پا برهنه روی چمن ها راه میرفتم و آیس کارامل میخوردمُ
به برگ های زرد و نارنجی و اخرایی شده ی یه روز پاییزی نگاه میکردمُ
فکر میکردم کاش همه چی همیشه همینجوری خوب میموند..
.
.
.
دیشب با خواهرم رفته بودیم کافه ویونا
برگشته میگه "هیچ خوب نیست آدما با خواهرشون بیان کافی شاپ
آخه هیچ حرفی واسه زدن ندارن!"
.
.
این روزها به طور شگفت انگیزی آرامشُ درونم احساس میکنم
هر روز صبح کتاب هامُ میزنم زیر بغلمُ میرم تا ظهر تو اون کافه ی
متروکِ میشینمُ کتاب میخونمُ و گاهی چند خطی هم مینویسم
بعضی از روزها تا سر خیابون اصلی پیاده میام و تو راه واسه خودم
یه آهنگیُ زمزمه میکنم
دوست دارم این روزهای پر آرامش زمستونی..
__________________________________
پی نوشت:بدون هیچ دلیل ِ منطقی این روزها حالم خوبه!
به برگ های زرد و نارنجی و اخرایی شده ی یه روز پاییزی نگاه میکردمُ
فکر میکردم کاش همه چی همیشه همینجوری خوب میموند..
.
.
.
دیشب با خواهرم رفته بودیم کافه ویونا
برگشته میگه "هیچ خوب نیست آدما با خواهرشون بیان کافی شاپ
آخه هیچ حرفی واسه زدن ندارن!"
.
.
این روزها به طور شگفت انگیزی آرامشُ درونم احساس میکنم
هر روز صبح کتاب هامُ میزنم زیر بغلمُ میرم تا ظهر تو اون کافه ی
متروکِ میشینمُ کتاب میخونمُ و گاهی چند خطی هم مینویسم
بعضی از روزها تا سر خیابون اصلی پیاده میام و تو راه واسه خودم
یه آهنگیُ زمزمه میکنم
دوست دارم این روزهای پر آرامش زمستونی..
__________________________________
پی نوشت:بدون هیچ دلیل ِ منطقی این روزها حالم خوبه!
آخرین ویرایش: