هذیان ها ی ادبی ، جستاری برای خود بودن در فالب ادبیات

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
لحــظه يِ رَفــتـن

ســكـوتـَم عـــلامتِ رضـایتـــ نـبـود

مــي خـــواسـتـــم مِثـــل هـَمـيشـه

روي حَــرفت حــرفي نيــاورم
 

سیامک ترکاشون

متخصص مباحث اجرایی عمران
کاربر ممتاز
تلخ تلخم
مثل یك خارک سبز
سردمه و می دونم هيچ زمانی دیگه خرما نمی شم
چه غريبم روی این خوشه سرخ



رطب قهوه ای شکر خند -------می زند طعنه به من خارک سبز
چه غریبانه منم برخوشه -------همرهم نیست نه شهد وتوشه
می بدانم نشوم من رطب برپایی-------- نگذارد فلک مینایی که شوم خرمایی
 
آخرین ویرایش:

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
باران به بغض یک زن تنهانیازداشت
شیشه برای گریه فقط ”
هــــا ” نیازداشت

آهش دوباره شیشه ی درمانده راگرفت
زن بغض کرده بود وکسی را نیازداشت

انگشت روی شیشه کشید ونوشت :
غـــم
غم” گریه شد دورنشوحالا نیاز داشت _

سر روی زانوی شب گذارد که هق هق اش
جایی برای دفن صــداها نیازداشت

باران به شیشه خورد وغمش خورده شد،
وبعد دل،درد میکشیــــد و مداوا نیازداشت

دلشوره ای گرفت وشبش تلخ تلخ شد
چون ماهیان تشنه به دریا نیازداشت

زل زد به جاده،سرخ شد و پرده راکشید
جیــــــغ بنفش پرده تماشانیازداشت

این بغض لعنتی که امانش نداد،رفت…
یک زن به شانه های تواینجا نیازداشت …
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حق ندارد بهانــــــــه بگيرد، دختــــری كـــــه عروسک ندارد

حق ندارد بهانــــــــه بگيرد، دختــــری كـــــه عروسک ندارد

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]حق ندارد بهانــــــــه بگيرد، دختــــری كـــــه عروسک ندارد [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]«نه ندارم!» پدر راست مي‌گفت. او به حرف پدر شک ندارد

[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دخترم خستـه‌ام چند بخش است، باز هـم كفر بابا درآمد [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]او نمی‌فهمد اين حرف ها را، او كه يک قلب كوچک ندارد

[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ياد روز نمايش كه افتاد، باز هم صورتش سرخ تر شد [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]«من بيايم؟ اجازه؟ اجازه؟» نـــــه لباس تو پولک ندارد

[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]راديو، قبض برق و اجاره. «ماه لالا و خورشيد لالا» [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]برق آمد و او خواب می ديد باز برنـــامه كودک ندارد

[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]صبح فردا، خيابان، بهانه، «دختر بد تو ديگر بزرگی [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]لج نكن اه، ببين آن يكی هم مثل تو بادبادك ندارد»

[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آب، بابا، خرابه، شب بعد، دزدکی رفت و چادر به سر كرد [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]جانماز پر از اخم بی بی كـــــــــه سمعک ندارد

[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]«شايد از او عروسک بگيرم، بايد اين را بخواهد» ولـــــی نـــــه [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]توی گوشش يکی گفت: «مادر، چند سال است عينک ندارد»

[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دخترم خسته‌ام چند بخش است، ها هجی كن: «به قرآن نــ دارم» [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نقطــــــه. ای آسمان ســه سـاله، بــــــــــی تو اينجا چكاوک ندارد

[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]لای لا لا اميد برادر. گريــــــه! نه نه تو بايد بخوابی [/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و پدر كــه به من گفته حتی، پول يک نان سنگک ندارد

[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بايد او بشكند قلكش را، تا بـــرای پدر گــــــل بگيرد [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چند شب بعد، بابا كه آمد، يادش آمد كه قلک ندارد

[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]عمه! بيدار هستی، عزيزم: «لای لا لای لا لای لا لا» [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]«حق ندارد بهانه بگيرد، دختری كه عروسك نه، دارد[/FONT]
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

از بی مکانی ام گلــــه دارد جوانی ام
شرمنده ی جوانی از این بی مکانی ام !

