دست‌نوشته‌ها

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
بعد حدود یه سال تقریبا دیشب خواب یه عزیزی رو دیدم
همون جور مثل همیشش همش داشت نگام میکرد
خواب بود ولی خیلی حس خوبی داشت

خدایا چی میشه اگه دوباره بیاد تو زندگیم؟
خدایا واسه تو که کاری نداره حکمتش چیه که نمیشه؟
 

toprak

عضو جدید
وداع
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه ی خویش
به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه ی خویش

می برم تا که در آن نقطه ی دور
شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکه ی عشق

می برم تا که زه تو دورش سازم
ز تو تی جلوه ی امید محال
می برم زنده بگورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال

ناله می لرزد می رقصد اشک
آه بگذار بگریزم من
از تو ای چشمه ی جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من

بخدا غنچه ی شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله ی آه شدم صد افسوس
که لبم باز به آن لب نرسید

عاقبت بند سفر پایم بست
می روم خنده به لب خونین دل
می روم از دل من دست بردار
ای امید عبث بی حاصل :cry:
 

toprak

عضو جدید
رفتم و مرا ببخش و مگو او وفا نداشت راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید در وادی گناه و جنونم کشانده بود

رفتم که داغ بوسه ی پر حسزت تورا با اشک های دیده زلب شستشو دهم
رفتم که ناتمام بمانم در این سرود رفتم که با نگفته به خود آبرو دهم

رفتم مگو .مگو که چرا رفت ننگ بود عشق من و نیاز تو وسوزو ساز ما
از پرده ی خموشی وظلمت چو نور صبح بیرون فتاده بود به یکباره راز ما

رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی

من از دو چشم روشن و گریان گریختم از خنده های وحشی طوفان گزیختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر آزرده از ملامت وجدان گریختم

ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله ی آتش زمن مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر


روحی مشوشم که شبی بی خبر زخویش
در دامن سکوت به تلخی گزیستم
نالان زکرده ها و پشیمان زگفته ها
دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم
 

aminbeiranvand

عضو جدید
تا چند صباحی پیش درد این بود که سیاست از دین جداست. امروز درد این است که چرا سیاست بر دین فرمانروا است .و این درد از زمانی بر پیکر تاریخ افتاد که منفعت گلوی حقیقت را فشرد ، دین را بازیچه ساخت و بر قامتش جامه دوخت آنرا در توبره ای انداخت و با خود یدک کشید تا در هر محفلی که خواهد برقصاند و هر زمان که از زمزمه هایش بهراسد بر لبانش مهر خموشی نهد . وبدین سان دین عروسک خیمه شب بازی سیاستمدارانی شد که فرمانروایان دین شدند
va noore khoda hamvare roshan ast o foroozan
va mardane khoda hamvare pay dar rekab o dast dar kar
donya roshan ast be nure parvardegare khod,va tanha nure parvardegare khod
va karhaye jahan anjam mishavand be daste mardane khoda(zanane khodai),l
va faghat mardane khoda,
har tamadoni
har fekro metod o raveshi ruzi be enteha miresad
ella rah o tamadone khodai
ke az adam aghaz shod o ta mahdi o ghiamat edame khahad dasht
in ast rahe paydar
pas agar gami bayad,dar in rah mibayad
va agar talashi mibayad,dar in rah...
midunam ke midunestin ina ro,faghat jahate yadavari!
 

sati nar

عضو جدید
آوازخوان
وطلوع هیچ خورشید گرمی یخ سرد واژه هارا نمی شکند.
آوازخوان کدامین واژه باشم؟ وقتی توان بیان مرا در هم میکوبد.
تقدیر ره سپار کدامین سوست که من زنجیر کش خیشم
فرو رفته در حصار سرد کلمات
بی هدف بازی گر کابوس خود!
دنیا بازی گردان گناهم و من اسیر التماس ها .. هوسها ...
ربم! تو کجایی در این شلوغ بازی
تو کجایی در این وحشت بازار
تو کجایی در این بیهوده کاری سرنوشت؟
من دستانم به سوی توست وقتی غرق این منجلاب زندگیم
آن سان هرم وجود توست که سردی این خسته تن بی رمق را
به طلوعی سبز مبدل میسازد
و تو چه آرام و نجیب تسکینم میشوی
پناهم
آوازخوان واژهای تازه


ناتاناییل
هرشب سجود نمازهایم طولانی تر و دستهای قنوتیم بالاتر و صدای حمدم بلندتر می شود
هر روز بر تعداد آوازهای بی صدایم اضافه تر و درون آرامم به تلاطم دریای تنهاییم پر خروش تر می شود تا شاید خدایم وقتی از کوچه تنهاییم گذشت صبری کند...
باران
باران ترانه سرد ماه را شنیده بود و
در شب بی ماهی ذهنم
موسیقی ریزش می نواخت.
خراب و خیس...
پنجره خاطره ها مهو ترانه اش،
ویران شده از احساس سرد گذشته،
ومن!
پشت حصار باورهای کهنه ام
صدای نم دار باران را تماشا می کردم.
و یادها!!
این ره گذران کهنه
می امدندو می کوبیدندو می رفتن
و من دیوار اوار شده خود را به چشم می دیدم
تحمل سنگینی این لحظه
سخت و سخت تر
حالا خود نیز پر باران بودم
گرم!
همچون اتش وجودم
فروکش کنان این تلخی
پروازم بود.......
 

سمیه نوروزی

عضو جدید
شنیده بودم گذر زمان و نمی شه از نگاه کردن به خودمون متوجه بشیم.... خودمون که بعضی وقتا اونقدر حواسمون جمعه که تا سرمون و بالا نیاریم و آسمون و نگاه نکنیم نمی فهمیم صبح شده یا تا زمانی که از ساختمونایی که صبح و توشون شب کردیم نیایم بیرون نمی فهمیم شب شده...
همینطورم شنیده بودم که گذر زمان رو خیلی خوب می شه با رشد یه کوچولو ی دوست داشتنی متوجه شد و می بینم چقدربه حقه این حرف...
امروز رفتم برای خواهر کوچولوی نازنینم وسایل مدرسه بگیرم... لیوان مدرسه... دفتر نقاشی.. دفتر..
باورم نمی شد ... انگار همین دیشب بود که توی بغلم گرفته بودمش بین بخشای بیمارستان راهش می برم تا مبادا گریه کنه و کسی بیدار شه... بردمش کنار پنجره.... شهر و بهش نشون دادم و کلی براش حرف زدم تا خوابش ببره... یه جایی از حرفام گفتم الان یه روز هم نداری اما یه روزی نه خیلی دور تو هم اونقدر بزرگ می شی که بتونی وارد این شهر شلوغ بشی ... گفتم اولین مجوز ورودت به این جمع اینه که وقتی از خونه میری بیرون آدرس و گم نکنی و بتونی برگردی ....اما بعدا بزرگ می شی و می بینی چقدر ما رسمای عجیب داریم ...اینجا ما یاد می گیریم گم نشیم چیزی هم گم نکنیم تا بتونیم وارد اجتماع بشیم ... وارد اجتماع می شیم بزرگ می شیم... اما کم کم کلی چیز دیگه رو فراموش می کنیم و آدرسای مهمتری رو گم می کنیم.... یه عده آدرس خودمونو فراموش می کنیم (خودمون گم می کنیم)، یه عدمون آدرس مبداء و یه عده آدرس مقصد و مبداء که بماند حتی یه روزی یه عدمون آدرس خونه هامونم دوباره گم می کنیم...
نمی دونم چی شد و چی نوشتم و چه طوری شروع کردم که رسیدم اینجا ولی دلم می خواد ادامش و برای سونیای عزیزم بنویسم....
سونیا ی عزیزم، قشنگ ترینم که با کلی ذوق و شوق جند بار وسایل کیفتو ریختیم بیرون و چک کردیم تا خیالت راحت شد و با کلی اشتیاق رفتی خوابیدی .... فردا برات اولین روز شروع یه دوره ی جدیده از فردا شاید زیاد اینو بشنوی که فلان چیز و گم نکنی...مواظب باش و از این قبیل...منم می خوام اولین همینا ها رو بهت بگم..
اول از همه مواظب خودت باش ... مبادا خودت و گم کنی .. دوم هم نمی گم آدرس خونه یادت باشه ... فقط یادت باشه از کجا داری می ری.... و به کجا می خوای برسی.
در پناه حق باشی.
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
رهگذر ار مرام تو شیوه عاشقی بود ،پا بنه بر دوچشم من تا زجهان گذر کنم

ور که مرام عاشقی بی هوس و هوا بود، اذن بده به جان من موسم گل سفر کنم

ور که تباهی و گنه خوش نرود به طبع تو ، داغ بنه بر دلم تا که زآن حذر کنم

ور که نسیم روزگار برد تو را زیاد من ، چوب فلک به دست گیر، قافیه ات ز بر کنم
 

bmd

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دایره ناقص با یک قاچ کمتر، هرگز تکمیل نشد.
حتی به نظر کارشناسان تراشکاری هم راضی نشد تا قطعه ای را برایش بتراشند.
با یک لبخند خدادادی روی سن ایستاد
تماشاگری احمق دچار حسی ناشناخته، ناشی از بر آیند خوشیهای خود با این صحنه شد
برایش کف زد به تنهایی
وحضاربی اختیار در ادامه با او هم آوا شدند.
پرده بسته شد
همه فراموشکارند
حفره همچنان خالیست.
:gol:
 

toprak

عضو جدید
عشق یعنی پاک ماندن در فساد آب ماندن در دمای انجماد
در حقیقت عشق یعنی سادگی در کمال برتری افتادگی:mad::mad::mad:
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
" من دراز کشیده بودم.ماه خون آلود در افق نشسته بود.بعد کم کم سریع و سبک خودش را بالا کشید و هرچه بالاتر می رفت، روشنتر می شد...با گرمی ملایم،سبک و عریان آمد از آستانه در گذشت و با کندی اطمینان بخش تا تخت پیش آمد،در بسترم غلتید و با خنده های درخشانش بر من طغیان کرد..."(1)

زیستن را سببی باید بودن، تا بودنِ هست ها را معنی باشد،زیستن- به زیستن شاید! جز این نیست هر آنچه بشر را به اندیشیدن و آفرینش وا می دارد. بشر ،به سان برده ای مفلوک،از این اربابان نامیمون،تازیانه می خورد؛با خون های لخته شده و دلمه بسته بر پشت.انسان مدرن،به سان سیزیف این اعصار،بار سهمگین گذشتگان بر دوش، از کوه بالا می رود.این چنین است ریشه این زایش ها،خواستن ها و پس زدن ها! اینها همان "یک" هایی اند که سرنوشتی جز یک بودن ذر انتظارشان نیست.
به انتظار نشستن،در پی بود ماندنِ آنچه بود.بی آنکه نگاهی به جلو بیاندازیم.هرگز یادمان نمی ماند که آنچه گذشت را نمی توان بازگرداند. می گذرد به سان قطرات چکیده بر رخ سنگ! به سن دفن شدن ماده سگانی که به جرم آویزان بودن آب دهانشان،نشانی از سرب، دایره وار، بر پیشانی شان می زنند! باز نگردد آنچه بود و نیست، باز نگردد...
نوستالژی، اشک و آه و درد! اینها تازه نیستند در این بی انتها دوران! لیک بباید زندگی را،زنده بودن را - نه صرفا نفس کشیدن - صرف کردن! خوب، بد، زشت یا زیبا! آنچنان ببیاید بود که زندگی خود خجل شود از بودنِ خویش! اگر بشر را رسالتی باشد در طول حیات بی مقدارش روی این خاکدانی ناسوت، نبایدش بود جز انتقام گرفتن از خدایی که بدون تامل خود را در بین بشر و دردهایش جا می کند.
و ماه می تابد بر پیکره! آن دم که اشک ها را فعلی جز فرو ریختن نباشد! می نگرد صامت و چشم می دوزد بر این چشمه های جوشان.بی ترحم و فرجام. حکم صادر شده، بشتابید! به سوی فراموش خانه! به سوی طناب دوار! همچو مار به دور قربانی " بزن مکداف! لعنت بر کسی که بگوید: « بس است! دست بردار!»" (2)

"ولی اینها همان مرغانند که آن روز روی اقیانوس اطلس فریاد می شیدند. مرا می خواندند، همان روزی که من به طور یقین فهمیدم که شفا نیافته ام،که هوز هم در این دام گرفتارم و باید با آن بسازم. زندگی افتخار آمیز تمام شد، اما خشم و تحاشی هم به پایان رسید.می بایست سر تسلیم فرو آورد و به مجرمیت خویش اعتراف کرد." (3)

-----------------------
یادداشت ها:
(1) : کالیگولا - آلبر کامو
(2) مکبث- ویلیام شکسپمیر
(3) : سقوط - آلبر کامو
 

hilari

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خیلی تلاش کردم که بهت وابسته نشم اما شدم
خیلی تلاش کردم فراموشت کنم اما نتونستم


دلم برات تنگ شده
فقط همین
 

meh_61

عضو جدید
کاش میشد نمیدونستم
کاش میدونستم که نمیتونم
کاش میتونستم که نفهمم
کاش میفهمیدم که نمیدونم
چه دردی سراغمه
 

negin1990

عضو جدید
کاربر ممتاز
آرام آرام دور میشوم از این تنگی
از این تنگی دل
آرام آرام دور میشوم از این دل
از این پریشانی نافرجام
از این فاجعه ای که دیگر هیچ مجالم برای گریستن هم نمیدهد

دیگر دلم برای خودم هم تنگ نمیشود
 

toprak

عضو جدید
ما که این همه برای عشق آه و ناله ی دروغ می کنیم
راستی چرا در رثای بی شمار عاشقان _ که بی دریغ _
خون خویش را نثار عشق می کنند
از نثار یک دریغ هم دریغ می کنیم؟
 

toprak

عضو جدید
باور نمی کنم
که ناگهان به سادگی آب
از ساحل سلام دل بر کنم
تا لحظه لحظه در دل دریای دور
امواج بی کران دقایق را پارو زنم
 

toprak

عضو جدید
مغالطه ی درست

آری اگر در باز بود و
باز پنجره
پس در پرنده است

وهمچنین اگر
در بسته بود و
بسته پرنده
پس باز در پرنده است

اما دری که باز نباشد
دیگر نه در که دیوار..........

