شعر نو

علی حسنوند

عضو جدید
ست عشق از دامن دل دور باد!
می‌توان آیا به دل دستور داد؟


می‌توان آیا به دریا حكم كرد
كه دلت را یادی از ساحل مباد؟


موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟


آنكه دستور زبان عشق را
بی‌گزاره در نهاد ما نهاد


خوب می‌دانست تیغ تیز را
در كف مستی نمی‌بایست داد
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
من بیقرار و تشنه پروازم
تا خود کجا رسم به هم آوازم...!

اما... بگو کجاست؟
آنجا که، زیر بال تو _ در عالم وجود _
یک دم به کام دل
بالی توان گشود
اشکی توان فشاند
شعری توان سرود

« فریدون مشیری »
 

sweetest

عضو جدید
کاربر ممتاز
كاش می دانستی تو اگر می ماندی آسمان دل من آبی بود

گرچه كوچ بی خبر وآنی بود

لیك راهت اینبار سخت و بارانی بود

كاش می دانستی

تو اگر می ماندی خلوتم مثل قدیم غرق در شادی بود

زندگی جاری بود آسمان دل من آبی بود

كاش می دانستم

آخرین دیدار است كاش می گفتم من كه عزیزم بودی

واگر می ماندی شب تنهایی من با تو مهتابی بود

كاش می دانستی جایت انجا چقدر خالی بود...
 

noom

عضو جدید
من و تو،
روی تخت،
گره خورده در میان هم،
زیباترین چهارپای عالمیم!
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام!
حال همه ی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور ،
که مردم به آن شادمانی بی سبب میگویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنار زندگی میگذرم
که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد و
نه این دل ناماندگار بی درمان !

علی صالحی
 

علی حسنوند

عضو جدید
احمد شاملو

در اين جا چار زندان است

به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندين حجره، در هر

حجره چندين مرد در زنجير ...

از اين زنجيريان، يک تن، زنش را در تب تاريک بهتاني به ضرب

دشنه ئي کشته است .

از اين مردان، يکي، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود

را، بر سر برزن، به خون نان فروش

سخت دندان گرد آغشته است .

از اينان، چند کس، در خلوت يک روز باران ريز، بر راه ربا خواري

نشسته اند

کساني، در سکوت کوچه، از ديوار کوتاهي به روي بام جسته اند

کساني، نيم شب، در گورهاي تازه، دندان طلاي مردگان را

شکسته اند.

من اما هيچ کس را در شبي تاريک و توفاني نکشته ام

من اما راه بر مرد ربا خواري نبسته ام

من اما نيمه هاي شب ز بامي بر سر بامي نجسته ام .

در اين جا چار زندان است

به هر زندان دو چندان نقب و در هر نقب چندين حجره، در هر

حجره چندين مرد در زنجير ...

در اين زنجيريان هستند مرداني که مردار زنان را دوست مي دارند .

در اين زنجيريان هستند مرداني که در رويايشان هر شب زني در

وحشت مرگ از جگر بر مي کشد فرياد .

من اما در زنان چيزي نمي يابم -

گر آن همزاد را روزي نيابم ناگهان، خاموش

من اما در دل کهسار روياهاي خود، جز انژاس سرد آهنگ صبور

اين علف هاي بياباني که ميرويند و مي پوسند

و مي خشکند و مي ريزند، با چيز ندارم گوش .

مرا گر خود نبود اين بند، شايد بامدادي همچو يادي دور و لغزان،

مي گذشتم از تراز خاک سرد پست ...

جرم اين است !

جرم اين است ! .
 

