان که با لگد از هوش می بری…



در چشمهای میشی تـــو گرگ می دود
یعنی گذشت دوره ی خواهر، برادری !



 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


همین که نعش درختی به باغ می افتد
بهانه باز به دست اجاق می اقتد
حکایت من و دنیا یتان حکایت آن
پرنده ایست که به باتلاق می افتد
عجب عدالت تلخی که شادمانی ها
فقط برای شما اتفاق می افتد

تمام سهم من از روشنی همان نوریست
که از چراغ شما در اتاق می افتد
به زور جاذبه سیب از درخت چیده زمین
چه میوه ای ز سر اشتیاق می افتد

همیشه همره هابیل بوده قابیلی
میان ما و شما کی فراق می افتد؟



 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این روزها حس بدی با دوستان دارم

این روزها حس بدی با دوستان دارم

این روزها حس بدی با دوستان دارم
با دوستانم حالتی"دامن کِشان" دارم


آنقدر مردادم که حتی در یخِ بهمن
انگار طــرح جامـــع خرماپزان دارم


در من کسی افتاده مثل "من نمی فهمم"
یا حرف های مبهمــی تــــوی دهان دارم


یک جنگ اغلب نامقدس یا مقدس تر
با دشمنان فرضی ایـن داستان دارم


این داستان چیزی ندارد جز همین شاعر
یک شاعـــر دلـواپس نامهــــــــربان دارم


یک چند وقتی می شود با فحش می خوابم
حتــی مرتب میلِ بــه زخــــم زبان دارم



تا ظهر می خوابم که شب بیدار بنشینم
چون تـــوی دنیــــای مجــــازی میهمـــان دارم


یک مشت آدم که نمی بینم همین خوب است
گاهی خودم مهمانـــم و یک میـزبان دارم



فردای شبهـــای سگــــی از روی بیکاری
توی خیابان گوشه ی چشمی به نان دارم



گاهی دقیقا گوشه ی چشمم به بعضی هاست
گاهــی شدیدا مشکل جا و مکــان دارم



اصلا سیاسی نیستم، اهل دموکراسی
نه مشکلی با شرق تا غرب جهان دارم



من حزب بادم دست کم حزب سر و سینه
بنده اصولن اشتیـــاقِ گفتمـــان دارم



با الکل بالای صد در صد نمی مستم
گاهی فقط هنگام خوابیدن تکان دارم



ایــن روزها قلبا ارادتمند خیـامــــم
اما به جای کوزه، رسما استکان دارم



چیز زیادی در بساطم نیست،غیر از این
باور کنی یا نه؟! فقط یک ذره"جان" دارم
ناصر ندیمی
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مثل دودم که محو خواهم شد،پای قلیان که می کِشم خود را

با خودم حلقه حلقه در هیجان،تا خیابان که می کِشم خود را



چند سال است مغزِ من آشوب،چند سال است مرد کم دارم
مثل زنهای یائسه تلخم،درب و داغان که می کِشم خود را


سمت من یک دریچه انسان نیست،بی تو حیوان شدن همینجور است
حکم یک کفر محض در بغلم،دست ایمان که می کِشم خود را


در خیابان به کوچه بدبینم،تووی کوچه عبور ناممکن
خانه با ترس در نشستی تلخ،شکل دالان که می کِشم خود را


چند سالی گناه پاشیدم،مثل آبی که مرد می پاشد
روی یک کاکتوس بی حالت،تووی گلدان که می کِشم خود را


مکه رفتم خدا مرا پس زد،بی مدینه به من تجاوز شد
سنگ خورده به خانه مشغولم،یک مسلمان که می کِشم خود را


با توسل به شهوت اندام،من به غسل شراب در حمام
بعد یک بوسه با لب الهام،لای قرآن که می کِشم خود را


استکان استکان به من شک کن،تووی لیوان به چای مشکوکم
قهوه در قهوه با خودم درگیر،نقش فنجان که می کِشم خود را


یک کتابم،کلام در سر من،مرد پستی که اهل حق شده است
پس نیازم به دار معلوم است،سوی میدان که می کِشم خود را


رود گیجی که مختصر شده ام،سیروانم، که دربدر شده ام
من گدایی،که معتبر شده ام،رو به شیخان که می کِشم خود را


پاوه را رد که می کنی،خوبی،راه نوسود و نودشه گیجم
از خودم می زنم غزل بیرون،سمت سلطان که می کِشم خود را...
ناصر ندیمی
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک دکمه از پیراهنت وقتی که وا میشه
میشه تموم آدمای شهرو شاعر کرد
با دکمه­‌ی
دوم بدون هیچ تردیدی
دستور قتل خیلیا رو میشه صادر کرد

آغاز جنگای جهانی توو همین لحظه­‌اس
پس دکمه­‌ی سوم شروع ِ رسمی ِ جنگه
من تحتِ تاثیر ِ نوار ِ غزه‌­ام، قطعاً
توو مشت ِ من با دکمه­‌ی بعدی دو تا سنگه

ویروسهای مستقر در دکمه‌­ی پنجم
تغییر میده سیستم­های دفاعی رو
با رقص کردی میکشونه تا سر ِ کوچه
جانباز ِ خیلی درصد ِ قطع ِ نخاعی رو


یک جنگ نرمه دکمه­‌های بعدی و بعدی
پیراهنت یک مجلس ِ شورای تشویشه
با اتهامات زیادی روبرو هستی
اخلال در نظم عمومی شاملش میشه


انگیزه­‌ی یک انقلاب کاملاً شخصی!
در من چریک ِ تازه کاری فکر تخریبه
اشغال تو بی درد و خونریزی که ممکن نیست
طرح نخستین کودتا در دست تصویبه



 
آخرین ویرایش:

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
77

77

دختری را با خری هم نام کردند
خره بیجاره را بد نام کردند

دختر از خر بودنش در عشق و حال است
خر از دختر بودنش در ننگ و عا ر است

 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


انکـــار نکن داعيه ي دلبـري ات را
بگذار ببوسم لب خاکستري ات را


دستي بکش از روي کرم بر سر و رويم
تا لمس کنـــــم عاطفه ي مادري ات را


از منظر من باکــــره ي باکـــــــره هايي
هرچند سپردي به سگان دختري ات را


مصلوب همآغوشي بابلسريان کن
يک چند مسيحـاي تن آذري ات را


حاشا که همانند و رقيبي بتوان يافت
طبــــــع من و آوازه ي اغواگـري ات را


اي شأن نــــزول همه اديان الهـــي
حالي يله کن دعوي پيغمبري ات را


هم مادر و هم دختر و هم همسر من باش
تا شهره کنـــي شيوه ي همبستري ات را



 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خود را اگرچــــــه سخت نگه داري از گناه
گاهی شرایطی است که ناچاري از گناه

هر لحظه ممکن است که با برق یک نگاه​
بر دوش تــــــــو نهـــاده شود باري از گناه

گفتم: گنــــــاه کردم اگر عاشقت شدم...​
گفتی تو هم چه ذهنیتی داري از گناه !​
...​
سخت است این که دل بکنم از تو، از خودم
از این نفس کشیدن اجبــاری، از گنـــــــــاه

بالا گرفته ام سرِ خود را اگرچه عشق​
یک عمر ریخت بــر سرم آواری از گناه

دارند پیله های دلم درد می کشند​
باید دوباره زاده شوم عاری از گنـاه​
 

Similar threads

بالا