خسّت به خرج می دهد و پا نمی دهد
بدجنس بوکشیده که من اصفهانی ام

گز خورده ام دوبسته ،غزل هم که گفته ام
پس در نتـــیجه آخر شیــــــرین زبانی ام

من عهد کرده ام که نگویم که شاعرم
ترسم خدا نکرده بفهمد روانی ام

من مثل استکان عرق دوست دارمش
از ماورای عینک ته استـــکانی ام

رقصی خفن میانه ی میدانم آروزست
حالا که من مهاجم خط میانی ام

تا دید با تمام قوا حمله می کنم
نامهربان گماشت به دروازه بانی ام

یک شب مرا در آتش عشقش نشاند و رفت
پنداشت من مهندس آتش نشانی ام

گل کاشتم به تور سرش گل زدم به او
من نیز بخت اوّل جام جهانی ام ...!

 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاموش کردم توی لیوانت خدایم را شب ها بغل کردم به تو همجنس هایم را


رنگین کمان کوچکی بر روی انگشتم در اوّلین بوسه، خودم را و تو را کشتم



هی گریه می کردم به آن مردی که زن بودم شب ها دراکولای غمگینی که من بودم!



و عشق، یک بیماری ِ بدخیم ِ روحی بود تنهایی ام محکوم به سـ-کس گروهی بود



سیگار با مشروب با طعم هماغوشی یعنی فراموشی... فراموشی... فراموشی...



بعد از تو الکل خورد من را مست خوابیدم بعد از تو با هر کس که بود و هست خوابیدم!



بعد از تو لای زخم هایم استخوان کردم با هر که می شد هر چه می شد امتحان کردم!



تنهایی ِ در جمع، در تن های تنهایی با گریه و صابون و خون و تو، خودارضایی



دلخسته از گنجشک ها و حوض نقاشی رنگ سفیدت را به روی بوم می پاشی!



لیوان بعدی: قرص های حل شده در سم باور بکن از هیچ چی دیگر نمی ترسم



پشت ِ سیاهی های دنیامان سیاهی بود معشوقه ام بودی و هستی و... نخواهی بود



بعد از تو الکل خورد من را مست خوابیدم بعد از تو با هر کس که بود و هست خوابیدم!



بعد از تو لای زخم هایم استخوان کردم با هر که می شد هر چه می شد امتحان کردم!
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دیشب کسی مزاحم خواب شما نبود؟
آیا زنـــی غریبه در این کوچــه‏ ها نبود؟

آن دختری کــه چند شب پیش دیده‏ اید
دمپایی‏ اش ـ تو را به خدا ـ تا به تا نبود؟

یک چادر سیاه کشی روی سر نداشت؟
سر به هوا و ساده و بی دست و پا نبود؟

یک هفته پیش گـم شده آقا! و من چقدر
گشتم‏، ولی نشانی از او هیچ جا نبود

زنبیل داشت، در صـف نان ایستاده بود
یک مشت پول خرد … نــه آقا گدا نبود!

یک خرده گیج بود ولی نه…فرار نه
اصلاً بـــــه فکر حادثه و ماجرا نبود

عکسش؟ درست شبیه خودم بود،مثل من
هـــم اسم من، ولحظه ای از من جدا نبود

یک دختر دهاتـــی تنها کـــه لهجه اش
شیرین و ساده بود ، ولی مثل ما نبود

آقا! مرا دقیق ببین ، این نگاه خیس
یا این قیـافـــه در نظرت آشنا نبود ؟؟

دیشب صدای گریه ی یک زن شبیه من
در پشت در مزاحـــــم خواب شما نبود؟
 
آخرین ویرایش:

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از چشمهای من هیجان را گرفته اید

