دست‌نوشته‌ها

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
اصولا این خر ما از کُره گی دم نداشت. اصلا انگار از وقتی از زهدان والده مکرمه شان به بیرون آمده اند بر انتهای ما تحتشان هیچ چیزی نصب نبوده!
این خر ما که خر آمده و کره خر خواهد رفت اصلا با دم و مقولات متشابه رابطه خوبی نداشته و ندارد. اگر این مفلوک بی صاحب دم داشت، به این فلاکت نمی افتادیم که این چند ماه،خبر مرگمان، هر خراب شده ای می رویم برای استخدام می گویند جرم سیاسی داری، برو بگذار باد بیاید...
اگر این خر ِ ما، که به قدر یک گوساله هم فهم ندارد، دم داشت هر ترم موقع امتحان ها یک بلای آسمانی به سرمان ناشی نمی شد که دچار نیهیلیسم حاد بشویم و بعد هم همه شان را بیوفتیم! اگر این خر ما، خر بود؛ دیگر نمی آمدند تمام استودیو های کشور را ببندند و بعد راست راست توی چشمت نگاه کنند و بگویند آزادی در ایران به سمت مطلق متمایل است ( البت شاید بنده های خدا منظورشان صفر مطلق بوده و ما خبر نداریم)
این خر ِ ما خر بشو نیست. اگر بود، هر بار که قرار می گذاریم برویم یه فنجان قهوه کوفتی در این شکم کارد خورده مان بریزیم کنسل نمی شد!
خرتر از این خر ندیده ام به جان خودم! اگر این خر ِ ما شعورش می کشید اصلا متولد نمی شد که حالا بیاییم در مورد سایز دم چسبیده به ما تحتش بحث و مناظره کنیم....

پ.ن: در هر فلسفه لحظه ای است که در آن ایقان فیلسوف پای به صحنه می نهد؛ و یا بنا به یک ترانه قدیمی:
خر رسید،
زیبا و قوی!


«فراسوی نیک و بد فردریش نیچه»
 

Ekram

عضو جدید
کاربر ممتاز
خرما نیز ندارد دمی

خرما نیز ندارد دمی

اصولا این خر ما از کُره گی دم نداشت. اصلا انگار از وقتی از زهدان والده مکرمه شان به بیرون آمده اند بر انتهای ما تحتشان هیچ چیزی نصب نبوده!
این خر ما که خر آمده و کره خر خواهد رفت اصلا با دم و مقولات متشابه رابطه خوبی نداشته و ندارد. اگر این مفلوک بی صاحب دم داشت، به این فلاکت نمی افتادیم که این چند ماه،خبر مرگمان، هر خراب شده ای می رویم برای استخدام می گویند جرم سیاسی داری، برو بگذار باد بیاید...
اگر این خر ِ ما، که به قدر یک گوساله هم فهم ندارد، دم داشت هر ترم موقع امتحان ها یک بلای آسمانی به سرمان ناشی نمی شد که دچار نیهیلیسم حاد بشویم و بعد هم همه شان را بیوفتیم! اگر این خر ما، خر بود؛ دیگر نمی آمدند تمام استودیو های کشور را ببندند و بعد راست راست توی چشمت نگاه کنند و بگویند آزادی در ایران به سمت مطلق متمایل است ( البت شاید بنده های خدا منظورشان صفر مطلق بوده و ما خبر نداریم)
این خر ِ ما خر بشو نیست. اگر بود، هر بار که قرار می گذاریم برویم یه فنجان قهوه کوفتی در این شکم کارد خورده مان بریزیم کنسل نمی شد!
خرتر از این خر ندیده ام به جان خودم! اگر این خر ِ ما شعورش می کشید اصلا متولد نمی شد که حالا بیاییم در مورد سایز دم چسبیده به ما تحتش بحث و مناظره کنیم....

پ.ن: در هر فلسفه لحظه ای است که در آن ایقان فیلسوف پای به صحنه می نهد؛ و یا بنا به یک ترانه قدیمی:
خر رسید،
زیبا و قوی!

«فراسوی نیک و بد فردریش نیچه»

خرما دم چو همی داشت هوا بهتر بود
خر ما دم چوهمی داشت نمیگفتندش
نخرام
که خرامیدن تو نیست به وفق دل ما
خر-باید که سرش
به گریبان نه -به آخور برود
آخری بی علف و کاه و تهی
ای خوش آنروز که در پشت خر ما دم بود
ببریدند دمش
شکر زان شکر که سر برتن او هست هنوز
وای از آندم که سرش نیز برند
وازین بیش شود
خر توخر
 

hamideh vf

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای موعود خدا و ای نشانه خدا بر بندگانش!

اگر بیایی دنیایم روشن شود و من تمام دل تنگی هایم را با تو قسمت خواهم کرد و مژده های پروردگارم را به شما خواهم داد!

اگر ماه درآمد و این گوچه های دلتنگی روشن از نورش شدند به شما نشان خواهم داد و زخمهای دلی را که دل بست و تکه تکه اش کردند ...

و میدانم اگر این کوچه ها روشن شود، تکه های دلم را زیر پایتان خواهید دید که باز زیر پایتان نماند و باز نشکند ...

در روشنایی کوچه ها خواهید دید که چطور در تاریکی سفر میکردید و به خیالتان که شاهراه را جسته اید ..!!!

اگر این کوچه ها روشن شد، عشقم را خواهید دید و دلِ سوخته ام را که مدت هاست جایی جا گذاشته ام!

جایی در همین تاریکی ها که نمی یابمش ...


اگر روشن شد ....




ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ح.م.ی.د.ه
5مرداد89
 

cute

عضو جدید
کاربر ممتاز


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]یادت هست؟؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گفتم و گفتی:آش نخورده و دهان سوخته!![/FONT]
....
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آری....نخوردم و نخوردی[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]این هفته که گذشت با خود گفتم غم ها تمام شد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]باور کردم و غم ها را فراموش کردم....صبح اغازین روز هفته را با لبخند شروع کردم ...اما..[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شادیم انقدرها به طول نینجامید[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در تاریکی های ندانستن پرسه می زدم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]که شعله های دانستن سوزاندم..!!![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اینبار نه لب و دهان که تمام وجودم را...[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دیدی...دیدی سوختم...دیدی نخورده سوختم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]حال با مهری که به اجبار بر لب زده ام چه کنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چه خوبست...که از پس این حرفها اشکهایم را نمی بینی و بغضهایم را نمی فهمی..[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]می خندم و در هر خنده قلبم فشرده می شد!![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دیگر نمی دانم به کدامین ریسمان چنگ زنم..دیگر نمی دانم از که و چه سلامتت را بخواهم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تو را به او سپردم و فقط و فقط تو را از خودش می خواهم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]باورم اینست که می مانی...کنارم می مانی[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ازاین روست که می گویم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]برای مریضی که شفا گرفته دعا کنید...[/FONT]
 

shanli

مدیر بازنشسته
ما اینروزها میخواهیم اندکی به خودمان برسیم و جلب توجه کنیم! اما نمیتوانیم!! چرا که فاصله مان با خودمان زیاد است!

لطفا ما را به خودمان برسانید!!!
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
روزها گذشتند و می گذرند. بی تو، بی ما... هر لحظه اش گذشت و حالا طرح نوستالژیک اش مانده و منی که مانده ام با این حجم بیهودگی...
زود گذشت یا دیر را نمی دانم. اصلا یادم نمی آید چطور گذشت...خوب، بد، بی حس...چه اهمیتی دارد؟! چه اهمیتی دارد دیگر چه می گذرد.ولی...حالا چطور؟! حالا که در طرح حوضچه خاطرات نگاه می کنی چه می بینی؟! حس می کنی فشارش را؟! حس می کنی درد حسرتش را، درد نبودن ها را؟!...
انگار سهم هر کسی یک چیزی ست. نمی دانم، شاید حق با هدایت بود؛ "این هم یک جورش است." (1) انگار پایان های خوب و زیبا، آنهایی که وقتی بچه بودیم در گوشمان می خواندند فقط برای شنیدن بودند و بس. سهم ما که همان انتهای بی رحم بود، ما را با پایان های رویایی کاری نبوده و نخواهد بود...لغات را پشت به پشت هم قطار کردن دیگر عادت شده...دیگر عادت شده که فراموش کنم گذشته را. بگذریم که گاهی... گاهی فراموش می کنم که تو همیشه قوی تر از من بودی، و همین قدرت وجودت بود که دوست داشتنی ات می کرد و فشار قلبم را فزون.و گاه از خود می پرسیدم که اصلا پشت آن قدرت قلبی هم بود یا نه!...
و سکوت ها در پی یکدیگر...محسور در این پوسته شکننده سنگی... بی بودن و غم نبودنِ بوده ها!و من هنوز افتخار می کنم به این عظمت قدرت ات. به اینکه چقدر راحت کنار می آیی با آنچه بوده و دیگر نیست. افتخار می کنم به این عظمت لایتناهی، به این سرمای بی کران، به این بیابان یخ زده و حرف های خشک شده روی لب...
گلی می گذارم به یاد آنچه بود و دیگر نیست...( اگر آن بود براستی بود، بود...) به یاد طرح لخت شیر در قهوه....


"خسته، حتماً، فليسه‌ي من، وقتي اين نامه را برمي‌داري خسته هستي، و من بايد به خاطر چشم‌هاي خواب‌آلود تو هم كه شده، سعي كنم روشن و واضح بنويسم. آيا بهتر نيست نامه را همين الآن نخوانده كنار بگذاري، دراز بكشي، و بعد از اين هفته‌ي پر سر و صدا و ازدحام چند ساعتي به خواب بروي؟ نامه در نخواهد رفت و حتي خيلي هم خوشحال خواهد شد اگر تا بيدار شدن تو روي تخت در انتظار بماند...." (2)

یادداشت ها:
(1) : نامه هدایت به شهید نورایی
(2) : نامه به فلیسه - فرانتس کافکا
 

ELLY775

عضو جدید
قرار است فردا به دنیا بیایم میان هزاران واژه خط خورده ودر انبوه ای از احساسات طلوع کنم ودر حجمی از دفتر ها گم شوم وبا قلم برقصم بر دفتری سپید ودر سیاهی واژه ها گم شوم در میان کاغذی مچاله شده در سطل زباله با زندگی وداع کنم .
 
  • Like
واکنش ها: floe

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
و زمزمه می کنند در گوشم...زمزمه های هیچ انگاری را؛...
"ده هزار روز عذاب و حالا به سوی خانه خواهی شتافت..."
هر روز نجوا می کنند آوایشان را...هر روز و هر شب و هر لحظه...
هزاران روز از آن ده هزار روزها معهود گذشته و هنوز زمزه هایشان می دهد آزارم و امیدی ناامید برای رهایی از این زمزمه ها...برای رهایی، برای بال زدن به سوی منزلگاه....
 

mrsadi677

عضو جدید
افسردگي چرا

وقتي هنوز كتابهاي زيادي هست كه نخوانده ايم

وقتي راه هاي زيادي هست كه نرفته ايم

وقتي چيزهاي زيادي هست كه نياموخته ايم



افسردگي چرا

وقتي كارهاي زيادي هست كه مي توانيم انجام دهيم

وقتي كساني به نيروي عقل و توان بازوي ما نيازمندند



افسردگي چرا

وقتي نيروي عشق در قلب ماست

وقتي دلمان مي تپد برا ي كساني كه دوسشان داريم

براي سرزميني كه متعلق به ماست



افسردگي چرا

وقتي انديشه هاي بزرگ درسر داريم

وقتي آرزويمان جهاني آباد و آرام است



افسردگي چرا

وقتي كه مي دانيم كه تنها نيستيم

وقتي مي دانيم كساني منتظرمان هستند

وقتي مي دانيم كساني چشم اميدشان به ماست



افسردگي چرا

وقتي مي توانيم افكارمان را بنويسيم

يا نقاشي كنيم

وقتي مي توانيم بسازيم

وقتي قدرت خلاقيت در ماست



افسردگي چرا

وقتي مي توانيم شادي ها وغم هايمان را با ديگران تقسيم كنيم

وقتي مي توانيم سنگي را از راه كسي برداريم

وقتي مي توانيم با مهر خود دلي را شاد كنيم



افسردگي چرا

وقتي مي توانيم صداي خنده و بازي بچه ها در كوچه را بشنويم

وقتي مي توانيم برق اميد را در چشمان درخشان شان ببينيم



افسردگي چرا

وقتي چشمه ها مي جوشد

رودها جاري است

خورشيد مي تابد

و روز از پي شب مي آيد



افسردگي چرا

وقتي هنوز باران مي بارد

باد مي وزد

بهار مي آيد

زمين سبز مي شود

و درختان بار مي دهند


 

ehsantomcat

عضو جدید
مردن، ناگهانی نیست. از روزی شروع می‌شود که از زندگی لذت نمی‌بریم تا ندانیم چرا باید خودکشی نکنیم، نمی‌دانیم چرا باید زندگی کنیم
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
دیشب در میکده ها را گشودند اما گلویم هنوز خاک می خورد ، محتاج توام ساقی گلویی تر کن باز می خواهم از تو بخوانم . اسباب بزم چیده ای من مهمان توام یا تو مهمان منی ؟ تو ماوای منی این منم که طفل گریز پای حریم توام که آرام می آیم و بر کوی تو میگردم بر هوای تو بوسه می زنم شتابان می گریزم چند صباحی بی تو می مانم دلتنگ می شوم و باز می گردم من این بازی های کودکانه را دوست دارم بگذار تا ابد طفل گریز پای کوی تو بمانم
 

CHATR be DAST

عضو جدید
نشسته در آغاز يك ساحل
پشت به دريايى كه از تمام بودنش
سر كوفتنش
نعره هاى بى گاهش
كه ميگويد :
هاى ، من اينجايم ، نگاهم كن ... ؟
مى رسد ، تنها
،
و من در نهان خويش ، خواهم گفت :
من با قلب آشفته ى تو
من با نعره هاى تو
من با صداقت تو
من با يك رنگى تو
قهرم ، آرى قهر
،
هرچه ميخواهى ، صدايم زن

س.م.چتر به دست
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
فزون، درد و غم اشک!
روان بر سایه های نیستی! روان بر بیابان و چشمه ها جوشان و دلویی نیست که سیراب کند تشنگان را! طرح می بندد، طرح می بازد زندگی! بی فزونی ِ هستی! چگونه توان خواند ترانه هستی را، ترنم مستی را؟! نیک باید دانست که گذار است آنچه هست و نیست.لیک،انگار،بباید بود و زیست.
نور می تابد بر سیاره! دوار میان خلا محض! چیست رسم زیستن میان این زیستن ناپذیر؟! چه فرق می کند؟ با هستن و نا نیستن؟! نومیدوار! نه، بی- امید وار! بال می زند پروانه،بی پروا! با بال یا بی بال، با امید یا بی آن، چه فرقی می کند؟ چه اهمیت دارد در این طوفان بی برگی؟! پس چرا نالان و بی درمان؟! رها از خود و اغیار! میان اغیار، نام گذارده ها، بی هویت ها و گریبان ها! لرزان در صخره ها،در میان صخره ها، پدید آمده از درد و بی مرگی! چه طرح بر بستن شاید تا گذر کند این شب هنگام؟!...شب ساران! دلداران و بوسه های پنهان - از شرم و حیا! از امید بستری سوزان، شهو.ت وار.عشق های ناب،بدون درد، امید یا آرزو! پس نیک باید شمرد امید ناامیدان را! آرمان های بی رستاخیزان را!
این است امید و آرزو. این است روان بودن میان بیابان بی انتها! همچو شن، ماسه و سنگ! ثابت و بی تحرک. سنگ های بی نام، ساکت و مغموم! از غم بی کسی کرکسان،خاران و خشکه درختان! اخترکان می نگرند، بر این خاک بی مقدار! نو می تابانند و می درخشند! می گریند، می رقصند!ترانه می سرایند و بشر می ماند و سمفونی ای محزون و نور باران!و کس نمی داند...که ستارگان مرثیه مرگ خود را می سرایند (1)، بی چشم داتش! بی هراس از بودن و نبودن! می هلند یافتنده ها و می شوندگان را! تا بشنوند زمینیان، آه بکشند و نوستالژیک وار اشک بریزند! ستارگان مرده اند و کس نمی داند، و چه اهمیتی دارد آخر؟! همه می میرند...می روند و اغیار می مانند و این میراث محزون. هر آنچه می میرد، می زاید دگر را! چون ستارگان فرو رفته در دریای نیستی!
و باران می بارد در این قبرستان بی انتها! ایستاده در میان قطرات، بی خویشتن و خویش و بی بودن ِخود و نبود اندوهناک نبوده ها! بباید ایستادن زیر باران و روی برگرداند از آنچه بود؛ ماند با آنچه نیست! ستاره و باران و اشک...

"...نه، این مردانی که موی سیاه خود را در جنگ سفید کرده اند تنها شب ها نمی گریند.آنها روزها نیز می گریند.مهم آنست که نباید کوچک طفلی،با نظاره اشک های غیر عادی آنان، که گونه های مردانه شان را می سوزاند، جریحه دار گردد."(2)

-------------------------------

*یادداشت ها:
(1) : ستاره ها در هنگام مرگ، نوری از خود منتشر می کنند.همین نور است و که به چشم ما انسان ها می رسد.اکثر ستاره هایی که ما امروزه می بینیم، میلیونها سال است که مرده اند.
(2) : سرنوشت یک انسان - میخائیل شولوخف
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
" ای دنیای پیر! باید رفت. دژخیمان تو خسته اند و کوره بغضشان به سردی گراییده است... خداحافظ مردم دلیر! روزی شما خواهید فهمید که اگر انسان بداند که بشر هیچ و پوچ است و اگر بداند که چهره خداوند موحش و زشت است نمی تواند بخوبی زندگی را برگذارد..." (1)

نیست ای نیست مگر بودن نیست ها! نبودن بوده ها و طرح بر بستن بود....
هستن را نشاید،گر نباید بود نیستی را. چه که هستی را گریزی از نیستی اش نیست و نخواهد بود. نیست باید بود اگر هستی را بایست. پس بباید نیست و هستی آفرید! ولی چگونه دم فرو ببندیم بر نیست؟ چگونه فریاد برنیاوریم بر نبودن هستمان؟! بر باور بودنمان چگونه سرپوش بگذاریم گر نتوان بود مگر در بودِ نیستی؟... کاش نه هستی می بود، نه نیستی..کاش هیچ نمی بود! هیچ از هیچ ها! اما....گریزی نیست! "یک و یک می شوند یک"
... بیاید بود تا نابودن را بشاید!گریزان از این دو...دوان میان نت ها و سکوت های ممتد! لغات در هم تنیده! لخت و عور، بی عفت... بی شرم و واژه هایی که بکارتشان می گسلد ز هم در این عشق بازی نامیمون و ناخواسته.
پس فریاد از برای چیست؟ نعره دیگر به چه کار آید اگر هر چه هست و نیست را بباید بود؟! اگر اجماع یک ها تا ابد الدهر یک می شود پس دیگر آن و غیر ِ آن چه معنایی پیدا می کند؟!
پس چیست این چرخ دوار اگر مرا ببایدش بود ویلان میان یک ها و آنچه یک ببایدش بود و پس از آن دیگر هیچ؟... پس چرا و چگونه؟!

"چه بناست بکنم؟ چه خواهم کرد؟ چه باید بکنم؟...در موقعیتی که منم چگونه پیش روم؟ با آپوریای ناب و ساده؟ یا با تصدیق ها و نفی هایی که ناارزنده شده اند؟ همچنان که به زبان آورده شدیا زودتر یا دیرتر...و گرنه کاملا ناامید.ولی کاملا نومید..." (2)

و آنچه را مهم است به چشم نمی آید ،چه که چشم ها دو دو می زنند میان آنچه نیست،هست.پس نیست را باید نیست بود تا هستش باشد از پِی؟! تا کی؟ " اکنون کجا؟ اکنون کی؟" زمین دهان باز کرده از درد و نعره می زند دریا و خشم می ریزد آسمان بر این خاکیان سوخته قلب! فریادی باید، حتی اگر چیز بامزه ای در جریان باشد. حتی اگر نباید بود در این نابوده های عظیم! دهان که باز می شود نعره ها سر بر می آورد و می ماند حرف هایی که هرگز گفته نخواهند شد و مدفون در میان خیل شن های زمان. پس ساعت زمان باید شکست. خُرد باید شد آن مترسک کاهی که به هیچ دردی نمی خورد مگر خوراک کلاغ ها شدن. پس آتش باید بگیرد این زمین، این آسمان،این جنگل نیمه منجمد؟ پس به سوی آتش! به سوی آتش! به سوی نیستیِ نیست انگاری! اگر زیر تمام ناخن ها چرک و کثافت است پس چرا بایدشان زیستن و بیمار تر ساختن این مردمان را؟! ناخن ها را بباید جدا کرد ز دست، دست ها ز تن، تن ها ز سر و خاکسترشان بر باد. مشعل بیاورید! این شهر را سوختن و ساختن باید!

"بجای همه اینها، من سازمان و نظم نو می آورم. نظم نو و سازمانی که ممکن است شما را در بدو امر ناراحت کند.ولی بالاخره خواهید فهمید که یک سازمان خوب و صحیح بیشتر از یک هیجان و احساس غلط می ارزد..."(3)

هیچ. هیچ و هست و بود و شد! شدن را آن زمان آزمودن باید بود که اسمان را باریدنی باشد، لب ها را بوسه ای باشد و شهو.ت را آرامگاهی! هیچ ها که برقصند دیگر معانی نامفهوم خواهند شد. شدن ها نیست می شوند و هیچ ها هست! اما هست ای را هستی باید تا نیستی نیست کند هستگان را! بشری باید که قربانی شود در پای خدایگان. جز این نبود که خدایان دروغین آفریدند برای بودن، بود ای که بودِشان را تضمین کند، که نبودش بر بودن و هستنشان بیافزاید! پس بشر باید بود. دیوانه ای باید بود که قرعه ای به نامش زنند! زنجیرش کنند و عقابان هر روز جگرش را بخورند. چه که اگر بشر نبود نه تنبیهی می بود و نه عقابی و نه جگری که شب ها ز نو بروید! بشر باید بود! دیوانه باید بود، دیوانگی سزاست اگر خدایان بی مقدار مظهر عقل و خردند! دیوانه، دیو آنه باید بود!

"هرچقدر می خواستند وقت داشتند، زیرا طوفان تا غروب آغاز نمی شد.بزدلی بی تردید یکی از بدترین گناهان است. چنین گفت یسوعای ناصری! نه اینطور نیست فیلسوف. مطلقا بدترین گناه است... «من و تو همواره با هم خواهیم بود.» فیلسوف سرگردان ژنده پوش داد سخن می داد: « هرکجا یکی از ما برود، دیگری نیز همراهش خواهد بود. هرچه مردم درباره من بگویند درباره تو نیز خواهند گفت...» پیطلاس در خواب به لابه گفت: « فراموش نکن که برای من دعا کنی.» حاکم شقی القلب یهودا به تکان سری از سوی همدمش، گدای سارید، اطمینان خاطر یافت و از خوشحالی در خواب گریست و به خنده افتاد..."(4)

اما "دیوانه ها می میرند" . این دنیا را جایی برای سبک مغزان نیست، همه باید عاقل باشند، همه باید سر به مهر باشند و گناهکار برای دانستنشان. دیوانگان بی گناهند، کسی نیست که دیوانه ای را به محاکمه بکشاند! و تناقض از همین جا آغاز می شود. اگر باید همه به مجرمیت خویش اعتراف کنند، اگر بناست که همه برای جرمی که خود نیز نمی دانند چیست در چرخدنده های عدالت گرفتار شوند پس دیگر دیوانه را زیستن نشاید! پس به دنبال ات می آیند، از توی رختخواب بلندت می کنند و نشان بر زیر بغلت می زنند.نه! دیوانگی شایسته دنیای پر منطق عاقلان نیست! نهان باید شد درون خانه، از جنون! از ترس جنون، از شرم جنون و جنون خواهی! دهان ها دهان بند خورده و سرها سنگین از فشار سنگ های عدالت. و کس نمی بیند که ترازوی حق و حقیقت را تعادلی نیست، چه که چشم ها بسته است از شرم جرم های ناخواسته و ناکرده! نام ناپذیر ها اینگونه سر بر می آورند از میان خاکستر های زمان! بی برگشت و بی آغاز. دوری ساده و بی گریز، آپوریا! آپوریای ناب و ساده! بی خویشتن و بی هستنِ هستی که نیست در نیستیِ نابوده ها!

"ک. گفت: « اما من گناهکار نیستم، اشتباهی شده.و اگر کار به اینجا رسیده، چطور می توان انسانی را گناهکار خواند؟ ما همه به سادگی اینجا انسان هاییم، یکی به اندازه دیگری.»
کشیش گفت: « درست است.اما همه گناهکاران همینطور حرف می زنند...» "(5)

دنیا را با جنون کاری نیست.تنها چیزی که کثافت کاری های عاقلان را مسلم و بدیهی می کند یک دورغ ِخوب و جویی از خون است! اما تنها یک دیوانه لازم است تا این نظم نوین را از کار بیاندازد، تا تفاله هایش را در دریا بریزد و آب گل آلود جوی ها را به خون نظم پذیران آغشته کند! اما زیاد خوش بین نباید بود. نظم آهنین را یک تن نتوان بر زمین زدن! "یک" باید شد! باید همه یک ها را یک کرد تا "یک" پدید آید از میان یکی ِ این "یک" سانان! آن زمان که "یک" براستی یک شد می توان امیدی به آسمانی قابل تنفس داشت! اما باز نباید زیاد خوشبین شد. چه که "یک" هم تاب مقابله با نظم ِ نظم گذاران را ندارد. نظم حاکم می شود، دیر یا زود، خوب یا بد! اما "یک" ها می آیند و می روند و این چرخه تا ابد ادامه می یابد." تخته سنگ هنوز می غلطد." به سان برده ای که می داند گریزی از خورده شدن به دست شیران قفس نیست؛چه در هنگام کم کاری ناشی از خستگی و چه در زمان کهولت! مرگ را گریزی نیست اما گوی ها باید افکند!سخن ها باید گفت حتی اگر طرحی به جای نماند مگر طرح سنگواره های نوستالژیک! حتی اگر سرآغاز و سرانجام ما نیستی است بباید بود و صرف کرد این بودن را تا نیستی را بودن باشد! تا بودن را ، بودنی باشد و هستنی! بر زمزمه های هیچ انگاری باید گوش سپرد، تا گوش ها را توان شنیدن است. نیست انگار باید بود تا نیست را هست شود! حتی اگر هست را نیست باشد،حتی اگر نیستی، هستی مان باشد. بباید غلطید، بباید رفت تخته سنگ هنوز در پایین کوه است و خدایان چشم انتظار! نباید منتظرشان گذاشت! نباید دم فرو بست...تخته سنگ در انتظار است، غلطیدن شاید....

