دست‌نوشته‌ها

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
بارش زیادی سنگین بود و سربالایی زیادی سخت...
دانه ی گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد...
نفس نفس میزد...اما کسی صدای نفس هایش را نمیشنید...
کسی او را نمیدید...
دانه از روی شانه های نازکش سر خورد و افتاد...
خدا دانه ی گتدم را فوت کرد... مورچه می دانست که نسیم نفس خداست!
مورچه دانه گندم را دوباره بر دوشش گذاشت و رو به خدا گفت:
"گاهی یادم می رود که هستی. کاشکی بیشتر می وزیدی!"
خدا گفت:
"همیشه می وزم. نکند دیگر گمم کرده ای؟"
مورچه گفت:
"این منم که گم میشوم! بس که کوچکم! بس که ناچیز! بس که خرد!نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد!"
خدا گفت:
"اما نقطه سر آغاز خطی ست"
مورچه زیر دانه ی گندمش گم شد و گفت:
"من اما سر آغاز هیچم.ریزم و ندیدنی...
من به هیچ چشمی نخواهم آمد..."
خدا گفت:
"چشمی که سزاوار دیدن است می بیند... چشم های من همیشه بیناست..."
مورچه این را می دانست اما شوق گفت و گو داشت...
پس دوباره گفت:
"زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم. نبودنم را غمی نیست..."
خدا گفت:
"اما اگر تو نباشی پس چه کسی دانه کوچک گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در سینه ی خاک باز کند؟!
تو هستی و سهمی از بودن برای توست در نبودت کار این کارخانه ناتمام است!"
مورچه خندید و دانه ی گندم دوباره از دوشش افتاد
خدا دانه را به سمتش هل داد
هیچ کس اما نمی دانست که در گوشه ای از خاک مورچه ای با خدا گرم گفت و گوست...!


عرفان نظر آهاری/بال هایت را کجا جا گذاشته ای؟

باید دانست آنچه را که ببایست...باید گفت و بازگفت. باید داد سخن داد این "یک" ها را! باید خواند...باید...
لب ها قرمز، نرم و دلچسب! سبزه ها، رویان و درخشان! نوای زندگی می تراود درین صحرای بی مرگی! بباید بویید، بوسید و عشق ورزید! پیش از آنکه که بخشکد آنچه هست، پیش از آنکه هست نیست شود،چشم ها پر اشک! بباید دانست که دَمی نیست که حرامش کرد! بباید دانست و ترسید و لرزید از ترس و شهو.ت و جسارت! آه باید کشید از آسودگی و خستگی...
بر نمی گردند روزهای نخستین، هرگز! باز نمی گردند آنانی که بودند و نیستند. باز نخواهند گشت آنچه بود و آنچه هست و آنچه خواهد بود! نه! بازگشتی ازین رفتگان نیست تا "حکایت گویند باز." پس شناختن سزاست برفتن ها را، خوب یا بد، دیر یا زود. اما چگونه که نتوان بودنشان را بود دانست و هستشان را نیست؟! مبادا که نیست ها نفس بگیرند و دست ها، دست بند زنند و دهان ها، دهان بند! مبادا در جستجوی بین هست و نیست، هست ها را با نیست ها تاخت زدن، گم شدن بین سکوت ها و ناگفته ها که نیک دانی که چه کرد این ناخوانده ها بر لب های خشک شده...

باری، سخن نه از نیکی ست و بدی و نه از فراسوی آن! و نه سخن از آنچه بباید بودن و نبایدش هم. سخن از آنانی ست که روزهای نخستین اند و روزهای پایان. از آنانی که بازنخواهند گشت جز در نوستالژی نبودن ها! پس باید بوسید، تا لب ها قرمزند! باید دست کشید تا دست را توانی ست بر حرکت! تا سرها را درمانی ست بر بی درمان ها! باید...باید، ببایست و بشاید را قرار دادن در ذهن، سوخته یا ناسوخته، خسته یا قبراق! و فراموش نکرد که باز نگردد آنچه هست و بود و شد! پس سرها باید نگه داشت در جوار، در دستان! دستان در یکدیگر! قفل و محکم تا آن دم که مقدر گرداند این خاک بی مقدار، مقدامان این خرابات را به گم شدن در جادوی اشک آلود بوده ها و نیست ها! باز نگردد آنچه هست و بود و شد...باز نگردد...باز....

دست بر گریبان! آرسته و نیک سرشت! وارسته، محکم و مستحکم! چه که جز این نیست که آمدن را رفتنی باید و نیستن را هستنی! این است نسل ما، ویلان میان نیست ها و هست شان! گریزان از آپوریا و درحال همچو اَستر به دور سنگ آسیاب دور باطل زدن! نه! ما را قاضی و حکمی نیست، ما را شاهد و متهمی نیست! این دادگاه از رده خارج شده، همه خارجند از رده و ردیف! خارج می خوانند این منادیان عدالت! باید گوش ها بست، فریاد برآورد تا اگر این سرنوشت محتوم ماست ،با فریاد خود پرده عصمت شنوایی خود بدریم! فریاد ها باید بر آسمان خیزد، سرفراز و رسا! تا بدانند آنان که نمی دانند، تا بشنوند که باید بوسید تا آن دم که لب ها به قرمزی می گرایند...بباید بوسید تا آخرین جرعه، تا آخرین فریاد، تا سقوط پایانی از سلسله جبار نیست انگاری....

و حکایت آنانی که پشت می کنند بر بودِ دگران، از شرم و حجب! از ترس دیده شدن اشک هایِ شوق و حسرت! آنانی که ویلانند میان بودن و نبودن و دم بر نمی آورند! اینان را آمرزیده باید انگاشت که آنان را در این دنیا آمرزشی نیست! این سرنوشت آنان است که بمانند و از فراز آسمانی رقیق، به این خاک بنگرند و اشک بریزند در غم آنانی که بهشت را وداع می گویند. اشک هایی به شفافی بلور، چکیده بر سنگ سخت. اینان را امید رهایی از این سنگواره بلورین نیست! نه، اینان تا ابد گرفتارند با آفتاب نیمه جان و حیاتی که در زیر آن جریان می یابد. اما بر آنان خرده نباید گرفت، نباید سنگسارشان کرد به خاطر این هیچ انگاری! چه که دیگر توانی ندارند، برای شروعی که در پی اش کلید می خورد سمفونیِ محزونِ رفتن ها و ماندن با نوستالژی رفته ها و نبوده ها! نباید بر ضعف شان خندید، چه که آنان را گریزی از این بی توانی و "نفی زیستن" نیست. مبادا خود را به آنان سرگرم کردن، مبادا آنان را در پی خود کشیدن و در گوششان زمزمه کردن. چه که محو می گردند در شن های زمان، در لحظات سرخی لب ها و لذت بی پایان بودن ها! اینان چون ارواحی اند که در شب های کریسمس به سراغ طمع کاران می روند تا آنان را هشداری باشند تا ببویند گل های سرخ، نوازش کنند تن نیمه خشک درختان را. حکایت این ارواح گذار، حکایت آن راویانی ست که در انتهای قصه کَس سراغی از آنها نمی گیرد و یادش نمی آید که آلامِ راویان کم از گل و دائم الخمر نیست!مبادا بر اینان زیاد درنگ کردن. اما...اما عیب نیست که گاه یادی از آنان کرد و صیقل داد روح را با نوستالژی خاطرات...

"اگر غمی هست بگذار باران باشد
و این باران را
بگذار تا غم تلخی باشد از سر غمخواری
و این جنگل های سرسبز
در اینجای، در آروزی آن باشند
که مگر من ناگریز به برخاستن شوم
تا در درون من بیدار شوند.
من،اما، جاودانه بخواهم خفت
زیرا اکنون که من این چنین
در تپه های کبودی که بر فراز سرم خفتند
بسان درختی ریشه ها بازگسترده ام
دیگر مرگ کجاست؟
اگرچه من از دیرباز مرده ام
این زمینی که چنین تنگ در آغوشم می فشرد
صدای دم زدنم را
همچنان بخواهد شنید." (1)

*به زیر نارونِ قرمز باید بود.گم شده در میان سرخی ها....

--------------------------------------
یاداشت ها:
(1) :
لوح مرگ - ویلیام فاکنر



پ.ن: برای تولد یکی از دوستان بود در اصل...ولی خب اینجا هم می طلبید!
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
سلام خدا جان. بله، باز هم ما هستیم! بله ما خوبیم، خوبیم با طرح هدفمند کردن یارانه ها، خوبیم با زندانیان در بند...
نه! خوب نیستیم! خدا جان ما خوب نیستیم. خدا جان ما در پست پیشینمان گفتیم که دست از سر کچل ما بردارید! گفتیم انقدر به طرق مختلف حال ما را نگیرید! گفتیم " داداش! مرگ من یواش!" بله! گفتیم سندش هم موجود است به جان مادرمان! مادرمان....خدا جان دست از سر کچل شده این مادر ما بردار خواهشا! خدایا بس است دیگر! خدایا انگار شما زبان خوش نمی فهمید، گویا! خدایا ما تا 9 سالگی در محله های پایین شهر بزرگ شده ایم، البته والدین گرانمایه مان بسیار سعی کرده اند که ما را مودب بار بیاورند منتهی ما از بچگی سرکش بودیم! خدایا دهن نا مبارک ما را باز نکنید! خدایا ما دیگر دهنمان باز شود بستنش کار حضرت فیل است! خدایا ما به شما اخطار می کنیم! خدایا بگذارید این زیپ دهن ما بسته بماند، اجازه ندهید که Unzip شویم ای بوجود آورنده آسمان ها و زمین!
خدایا این رسمش نبود، حداقل نه در روز 5شنبه! شما هم انگار به طرح " غافلگیر کردن اموات" پیوسته اید! خدایا ما انسان ها صبح های 5شنبه زیاد حال و حوصله نداریم، خسته ایم از گرفتاری های روزانه!دلمان می خواهد آخر هفته ها توی خانه بنشینیم و پسته و بادام بخوریم و در عین حال توی دلمان به آن 63 درصدی که دارن باهاش پز می دن فکر کنیم! خدایا در هیچ کجای کتاب هایت این یک قلم جرم نیست! خدایا باز هم تکرار می کنیم؛ دهن وامانده ما را باز نکنید! آگاهان دانند که ما آدم بد دهنی نیستیم ولی دیگر از اینجایمان ( البته در پست قبلی اینجا بود، الان دیگر باید گفت آنجا _؛ دقت فرمودید؟!) گذشته! شما انگار از شوخی دستی خوشتان می آید. البته ما نمی گوییم چیز بدی ست منتهی وقتی که ما هم بتوانیم با شما مقابله به مثل کنیم! ولی... خدایا از پنج شنبه داشتیم می گفتیم! خدایا ما عادت نداریم صبح 5شنبه از خواب بلند شویم و ببینیم والده گرامیمان دراز به دراز روی زمین افتاده اند. خدایا ما عادت نداریم صبح 5شنبه را با فریادِ " مامان چی شده؟!!!" شروع کنیم! خدایا ما عادت نداریم صبح 5شنبه سوار آمبولانس شویم! خدایا ما عادت نداریم صبح هیچ روزی مادرمان را در CCU ببینیم! خدایا شما مگر نمی فهمی که ما نیهیلیست ها هم دل داریم؟! ما نیهیلیست ها هم مادرمان را دوست داریم! خدایا ما نیهیلیست ها هم عادت نداریم صبح 5شنبه به پدر گرامی زنگ بزنیم و بگوییم که خودت را برسان که کم مانده زَنَت از دست برود! خدایا ما عادت نداریم برویم توی دست شویی بیمارستان به دیوار مشت بزنیم! خدایا ما عادت نداریم بشینیم پای صحبت های دکتری که می گفت والده مان سکته ناقص زده اند و بزرگه اش را هم رد کرده اند. خدایا این درست نیست که کسی به ما بگوید که خوش شانس هستیم که هنوز مادرمان زنده ست! خدایا در فرهنگ ما ایرانی ها به کسی مادرش را از دست بدهند می گویند " مادر مرده" !!!! خدایا ما عادت نداریم کسی بگوید که "داشتی بی مادر می شدی!"
خدایا ما مادرمان را دوست داریم. اگر به قبای کسی بر نمی خورد، اگر کسی ما را به خاطر برهم زدن نظم و اسایش عمومی محکوم نمی کند، اگر ما را به جرم اغفال دختران تا پای چوبه دار نبرند[ به قول هدایت: زکی سه!] مادرمان را خیلی دوست داریم. البته اینکه دچار عقده ادیپ هستیم یا نه را نمی دانیم - البته ما که مازوخیسم و نارسیسم راداریم، فوقش این هم روش - ولی می دانیم ما امروز صبح خوبی را شروع نکردیم! ما می دانیم که این درست نیست! مادر ما سنی ندارد ای الرحمن الراحمین! 47 سال سن زیادی نیست! رحم کن! جان عزیزت رحم کن ای خَیر الفاصِلین!
ما مدت مدیدی است که دوباره ریش گذاشته ایم. پدر ما مدتی ست دیگر به جای کامران، ما را با اسامی دیگری مثل رابینسون کروزوئه، سید حسن نصرالله، فیدل کاسترو و ... صدا می کند. خدا جان، تمام این محاسنمان را برایتان گرو می گذاریم! بی خیال می شوید؟!... خدایا ما زمانی مثل بقیه بودیم.ما یک زمانی شما را قبول داشتیم، حداقل آن روزها را حساب کنید! خدایا به خاطر آن روزها، به خاطر آن نمازها، روزه ها، زیارت عاشوراها، آن سینه و زنجیر زنی های آن دوران هم که شده از خر شیطان پیاده شوید! این خرهای شیطان نه کولر دارد و نه فرمانش هیدرولیک است و نه خدمات پس از فروش خوبی دارد! ما امتحان کرده ایم. پیاده شوید که با هم برویم، به خداییت قسم صفایش هم بیشتر است...
خدا جان، امروز که گذشت...امروز هم ما را چلاندید در حد تیم ملی! محلی از اعراب ندارد! اما خدایا کمی هم به فکر ما باشید. ما سگت، خرت، قاطرت...اصلا ما مورچه ات! انقدر به ما فشار نیاورید! بس است، حداقل یک استراحتی بدهید. شانس آوردیم که مادر را امشب به خانه برگرداندیم، منتهی خدا جان دیگر از این مدل شوخی ها با ما نکنید...التماستان می کنیم...

پ.ن: حول حالنا الی احسن الحال....
 

shanli

مدیر بازنشسته
خدایا احوالات نداریم! ..درک میکنید چه میگوییم؟! نداریم!
خسته ایم! پژمرده ایم!دق مرگیم!.. بفهمید!
به گمانمان سرتان گرم مهمانی و ضیافتتان است که اثری از شما نمیبینیم! اما خدا جان! شما هم مانند این میزبان های خسیس، بدون کارت دعوت قبول نمیکنید گویا!!
ما معده درد داریم! دوبار آندوسکوپی شده ایم! نمیتوانیم در این مهمانی با شکوه چهارده ساعتی شما شرکت کنیم!اما این یعنی اینکه شما یکبار هم نمیتوانید از خیر آن شلوغی و همهمه ای که دل ِ ملتش به خوردن خوش است؛ بگذرید و لحظه ای! فقط لحظه ای! بیرون بیایید تا ببینید ما چه میگوییم؟!
گاهی حس میکنیم یک بعدی شده اید..!

آه خدایا..امروز باران میبارید..
نبودید که ما را زیر چترتان بگیرید!
که ما احساس آرامش کنیم..
که سرمان را روی شانه ی شما بگذاریم..!

 

seabride

عضو جدید
کاربر ممتاز
این جهان و زادگاهش هرچه دیدم بی وفاست

لاجرم با بی وفایان بی وفایی خوشتر است:gol:
 

تبسم 2

عضو جدید
خدایا
تو را غریب دیدم و غریبانه غریبت شدم
تو را بخشنده پنداشتم و گناهکار شدم
تو را وفادار دیدم و هرجا که رفتم بازگشتم
تو را گرم دیدم و در سردترین لحظه ها به سراغت آمدم
تو مرا چه دیدی که وفادار ماندی........!
:gol:
 

راضیه (ت)

عضو جدید
یادمه هیچ حرفیت رو بی پاسخ نذاشتم حتی توی دعواهامون.
این دفعه هم میبخشمت مثل گذشته فقط به احترام این شبهای عزیز ولی باور کن یه جایی جواب حرفت رو بهت میدم . منتظرم باش



هر عملی را عکس العملی است.(قانون سوم نیوتن) فرمول جالبیه نه !!!!!!!!!!!!!!!
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
آسمان باز است و چشم ها خیره. دست ها رو به نیستی دراز و سینه ها پر درد. آسمان پر ز ستاره، ستاره پر ز اشک و چشم ها ستاره باران! و هنوز حیران میان نیستی و نیستِ هستن و بودنِ نا مانده ها! گریزی بر این دور باطل نیست. آزرده، دست بر زانوان، دَمی نیست تا بیاسایی.مگر دم واپسین که دمی از پس آن نباشد.... می پژمرد زندگی، می پژمرد آنچه زندگی را معنی می بخشد. به سان گلی، بی تجیر و حباب و آدم کوچولویی که نازش را بکشد! می پژمرد همه چیز به سان نیست انگاری نا امیدان!

"کی از اینجا می رم، نمی دونم، کی اینجا می رسم، نمی دونم، چقدر اینجام باز هم نمی دونم.حتی نمی دونم روزه یا شب!....من همیشه همینی بودم که هستم...مچاله تو تاریکی...با همون صدای زر زر همیشگی که توی باد می پیچه... " (1)

شاید همه چیز می بایست روشن باشد.دنیا همین است، انگار. نه حسی برای عصیان هست و نه توانی برای فریاد. تنها قدرتی که مانده همین چسناله های گاه به گاه است که ثبت می شوند، بی امیدِ ماندن و جاودانگی! گریزی نیست، این "یک" ها را تا انتها باید شمرد... نور می تابد بر صفحه روزگار، زمین می گردد و خزان می رسد گاه بی گاه! اینگونه سخت گفتن سزا نیست بر نیست انگارانِ وامانده و گریزان از نیستی! لیکن ببایدها و نابوده ها گاه توان می گیرند. بی نظم و گسترده، خاکسترهای زمان شانه ها را می پوشاند و دفن می گردد احساس به سان آتشی که جز خاموشی جاوید سرنوشت و سامانی ندارد. دیوارها و دروازه های این آسمان سنگی، زجه می کشند از فزونی باز دارنده ها! دیوارها فرو می ریزند و عنان می گسلند دروازه ها! اما این مجموعه منحوس سنگواره را سوختن و ساختنی نیست که تا ابدالدهر و آنچه فراسوی آن است دست ها دراز می شود تا مگر به لبه این دیوارها آویخته و چون پرنده رها.... دست ها در جستجوی انتهایی بر این مجموعه خشت و سنگ می کاوند اما دریغ که " یک" را گریزی از یک بودن خویش نیست....

