پس از لحظه های دراز
یک لحظه گذشت:
برگی از درخت خاکستری پنجره ام فروافتاد
دستی سایه اش را از روی وجودم برچید
و لنگری در مرداب ساعت یخ بست.
و من هنوز چشمانم را نگشوده بودم
که در خوابی دیگر لغزیدم.
*سهراب سپهری* ...
یک لحظه گذشت:
برگی از درخت خاکستری پنجره ام فروافتاد
دستی سایه اش را از روی وجودم برچید
و لنگری در مرداب ساعت یخ بست.
و من هنوز چشمانم را نگشوده بودم
که در خوابی دیگر لغزیدم.
*سهراب سپهری* ...