"ارباب: وقتی من نمی دانم که کجا داریم می رویم،چگونه می توانم راه را نشان دهم؟
[...] ژاک: اجازه بدهید راز بزرگی را برایتان بگویم.یکی از قدیمی ترین حقه های نوع بشر؛ به پیش هر جا که شد، است.
ارباب: هر کجا که شد؟
ژاک" به هر کجا که نگاه کنید به پیش است!
ارباب [بدون شور و شوق] : این عالی است ژاک! این عالی است.
ژاک [غمگینانه] : بله ارباب. به نظر خودم هم خیلی عالی است.
ارباب [با اندوه] : خب،پس، ژاک به پیش! " (6)

------------------------------------

*یادداشت ها:
(1) : حکومت نظامی - آلبر کامو
(2) : نام ناپذیر - ساموئل بکت
(3) :حکومت نظامی - آلبر کامو
(4) : مرشد و مارگاریتا - میخائیل بولگاکف
(5) : محاکمه - فرانتس کافکا
(6) : ژاک و اربابش - میلان کوندرا​
 

تبسم 2

عضو جدید
آواز خوان

آواز خوان

آواز خوان
دلم آواز خوان سرودهای ناتمام
وجودم پر پرواز صداهای مرده
تبسم تلخم ملکوت سردیست که مرا فرا گرفته
آواهای وجودم میل اروج دارند
و دستان من محدود در پینه های کاغذ
سردی احساسم یارای سخن از من میگیرد
وطلوع هیچ خورشید گرمی یخ سرد واژه هارا نمی شکند.
آوازخوان کدامین واژه باشم؟ وقتی توان بیان مرا در هم میکوبد.
تقدیر ره سپار کدامین سوست که من زنجیر کش خویشم
فرو رفته در حصار سرد کلمات
بی هدف بازی گر کابوس خود!
دنیا بازی گردان گناهم و من اسیر التماس ها .. هوسها ...
ربم! تو کجایی در این شلوغ بازی
تو کجایی در این وحشت بازار
تو کجایی در این بیهوده کاری سرنوشت؟
من دستانم به سوی توست وقتی غرق این منجلاب زندگیم
آن سان هرم وجود توست که سردی این خسته تن بی رمق را
به طلوعی سبز مبدل میسازد
و تو چه آرام و نجیب تسکینم میشوی
پناهم
آوازخوان واژهای تازه
 

تبسم 2

عضو جدید
رحمت گر

رحمت گر

خدایا اگر تو در رحمتت ببندی به کدامین در پناه برم
خدایا گر تو رحمتت بر من بپوشانی به کدامین رحمت گر پناه برم
خدایا گر من پر گناه و ناسپاس به سوی تو نیایم کدامین دست یارای نجاتم دارد
خدایا در خود خود میشکنم تا در خود تو جستجو کنم
دستم بگیر..........
 

تبسم 2

عضو جدید
ربم

ربم

ربم یارای سخنم نیست وقتی سکوتم خود دیوار صداها را می شکند
ربم موج فرو ریختنم نیست وقتی سکونم طوفان احساس می شود
ربم رستاخیز لغاتم نام توست وقتی لغاتم میل اروج ندارند
ربم چگونه از خود بگویم وقتی ملجه ای جز تو که خود دانای نهانی برایم نیست
ربم مرا دریاب در وقت بی پناهیم در وقت های بی وقتیم
که یاد تو را فراموش کرده ام
زمان آماج به روزی می شود اگر تو نباشی
حوا زمینی می شود اگر تو نباشی.... :gol::biggrin:
 

تبسم 2

عضو جدید
ناتاناییل

ناتاناییل

هرشب سجود نمازهایم طولانی تر و دستهای قنوتیم بالاتر و صدای حمدم بلندتر می شود
هر روز بر تعداد آوازهای بی صدایم اضافه تر و درون آرامم به تلاطم دریای تنهاییم پر خروش تر می شود تا شاید خدایم وقتی از کوچه تنهاییم گذشت صبری کند
 

shanli

مدیر بازنشسته
خدایا!
به خاطر تمام چیزهایی که دادی، ندادی، دادی پس گرفتی، ندادی بعدا دادی، ندادی بعدا می خوای بدی، دادی بعدا می خوای پس بگیری، داده بودی و پس گرفته بودی، اگه بدی پس می گیری، پس گرفتی دادی، پس گرفتی بعدا می خوای بدی، اگه می دادی پس می گرفتی، نداده بودی فکر می کردیم دادی و پس گرفتی، خلاصه ...به خاطر همه شکر!


 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
مدتیست شب ها تا دیر وقت میان گذشته و امروز و فردا پرسه میزنم ساعت ها به خودم فکر میکنم و بعد کم کم چشمهایم سنگین میشوند...میخوابم. گاهی حتی دلم میخواهد تا همیشه بخوابم و وقتی سربلند میکنم زندگی چیزی باشد جز این. دلم میخواهد دست هام را گره کنم دور گردن مادرم و درمورد رازهای پسرانه ام برای پدرم حرف بزنم و آهنگ های شاد گوش کنم و بچرخم و بچرخم و بچرخم اما...
 