"شهری که زیر درختان سدر مُرد،
مردی که پای کونکار کهن خفت و خواب دید
و ندانست تعبیر خواب خود از کیمیاگران باید خواست
کو آن کُناره ها که سایه افسون نریختند بر حسرت زمین،
پاراب و سایه پروار بیدها!
کو راه سروهای دلارای سبز مورد!
راه کنار رود که دریا گسل داشت!
راهی که بوی تشنگی خاک نداشت."(2)

این روزها بیشتر، توی خودم فرو می روم، شاید به خاطر تنهایی مفرط! نه احسانی هست و سروش هم که سرش گرم است در شهر خودشان و حامد هم که در ملکوت اعلی به سر می برد و ... آرمین هم که مشغول است با بدبختی های خودش! مثل همیشه " علی ماند و حوضش!" از وقتی ترم تابستانی تمام شده کارم شده که صبح ها علی الطلوع از خانه بزنم بیرون و غرق مطالعه شوم و سیگار دود کنم تا شب که بر می گردم و خسته می افتم به جان ساز و بعدش هم کپه مرگ را زمین بگذارم برای فردایی که انگار تمایی ندارد و نمی خواهد در امروز و دیروز توقف کند. همه چیز در عین سادگی، بسیار مسخره و احمقانه و قی آلود است... " همه چیز بن بست است و راه گریزی نیست..."

"مثل هر شب لباس پوشید،پالتو تنش کرد،شالی به گردنش انداخت،کلاهش را به سر گذاشت و به گردش رفت. صداهای عجیب و غریبی می آمد،پرنده ای نا شناس در جایی می خواند و سگ ها می لاییدند. هوا مه آلود و گرفته بود.گرفته نه،غمگین بود... مه به صورتش می سایید و او خیال می کرد دارم شبنم را از صورتش پاک می کنم. پرسه می زد و در سکوت به من فکر می کرد.به حرف زدنم،به خندیدنم..." (3)

هدف شکایت و چسناله های بی معنی و احساسی نیست! این هم یک جورش است، گویا! بگذریم که این را خود خواستم و باید تا انتهای مسیر با آن عادت کنم که گریزی از آنچه بود و هست و خواهد بود، نیست! با این همه، گاه خستگی نفس انسان را می گیرد. در هر حال، این که چرا کار به اینجا کشید را نمی دانم...چندان اهمیتی هم ندارد!
قی آلود، لگام گسیخته و پتیاره! دو دو می زند این نسل میان نیک و بد و آنچه فراسوی آن است. دیگر توانی نیست برای بازی با افعال و صرفِ هستن و نیستن! سکوت شاید بهترین سرنوشت باشد برای ما آدمیان ریشه سوخته! سر را خم کردن سزاست در دادگاه و معترف شدن به بیگانگی و مجرمیت! این ماییم، دردآلود و وامانده! میان خرابه های سنت و بازمانده های مدرنیته! نوای زندگی جاری نخواهد شد در این بی سرانجام! این آبراهه را سدی نخواهد بود تا سیراب کند تشنگان را...تا جاری شود نیست وارگیِ نیست انگاری، بی هست گردد نیستی ها . بگویید بیاییند مدافعان راستی و درستی و مصلوب کنند هرآنچه نیست را می ستاید ؛ بگذارید میخ ها بر دست ها زده شود و خار و سیم آرایشگر چهره ها و صورتک ها... ببرید، سر ها ز تن!

" ماریا ( با فریاد) : آه خدای من! من نمی توانم درین بیابان برهوت زندگی کنم. من با تو حرف خواهم زد و کلماتم را خواهم یافت.( به زانو می افتد) زیرا تنها به توست که من خود را می سپارم. به من رحم کن.رویت را به سوی من برگردان! بزرگوارا،حرف مرا گوش کن، دستت را به من بده! به کسانی که یکدیگر را دوست می داند و از هم جدا شده اند رحم کن!
(در باز می شود و خدمتکار پیر ظاهر می گردد)
پیرمرد خدمتکار ( با صدایی واضح و محکم) : مرا صدا کردید؟
ماریا ( که به طرف او بر می گردد) : آه! نمی دانم! اما باشد، مرا کمک کنید! چون احتیاج دارم که کسی کمکم کند. رحم کنید و کمک کردن به من را بپذیرید!
پیرمرد ( با همان صدا): نه!
(پرده می افتد) (4)

----------------------------
یادداشت ها:
(1) : چرک نویس برای یک نمایش 1 - ساموئل بکت
(2) : شهری که زیر درختان سدر مرد - خسرو حمزوی
(3) : پیکر فرهاد - عباس معروفی
(4) : سوءتفاهم - آلبر کامو
 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه با شکوه لحظه ای بود
انگاه که خورشید از بلندای کوه خود را بالا می کشید تا طلوع کند در میان گل برگ های شقایقی سرخ
هنگامی که نسیم میسرود سرود زندگی را به زیبایی صبح.
به شیرنی اغاز.
 

شقایق21

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چه با شکوه لحظه ای بود
انگاه که خورشید از بلندای کوه خود را بالا می کشید تا طلوع کند در میان گل برگ های شقایقی سرخ
هنگامی که نسیم میسرود سرود زندگی را به زیبایی صبح.
به شیرنی اغاز.
:love::love:
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
چند هفته؟چند روز؟چند ماه؟؟!
دیگه حسابش از دستم خارج شده.فقط میدونم خیلی گذشته!
سخت و طولانی!
اما من هنوزم پای دیوار ایستادم.
دیواری که هر روز بلند و بلندتر میشه.
دلواپس و منتظر، با چشمهایی همیشه تر!

روزی یکدیگر را ملاقات خواهیم کرد
جایی که تاریکی را در آن راه نیست​
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
ای جاری در زمین و زمان گاه شتابان می روی و گاه خرامان از مقابل دیدگانم می گذری اما من همچنان تو را می جویم ای وای بر دیدگان بینا و دلهای نا بینا که شاید نابینایی به سرای خویش بازگردد اما گمراهان هرگز به مقصد نمی رسند
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
چند هفته؟چند روز؟چند ماه؟؟!
دیگه حسابش از دستم خارج شده.فقط میدونم خیلی گذشته!
سخت و طولانی!
اما من هنوزم پای دیوار ایستادم.
دیواری که هر روز بلند و بلندتر میشه.
دلواپس و منتظر، با چشمهایی همیشه تر!

روزی یکدیگر را ملاقات خواهیم کرد
جایی که تاریکی را در آن راه نیست​

بین نخل های شکوفا و خیزرانهای بلند
بودا دیریست،
به خواب عمییق فرو رفته است.
در کنار درخت خشک انجیری
مسیح مرده است
ما بازیگران، باید بیاساییم
در لحظاتی حتی پیش از ورود به صحنه
و تو وقتی به پشت صحنه نگاه می کنی
کرباس های وصله دار خواهی دید و بس...



*نیروسکه آکتاگاوا، نویسنده ژاپنی
 

sati nar

عضو جدید
باران ترانه سرد ماه را شنیده بود و
در شب بی ماهی ذهنم
موسیقی ریزش می نواخت.
خراب و خیس...
پنجره خاطره ها مهو ترانه اش،
ویران شده از احساس سرد گذشته،
ومن!
پشت حصار باورهای کهنه ام
صدای نم دار باران را تماشا می کردم.
و یادها!!
این ره گذران کهنه
می امدندو می کوبیدندو می رفتن
و من دیوار اوار شده خود را به چشم می دیدم
تحمل سنگینی این لحظه
سخت و سخت تر
حالا خود نیز پر باران بودم
گرم!
همچون اتش وجودم
فروکش کنان این تلخی
پروازم بود.......
 