این روزها عجب خودتان را گرفته اید



اردیبهشت نیست که اردی جهنم است

لبهای سرختان کـــــه دهان را گرفته اید



به چرت و پرت و فحش و ... ببخشید مدتی ست
از شعرهام لحن و بیان را گرفته اید



خانم! جسارت است ببخشید یک سوال
با اخمتان کجای جهـــــــــان را گرفته اید؟



خانم ! شما که درس نخواندید ....پس کجا

کی دکترای زخــــــــــــــم زبان را گرفته اید



خانم! جواب نامه ندادید بس نبود؟
دیگر چـــــــرا کبوترمان را گرفته اید



خانم! عجالتا برویم آخــــــــــــــــر غزل
نه اینکه وقت نیست امان را گرفته اید

 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک یک غزل ها را به نامت می کنم اما
تو باز هم من را برای خود نمی خواهی...!
همه عیب خلق دیدن نه مُروّت است نه مَردی
نِگهی به خویشتن کن ،که تو هم گناه داری
مثل بیماری که بالاجبار خوابش می برد
مرد اگر عاشق شود دشوار خوابش می برد
" دوستت دارم " که آمد بر زبان خوابم گرفت
متهم اغلب پس از اقرار خوابش می‌برد...
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عشــق اگــر خـط مــوازی نیسـت،چیسـت؟


یـ ـا کتـاب جملــه ســازی نیســت،چیسـت؟!


عشـق اگــر مبنــای خلــق آدم اســت


پـس چــرا ایـن گـونـه گنــگ و مبهــم اسـت؟


پـس چــرا خـط مـوازی مـی شـود!!!


از چـه رو هــر عشـق،بــازی مـی شــود؟..
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
درخت دلتنگ تبر شد؛

وقتی پرنده ها سیم های برق را به شاخه های درخت ترجیح دادند
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


شیر هم که باشی
جلو جماعت گاو کم میاری
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز




[FONT=arial,helvetica,sans-serif]آدما گاهی لازمه چند وقت کرکرشونو بکشن پایین[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]یه پارچه سیاه بزنن درش و بنویسن :[/FONT][FONT=arial,helvetica,sans-serif]کسی [/FONT][FONT=arial,helvetica,sans-serif]نمرده[/FONT][FONT=arial,helvetica,sans-serif] ، فقط دلم گرفته...[/FONT]

 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در هر نــــماز و هــــــــــر دعـــــا ،کنکور دارد دخترم​
خــــانم صــــــــدا می زد خــــدا :کنکور دارد دخترم

مگـــــذار حـــتی یک مـــگس بر بام مــــنزل بگذرد​
آلـــــوده می گــــــــــردد هـــــوا ،کنکور دارد دخترم

تا نــشنود حتی صـــدا بــــند دلـــــش گــــردد جدا​
یک هــــفته بی قاشق غـــــــذا، کنکور دارد دخترم

یک هفته ممنوع است دل حتی دریغ از بوسه ای​
خــــانم جـــــدا آقــــا جـــــدا، کـــــــنکور دارد دخترم

پائین بکش آن دیــــــش را خاموش کـــــن برنامه ها​
بیــــرون بـــکش آن سیــــم را ،کــــــنکور دارد دخترم

او می دهـــــد کنکور و من دارم رژیمی در غــــــــذا​
بـــــاد شــــکم هم بی صدا ، کنـــــکور دارد دخـــــترم

ای کاش بـــــــــر این قائله امـــــــــسال پایانی شود​
تا ســـــالهای ســــالهـا ، کــــــــــــــــــنکور دارد دخترم​
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
77

77

یک روز رفتم سینما تـــــــــــا بـــــــــــــا هنر حالی کنم

این قلب و روح خســــــــــــته را از درد و غم خالی کنم


یک فیلم عشقی بود امـــــــــــــا صــــف آن خیلی بلند
من هم نمی آمد خوشـــــــــــــــــم از داستانهای چرند


