ای روی ماه منظر تو نو بهار حسن.......خال و خط تو مرکز لطف و مدار حسن
در چشم پر خمار تو پنهان فنون سحر.........در زلف بی قرار تو پیدا قرار حسن
می گیرند...
همه را می گیرند...
تمام واژه ها را از من می گیرند!!!
چشمانت را می گویم...
ای روی ماه منظر تو نو بهار حسن.......خال و خط تو مرکز لطف و مدار حسن
در چشم پر خمار تو پنهان فنون سحر.........در زلف بی قرار تو پیدا قرار حسن
چو گل هر دم به بویت جامه در تن | کنم چاک از گریبان تا به دامن | |
تنت را دید گل گویی که در باغ | چو مستان جامه را بدرید بر تن | |
من از دست غمت مشکل برم جان | ولی دل را تو آسان بردی از من | |
به قول دشمنان برگشتی از دوست | نگردد هیچ کس با دوست دشمن | |
تنت در جامه چون در جام باده | دلت در سینه چون در سیم آهن | |
ببار ای شمع اشک از چشم خونین | که شد سوز دلت بر خلق روشن | |
مکن کز سینهام آه جگرسوز | برآید همچو دود از راه روزن | |
دلم را مشکن و در پا مینداز | که دارد در سر زلف تو مسکن | |
چو دل در زلف تو بستهست حافظ | بدین سان کار او در پا میفکن |
چو گل هر دم به بویت جامه در تن کنم چاک از گریبان تا به دامن تنت را دید گل گویی که در باغ چو مستان جامه را بدرید بر تن من از دست غمت مشکل برم جان ولی دل را تو آسان بردی از من به قول دشمنان برگشتی از دوست نگردد هیچ کس با دوست دشمن تنت در جامه چون در جام باده دلت در سینه چون در سیم آهن ببار ای شمع اشک از چشم خونین که شد سوز دلت بر خلق روشن مکن کز سینهام آه جگرسوز برآید همچو دود از راه روزن دلم را مشکن و در پا مینداز که دارد در سر زلف تو مسکن چو دل در زلف تو بستهست حافظ بدین سان کار او در پا میفکن
از آرزوی خیال تو روز دراز در بند شبم با دل پر درد و نیاز
وز بیخوابی همه شب ای شمع طراز میگویم کی بود که روز آید باز
* * *
ای دست تو در جفا چو زلف تو دراز وی بیسببی گرفته پای از من باز
دی دست زاستین برون کرده به عهد وامروز کشیده پای در دامن ناز
* * *
آن شد که من از عشق تو شبهای دراز با مه گله کردمی و با پروین راز
جستم ز تو چون کبوتر از چنگل باز رفتم نه چنان که دیگرم بینی باز
* * *
زان شب که به روز بردهام با تو به ناز روز و شبم از غمت سیاهست و دراز
بس روز چنین بیتو به سر خواهم برد تا با تو شبی چنان به روز آرم باز
* * *
دل شادی روز وصلت ای شمع طراز با صد شب هجر بیش گفتست به راز
تا خود پس از این زان همه شبهای دراز با روز وصال بیغمی گوید باز
ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم | غم هجران تو را چاره ز جایی بکنیم | |
دلِ بیمارْ شد از دست؛ رفیقان مددی! | تا طبیبش به سر آریم و دوایی بکنیم | |
آن که بی جرم برنجید و به تیغم زد و رفت | بازش آرید؛ خدا را! که صفایی بکنیم | |
خشک شد بیخ طرب، راه خرابات کجاست؟ | تا در آن آب و هوا نَشو و نمایی بکنیم | |
مدد از خاطر رندان طلب ای دل! ور نه | کار صعب است، مبادا که خطایی بکنیم | |
سایه طایر کم حوصله کاری نکند | طلب از سایهٔ میمون هُمایی بکنیم | |
دلم از پرده بشد، حافظ خوشگوی کجاست؟ | تا به قول و غزلش ساز نوایی بکنیم |
ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم غم هجران تو را چاره ز جایی بکنیم دلِ بیمارْ شد از دست؛ رفیقان مددی! تا طبیبش به سر آریم و دوایی بکنیم آن که بی جرم برنجید و به تیغم زد و رفت بازش آرید؛ خدا را! که صفایی بکنیم خشک شد بیخ طرب، راه خرابات کجاست؟ تا در آن آب و هوا نَشو و نمایی بکنیم مدد از خاطر رندان طلب ای دل! ور نه کار صعب است، مبادا که خطایی بکنیم سایه طایر کم حوصله کاری نکند طلب از سایهٔ میمون هُمایی بکنیم دلم از پرده بشد، حافظ خوشگوی کجاست؟ تا به قول و غزلش ساز نوایی بکنیم
صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم | تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم | |
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود | مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم | |
آن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهات | در یکی نامه محال است که تحریر کنم | |
با سر زلف تو مجموع پریشانی خود | کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم | |
آن زمان کارزوی دیدن جانم باشد | در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم | |
گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد | دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم | |
دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی | من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم | |
نیست امید صلاحی ز فساد حافظ | چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم |