پرواز انقلابي در حضور شاه!
قبل از پيروزي انقلاب در پايگاه اصفهان در سمت فرمانده گردان F-14 در يك مانور هوايي به مناسبت روز 24 اسفند شركت داشت. من به عنوان فرمانده گردان هماهنگيهاي لازم را انجام دادم و در روز مقرر به پرواز درآمديم. فرمانده دسته اول من بودم و عباس هم در دسته من پرواز ميكرد. بايد بگويم كه رژه در حضور شاه برگزار ميشد.
از شروع پرواز چند دقيقه اي ميگذشت و ما در حال نزديك شدن به فضاي جايگاه بوديم. آرايش هواپيماها از قبل هماهنگ شده بود و چشمان حاضران و خبرنگاران در جايگاه در انتظار مانور ما بر فراز جايگاه بودند كه ناگهان صداي عباس در راديو پيچيد او گفت: من در وضع عادي نيستم. نميتوانم دسته را همراهي كنم.
مضطربانه پرسيدم: چه مشكلي پيش آمده؟
گفت: سيستم هيدروليك هواپيما از كار افتاده است. ميخواهم از دسته جدا شوم و بايد به برج مراقبت اعلام وضعيت اضطراري كنم.
من فقط گفتم: شنيدم تمام.
در اين لحظه عباس از دسته جدا شد. مانوري كرد و در جهت مخالف دسته هاي پروازي، به سمت باند رفت. آن لحظه آرايش هواپيماها در هم ريخت و باعث در هم پاشيدن مراسم شد پس از انجام پرواز به پايگاه برگشتيم. يك پرسش ذهن مرا به خود مشغول كرده بود كه با توجه به اينكه سيستم هيدروليك در جنگنده «F-14» دوبله است، چرا عباس از سيستم دوم استفاده نكرده است.
فرمانده پايگاه مرا تحت فشار قرار داد كه درباره اعلام «وضع اضطراري» عباس اظهار نظر كنم. من پاسخ دادم كه وقتي هواپيما در هوا دچار اشكال يا نقص فني ميشود، در آن لحظه تصميم گيرنده خلبان است؛ بنابراين او بايد تصميم بگيرد كه فرود بيايد يا به پرواز خود ادامه دهد. البته اين نظر براي خودم قابل قبول نبود؛ ولي با توجه به علاقه اي كه به عباس داشتم و تا حدودي از هدف او آگاه بودم بر روي اين موضوع سرپوش گذاشتم. حال اينكه او ميتوانست با استفاده از سيستم دوم به راحتي پرواز را تا پايان ادامه دهد. سپس به طور كتبي و رسماً به مسئولين اعلام كردم كه تصميم بابايي مبني بر فرود، در آن لحظه كاملاً منطقي بوده و سرپيچي از فرمان محسوب نميشود.
چند روز بعد، هنگام خروج از اتاق عمليات، عباس را ديدم. او در حالي كه به من اداي احترام ميكرد، نگاهش به نگاه من دوخته شده بود. هيچ نگفت؛ ولي در عمق چشمانش خواندم كه ميگفت: متشكرم.
بعدها حدسم به يقين تبديل شد و دانستم كه عباس در آن روز نميخواست رژه انجام شود و در حقيقت عمل او در آن روز يك حركت انقلابي و پروازش يك پرواز انقلابي بود.
(امير حبيب صادقپور)
اسم خودش را خط زد
عباس هميشه علاقه داشت تا گمنام باقي بماند.
او از تشويق، شهرت و مقام سخت گريان بود.
شايد اگر كسي با او برخورد ميكرد، خيلي زود به اين ويژگياش پي ميبرد.
زماني كه عباس فرمانده پايگاه اصفهان بود يك روز نامه اي از ستاد فرماندهي تهران رسيد. در نامه خواسته بودند تا اسامي چند نفر از خلبانان نمونه را جهت تشويق و اعطاي اتومبيل به تهران بفرستيم. در پايان نامه نيز قيد شده بود كه «اين هديه از جانب حضرت امام است.»
عباس نامه را كه ديد سكوت كرد و هيچ نگفت. ما هم اسامي را تهيه كرديم و چون با روحيه او آشنا بودم، با ترديد نام او را جزء اسامي در ليست گذاشتم ميدانستم كه او اعتراض خواهد كرد. از آنجا كه عباس پيوسته از جايي به جاي ديگر ميرفت و يا مشغول انجام پرواز بود. يك هفته طول كشيد تا توانستم فهرست اسامي را جهت امضاء به او عرضه كنم. ايشان با نگاه به ليست و ديدن نام خود قبل از اينكه صحبت من تمام شود، روي به من كرد و با ناراحتي گفت:
برادر عزيز! اين حق ديگران است؛ نه من.
گفتم: مگر شما بالاترين ساعت پروازي را نداريد؟ مگر شما شبانه روز به پرسنل اين پايگاه خدمت نميكنيد؟ مگر شما... ؟
ولي مي دانستم هر چه بگويم فايدهاي نخواهد داشت. سكوت كردم و بي آنكه چيزي بگويم، ليست اسامي را پيش رويش گذاشتم. روي اسم خود خط كشيد و نام يكي ديگر از خلبانان را نوشت و ليست را امضا كرد.
در حالي كه اتاق را ترك مي كردم. با خود گفتم كه اي كاش همه مثل او فكر مي كرديم.
(اميرعلي اصغر جهانبخش)
پيرمرد را براي استحمام به گرمابه ميبرم
مدتي قبل از شهادتش، در حال عبور ازخيابان سعدي قزوين بودم كه ناگهان عباس را ديدم. او معلولي را كه هر دو پا عاجز بود و توان حركت نداشت، بردوش گرفته بود و براي اينكه شناخته نشود، پارچه اي نازك بر سر كشيده بود. من او را شناختم و با اين گمان كه خداي ناكرده براي بستگانش حادثه اي رخ داده است، پيش رفتم. سلام كردم و با شگفتي پرسيدم: چه اتفاقي افتاده عباس؟ كجا ميروي؟
او كه با ديدن من غافلگير شده بود، اندكي ايستاد و گفت: پير مرد را براي استحمام به گرمابه ميبرم. او كسي را ندارد و مدتي است كه به حمام نرفته!
(ميرزا كرم زماني)
ستاري از من لايقتر است
در سال 1365 مقدمات فرماندهي عباس بابايي در نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي ايران فراهم شده و حكم او به امضاي رياست محترم جمهوري حضرت آيت الله خامنه اي رسيد و فقط امضاي حضرت امام (ره) مانده بود. بابايي درحالي كه در مرخصي به سر ميبرد، به سرعت خود را به تهران رساند و مانع اين كار شد و براي اين پست،
سرهنگ منصور ستاري را پيشنهاد داد و گفت كه او از من لايقتر است.
در تاريخ هشتم ارديبهشت سال 1366 بابايي به درجه سرتيپي ارتقاء يافت ولي همچنان پروازهاي عملياتي را انجام ميداد.
فرمانده بسيجي
عباس بابايي با 3000 ساعت پرواز با جنگندههاي مختلف، كارنامه درخشاني از خود و ميهنش بجاي گذاشته است اما آن چه براي همگان عجيب بود، نوع وضعيت ظاهري وي بود. فردي با لباس ساده و اكثرا بسيجي با سري تراشيده، بيآلايش كه در اكثر اوقات او را با يك بسيجي ساده اشتباه ميگرفتند. روزي درحالي كه فرمانده پايگاه بود، با سيني چاي از بسيجيان پذيرايي ميكرد و كسي هم او را نميشناخت. چهره اي كه براي عراقيها به عنوان يك افسر شجاع و نترس شناخته شده بود و آنها از نام او نيز ميترسيدند.