یک فیلم دیگر بود امــــــــــــــــــــــا محورش بود اعتیاد
تا دیدم اســـــمش را بدهکاری هـــــــــــمه آمد به یاد


در سینمای دیگــــــــری یک فیلم بـــــــا موضوع جنگ
این فیلم بهتر بـــــــــــــود از معشوقه و دود و سرنگ


آرام و خلوت بود هـــــــــــم در گیشه و هم سالنش
از درد بی کاری نـــــــــــــــگهبان لاک می زد ناخنش


رفتم درون سالنــــــــــــــــــش تاریک بود و بس خنک
چندین نفر آنجا مــــــــــــــــــــثال خار در دشت نمک


تا فیلم شد آغاز مــــــــــــــــن محو تماشایش شدم
با هر شهیدی شاهـــد و هم رزم و هم پایش شدم


اما ردیفی آنـــــــــــــــــــــــــــــطرفتر بود بزم دیگری
یک جفت آدم داشــــــــــــــــــــتند انگار عزم دیگری


گفتم نگاهم را نرو آن ســــمت عیب است ای پسر
شاید که بر هم محرمــــــــــند و نیست انگاری دگر


اما مگر می شد که از آن صـــــــحنه ها غافل شوم
گاهی به نقش پرده و گاهی به این سو می شدم


آنجا حلالم کن بیا تا مــــــــــــــــــن ببوسم روی تو
اینجا گذر شــــــــــد بوسه و قربان آن ابــــــروی تو


آنجا به خشم و کین پر از خــــــون پیکر سرباز شد
اینجا به ناز و غــــــــــــمزه ای دستار از سر باز شد


آنجاتنفس می دهد یــــــــــــــک یار بر همسنگرش
اینجا شبیهش صحنه ای .بـــــــــــرگرد دیگر ننگرش


آنجا در آغوش رفیقی جــــــــــــسم بی جان و رمق
اینجا هم آغوشی و من از شــــــرم می کردم عرق


..........
بایک بلیط آنجا دو تـــــــــــــــــا کردم تماشا من ولی
ای کاش می رفتم هـــــــــــــمان در سینمای اولی !

 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک هیچ ادکلن زده با موی فرفری
شاید وکیل پایــــه یک دادگستری

دارد دفاع می کند از دختــری که نیست
اسمش پری نه!از همه ی جنبه ها پری!

از یک نگاه ساده و معصوم مثل گرگ
یک مشت موی سرزده از زیر روسری

از دختری که گفته به این هیچ عاشقست
از دختـــری کـــــــه رفتـــــه بــا مرد دیگری

لیلای قصه خط زده کل کتاب را
پیدا نموده شاید مجنون بهتری!

رو می کند به سمت تماشاچیان وکیل
فریاد می زند کــه تــــو دختر مقصری؟!

دختـــر فقط عروسک بازی زندگی ست...
...تو مرده ای به خاطر این جرم :دختری!

دیگر به اختیار خودت نیست ماندن و...
وقتی که از تمامی خود رنــج می بری

حس می کنی گرفته دلت از هر آنچه نیست
می خواهــی آسمـــــان را بالا بیـــــــاوری...

قاضی نگاه می کند آرام و مرگبار
بـــه دادگاه و صندلــی ِ پیـر داوری

از خود سوال می کند آیا نمی شود
آیا نمی شود که از این جرم بگذری؟

رو می کند بـــه سمت وکیل در آینه
با یک نگاه خسته و یک جــــور دلــــخوری

شاهد:خودش دلیل :خودش حکم:زندگی
قاضی:خودش وکیل:خودش متهم: پـــری
 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرد آهسته در دکـــــــــان بست