اما پرنده بسته اگر باشد
دیگر پرنده نیست که مردار...........:gol:
 

toprak

عضو جدید
هر دم دردی از پی دردی ای سال
با این تن ناتوان چه کردی ای سال

رفتی و گذشتن تو یک عمر گذشت
صد سال سیاه بر نگردی ای سال

;)
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
من ماندم و من و تو تنها خدای من

چقدر دوستت دارم بی همتای من ،دوستم بدار نه به رسم خدایی به رسم رفاقت ، رفیق تمام لحظه های من، مهرت را به جان خریدارم بی مانند یکتای من

عاجزم از درکت ، غافلم از یادت، گریزانم از درگاهت، روسیاهم بر آستانت ، نا لایقم در میان خیل خوبان بارگاهت

بر من خرده مگیر گر نالانم من هنوز رسم عاشقی نمی دانم
 

meddler

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما که این همه برای عشق آه و ناله ی دروغ می کنیم
راستی چرا در رثای بی شمار عاشقان _ که بی دریغ _
خون خویش را نثار عشق می کنند
از نثار یک دریغ هم دریغ می کنیم؟



دریغا دریغ......
 

FahimeM

عضو جدید
آوازخوان
وطلوع هیچ خورشید گرمی یخ سرد واژه هارا نمی شکند.
آوازخوان کدامین واژه باشم؟ وقتی توان بیان مرا در هم میکوبد.
تقدیر ره سپار کدامین سوست که من زنجیر کش خیشم
فرو رفته در حصار سرد کلمات
بی هدف بازی گر کابوس خود!
دنیا بازی گردان گناهم و من اسیر التماس ها .. هوسها ...
ربم! تو کجایی در این شلوغ بازی
تو کجایی در این وحشت بازار
تو کجایی در این بیهوده کاری سرنوشت؟
من دستانم به سوی توست وقتی غرق این منجلاب زندگیم
آن سان هرم وجود توست که سردی این خسته تن بی رمق را
به طلوعی سبز مبدل میسازد
و تو چه آرام و نجیب تسکینم میشوی
پناهم
آوازخوان واژهای تازه


ناتاناییل
هرشب سجود نمازهایم طولانی تر و دستهای قنوتیم بالاتر و صدای حمدم بلندتر می شود
هر روز بر تعداد آوازهای بی صدایم اضافه تر و درون آرامم به تلاطم دریای تنهاییم پر خروش تر می شود تا شاید خدایم وقتی از کوچه تنهاییم گذشت صبری کند...
باران
باران ترانه سرد ماه را شنیده بود و
در شب بی ماهی ذهنم
موسیقی ریزش می نواخت.
خراب و خیس...
پنجره خاطره ها مهو ترانه اش،
ویران شده از احساس سرد گذشته،
ومن!
پشت حصار باورهای کهنه ام
صدای نم دار باران را تماشا می کردم.
و یادها!!
این ره گذران کهنه
می امدندو می کوبیدندو می رفتن
و من دیوار اوار شده خود را به چشم می دیدم
تحمل سنگینی این لحظه
سخت و سخت تر
حالا خود نیز پر باران بودم
گرم!
همچون اتش وجودم
فروکش کنان این تلخی
پروازم بود.......

ماه من!
غصه اگر هست بگو تا باشد!

معني خوشبختي ،
بودن اندوه است...!
اين همه غصه و غم ، اين همه شادي و شور
چه بخواهي و چه نه! ميوه يک باغند.
همه را با هم و با عشق بچين...
ولي از ياد مبر
پشت هر کوه بلند
سبزه زاري است پر از ياد خدا!
و در آن باز کسي با صدایی آرام و مطمئن مي خواند

که خدا هست ،خدا هست و چرا غصه ؟ چرا ؟
 

FahimeM

عضو جدید
وصف یک لحظه کنار دریا
فاصله ای نیست
گویی پیوندی همیشگی است
در بیکران دور

یکی وسیع و بلند
وآن دیگری آرام و عمیق

دستانم را دراز می کنم
راهی تا ابرها نمانده
در سایه پیوند آسمان و دریا
 
بالا