نگار پاستور
متخصص میکروبیولوژی
یار زیبا گر بریزد خون یار ................. زشت نتوان گفت،زیبا می کند
دوست چندان که می کشد ما را
ما به فضل خدای زنده تریم
یار زیبا گر بریزد خون یار ................. زشت نتوان گفت،زیبا می کند
دوست چندان که می کشد ما را
ما به فضل خدای زنده تریم
مرا هم ز صد گونه آز و هواست
ولیکن خزینه نه تنها مراست![]()
تشریف داد و رفت ندانم ز بیخودی ....... کاین ذوست بود در نظرم یا خیال دوست !!!!!!![]()
تا بود بار غمت بر دل بی هوش مرا
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا
از دشمنان برند شکایت به دوستان //// چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟؟؟![]()
می با جوانان خوردنم باری تمنــا می کند
تا کودکان در پی فتند این پیر درد آشام را
آخر چه بلایی تو که در وصف نیایی // بسیار بگفتیم و نکردیم بیانت
تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی
وگر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم
تا خبر دارم از او بیخبر از خویشتنممجال خواب نمی باشدم ز دست خیال................در سرای نشاید بر آشنایان بست![]()
مجال خواب نمی باشدم ز دست خیال................در سرای نشاید بر آشنایان بست![]()
مرا خود با تو سرّی در میان هست .......... وگرنه روی زیبا در جهان هستتا خبر دارم از او بیخبر از خویشتنم
با وجودش ز من آواز نیاید که منم
تو گويي به چشم اندرش منزل استمرا خود با تو سرّی در میان هست .......... وگرنه روی زیبا در جهان هست
تو را چه غم که یکی از غمت به جان آید ......... که دوستان تو چندانکه می کشی بیش اندتو گويي به چشم اندرش منزل است
وگر ديده برهم نهي در دل است
تو را چه غم که یکی از غمت به جان آید ......... که دوستان تو چندانکه می کشی بیش اند
درد دل باسنگدل گفتن چه سود؟ ..... باد سردی می دمم در آهنت
تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن ..................... که ندارد دل من طاقت هجران دیدن
دیری است که سعدی به دل از عشق تو می گفت ........... کاین بت نه عجب باشد اگر من بپرستمندانم ابروی شوخت چگونه محرابی ست ؟.............. که گر ببیند زندیق در نماز آید
دیری است که سعدی به دل از عشق تو می گفت ........... کاین بت نه عجب باشد اگر من بپرستم
نه ره گریز دارم نه طریق آشناییمن نمی یارم از جفای رقیب ..... دردبا یار مهربان گفتن.
نه ره گریز دارم نه طریق آشنایی
چه غم اوفتاده ای را که تواند احتیالی
همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد
اگر احتمال باشد به قیامت اتصالی
یا دل به ما دهی چو دل ما به دست توست....................یا مهر خویشتن ز دل ما به در بری![]()
یکی پادشاهی ملامت پسندیار گرفته ام بسی،چون تو ندیده ام کسی ....... شمع چنین نیامدست از در هیچ مجلسی
یکی پادشاهی ملامت پسند
کز او بر دل خلق بینی گزند
حلال است از او نقل کردن خبر
مگر خلق باشند از او بر حذر
روی تو بر پشت زمین خلق را .... موجب فتنه ست و فتور ای صنم
مبر ظن کز سرم سودای عشقت ............. رود تا در وجودم استخوان هست
زنهار از آن تبسم شیرین که میکنیتورا هرآینه باید به شهر دیگر باید رفت ................. که دل نماند در این شهر تا ربایی باز
زنهار از آن تبسم شیرین که میکنی
کز خنده شکوفه سیراب خوشترست
تا سر زلف پریشان تو در جمع آمد ....... هیچ مجموع ندانم که پریشان تو نیست
تا عقل داشتم نگرفتم طریق عشق ............ جایی دلم برفت که حیران شود عقول
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
مشاعره با اشعار شاهنامه | مشاعره | 18 | |
S | مشاعره با اشعار بداهه ... | مشاعره | 151 | |
![]() |
مشاعره با نام کاربر قبلی | مشاعره | 2082 | |
P | مشاعره کودک ۷ ساله ایرانی - رها حسین پور معتمد | مشاعره | 0 | |
![]() |
مشاعره با اشعار فروغ فرخ زاد | مشاعره | 443 |