تو کز سوز محبت بی نصیبی چارۀ خود کن
که من پروانه ام خود را به جایی میتوانم زد
ای دست غم چرا ز دلم پا نمیکشی؟
ای پنجۀ اجل تو چرا ناز میکنی؟
تورا كه گوش دل است و زبان جان خوش باش
كه نازكان جهان راست با تو گفت و شنود
مباد سايه كه جانت بماند از رفتار
كه در روندگي دايم است هستي رود
انتقــامم را ز زلفـش مـو به مـو خواهم كشيد .... آرزويم را ز لـعـلش ســر بــه ســر خواهم گرفتننگرد ديگر به سرو اندر چمن
هر که ديد آن سرو سيم اندام را
امشـب تــرا بخوبي نسبـت به مـــاه كردم .... تــو خــوبتـر ز مــاهي مـن اشتبـاه كردمتير آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهيز کن از تير ما
ما رنه غم دوزخ و نه حرص بهشت استامشـب تــرا بخوبي نسبـت به مـــاه كردم .... تــو خــوبتـر ز مــاهي مـن اشتبـاه كردم
ما رنه غم دوزخ و نه حرص بهشت است
بردار زرخ پرده كه مشتاق نگاهيم
تا كي به تمناي وصال تو يگانهمرا پرسي كه چوني ، چونم اي دوست ...... جگــــــر پر درد و دل پر خــونم اي دوست
حديـــث عـاشقي بر مــن رهـــــــــا كـن ...... تو ليلـي شو كه من مجنـونم اي دوست
تا كي به تمناي وصال تو يگانه
اشكم شود از هر مژه چون سيل روانه
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
با درود
یادباد آنکه نیاورد ز من روزی یاد
شادی آنکه نبودم نفسی از وی شاد
دوش با من گفت پنهان کاردانی تیز هوشدارم امید بر این اشک چو باران که دگر
برق دولت که برفت از نظرم بازآید
دوش با من گفت پنهان کاردانی تیز هوش
وز شما پنهان نشاید کرد سر می فروش
دوش مي آمدو رخساره بر افروخته بود
تا كجا باز دل غمزده اي سوخته بود
شبي كه آواي ني تو شنيدمبا درود
دوش در ره نگارم آمد پیش
آن به خوبی ز ماه گردون بیش
من آن نگین سلیمان به هیچ نستانمشبي كه آواي ني تو شنيدم
چو آهوي تشنه پي تو دويدم
دوان دوان تا لب چشمه رسيدم
نشاني از تو نغمه نديدم
شبي كه آواي ني تو شنيدم
چو آهوي تشنه پي تو دويدم
دوان دوان تا لب چشمه رسيدم
نشاني از تو نغمه نديدم
دلم گرفت ز صومعه و خرقۀ سالوسبا درود
من که باشم باد و خاک و آب و آتش مست اوست
آتش او تا چه آرد بر من و بر خاک و باد
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |