بارش زیادی سنگین بود و سربالایی زیادی سخت...
دانه ی گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد...
نفس نفس میزد...اما کسی صدای نفس هایش را نمیشنید...
کسی او را نمیدید...
دانه از روی شانه های نازکش سر خورد و افتاد...
خدا دانه ی گتدم را فوت کرد... مورچه می دانست که نسیم نفس خداست!
مورچه دانه گندم را دوباره بر دوشش گذاشت و رو به خدا گفت:
"گاهی یادم می رود که هستی. کاشکی بیشتر می وزیدی!"
خدا گفت:
"همیشه می وزم. نکند دیگر گمم کرده ای؟"
مورچه گفت:
"این منم که گم میشوم! بس که کوچکم! بس که ناچیز! بس که خرد!نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد!"
خدا گفت:
"اما نقطه سر آغاز خطی ست"
مورچه زیر دانه ی گندمش گم شد و گفت:
"من اما سر آغاز هیچم.ریزم و ندیدنی...
من به هیچ چشمی نخواهم آمد..."
خدا گفت:
"چشمی که سزاوار دیدن است می بیند... چشم های من همیشه بیناست..."
مورچه این را می دانست اما شوق گفت و گو داشت...
پس دوباره گفت:
"زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم. نبودنم را غمی نیست..."
خدا گفت:
"اما اگر تو نباشی پس چه کسی دانه کوچک گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در سینه ی خاک باز کند؟!
تو هستی و سهمی از بودن برای توست در نبودت کار این کارخانه ناتمام است!"
مورچه خندید و دانه ی گندم دوباره از دوشش افتاد
خدا دانه را به سمتش هل داد
هیچ کس اما نمی دانست که در گوشه ای از خاک مورچه ای با خدا گرم گفت و گوست...!
عرفان نظر آهاری/بال هایت را کجا جا گذاشته ای؟
باید دانست آنچه را که ببایست...باید گفت و بازگفت. باید داد سخن داد این "یک" ها را! باید خواند...باید...
لب ها قرمز، نرم و دلچسب! سبزه ها، رویان و درخشان! نوای زندگی می تراود درین صحرای بی مرگی! بباید بویید، بوسید و عشق ورزید! پیش از آنکه که بخشکد آنچه هست، پیش از آنکه هست نیست شود،چشم ها پر اشک! بباید دانست که دَمی نیست که حرامش کرد! بباید دانست و ترسید و لرزید از ترس و شهو.ت و جسارت! آه باید کشید از آسودگی و خستگی...
بر نمی گردند روزهای نخستین، هرگز! باز نمی گردند آنانی که بودند و نیستند. باز نخواهند گشت آنچه بود و آنچه هست و آنچه خواهد بود! نه! بازگشتی ازین رفتگان نیست تا "حکایت گویند باز." پس شناختن سزاست برفتن ها را، خوب یا بد، دیر یا زود. اما چگونه که نتوان بودنشان را بود دانست و هستشان را نیست؟! مبادا که نیست ها نفس بگیرند و دست ها، دست بند زنند و دهان ها، دهان بند! مبادا در جستجوی بین هست و نیست، هست ها را با نیست ها تاخت زدن، گم شدن بین سکوت ها و ناگفته ها که نیک دانی که چه کرد این ناخوانده ها بر لب های خشک شده...
باری، سخن نه از نیکی ست و بدی و نه از فراسوی آن! و نه سخن از آنچه بباید بودن و نبایدش هم. سخن از آنانی ست که روزهای نخستین اند و روزهای پایان. از آنانی که بازنخواهند گشت جز در نوستالژی نبودن ها! پس باید بوسید، تا لب ها قرمزند! باید دست کشید تا دست را توانی ست بر حرکت! تا سرها را درمانی ست بر بی درمان ها! باید...باید، ببایست و بشاید را قرار دادن در ذهن، سوخته یا ناسوخته، خسته یا قبراق! و فراموش نکرد که باز نگردد آنچه هست و بود و شد! پس سرها باید نگه داشت در جوار، در دستان! دستان در یکدیگر! قفل و محکم تا آن دم که مقدر گرداند این خاک بی مقدار، مقدامان این خرابات را به گم شدن در جادوی اشک آلود بوده ها و نیست ها! باز نگردد آنچه هست و بود و شد...باز نگردد...باز....