رفت وپشت رل ماشین بنشست


راه افتاد به ســــــــــــــوی منزل
تاکند روز خــــــــــــــودش را کامل


همسرش مـــــنتظرش در خانه

می زند موی ســــــرش را شانه


می کند پنجره را بــــــاز و نگاه

می نماید زن مــــــشتاق به راه


باد آرام شــــــــــب زیبائیست
وای امشب چه شبی رویائیست



مرد هم توی ترافــــیک غروب
می شود باز اســــــیر و مغلوب


عابران در گذر از هر دو طرف
می دویدند پی کـــــــار و هدف


خواست قدری به جلوتر برود
ناگهان دید کــــسی می گذرد


خانم از راه گــــــذر کرد ولی
با خودش بــــرد از آن مرد دلی


کردباگوشه ء چشـــمش نازی
مرد هم باخــت دلش در بازی


شصت پا تا نوک مـــــوها لرزید
تا که آن عشوهء شیرین رادید


دوسه متری پی اورفت وسپس
نقطه چین شرح نمی گویم بس



ساعتی بعد پس از سیری کام
خوردن گوشت از آن ذبح حرام


راهی منزل خود شـــد آن مرد
خسته بی حوصله باگامی سرد


زن که پرسید:عزیزم دیر است
گفت ذهنم همه جا درگیر است


صبح تاشب پی یک لقمهءنان
می دوم گـــــیر نده خانم جان


شمعم و خاطر تو می سوزم
خسته ام خسته تر از هر روزم


رفت مرد و به اتاقش خوابید
عشوه و نــــــاز زنش را نخرید


زن پتو بر تن مـــردش انداخت
نظری بر تن ســـردش انداخت


گفت بی چاره گرسنه خوابید

بعد هم خم شد و اورا بوسید


سوخت نامرد از آن بوسهءگرم
تا سحرکردعرق از سر شرم
 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نوشته‌ام بـه دل ِ شعرهـــای غیرمجاز

که دوست دارمت ای آشنای غیرمجاز


هوا بد است، بِکِش شیشه‌ی حسادت را
کــه دور باشد از این‌جا هـــوای غیرمجـــاز

بــه کوچـــه پا نگذاریم تا نفرمایند:
جدا شوند ز هم این دو تای غیرمجاز


دل است، من به تو تجویز می‌کنم ـ دیگر
مبـــاد پُک بزنــی بر دوای غیــــر مجــــاز!


ترا نگاه کنم هرچه روز تعطیل است
مرا ببر بـه همین سینمای غیرمجاز


تو ـ صحنه‌های رمانتیک و جمله‌های قشنگ
کـــه حفظ کرده‌ای از فیلــم‌های غیرمجــاز


زبان به کام بگیر و شبیه مردم باش
مباد دم بزنــی از خدای غیرمجــــاز!
 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شیر شد هر کس کنارت، خط بکش بر باورش

سکه را این بار برگـردان به روی دیگرش


دور خود چرخید، در راه تو هر کس پا گذاشت
دایــره فرقــی ندارد ایـــن سرش با آن سرش


گاه در هر حالتی یکرنگ بودن خوب نیست
مثل تقویمی که با تو زرد شد سرتاسرش


حال تو چون حرکت تقویم سال شمسی است
اولش با روی خوش می آیی اما آخـرش...


قهر در اوج یکی بودن هم آری ممکن است
مثــل روحی کـــه نگنجد در وجـــود پیکرش


مومنم کردی به عشق و جا زدی تکلیف چیست؟
بر مسلمانـــی کـــه کافـــر می شود پیغمبرش

 
آخرین ویرایش:

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
باران ببـــار ،اما بدان اينجا صفـــــــا را می کشند
مجنون به صحرا می برند، حلاج ها را می کشند


اينجا تمــــــــام مردمان احساس غربت می کنند
باران غريبی کن فقط،چون آشنـــــا را می کشند


در انتظـــــــــار جامه ای با عطر و بوی يوسف اند
امـــا ببـــار و خود ببين باد صبــــــــا را می کشند


گل با تو می خندد ولی زنبـــــــور او را می مکد
باران نمی دانـی چطور اينجـــا وفا را می کشند


امروز زخـــم خاک را چون مرهمی می بــــاری و
فردا تو را پس می زند! اینجـــــا دوا را می کشند


می ترسم این را گویم و خشکی ببارد جـای تو
این مردمان ناسپاس حتی خـــدا را می کشند.
 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
«حسن» آن گوشه نشسته ست که دودی بکند

«حسن» آن گوشه نشسته ست که دودی بکند

«حسن» آن گوشه نشسته ست که دودی بکند
خسته بر سیخ رود... بعد صعودی بکند!