راضیه (ت)

عضو جدید
سلام دیروز که سر کلاس بودم. استادم حرف بسیار جالبی زد .گفت : بچه ها ببینید خودتون رو صرف چه کسی میکنید ؟


راست گفت , از دیروز که به جمله اش فکر میکنم میبینم خداییش چند در صد از ما واقعا به این موضوع درست و عمیق فکر کردیم عمل که جای خود دارد.بهش فکر کنید ضرر نداره:surprised:
 

تبسم 2

عضو جدید
خدای آب و آیینه
خدای صداهای بلند و همت های کوتاه
خدای نگاه های خسته و دستهای سرد
خدای چشمان خیس و صورت های بی رمق
خدای گل و پروانه
خدای برگهای زرد و سیماهای سرخ
خدای من ناسپاس و اوی شاکر
خدای تنها و باهم
خدای زشت و زیبا.............
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
ما ( من و خودم و قلمم) مدت مدیدی است می خواهیم نوشتن نماییم و آبگوشت ببندیم به خیک ملت. منتهی نمی شود. نه اینکه فکر کنید نوشتن برایمان سخت است. پیشتر گفته بودیم که نوشتن برای ما کار سختی نیست! ضمن اینکه با کمال احترام برای رفقا حتی حاضریم در زمینه ادبیات و نمایشنامه و طنز با خیلی از حضرات به مبارزه بنشینیم ( به جان خودم!!)
منتهی این قضیه آبگوشت نذری ما را یاد پست استعفایمان در تالار مدیران می اندازد که گفته بودیم ؛ " وضعیت ما( من و خودم) و تالار موسیقی یک چیزی است مثل چنگال، مثل یکی بود یکی نبود. " حالا این هم کما فی سابق حکایت ماست با آبگوشت نذری! به قول رها طنز نوشتن سخت شده. راست می گفت، سخت شده! ما کلا نه مثل رها انقدر قوی هستیم که در برابر خیلی چیزها دهانمان را ببندیم و بعد طنز بنویسیم و از طریق طنز دهنمان را باز کنیم، نه مثا مرحوم هدایت می توانیم خیلی چیزها را بنویسیم چون که اگر بنویسیم می فرستنمان همان سوئیت انفرادی که مدتی توش بودیم. ما هم دیگر حال و حوصله نداریم راستش صدای والده گرامی مان را از پشت تلفن و با بغض بشنویم. کلا ما نیهیلیست جماعت خبر مرگمان اگر حرف نزنیم سنگین تریم یه مقادیر متنابهی! ما این بار می خواهیم فرض کنیم که خدایی هست، می خواهیم فرض کنیم یک بابایی آن بالاها هست که بخواهد بشنود. عذر خواهی می کنم، اما ما نیهیلیست ها هم گاهی بدمان نمی آید سر خودمان را گول بمالیم....