علی حسنوند

عضو جدید
چنان دل کندم از دنیاکه شکلم شکل تنهاییست

ببین مرگ مرا در خویش که مرگ من تماشاییست

مرا دراوج می خواهی تماشا کن تماشا کن

دروغین بودم از دیروز مرا امروز حاشا کن

در این دنیا که حتی ابر هم نمیگرید به حال من

همه از من گریزانند تو هم بگریز از این تنها

فقط اسمی به جا مانده از آنچه بودم وهستم

دلم چون دفترم خالیست قلم خشکیده در دستم

گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم

به جز در خود فرو رفتن چه راهی پیش رو دارم

رفیقان یک به یک رفتند مرا باخود رها کردند

همه خود درد من بودند گمان کردم که همدردند

شگفتا از عزیزانی که هم آواز من بودند

به سوی اوج ویرانی پل پرواز من بودند

 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
زن دم درگاه بود
با بدنی از همیشه
رفتم نزدیک
چشم مفصل شد
حرف بدل شد به پر به شور به اشراق
سایه بدل شد به آفتاب
رفتم قدری در
آفتاب بگردم
دور شدم در اشاره های خوشایند
رفتم تا وعده گاه کودکی و شن
تا وسط اشتباه های مفرح
تا همه چیزهای محض
رفتم نزدیک آبهای مصور
پای درخت شکوفه دار گلابی
با تنه ای از حضور
نبض می آمیخت با حقایق مرطوب
حیرت من بادرخت قاتی می شد
دیدم در چند متری
ملکوتم
دیدم قدری گرفته ام
انسان وقتی دلش گرفت
از پی تدبیر می رود
من هم رفتم
رفتم تا میز
تا مزه ماست تا طراوت سبزی
آنجا نان بود و استکان و تجرع
حنجره می سوخت در صراحت ودکا
باز که گشتم
زن دم درگاه بود
با بدنی از همیشه های جراحت
حنجره جوی آب را
قوطی کنسرو خالی
زخمی می کرد
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به درک راه نبردیم به اکسیژن آب
برق از پولک ما رفت که رفت
ولی آن نور درشت
عکس آن میخک قرمز در آب
که اگر باد می آمد دل او پشت چین های تغافل می زد
چشم ما بود
روزنی بود به اقرار بهشت

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی همت کن
و بگو ماهی ها ,حوضشان بی آب است

سهراب
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دهانت را می بویند
مبادا گفته باشی دوستت می دارم
دلت را می بویند
روزگار غریبی است نازنین ...
و عشق را
کنار تیرک راه بند
تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد ...
در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را
به سوخت بار سرود و شعر
فروزان می دارند
به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی است نازنین ...
آنکه بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد ...
آنکه قصابان اند بر گذرگاهها مستقر
با کنده و ساتوری خون آلود
روزگار غریبی است نازنین ...
و تبسم را لبها جراحی می کنند
و ترانه را بر دهان
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد ...
کباب قناری
بر آتش سوسن و یاس
روزگار غریبی است نازنین ...
ابلیس پیروزمست
سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد ...