دست بر گریبان! آرسته و نیک سرشت! وارسته، محکم و مستحکم! چه که جز این نیست که آمدن را رفتنی باید و نیستن را هستنی! این است نسل ما، ویلان میان نیست ها و هست شان! گریزان از آپوریا و درحال همچو اَستر به دور سنگ آسیاب دور باطل زدن! نه! ما را قاضی و حکمی نیست، ما را شاهد و متهمی نیست! این دادگاه از رده خارج شده، همه خارجند از رده و ردیف! خارج می خوانند این منادیان عدالت! باید گوش ها بست، فریاد برآورد تا اگر این سرنوشت محتوم ماست ،با فریاد خود پرده عصمت شنوایی خود بدریم! فریاد ها باید بر آسمان خیزد، سرفراز و رسا! تا بدانند آنان که نمی دانند، تا بشنوند که باید بوسید تا آن دم که لب ها به قرمزی می گرایند...بباید بوسید تا آخرین جرعه، تا آخرین فریاد، تا سقوط پایانی از سلسله جبار نیست انگاری....
و حکایت آنانی که پشت می کنند بر بودِ دگران، از شرم و حجب! از ترس دیده شدن اشک هایِ شوق و حسرت! آنانی که ویلانند میان بودن و نبودن و دم بر نمی آورند! اینان را آمرزیده باید انگاشت که آنان را در این دنیا آمرزشی نیست! این سرنوشت آنان است که بمانند و از فراز آسمانی رقیق، به این خاک بنگرند و اشک بریزند در غم آنانی که بهشت را وداع می گویند. اشک هایی به شفافی بلور، چکیده بر سنگ سخت. اینان را امید رهایی از این سنگواره بلورین نیست! نه، اینان تا ابد گرفتارند با آفتاب نیمه جان و حیاتی که در زیر آن جریان می یابد. اما بر آنان خرده نباید گرفت، نباید سنگسارشان کرد به خاطر این هیچ انگاری! چه که دیگر توانی ندارند، برای شروعی که در پی اش کلید می خورد سمفونیِ محزونِ رفتن ها و ماندن با نوستالژی رفته ها و نبوده ها! نباید بر ضعف شان خندید، چه که آنان را گریزی از این بی توانی و "نفی زیستن" نیست. مبادا خود را به آنان سرگرم کردن، مبادا آنان را در پی خود کشیدن و در گوششان زمزمه کردن. چه که محو می گردند در شن های زمان، در لحظات سرخی لب ها و لذت بی پایان بودن ها! اینان چون ارواحی اند که در شب های کریسمس به سراغ طمع کاران می روند تا آنان را هشداری باشند تا ببویند گل های سرخ، نوازش کنند تن نیمه خشک درختان را. حکایت این ارواح گذار، حکایت آن راویانی ست که در انتهای قصه کَس سراغی از آنها نمی گیرد و یادش نمی آید که آلامِ راویان کم از گل و دائم الخمر نیست!مبادا بر اینان زیاد درنگ کردن. اما...اما عیب نیست که گاه یادی از آنان کرد و صیقل داد روح را با نوستالژی خاطرات...
"اگر غمی هست بگذار باران باشد
و این باران را
بگذار تا غم تلخی باشد از سر غمخواری
و این جنگل های سرسبز
در اینجای، در آروزی آن باشند
که مگر من ناگریز به برخاستن شوم
تا در درون من بیدار شوند.
من،اما، جاودانه بخواهم خفت
زیرا اکنون که من این چنین
در تپه های کبودی که بر فراز سرم خفتند
بسان درختی ریشه ها بازگسترده ام
دیگر مرگ کجاست؟
اگرچه من از دیرباز مرده ام
این زمینی که چنین تنگ در آغوشم می فشرد
صدای دم زدنم را
همچنان بخواهد شنید." (1)
و این باران را
بگذار تا غم تلخی باشد از سر غمخواری
و این جنگل های سرسبز
در اینجای، در آروزی آن باشند
که مگر من ناگریز به برخاستن شوم
تا در درون من بیدار شوند.
من،اما، جاودانه بخواهم خفت
زیرا اکنون که من این چنین
در تپه های کبودی که بر فراز سرم خفتند
بسان درختی ریشه ها بازگسترده ام
دیگر مرگ کجاست؟
اگرچه من از دیرباز مرده ام
این زمینی که چنین تنگ در آغوشم می فشرد
صدای دم زدنم را
همچنان بخواهد شنید." (1)
*به زیر نارونِ قرمز باید بود.گم شده در میان سرخی ها....

--------------------------------------
یاداشت ها:
(1) : لوح مرگ - ویلیام فاکنر
پ.ن: برای تولد یکی از دوستان بود در اصل...ولی خب اینجا هم می طلبید!