زیرپایت بچین که پله شوند...
هیچوقت نگران فردایت نباش،
خدای دیروز و امروزت، فرداهم هست...
ما اولین دفعه است که تجربه بندگی داریم ولى اوقرنهاست که خداست...
سرزمینی که در آن نانوایان جای نان غم میفروشند.....
من هرزه نيستم
اگر پشت شمشادها ، گذاشتم مرا ببوسي
خواستم بداني
آنقدر حس دوست داشتنت قوي بود
كه ازتمام اعتقاداتم گذشتم
و تو پشت سرم گفتي چقدر هرزه بود، تنش مي خاريد.
ديگر با هيچ بره اي دوست نخواهم شد
همه ي بره ها روزي گرگ مي شوند!!!
هر آدمي كه مي رود ...
يك روز
يك جايي
به يك هوايي
بر ميگردد!
هميشه يك چيزي براي جا ماندن هست !
حتي يك خاطره!
دوباره سيبي بچين حوا
دشتها نام تو را میگویند
كوهها شعر مرا میخوانند
كوه باید شد و ماند،
رود باید شد و رفت،
دشت باید شد و خواند
در من این جلوهی اندوه زچیست؟
در تو این قصهی پرهیز كه چه؟
در من این شعلهی عصیان نیاز،
در تو دمسردی پاییز - كه چه؟
حرف را باید زد!
درد را باید گفت!........
کوه پرسید ز رود،
زیر این سقف کبود
راز ماندن در چیست؟ گفت:در رفتن من
کوه پرسید:و من؟ گفت در ماندن تو
بلبلی گفت: و من؟
خنده ای کرد و گفت: درغزلخوانی تو
اه از ان ابادی
که در ان کوه رود،
رود، مرداب شود،
و در ان بلبل سر گشته سرش را به گریبان ببرد،
ونخواند دیگر،
من و تو، بلبل و کوه و رودیم
راز ماندن جز،
در خواندن من، ماندن تو ،رفتن یاران سفر کرده ی مان نیست
بدان!