sati nar

عضو جدید
من می نه ز بهر تنگدستی نخورم
یا از غم مستی و خماری نخورم
من می ز برای خوشدلی میخوردم
حالا که تو بر دلم نشستی نخورم
(خیام)
 
  • Like
واکنش ها: floe

shanli

مدیر بازنشسته
ميخواهم بنويسم..
اما حرفي نه براي گفتن هست و نه براي نوشتن!
نه كه نباشد! نه! قدرت آميزش كلماتش نيست! قدرت سنجاق زدن و وصل كردنشان به هم! صف دادن و مرتب كردنشان نيست! اينكه بايستي گوشه اي و به كلماتت بگويي به صف صف و انها هم بدون اينكه دخالتي در امورشان بكني پشت سر هم قطار شوند.. و تو ارام نظاره شان كني.. نيست!
حس اين را دارم كه كلماتم همانند گله اي از اختيارم فرار ميكنند و من به مثال چوپاني عاجز دربه در دنبالشان ميكنم تا حد اقل شده يكي را بگيرم و خرش را بچسبم كه كجا؟! و بعد براي اينكه از ماندنش اطمينان پيدا كنم با طنابي محكم گلويش را بگيرم و در يك قدمي خودم بكشانمش و هر از گاهي با چوبي كه در دست دارم يكي يك دانه در ك..ن.ي نثارش كنم كه بفهمد گسيختن و فرار كردن يعني چه! اما دريغ از همان يك گوسفند!
اهميتي ندارد وقتي دلت ميخواهد گله ات را فراري دهي و خودت زير درختي بنشيني و به انتخاب واحد مزخرفت فكر كني و اينكه تابستان ِ مزخرف تر از انتخاب واحد هم تمام شد و تو تمام نشدي!
تمام نشدي و داري با قدرت ِ هرچه تمام دايره ي اموراتت را هل ميدهي و ميداني روزي خواهد رسيد كه مانند گلوله ي برفي كه از كل وجود خودت هم بزرگتر است تو را در بر ميگيرد!
آن وقت است كه دلت گوسفندت را ميخواهد كه در يك ظهر زمستاني لگدي به برف بزند و تو را از شر آن گلوله ي حجيم خلاص كند تا نفسي نه از روي خفگي كه از روي آزادي بكشي!



 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
سالها از زندان زندگی می گریخت .گریزی نیست او خود را می فریفت زندگی زندان نبود .او زندانی قاب چشمانش بود .پلک هایش سنگین بود.شاید مژگانش به سان میله هایی بودند که زندگی را از پشت آن می نگریست
 

yasi * m

عضو جدید
خدایا پس کی منو قایم میکنی؟؟؟

این مردم انگار هنوز چندتاشون منو میبینن.....

خدایا.....از همه قایمم کن....از همه....

(تازه میفهمم چرا بعضیا عاشق قهوه تلخن....)
 
آخرین ویرایش:

FahimeM

عضو جدید
خدایا!
صبوری نمیخواهم.
کاری کن این، عذابِ آخر باشد.
وقتی زندگی جهنم است،
چه حلاوتی دارد
مرگ!
خدایا صبوری ده
خدایا ارامش ده
کاری کن در این امتحان سخت، سربلند باشد
وقتی زندگی مهر است عشق است
چرا سخن از نیستی؟؟!
خدایا معنای حقیقی عشق را به ما بچشان!
سیرابمان کن!!
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
باز پاییز افسونگر از راه می رسد و دلم هزار راه می رود . به سان معشوقه ای زیبا روی اما دل آزار است جان را به لب می رساند . چند صباحی است که چون پاییز آهنگ آمدن می کند در دل زمزمه می کنم : غم پاییز عاقبت مرا خواهد کشت .
 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
درچشمانت بهار عیدانه جوانه میزند
شکوه را از لبخندت
و امید را از کلامت بغل بغل هدیه میگرم
نهایت ارزوهایم
 
بالا