«عاطفه» گوشه ی هال است در آغوش کسی
نه که از سـ-کس... که «مهشید» حسودی بکند!


«مریم ِ» مست به دنبال «علی» می گردد
باید آن کار که دیر است به زودی بکند!...
ضبط روشن شد و یکباره همه کنده شدند
اسم ها در وسط خانه پراکنده شدند


جام ها رفت هوا... نوش! [صدایی آمد]
خنده در گریه شده... گریه ی در خنده شدند


سر ِ من گیج از اندیشه ی در هستی بود
زن عقدیم کمی آنور ِ بدمستی بود!


لب به لب بود در آغوش کسی کنج اتاق
من پی ِ جاذبه ی فلسفه ام در اخلاق!


عشق آن است که از قدرت «من» می کاهد
لذت آن است که او خواسته، او می خواهد


بوسه می داد به رحمانیت ِ عامش که...!
من، پُر از لذت ِ دیدن وسط آتش که...


خانه از هوش شد و پنجره دیواری شد
زن ِ عقدیم به رقص آمده و ماری شد


بعد پیچید در آغوش زنانی دیگر
من به خود آمدم از طیّ جهانی دیگر


بسته شد، باز شد و بسته ی لذت، مشتش!
مردی آهسته در آغوش گرفت از پشتش


همه راضی و من ِ سوخته بدتر راضی
بعد سیگار درآورد به آتشبازی


آتش فندک دلخسته لب ِ سیگارش
او پی ِ کار خود و جمع، همه در کارش!


بَعد رفتیم به مستی ِ اتاقی دیگر
بُعد تنهایی و لذت وسط ِ ما سه نفر!


شب سه قسمت شده از چشم و لب بیهوشش
عادلانه وسط مرد و من و آغوشش


شب سه قسمت شده از مرد و من ِ در بندش
عادلانه وسط ِ حادثه ی لبخندش


حرکت دست و لبش حالت بازی دارد!
شب موهاش سرانجام درازی دارد


همه ی فلسفه ها جمع شده در شادی
زن عقدیم، برهنه! وسط ِ آزادی


گوشه ای پرت شده غیرتم و تن پوشش
عشق در چشمم و در چشمش و در آغوشش...
پچ پچ جمع شده توی اتاق بغلی
حسن و عاطفه و مریم و مهشید و علی


جمع ِ آماده شده، خنده ی آماده شده
پچ پچ و حرکت سرهای تکان داده شده


جمع بیمار، شب ِ بی هدف ِ سرگردان
بحث داغ من و تو باعث ِ خوشحالی ِ شان


بحث بدبختی من، بحث ِ تو ِ هرجایی!
باعث حرف زدن در وسط تنهایی!


تا دم ِ خانه سر ِ ما هیجان و لبخند
تا فراموش کنند اینهمه تنها هستند


بعد مسواک زدن، توی توالت ریدن
بعد بی حرف زدن پشت به هم خوابیدن...
فلسفه خواندن ما در وسط تختی که...
بُهت و ترسیدن ِ از اینهمه خوشبختی که...


نقشه ی فانتزی و تجربه هایی تازه
عشق و دیوانگی ِ درهم و بی اندازه

خواب من روی کتاب و صفحات ِ باقی
پایبندی تو به نسبیت ِ اخلاقی!!


خانه ای ساخته از عشق و کتاب و کاغذ
بغلی سفت تر از سفت تر از سفت تر از...


طرح انسانی یک حسّ فراانسانی
طرح لبخند تو در خواب و شب طولانی...
 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاموش کردم در کف پاهام سیگاری را
بعد کز کردم درون بی کسی هایم

می خواستم دوروبرم دیوار باشد


وا کردم از افراط بند کفش هایم را

بستم دو دستم را دوپایم رابه تختی
تا ماندن برایم از سر اجبار باشد


در جا زدم روی تردمیلی که دنیا بود
چرخید زیر پایم و ماندم سر جایم

من را ببین تا اخر جریان نفهمیده


گالیله و کشفش به صناری نمی ارزند

وقتی قرار است اتفاقاتی که در دنیاست
تکرار در تکرار در تکرار باشد


من شیخ بی ایمان به هر سجاده ای هستم
کج کردم از راه رفیقانم جهانم را

دنبال من هستند کل دوستانم


تکلیف معلوم است و من هم آرزو دارم

عمامه ام جای سرم بر گردنم باشد
این بار اما کاربردش دار باشد


در بیت جاری چشم هایم را
به در بستم در انتظار دوستان خوب و خوشبختم

در فکر فردای پس از اعدام هستم


میدانم آن دنیا به دستم هیچ دستی نیست

اما برایم کافی است آنجا که مستی نیست
در دست من یک فندک و سیگار باشد

 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
باز کوتاه نکن مـــوی پدرسوخته ات

بیخیال شب هوهوی پدرسوخته ات


محـــو تالار هزار آینه نه ! لازم نیست
بشکن آن برجک و باروی پدرسوخته ات


هفت جد تو به من چه همه بودند ارباب
کـــج نکن این همه ابروی پدرسوخته ات


ناز بی ناز، همین گونه لوندی کافی ست
ول کن آن جنبل و جادوی پدر سوخته ات


لب سمرقند بخارا تن! غلتان غلتان
از کجا آمد آن گـوی پدرسوخته ات


گــوی یا این کــه بلا هرچه حسابش بکنی
چشم مشکین ، ختن آهوی پدرسوخته ات


وزن را رودکی از شانه زدن هات آموخت
از غـــزل بافتن مــوی پدر سوخته ات


ماه خارزم چرا ؟ ماه خودم باش فقط
ای فدای تو و سوسوی پدرسوخته ات

من حسودم چه کسی گفته بگردد؟ بیخود!
دور دست ِ تو النگـــوی ِ پدر سوخته ات


تخت و تاجت ملکه تا که نرفته ست به باد
رد کن آن بوســه ی کندوی پدرسوخته ات


بده تا مک بزنم اینهمه قایم نکنش
زیر ِ پیراهن ، لیموی پدرسوخته ات


دوست هرچند ندارم کـه بهارینه شوم
بفرست آن دو پرستوی پدرسوخته ات


شاید از نو به سرم زد بشکوفم که تو هم
بنشینی لب آن جوی پدر سوخته ات


بلــخ تا قونیه خاکستر بادت این شعــر
که تو تب/ ریزی هوهوی پدرسوخته ات
 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سیاسی ست

سیاسی ست

ملا سوار خر شد گفتند این سیاسی ست

بایرامقلی پدر شد گفتند این سیاسی ست



در داستان ، گلعنبر نُه بار بچّه زایید

نُه تا همه پسر شد ، گفتند این سیاسی ست


دل می خورند و قلوه خوبان شهر با هم
تا شام ما جگر شد گفتند این سیاسی ست



هنگام آب خوردن دستم به مانعی خورد
لیوان ما دمر شد گفتند این سیاسی ست



یارو قمر قمر گفت گفتند بی خیالش
تا ماه ما قمر شد گفتند این سیاسی ست



دانشجویی ز کرمان از بخت بد هنر خواند
یک روز باهنر شد گفتند این سیاسی ست



یک چشم عمه چپ بود گفتند اجتماعی ست

بابا بزرگ کر شد گفتند این سیاسی ست



اشتر جملچه زایید گفتند این عجیب است
گاو حسن بقر شد گفتند این سیاسی ست



گفتند اعتراضات کار برنج هندی ست
کوبا پر از شکر شد گفتند این سیاسی ست


روزی کنار دریا موجی عظیم آمد
شلوار شیخ تر شد گفتند این سیاسی ست



در فوتبال روزی دروازه بان زمین خورد
دردش که بیشتر شد گفتند این سیاسی ست



عطّار نسخه ای بست گفتند شبهه ناک است

خیّام کوزه گر شد گفتند این سیاسی ست



شاعر به فکر افتاد مردن چه چیز خوبی ست
آماده سفر شد گفتند این سیاسی ست
 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شهر باید به من الکلی عادت بکند

شهر باید به من الکلی عادت بکند



صبح یک روز من از پیش خودم خواهم رفت
بی خبر با دل درویش خودم خواهم رفت


می روم تا در میخانه کمی مست کنم
جرعه بالا بزنم آنچه نبایست کنم




بی خیال همه کس باشم و دریا باشم
دائم الخمر ترین آدم دنیا باشم




آنقدر مست که اندوه جهانم برود
استکان روی لبم باشد و جانم برود




ساقیا در بدنم نیست توان جام بده
گور بابای غم هر دو جهان جام بده




برود هر که دلش خواست شکایت بکند
شهر باید به من الکلی عادت بکند




 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گیــرم تمـــام شهر پر از سرمه ریزها
خالی شده ست مصر دلم از عزیزها

داش آکل و سیاوش و رستم تمام شد
حالا شده ست نوبت ابــــــــرو تمیز ها

دیگر به کوه وتیشه و مجنون نیاز نیست
عشــاق قانعند بــــــه میــخ و پریـــــزها

دستی دراز نیست به عنوان دوستی
جـــــز دستهـــای توطئه از زیـر میزها

دل نیست آنچه جز به هوای تو می تپد
مجموعه ایست از رگ و اینجور چیـزها

خانم بخند! که نمک خنده های تو
برعکس لازم است بـــرای مریضها

چون عاشقم و عشق بسان گدازه داغ

پس دست می زنم بـــه تمامی جیزها
 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زنده بودن بگی نگی خوب است

زنده بودن بگی نگی خوب است

زنده بودن بگی نگی تلخ است

مثل طعم عرق سگی تلخ است



تلخ باشی و تف کنی خوب است

مثل تریاک پف کنی خوب است



خوب یعنی همین که می آیی

روی قالیچه ای مقوایی



پشت اشراق چای در سینی

می رسی آن زمان که می بینی



دختران قبیله بیوه شدند

روی نفرین شاخه میوه شدند



کوه در چشم سنگ افسانه ست

هر چه غیر از تفنگ افسانه ست



پنجه ی خرس بر درختی نیست

بوی شاش پلنگ افسانه ست



روز، یک فیلم روسی کهنه ست

هیجان های رنگ افسانه ست



ساعت ِ بهت و بغض می چرخد

دلخوشی!

دنگ دنگ

افسانه است


خب! به هر صورت اِی فلان زاده

می رسی با موتور از این جاده



می رسی ای رئال جادویی

می رسی و دوباره می گویی



زنده بودن بگی نگی خوب است

مثل طعم عرق سگی خوب است

 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دیدمت چشم تو جا در چشم های من گرفت
آتشــی یک لحــظه آمد در دلـــم دامن گرفت


آنقدر بی اختیـــار این اتفــاق افتاد کـــه
این گناه تازه ی من را خدا گردن گرفت


در دلم چیزی فرو می ریزد آیا عشق نیست
این کــــه در اندام من امـــروز باریدن گرفت؟


من که هستم؟ او که نامش را نمی دانست و بعد-
رفت زیــر سایـــه ی یک "مرد" و نـــــام "زن" گرفت


روزهای تیـره و تاری کـــه با خود داشتم
با تو اکنون معنی آینده ای روشن گرفت


زنده ام تا در تنم هرم نفس های تو هست

مرگ می داند: فقـط باید تـو را از من گرفت
 

Similar threads

بالا