شاملو
 

امین قیاسی 1986

عضو جدید
مرگ فرهاد

مرگ فرهاد

اهل کرماشانم
بهستون هم دارد
بیستونش گویند
هم بغستان گاهی
بغ خدا را
گویند
جایگاهی بود از آن خدایان شاید
این گران کوه بلند
سر بسائیده به ابر
نقش هایی دارد
غارهایی دارد
که در آفاق بسی مشهور است
گر چه این کوه گران
مترادف شده با عشق و هنر
عشق فرهاد به شیرین که به عالم سمر است
داستانیست عجیب
قصه ای پر غصه
عشق آغشته به خون میگردد
داستانی خونین
داستانی غمبار
داستانی غمگین
به شما میگویم
مرگ فرهاد که نا شیرین است
بعد از آن سنگ تراشیدن بی اجرت و مزد
هوسی در دل فرهاد جوان میجوشد
که نگارد رخ شیرین بر سنگ
عشق با عقل بسی میجنگد
بکند یا نکند
بکشد یا نکشد
عاقبت عشق شود چیره به عقل
عشق گوید که بکش
قصد آن را دارد
بکشد صورت شیرین بر سنگ
شاهکاری بشود
شاهکاری کند از دولت عشق
تا جهان نیک بداند که چه سان
سنگ چون موم شود ز آتش عشق
شود آماده کار
تیشه را ساب دهد
نام یزدان برد و تیشه به کار اندازد
سینه کوه همان جا که ز هر سو پیداست
بتراشد بکند صاف کند
که کنون پا بر جاست
این همان جاست که فرهاد تراشش گویند
یا فرا تاش
که این گویش اهل محل است
خبرش زود به پرویز رسد
آتش رشک زند شعله به جانش پرویز
گر موفق شود آن مرد جوان
که چنین خواهد شد
کوه کن گر رخ شیرین بنگارد بر سنگ
همه جا شهره آفاق شود این هنرش
شود افسانه و دیگر نتوان چاره کار
چاره میباید کرد
روز شومی ست که بس سنگین است
وقت عصر است افق خونین است
پیر مردان کهن
تکیه به دیوار غروب
باز امشب چه کسی میمیرد
که افق این همه خونین شده است
کوه کن مرد جوان
با همه زور و غرور با همهشادی و شور
با همه تاب و توان
با همه جسم و روان
صیقلی کرده و صاف
سینه ی کوهستان
تا بر آن نقش رخ یار کشد
تکیه بر تیشه و بر کوه گران مینگرد
ناگهان پیر زنی پیدا شد
پیر زالی غمناک
مو کنان مویه کنان ناله زنان
قدم آهسته و با شور و نوا میگرید
وای من وای که شیرین مرده
گلشن از باد خزان پژمرده
حیف از آن قد بلند
حیف از آن زلف کمند
حیف از آن دیده ی نرگس و لبهای قشنگ
حیف آن عشوه و ناز
حیف از آن خنده و آن شوخی و آن حسن جمال
حیف و صد حیف که او رفته ز دست
کوه کن گوش فرا میدارد
کیست این پیر زن بیهوده گو
و چه میگوید او
سبک از سنگ فرو می آید
و سر راه بگیرد بر زال
چیست ای زال چرا یاوه سخن میگویی
گفته ات بس تلخ است
از که گویی تو سخن
گفت ای مرد جوان دست بدار از دل من
دایه شیرینم
دایه آن بت ارمن که شب پیش بمرد
دایه آن بت زیبا که ز بیداد زمان
دوش خسبید سحرگاه نه بر خواست ز خواب
من چه سان بی رخ او جانب ارمن بروم
مادرش را چه بگویم
که چه آمد به سرش
زال مینالد و میگرید و بر سر کوبد
باورش شد فرهاد
با خودش گفت که شیرین مرده
گل زیبای رخش پژمرده
داد زد چنگ به رخسار کشید
جامه بر تن بدرید
نعره بسیار کشید
گفت ای وای که شیرین عزیزم مرده
چه کنم با که بگویم غم این درد گران
غم این رنج بزرگ
غم این سوگ عظیم
باز غلطید به خاک
باز برخاست ز جای
ناگهان راست شد و اشک ز چشمان بسترد
با قدم های منظم طرف تیشه برفت
دسته تیشه گرفت
گفت با تیشه که ای همدم تنهایی من
ای رفیق همه شبهای شکیبایی من
زندگی بی رخ شیرین مرگ است
مرگ بس شیرین است
دیگر ای مرگ بیا زندگیم را بر گیر
هستیم را برگیر
یار دیرین من ای تیشه ی من
تو دگر باره مرا یاری کن
با دو دستش بگرفت
دسته ی تیشه به دست
تیشه را بالا برد
سخت کوبید به سر
آنچنان سخت که اندر سر او جای گرفت
و بغلطید به خاک
غرقه در خون فرهاد
ناله میکرد هم از درد و فراق
تا گه جان در تن داشت
نرم و آهسته چنین می نالید
وای شیرین عزیز
وای شیرین عزیز
عاقبت رفت به خواب
رفت در خواب ابد
تا کند زنده ز نو
رسم عشاق کهن
که بود درج به دیوان و کتاب
همه جا آرام است
شب بیفتاده به دشت
پیر زن هم به شتاب
میرود جانب خسرو که ستاند مزدش
مزد مرگ فرهاد
اجرت کاری زشت
مزد خونی ناحق
مرد فرهاد
ولی قصه او بر جا ماند
همه شب از دل کوه
ناله و صوت و صدا می آید
ناله کوه کن است
لیکن این ناله فقط عاشق شیدا شنود
و ز خون فرهاد
لاله هایی که برون گشته ز خاک
واژگون لاله بود نامش و اکنون به بهار
بیستون کوه شود پر ز همان لاله سرخ
از همان لاله خون رنگ نگون
شاید از خجلت نا مردمی است
که سر افکنده به زیر
لاله یاد آور فرهاد ستمکش باشد
تا که یاد آور یک عشق مقدس باشد
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


به من مگو که خدا را ندیده ام هرگز

اگر خداطلبی

خدا در اشک یتیمان رفته از یادست

خدا در آه غریبان خانه بر بادست

اگر خدا خواهی

درون بغض زنان غریب جای خداست

دل شکسته ی هر بینوا سرای خداست

نگاه کن به هزاران ستاره در دل شب

به آسمان بنگر

به آسمان که پر از گوهرست دامانش

به کهکشان که ندانی کجاست پایانش

مهدی سهیلی
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
گاه از اوج تمنایِ خیال

بر رُخ خاطره ها ،

روی تو را می بینم . . .

