دست‌نوشته‌ها

raha

مدیر بازنشسته
"پشیمانی" احساس آشنای تمام لحظه هایی ست که بر من گذشته... همیشه!
ای کاش هایی که با خودم زمزمه کرده ام و میکنم... لغزش های بی نهایت... اشتباهات دوباره!!
و حالا دیگه نگاه خیسم خیره به آسفالت سیاه جاده ست و خطوط سفیدی که از پی هم میگذره.....
بی اعتنام به انعکاس نور آئینه..... بی اعتمادم به خودم. به او. به همه........
 

sanayemodir

عضو جدید
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا
باتو چه کس میگوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا

از کسی می شنوی،روی تو را
کاشکی میدیدم،شانه بالا زدنت را،-بی قید-
و تکان دادن دستت را_که مهم نیست زیاد_
و تکان دادان سر را که_عجیب،عاقبت مرد؟_
افسوس!
کاشکی می دیدم!
من به خود میگویم:
((چه کسی باور کردجنگل جان مرا آتش عشق تو خاکستر کرد؟))
 

sanayemodir

عضو جدید
"پشیمانی" احساس آشنای تمام لحظه هایی ست که بر من گذشته... همیشه!
ای کاش هایی که با خودم زمزمه کرده ام و میکنم... لغزش های بی نهایت... اشتباهات دوباره!!
و حالا دیگه نگاه خیسم خیره به آسفالت سیاه جاده ست و خطوط سفیدی که از پی هم میگذره.....
بی اعتنام به انعکاس نور آئینه..... بی اعتمادم به خودم. به او. به همه........
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا
باتو چه کس میگوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا

از کسی می شنوی،روی تو را
کاشکی میدیدم،شانه بالا زدنت را،-بی قید-
و تکان دادن دستت را_که مهم نیست زیاد_
و تکان دادان سر را که_عجیب،عاقبت مرد؟_
افسوس!
کاشکی می دیدم!
من به خود میگویم:
((چه کسی باور کردجنگل جان مرا آتش عشق تو خاکستر کرد؟))
 

sanayemodir

عضو جدید
غریبی سفر کرده از ناکجایم
که با خاطرات غمت آشنایم
منم کولی دشت آوارگی ها
که نشناختی کیستم از کجایم
چه خوش می نوازی تو چوپان عاشق
نی ات را به یاس غریبانه هایم
من از کوچ دریا به اینجا رسیدم
بزن ناله های غریبی برایم
هنوز از هجوم تنش های عزلت
به پس کوچه های خیالت رهایم
در انبوه آیینه ی چشم هایت
من از هیچ هم هیچ تر می نمایم
پریزاده ی هفت شهر خیالم
همیشه برایت غزل میسرایم
 

elmira@

عضو جدید
آن گاه که غرور کسی را له می کنی .

آن گاه که کاخ آرزو های کسی را ويران می کنی .

آن گاه که شمع اميد کسی را خاموش می کنی .

آن گاه که بنده ای را ناديده می انگاری .

آن گاه که حتی گوش هایت را می بندی.....


[FONT=times new roman, times, serif]تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی ! [/FONT]

آن گاه که خدا را می بينی!


[FONT=times new roman, times, serif]ولی بنده خدا را ناديده می گيری ...[/FONT]


[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]میخواهم بدانم دستانت را به سوی کدام آسمان دراز میکنی؟[/FONT]


[FONT=times new roman, times, serif]تا برای خوشبختی خودت دعا کنی ؟[/FONT]
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
فرو می ریزد سنگواره آرزو ها و آلام...نرم نرمک و با طمانینه...
آه، آرزو های بسیارم....
پ.ن: هدیه تولد امسال هم به دستمان رسید...دردناک تر از سال های پیشین...
 
آخرین ویرایش:

XPARS

عضو جدید
کاربر ممتاز
اين تاپيک به دست‌نوشته‌هاي روزانه، گفت‌وگو‌هاي تنهايي و يا خاطرات شما اختصاص دارد. دست‌نوشته‌ها، بداهه‌نويسي‌هايي را شامل مي‌شود که از نظر ادبي به حد دل‌سروده يا دل‌نوشته نرسيده باشند و نويسنده صرفاً قصد ارائه مطلب دارد، نه نقد نوشته...
اميدوارم اين تاپيک بر انسجام و نظم تالار افزوده، از پراکندگي تاپيک‌هاي متفرقه با اين مضمون پيش‌گيري کند. نيز آرزومندم پس از مدتي دفترچه‌اي خواندني از دوستان برجاي ماند.
:gol:

سلام حاج کافری !

یا شایدم ... همون سلام بهتره :w16:

 

wwwolf

عضو جدید
شب سر شار از مهتابم را ،بی حضور لحظه های بی تو بودن و هیچ بودنت به پایان بی آغاز رهاترین لحظه هایی می رسانم ،بی ان که بدانی درونم را در ازای هیچ در برابرت به حراج وسوسه انگیز سایه ها گذاشتم تا شاید حتی روزی سایه ات به میهمانی سایه ها آید ...
 
آخرین ویرایش:

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
قدم پشت سر قدم،نفس پشت سر نفس و پُک در پی پُک...هوا و دود را با هم ترکیب کردن، تو دادن! دم و بازدم، بی توقف و پر از ملال و تکرار. سر بالایی سرسبز جنوبی هنوز نفس آدم را می گیرد، حتی بعد از گذشت 4 سال...
همین جاست، داخل همین کوچه و تابلویش هم از بیست متری نمایان؛ دبیرستان و مرکز پیش دانشگاهی [....] .ساختمانی دو طبقه با آجرهای کوچک سه سانتری، دو طبقه بعلاوه یک همکف.زمین حیاط دیگر مثل گذشته بتونی نیست، آسفالتش کرده اند. انگار فقط منتظر ما بودند که برویم و بعد... تورهای دروازه عوض شده،ایضا حلقه های بسکتبال...حیاط خالی ست. خالی از آشنا، خالی از ورودی های 83. خالی از خنده ها و شوخی ها، خالی از هر چیزی که گذشته را به یاد می آورد. همه چز پر از حال است، پر از حسِ تهوع آورِ بودن! پر از نبودنِ بودها . پر از بچه هایی که انگار مال یک دوران زمین شناسی دیگر بودند، بچه هایی که از این دوران نبودند انگار، این روزگاران خاموش! بچه هایی که سه سال با هم بزرگ شدیم و گفتیم و خندیدیم و حالا فقط یادش مانده و نوستالژی اش...بچه هایی که همه رفته اند؛


امیر
سریع رفت سراغ درس و کار! "ماهان" می رود تا شاید فوق قبول شود. می خواهد 7 ترمه قال قضیه را بکند. سربازی اش را با کمک یکی از آقازاده هایی که پدر هم اتاقی اش بود پیچاند! شد رئیس ذفتر بسیج دانشکده و ....
ابراهیم
بعد کنکور زد تو کار شرکت های زنجیره ای! تمام اطرافیانشو کشوند توی کار! سه سال تو شرکت موند. بارش را بست و برای خودش در جردن خانه ای دست و پا کرد. بماند سر چند نفر رو این وسط خورد...!
بهجو
رفت تهران مرکز.انگار مثل سابق اهل بگو بخند نیست........
امید
از دانشگاه اخراج شد. رفت سربازی و برگشت! می گن سرش تو کلاه خودشه! انگاری سربازی بعضی ها را واقعا آدم می کنه...
یوسف
بخاطر فعالیت سیاسی یه مدت تعلیق بود. معلوم نیست هنوز هم هست یا نه. ولی می گن برگشته سر درسش!
مرتضی
رفت حوزه علمیه! بین بچه ها تنها کسی بود که واقعا به چیزی که می خواست رسید.
هومن
تا چند وقت پیش ایران بود. هر از چندگاهی همبازی بودیم سر میز بیلیارد .هفته پیش رفت کانادا، دیگه هم بر نمی گرده...
سهراب
بزرگ تر شد. بعد از کنکور گروه مان را راه انداختیم. سال پیش همه چیز را بوسید گذاشت کنار...سرش گرم سر و همسر و زندگی شده...گیرم که گاهی سری به فقیر و فقرا هم می زنه...
افسردگی محمد بدتر شد. از وقتی که از زندان برگشت دوز قرص های مصرفی اش رو بالاتر برد. به حالش توفیر چندانی نمی کند اما حافظه اش را تماما از بین می برد. گاهی که حرف می زند یکهو فراموش می کند که چه داشته می گفته، سکوت می کند....

کجا رفتند آن روزها، آن سالها و این چه حجمی است از نبودن...باشد که طرحی باشد بر هست بودنِ نبوده ها و بودِ نیست ها....


آنجا کنار باغی
سراغی از یاران رفته گرفتیم
اینجا کنار رودی
سرودی
با یاد رفتگان خواندیم
بی دوستان رفته و
یاران در گذشته
- تنها ماندیم....
فردا که آینه تنها ماند
بی ما ماند
ایا کدام تصویر
قاب این آینه پر خواهد کرد
(1)




* (1) :آینه بی تصویر - حمید مصدق
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سمیه نوروزی

عضو جدید
آسمانٍ به اندازه آبی.
سنگچین ها، تماشا، تجرد.
کوچه باغ فرا رفته تا هیچ.
ناودان مزین به گنجشک.
افتاب صریح.
خاک خوشنود.
........
یه نفس عمیق عمیق عمیق می کشم ....... می خواهم تا ابد ابد ابد در این لحظه ماندگار شوم........نمی پرسم، می شود آیا؟ می دانم منطق زیبای تو را با سکون کاری نیست...
 
آخرین ویرایش:

رهگذر*

کاربر بیش فعال
تا چند صباحی پیش درد این بود که سیاست از دین جداست. امروز درد این است که چرا سیاست بر دین فرمانروا است .و این درد از زمانی بر پیکر تاریخ افتاد که منفعت گلوی حقیقت را فشرد ، دین را بازیچه ساخت و بر قامتش جامه دوخت آنرا در توبره ای انداخت و با خود یدک کشید تا در هر محفلی که خواهد برقصاند و هر زمان که از زمزمه هایش بهراسد بر لبانش مهر خموشی نهد . وبدین سان دین عروسک خیمه شب بازی سیاستمدارانی شد که فرمانروایان دین شدند
 

سمیه نوروزی

عضو جدید
در زندگی هر کس زمانی فرا خواهد رسید که دوست دارد عادت کند.... دوست دارد در بازه های مشخصی از زمان برگردد به خودش و عادت هایش و مطمئن شود که هنوز خودش را خوب به یاد دارد... می ترسد از اینکه مبادا در یکی از مسیر های زندگی که تندتند راه رفته است بخشی از خودش را جا گذاشته باشد....امروز رفتم یکی از همان جاهای همیشگی ای که دلگرفتگی ها و شادی های زیادی را به آنجا برده بودم... قدم زدم... نفس کشیدم و خوب تماشا کردم.... هنوز همه جا را می شناختم...لازم بود باید از روحم نبض می گرفتم
 

negin1990

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو باز هم نیستی و این دل غرق بهانه است
تو باز هم نیستی و این شب اوج ستاره است
تو باز هم نیستی و من تنهای تنهایم

چشم هایم را آرام میبندم و چیزی جز سکوت نمیشنوم
چیزی در درونم زمزمه میکند:
تو باز هم نیستی
 

hilari

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چقدر لذت بخش که بفهمی خدا بهت نگاه میکنه
خدا فراموشت نکرده و درخواستتو بی جواب نذاشت

و چه احساس شرمی به آدم دست میده از این همه ناشکری

امروز دکتر گفت ................ و من دوباره از خدا خجالت کشیدم
اتفاق 1 ماه پیش میتونست زندگیمو نابود کنه اما بازم خدا منو شرمنده لطف خودش کرد


چقدر زود یادم رفت !و چقدر زود یادم میره !
چقدر دلم گرفته !

