نه مهر فسون نه ماه جادو کرد نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد
در يکي از روز هاي خيلي ساده و عادي زندگي تلفن زنگ مي خورد، پشت خط يکي از دوستانمان است. به نرمي سخن مي گويد و با احتياط. احساس مي کنيم طريقه صحبتش امروز متفاوت است. از او مي خواهيم اگر اتفاقي افتاده است برايمان بازگو نمايد. از طفره هايي که مي رود کلافه مي شويم. خلاصه لب به سخن مي گشايد. اين بار ما هستيم که ساکت شده ايم و ديگر گوش هايمان نمي شنوند يا بهتر بگويم تمايلي ندارند تا جملاتي را که جاري مي شود بشنوند......
خيلي ساده مدام مي گوييم از يک دقيقه بعدمان خبر نداريم، مي گوييم که اگر در خواب چنين اتفاقي برايمان افتاده بود، باور نمي کرديم. معمولا از آن به بدي ياد مي کنيم. شايد مي توان گفت "حادثه" از روزي که متولد شد، بد نام بود. در زندگي کم نيستند روزهايي که خبر ناگوار مي شنويم. روزهايي که يک حادثه و اتفاق کل زندگيمان را فلج مي کند. خبر فوت عزيزانمان، دلدادگي هاي به سرانجام نرسيده، ورشکست شدن ها، اخراج از محل کار و ..... زندگي مان خالي نيست از اين حوادث.
خيلي از اوقات وقتي مي گوييم که حادثه خبر نمي کند، برايمان ملموس نيست. اما زماني که اتفاق رخ مي دهد يا با حادثه اي مواجه مي شويم، برايمان حکم خواب تعبير شده اي را دارد که چندي پيش ديده بوديم.
وقتي با يک حادثه مواجه مي شويم، دستانمان را روي صورتمان مي گذاريم. به خدا شکايت مي کنيم و مي گوييم خدايا چرا ؟
در اين مدت آن قدر شوريدگي هاي هامون و بي قراري هاي خانه سبزت را به ياد ما آورده اند که حالا ديگر حرفي براي گفتن من باقي نمي ماند. گفته اند و شنيده ايم که هر جا بودي با دلت بودي و با حضور مطلق دوست داشتن، فقط دوست داشتن. گفته اند و شنيده ايم که بزرگ بودي و با تمام افق هاي باز نسبت داشتي، اما اين وسط باز انگار چيزي نا گفته مانده است. يعني مي داني هميشه مي ماند، حرفي براي نگفتن که با آدمي خاک مي شود، مثل بغضي که نگريسته فرو دادي اش ولي هست، هميشه هست، سنگيني آن بغض روي شانه هاي ما مانده است.
خيلي ها عاشق صداي تو اند، بي آن که بدانند چرا. اما ميان اين خيلي ها هستند کساني که مي پرسند اين همه اندوه از کجا مي آمد و روي صداي تو حلقه مي زد ؟ اين بغض که ما هر بار به اشتباه فکر مي کرديم داري بازي اش مي کني، يادگار عبور کدام لحظه ها بود ؟ و اين همان چيزي است که با تو به زير خاک رفت، خستگي آن بغض.
چه خوب که بودم و شکوه سکانس آخر، وداعت، را ديدم و فهميدم که خيلي ها با من همدرد بودند و مي گفتند : حال همه ما خوب است اما تو باور نکن.
اين مدت که تو نبودي هم مثل همه روزهاي ديگر گذشت، حالا همه چيز تمام شده جز اعجاز حضور تو که به افسانه ها نزديک و نزديک تر مي شود.
در جمع من و اين بغض بي قرار جاي تو خالي.
در جمع من و اين بغض بي قرار جاي تو خالي
در ادامه مصاحبه هایی را با عمو خسرو و هم چنین همسر و پسرش خواهم گذاشت.