و چه دلگیرم کرد

گردش ثانیه ها

غربت خفته در این قافیه ها . . .

سایه هائی که جدا افتادند

اشک هائی که در آن حسرت سرد

ساده جان می دادند . . .

کاش دنیای تو را می دیدم

مگر آنجا که تویی

با همان کلبۀ درویشی مان فرقش چیست . . ؟

کاش چشمان تو را

این سکوت عاریه میداد به من

تا ببینم تو چه دیدی و گذشتی از عشق . .

کاش دنیای تو را می دیدم . .
 

primrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب سیاهی کرد و بیماری گرفت
دیده را طغیان بیماری گرفت
دیده از دیدن نمیماند ، دریغ
دیده پوشیدن نمیداند ، دریغ
رفت و در من مرگزاری کهنه یافت
هستیم را انتظاری کهنه یافت
آن بیابان دید و تنهائیم را
ماه و خورشید مقوائیم را
چون جنینی پیر ، بازهدان به جنگ
میدرد دیوار زهدان را به چنگ
زنده ، اما حسرت زادن در او
مرده ، اما میل جاندادن در او
خودپسند از درد خود نا خواستن


خفته از سودای بر پا خاستن
خنده ام غمناکی بیهوده ای
ننگم از دلپاکی بیهوده ای
غربت سنگینم از دلدادگیم
شور تند مرگ در همخوابگیم
نامده هرگز فرود از بام خویش
در فرازی شاهد اعدام خویش
کرم خاک و خاکش اما بویناک
بادبادکهاش در افلاک پاک
ناشناس نیمهء پنهانیش
شرمگین چهرهء انسانیش
کوبکو در جستجوی جفت خویش
می دود، معتاد بوی جفت خویش


جویدش گهگاه و ناباور از او
جفتش اما سخت تنهاتر از او
هر دو در بیم و هراس از یکدگر
تلخکام و ناسپاس از یکدگر
عشقشان ، سودای محکومانه ای
وصلشان ، رؤیای مشکوکانه ای
آه اگر راهی به دریائیم بود
از فرو رفتن چه پروائیم بود
گر به مردابی ز جریان ماند آب
از سکون خویش نقصان یابد آب
جانش اقلیم تباهی ها شود
ژرفنایش گور ماهی ها شود



آهوان ، ای آهوان دشتها
گاه اگر در معبر گلگشت ها
جویباری یافتید آوازخوان
رو به استغنای دریاها روان
جاری از ابریشم جریان خویش
خفته بر گردونهء طغیان خویش
یال اسب باد در چنگال او
روح سرخ ماه در دنبال او
ران سبز ساقه ها را میگشود
عطر بکر بوته ها را میربود
بر فرازش ، در نگاه هر حباب
انعکاس بیدریغ آفتاب
خواب آن بیخواب را یاد آورید
مرگ در مرداب را یاد آورید

فروغ فرخزاد

 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صدا ها می آیم
و این جهان به لانه ی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که ترا می بوسند
در ذهن خود طناب دار ترا می بافند
سلام ای شب معصوم
میان پنجره و دیدن
همیشه فاصله ایست
چرا نگاه نکردم ؟

فروغ
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن کلاغی که پرید
از فراز سرما
و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه کوتاهی، پهنه افق را پیمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر
همه می دانند
همه می دانند
که من و تو از آن روزنه سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
...

« فروغ »
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


سکوت چیست چیست چیست ای یگانه ترین یار ؟
سکوت چیست به جز حرفهای نا گفته
من از گفتن می مانم اما زبان گنجشکان
زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعت ست
زبان گنجشکان یعنی : بهار. برگ . بهار
زبان گنجشکان یعنی : نسیم .عطر . نسیم
زبان گنجشکان در کارخانه میمیرد

فروغ
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
...

طفل پاورچین پاورچین، دور شد کم کم در کوچه سنجاقک ها.
بار خود را بستم، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون
دلم از غربت سنجاقک پر.

...