خدایا منو ببخش
 

negin1990

عضو جدید
کاربر ممتاز
دست هایم مینویسند و قلبم میگوید و چشمم میگرید و لب هایم خاموش خاموش بر هم فشرده میشوند
ورقم خیس میشود و دلم تنگ میشود و دست هایم میلرزد و آرام میمیرم......
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دارم به دریا فکر میکنم
خوش به حالش!
بهش که سنگ میزنن، سنگ غرق میشه
دوست دارم من هم مث دریا متلاطم نشم! ولی خیلی سخته...
البته بعضی سنگها، سنگِ نمکه.. ولی بعضی هاش از قلب تو هم سنگتره!
 

negin1990

عضو جدید
کاربر ممتاز
کجاست آنکه بانگ فریاد دوستت دارمش گوش مرا می آزرد
کجاست آنکه محبت بی دریغش را به چشمانم میباخت
کجاست آنگه مقدس میشمرد لمس تنم را

آه.... یادم آمد.... تمام این ها را او در تنهاییمان به من بخشید
آرزویم بود که کسی جز من میشنوید که او خطاب به من میگوید:
دوستت دارم
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز


نمی دونم بگم زود گذشت یا دیر...
کلا این روزا زمان دیر میگذره...
ولی کاش هنوز تموم نشده بود
خداجون توی این ماهی که گذشت خیلی چیزا یاد گرفتم که قبلا نمی دونستم...
مثلا همین که قبل از این که حاجتی رو ازت بخوام اول به گناهام اقرار کنم و بعد به بزرگی و رحمت تو اقرار کنم و به خاطر نعمت هایی که بهم دادی باید شکرشو بجا بیارم...
شکر نعمت،نعمتت افزون کند...این رو بارها شنیده بودم ولی چرا بهش توجه نکرده بودم؟!
می گفتم به یادم نیستی...انگار قلبم خوابش گرفته بود و توی این ماهی که گذشت داشتم صداش می زدم که بیدار بشه...
انگار آسمون بالای سرمو خط خطی کرده بودم و ستاره ها رو نمی دیدم...
ولی خودت توی این ماه آسمون رو صاف و بارونی اش کردی و خط خطی ها رو پاکشون کردی...
چه قشنگ بود قرآن خوندنا....چه قشنگ بود شبای قدر و قرآن سر گرفتن و زیر بزرگی و عظمتت قرآن گریه کردن...چقدر سحرهامون آسمونی بود...دلم واسه ی این روزا تنگ میشه...
نمی دونم....نمی دونم باید چیکار کنم...
خداجون تو هستی...می دونم که هستی...ولی دلم میخواد بیشتر وجودتو حس کنم...
کاش جوابمو می دادی...می دونم که بالاخره جوابمو می دی...
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پ.ن:این دفه هم بدون این که فرصت کنم حرفامو روی کاغذ بیارم همه رو همین جا نوشتم...
این روزا دلم گرفته....
این امتحانه؟خداجون این که جوابمو نمی دی امتحانه؟سعی می کنم صبرمو زیاد کنم تا بالاخره جوابتو بشنوم....
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
بدم از آن دم عیساییت بر صورت سرخم