بنيانگذار سوختگيري هوايي در شب براي هواپيماي اف 14و تشكيل گردان كربلا
با توجه به اين كه هواپيماهاي اف 14 در بعضي از مواقع تا 12 ساعت پرواز ممتد در شب داشتند، نياز به سوختگيري هوايي در شب امري اجتناب ناپذير بود كه وي به عنوان اولين كسي كه اين كار را كرده بود، به خلبانان ديگر آموزش هاي لازم را ميداد.
بابايي در نهم آذر سال 1362 ضمن ارتقاء درجه به سرهنگ تمامي، به عنوان معاونت عمليات فرماندهي نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي منصوب و به تهران منتقل شد ولي هيچگاه پشت ميزنشين نشد.
در اين زمان بابايي به همراه شهيد اردستاني در قرارگاهي به نام "رعد " اقدام به تشكيل گرداني با عنوان "گردان كربلا " كردند و با جمع كردن تعدادي از خلبانان در اين گردان، عملياتهاي خطرناك را داوطلبانه انجام ميدادند.
صديقه! تو عشق دوم مني
شب رفتن به حج، توي خانه كوچكمان، آدم هاي زيادي براي خداحافظي و بدرقه جمع شده بودند. صد و چند نفري مي شدند. عباس صدايم كرد كه برويم آن طرف، خانه سابقمان. از اين خانه جديدمان، كه قبل از اين كه خانه ما بشود موتورخانه پايگاه بود، تا آن يكي راه زيادي نبود. رفتيم آن جا كه حرفهاي آخر را بزنيم. چيزهايي مي خواست كه در سفر انجام بدهم. اشك همه پهناي صورتش را گرفته بود. نمي خواستم لحظه رفتنم، لحظه جدا شدنمان تلخ شود. گفت: مواظب سلامتي خودت باش، اگر هم برگشتي ديدي من نيستم ...
اين را قبلا هم شنيده بودم. طاقت نياوردم. گفتم: عباس چه طوري مي توانم دوريت را تحمل كنم؟ تو چه طور ميتواني؟
هنوز اشكهاي درشتش پاي صورتش بودند.
گفت: تو عشق دوم مني، من ميخواهمت، بعد از خدا.
نمي خواهم آن قدر بخواهمت كه برايم مثل بت شوي.
ساكت شدم. چه ميتوانستم بگويم؟ من در تكاپوي رفتن به سفر و او...
گفت: صديقه، كسي كه عشق خدايي خودش را پيدا كرده باشد بايد از همه اين ها دل بكند.
(صديقه (مليحه) حكمت، همسر شهيد)
سلامتي شهيد بابايي صلوات!
اتوبوس ها در مسجد منتظرمان بودند. هم سفرهايمان همه دوست و همكاران عباس و خانم هايشان بودند. توي حياط مسجد از شلوغي مرا كناري كشيد. مي دانست خيلي هلو دوست دارم. زود رفته بود هلو گرفته بود. انگار دوره نامزديمان باشد، رفتيم يك گوشه و هلو خورديم. بچه ها هم كه مي آمدند ميگفت برويد پيش ماماني با بابا جون. مي خواهم با مامانتان تنها باشم.
اتوبوس منتظر آمدنم بود. همه سوار شده بودند. بالاخره بايد جدا مي شديم. آقايي كنار اتوبوس مداحي ميكرد و صلوات مي فرستاد. يك باره گفت: سلامتي شهيد بابايي صلوات!