« سهراب »
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زندگی شاید آن لحظه ی مسدودیست
که نگاه من ، در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
ودر این حسی است
که من آنرا با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت

فروغ
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
:gol:
ای درخور اوج! آواز تو در کوه سحر، و گیاهی به نماز.
غم ها را گل کردم، پل زدم از خود تا صخره دوست.
من هستم، و سفالینه تاریکی، و تراویدن راز ازلی.

...

« سهراب »
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خطوط را رها خواهم کرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکلهای هندسی محدود
به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد
من عریانم عریانم عریانم
مثل سکوتهای میان کلام های محبت عریانم
...

فروغ
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
دریا داریم پر از آفتاب
درخت داریم پر از برگ
از سپیده تا غروب
می آییم و می رویم
از میان دریا ها از میان درختان
پر از
آبی ها.

« اورهان ولی »
 

IT Engineer2

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


به باغ همسفران


صدا کن مرا ...
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید.

*در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاتـرم.
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش‌بینی نمی‌کــرد...
و خاصـیـت عــشــق ایـن اسـت.

کسی نیست،
بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم.
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.
بیا زودتر چیزها را ببینیم.
ببین، عقربک‌های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می‌کنند.
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی‌ام.
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.

مرا گرم کن
(و یک‌بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت یک سنگ،
اجاق شقایق مرا گرم کرد.)

در این کوچه‌هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می‌ترسم.
من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم.
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد.
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.
اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا.
و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو، بیدار خواهم شد.
و آن وقت
حکایت کن از بمب‌هایی که من خواب بودم، و افتاد.
حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.
در آن گیروداری که چرخ زره‌پوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد.
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد.
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید.

و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش "استوا" گرم،
تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید.

سهراب سپهری

* این بند خیلی زیباست!
++
این
شعر با صدای مرحوم خسرو شکیبائی، خیلی گوش نوازو دلنشینه، پیشنهاد میکنم حتما گوش کنید.
 

MaRaL.arch

کاربر فعال تالار مهندسی معماری ,
کاربر ممتاز
هرگز نخواب کوروش

دارا جهان ندارد
ســـــارا زبان ندارد
بابا ستاره ای در
هفت آسمان ندارد!

کارون ز چشمه خشـــــــکید
البرز لب فرو بــست
حتــــــــــا دل دماوند
آتش فشــــان ندارد

دیو ســــیاه دربــند
آسان رهید و بگریخت
رستم در این هیاهو
گرز گــــــــران ندارد

روز وداع خورشید
زاینده رود خشکید
زیرا دل سپاهان
نقــــش جهان ندارد

بر نام پارس دریا
نامی دگــــــر نهادند
گویی که آرش ما
تیـــر و کمان ندارد

دریای مازنـــی ها
بر کام دیگران شد
نادر ز خاک برخیز
میهن جـــوان ندارد

دارا!کجای کاری
دزدان سرزمینت
بر بیستون نویسند
دارا جهــــان ندارد

آییم به دادخواهی
فریادمان بلند است
اما چه ســــــــــود
اینجا نوشیروان ندارد

سرخ و سپید و سبز است
این بیــــــرق کیانی
اما صد آه و افسوس
شـــــیر ژیان ندارد

کوآن حکیم توسی
شهنامه ای سراید
شاید که شاعر ما
دیگر بیـــــان ندارد

هرگز نخواب کوروش
ای مهــــــرآریایی
بی نام تو،وطن نیز
نام و نشـــان ندارد



سیمین بهبهانی



 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه در قصه های مادر بزرگ دیدم
نه در خواب
که روزی ساده می‌کارم
بالهای پروازم را
پشـت پرچین کوتاه نگاه کبوتری
...بیگانه با خواب ها و بازی های دیروز
و تنها می مانم
با تصویری از پروازها

حالا می فهمم که آدمی را
آفریده‌اند
تا همبازی تقدیر خویش باشد



بهمن قره داغی
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
این شهر

شهر قصه‌های مادر بزرگ نیست

که زیبا و آرام باشد
...
آسمانش را

هرگز آبی ندیده ام

من از اینجا خواهم رفت

و فرقی هم نمی کند

که فانوسی داشته باشم یا نه

کسی که می گریزد

از گم شدن نمی ترسد


رسول یونان
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.

سهراب
 
آخرین ویرایش:

Similar threads

بالا