دمی جان سوز تا جانم بسوزاند

شرر ریزد ، برافروزد و جانم آنچنان سوزد

که چز خاکستر گرمش نماند چیزکی برجای

الهی دردت را بر جانم انداز باشد از خاکسترش یک انسان زاده شود
 

negin1990

عضو جدید
کاربر ممتاز

امروز با مورچه ی کوچکی که روی خط صافی به تندی قدم برمیداشت حرف میزدم
میگفتم و مورچه میرفت و باز هم میگفتم
اشک هایم جاری شد...
مورچه میرفت و من باز هم میگفتم

چشمهایم را بستم و باز کردم
حلقه ای چون رود دور مورچه را گرفته بود و مورچه دور خود میچرخید
دلم برایش نسوخت
تازه مثل من شده بود

 

مهندس شکوفه

عضو جدید
در این لحظه های دوری لحظه های بی خبری
شنیدن صدایی ملایم کافیست تا مرا با خود ببرد
با گوش های بی صدا چشمان بی نگاه به جنگل رویا
می گذارم تا جان بگیرد آنچه که دل من آرزویش را داشت
پیچک خوشبختی من میروید و با تابش خورشید و انوار امید رنگش
هر روز بیشتر از روز قبل رشد می کند
هر برگش نشان آرزوییست که آرزوی وصالش را داشتم
برگ اول نقاش خیالم است که دوریش این چنین رنگ پاشید به تخیلم
و برگ های دیگر روزهایی که نقاش خیالم با ساحل آرامش درونش نقاشی می کند
و مرا از امواج طوفانی روزهای تاریک و تار دوری اش با قایق نجاتش به سمتش می کشاند
پیچک قد می کشد و برگ هایش یک یکی رشد می کنند
صدا قطع می شود و من از خیال به واقعیت می رسم
خواب شیرینی بود که مرا برای لحظاتی دور از هرچیز به شهری برد
که برای حقیقت بی معنا بود
و حالا من هستم و روزهای مثل آب جاری که باید طی شوند
و به دریای زندگی برسند
از خیال می گریزم و دل به امواج پیش رویم میدهم آن ها را می پذیرم
ولی از مرداب خیال درگریزم....
 

toprak

عضو جدید
عشق تحریم قفس با دار ها
دشمن هر چه درو دیوار ها
عشق یعنی لرزش دستان من
در خطر افتادن ایمان من
 

meddler

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق تحریم قفس با دار ها
دشمن هر چه درو دیوار ها
عشق یعنی لرزش دستان من
در خطر افتادن ایمان من


حتی به من اجازه نمیداد با خودم
تنها شوم برای همین عاشقش شدم
گفتم که من نبوده ام و نیستم تو را
او گفت بوده باش........ و من بودم و شدم !
 

toprak

عضو جدید
حتی به من اجازه نمیداد با خودم
تنها شوم برای همین عاشقش شدم
گفتم که من نبوده ام و نیستم تو را
او گفت بوده باش........ و من بودم و شدم !
تو مرحله ای از شدنم بودی و رفتی
بی انکه بدانی به من افزودی و رفتی
 

meddler

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو مرحله ای از شدنم بودی و رفتی
بی انکه بدانی به من افزودی و رفتی



و باز حس خداحافظی اجباری
صدای قهقه در مجلس عذاداری
دوباره پنجره هایی که رو به دیوارند
و باز میکنیش ( بد ترین خود آزاری !!!)
.
.
.
گرفته گریه اش اما بلند میخندد
که بر نیامده از دست هیچکس کاری
 

toprak

عضو جدید
و باز حس خداحافظی اجباری
صدای قهقه در مجلس عذاداری
دوباره پنجره هایی که رو به دیوارند
و باز میکنیش ( بد ترین خود آزاری !!!)
.
.
.
گرفته گریه اش اما بلند میخندد
که بر نیامده از دست هیچکس کاری
باز امشب سیل جاری می شود
عقده هامان زخم کاری می شود
درد امشب سوگواری می کند
عشق آقا روزه داری می کند
 
بالا