پاهايم ديگر جلوتر نرفتند. برگشتم به عباس گفتم: اين چه ميگويد؟
گفت: اين هم از كارهاي خداست. پايم پيش نميرفت . يك قدم جلو ميگذاشتيم، ده قدم برگشتم . سوار اتوبوس كه شدم ، هيچ كدام از آدم هايي را كه آن جا نشسته بودند، با آن كه همه آشنا بودند، نميديدم . فقط او را نگاه مي كردم كه تا وسطهاي اتوبوس هم آمده بود بدرقه ام و گريه ميكردم. جايم را با خانم اردستاني عوض كردم تا وقتي ماشين دور مي شود بتوانم ببينمش . خيال اين كه آخرين باري باشد كه ميبينمش، بيتابم ميكرد. لحظه آخر از قاب پنجره اتوبوس او را ديدم كه سرش را بالا گرفته و آرام لبخند ميزند. يك دستش را روي سينه اش گذاشته و دست ديگرش را به نشانه خداحافظي برايم تكان ميداد.
اين آخرين تصويري بود كه از زنده بودنش ديدم. بعد از گذشت اين همه سال، هنوز آن لبخند آخري اش را يادم نرفته است.
... مرا فرستاد خانه خدا و خودش رفت پيش خدا.
روزي كه اسماعيل به مسلخ عشق رفت
صبح روز پانزدهم مرداد سال 1366 مصادف با عيد سعيد قربان، تيمسار بابايي به همراه سرهنگ خلبان بختياري با يك فروند هواپيماي اف 5 دو نفره، در پايگاه هوايي تبريز به زمين نشست. به محض اين كه هواپيما به زمين مينشيند، سرهنگ خلبان علي محمد نادري و تعدادي ديگر از خلبانان به استقبال مي آيند.
بابايي به همراه سرهنگ نادري، وارد گردان عمليات ميشود. ماموريت پروازي را در دفتر مخصوص نوشته و زير آن را امضاء ميكند.
سرهنگ نادري به او ميگويد: تيمسار شما خسته هستيد بهتر است استراحت كنيد.
- نه آقاي نادري خسته نيستم ...
و سپس به سرهنگ نادري ميگويد: محمد آقا! بگو هواپيما را مسلح كنند.
- عباس جان ... امروز عيد قربان است چطوره اين كار را به فردا موكول كنيم؟
- امروز روز بزرگي است... روزي است كه اسماعيل به مسلخ عشق رفت ...
با تاييد سرهنگ نادري، بابايي شروع به تشريح عمليات ميكند. نقطه نشانه ها، مواضع پدافندي، تاسيسات و نيروهاي زرهي دشمن را روي نقشه مشخص ميكند و پس از تبادل نظر با سرهنگ نادري، درحالي كه تجهيزات پروازي خود را همراه داشت، محوطه گردان عمليات را ترك كرده و پياده به سوي جنگنده به راه ميافتد.
هواپيما پس از مانوري در آسمان، به نقطه مورد نظر ميرسد. ارتفاع گرفته و با شيرجه به سمت تاسيسات دشمن، آن جا را مورد هدف قرار ميدهد. با اصابت بمبها، كوهي از آتش به آسمان زبانه ميكشد و صداي تيمسار در گوش نادري ميپيچد: «الله اكبر ... الله اكبر ... مي رويم به طرف نيروهاي زرهي دشمن.»
پس از چند لحظه، باران گلوله و موشك بود كه بر سر دشمن فرو ريخته ميشد. بعد از پايان تيرباران نيروهاي زرهي، تيمسار ميگويد: آقا محمد! برگرديم.
هواپيما با گردشي 180 درجه از منطقه دور ميشود. در پايين آتش زبانه ميكشد و بعثيان به هر سو درحال فرار بودند.
هواپيما درحال عبور از كوههاي بلند و جنگلهاي سرسبز بود كه صداي عباس در راديو ميپيچد:
- آقاي نادري! پايين را نگاه كن درست مثل بهشت است.
سپس آهي كشيده و ادامه ميدهد: خدا لعنتشون كنه كه اين بهشت را به جهنم تبديل كردهاند.
پس از لحظاتي صداي عباس در كابين ميپيچد: «مسلم سلامت ميكند يا حسين ...»