سلام خدا جان. حال سرکار چطوره؟ خوب هستید انشالله؟ برادر شیطان چطورن؟ سلام برسونید و ارادات خاص ما را هم ضمیمه! بله، می دانیم! شما مهربان ترین مهربانان هستید! شما انقدر بزرگ می باشید که قد ما بهتان نمی رسد تا لپ مبارکتان را نوازش کنیم. خدا جان ما مدت زیادی است با شما صحبت نکرده بودیم. ما مدت زیادی است که بنده خوبی نبوده ایم، ضمنا کماکان مدت متنابهی ست که اصولا شما را از لیست موجودات زنده زمین حذف کرده ایم. قبول داریم کفر است ولی به جان خودتان تقصیر ما نبود. این دیوید هیوم و اسپینوزا و برتراند راسل مقصر اصلی می باشند به جان خودمان. بگذریم، می دانیم از آنجایی که شما بسیار مهربان می باشید جهنم خوبی برایمان فراهم کرده اید. محلی از اعراب ندارد. به قول خودمان، به جهنم!
خدا جان، ما مدت زیادی است می خواهیم از شما بپرسیم که مشکلتان با ما چیست؟! دردتان چیست، خب بگویید شاید خالی شوید! دلیل نمی شود چون شما محجوب هستید و دوست ندارید رک همه چیز را بگویید بیایید به طرق دردآور تر حرفتان را بزنید! انصاف چیز خوبی بود یه زمانی، گویا! ما دیگر به اینجایمان رسیده خدا جان ( اینجا؛ _ !! دقت فرمودید؟!!) درست است که ما زیر بار حرف زور نمی رویم مگر وقتی طرف خیلی پرزور باشد ولی دیگر شما این آش شوله قلم کار را دارید خیلی شور می کنید. ما به حاطر خودتان می گوییم، می خورید کلیه هایتان از کار می افتد.آن وقت خر آوردن باید و بار کردن باقالی! دهه! این طور که نمی شود!
ما صد بار به شما گفتیم می خواهید حال بگیرید، حال ما ( من و خودم و قلمم) را بگیرید! نروید سراغ اغیار! اما شما انگار زبان آدمیزاد حالیتان نمی شود. خب لااقل چهار تا کلاس زبان بروید تا تقویت شود این زبانتان بابا جان! خوشمان می آید زرنگ هستید شدید اللحن! می روید حالِ بقیه را می گیرید تا بدین وسیله حال ما را هم گرفته باشید! این که نشد کار خدا جان!!! ما آدم بد دهنی نیستیم ولی شما دیگر دهان ما و جد و آبادمان را مسواک مال کرده اید! آخر شما مگر عاقل و فهیم نیستی؟ مگر از خودت عقل و شعور و معرفت نیستی؟! خب پس این چه اوضاعی ست برای ما درست کردی قربان آن جهنمت بروم؟!!!! خدا جان، ما که نمی توانیم ولی شما که قادر مطلقی سلام ما را به بازپرس مان در اوین برسان که دلمان برایش شدید اللحن تنگ شده! دلمان برای خودش، لهجه شیرین آذری اش، آن دست های پر شقوتش که ماشالله هر چکش مثل یک پتک بود، بحث هایمان سر صادق هدایت و گل سرخی و خلاصه همه چیزش تنگ شده! دلمان می خواهد مثل آن شبی که داشتیم از پیشش به سلولمان بر می گشتیم، کتش را روی شانه مان بیاندازد تا در سرمای شبانگاهی برایمان ایجاد سرما خوردگی نکند! ( عجب کت گرمی هم داشت پدربیامرز) و بعد هم در گوشمان زمزمه کند : " به سلامت! بری که دیگه برنگردی! " خدا جان سلامش برسان و از طرف ما رویش را ببوس! ما که دست و بالمان کوتاه است، نور الارض و السماوات.
خدا جان، تعهد کرده بودیم در اینجا به اندازه یک ارزن هم که شده از حق و حقیقت حرف بزنیم. منتهی تقصیر ما چیست که هر کسی از ننه محترمه اش قهر می کند، می آید یک مقادیر متنابهی رنگ قهوه ای بر این قامت حقیقت می زند و می رود؟! ما نمی دانیم این بدبخت ها را کی پس انداخته و بار آورده که الان که بزرگ شده اند شده اند این!!! بچه بودند چی بودند آخر؟! خدا جان این روزها انگار هر کسی با آکله محترمش دعوایش می شود می آید پرچم " انا الحق" دستش می گیرد و می خواهد افشا کند! یک شفایی به این مُفشیان حقیقت بده، یک پولی هم به ما که بخدا آهنگ های آلبوممان تمام شده منتهی پول نداریم برویم استودیو ضبطش کنیم، ای شافی الامراض!خدایا انقدر ما را مورد نمایش ( از مصدر نماییدن) قرار ندهید. به خدایی ات قسم نمایشگاه شدیم دیگر! خدایا به جان خودمان ما نیهیلیست ها هم گناه داریم! خدایا ما دلمان برای خیلی چیزها تنگ می شود. برای خیلی کارها، خدایا اصولا ما مدتی ست می خواهیم یک سری حرف هایی بزنیم منتهی رویمان نمی خواهد به روی یک سری دن کیشوت ها باز شود. می دانیم که اگر پینوکیو آدم شود و دن کیشوت هم از توهم فانتزی بیرون بیاید انیها به صراط مستقیم نخواهند آمد. می دانم که درکمان می کنی ای لطیف الخبیر!
خدایا ما خسته ایم! به جان خودت خسته ایم... خدایا تکلیف امثال ما که حتی جربزه خودکشی هم نداریم چیست آخر؟....نه! لازم نیست بگویید! خودمان می دانیم " یک و یک می شود یک! " ...

اگر معلوم بشود که خدایی هست، گمان نمی‌کنم که بد باشد. اما بدترین چیزی که ممکن است درباره‌اش بگوییم این است که تنبل است.
« وودی آلن»
 

تبسم 2

عضو جدید
عطر

عطر

هر روز در اوج باورهایم پرواز میکنم
تا اوج معنا می روم
ساکت و آرام می آیم
پر از رستاخیز لغات می شوم
اما یارای نوشتنم نیست...
چه سخت است بازی با لغاتی که میل رهایی ندارند
در ذهن می پیچند و بر سر می بارند
اما کو حلول زیبا و میل رهایی در سر؟؟
و تو در سکوت خود مرگ صدایشان را احساس می کنی
خش خش خورد شدن تا حد آوا ،
تک و بی هماهنگ
و خدایم در این سکوتم
صف شکن آواهای نوست
پر پرواز
رخس واژه ها
حس نوشتن زیر باران
عطر تابستان خیس
دستم بر قلم می تراود
تا خدایم هست خیس بارانم
 

negin1990

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرا گم کرده بودی تو
مرا در خواب های بی کسی گم کرده بودی تو
مرا آرام بوییدی
مرا بی مرز بوسیدی
مرا از غرق صدا کردی
مرا در خود رها کردی
ولی افسوس مرا گم کرده بودی تو
 

yasi * m

عضو جدید
آآآه....
چه قدر روزگار سختی شده....چه حس بدی دارم..... چی شده؟
من که تا همین 2 روز پیش خودمو طلبکار میدونستم این س چیه اومده سراغم؟....
چرا الان بدهکارم؟.....فقط واسه 2 تا دروغ نصفه نیمه؟!!
خدایا بیا و نا مردی نکن...... چرا اذیتم میکنی؟..... مگه قرار نذاشتیم با هم؟.... من هنوز هر طور که بوده سر قولم موندم...
خواهشا تو زیر قولت نزن....
چشم....چشم ....چشم...
دروغ از این به بعد تعطیل...
ولی از من نخواه به دروغم اعتراف کنم....اونم دروغایی که خودمم مطمئن نیستم که دروغ باشه...
چرا باید بگذرم؟...... چم شده خدا؟؟؟
خیلی ناراحتش کردم نه؟.....واسه همین اینجوریم؟....
خدایااااااا.....من گند زدم...قبول
خودت یه جوری راس و ریستش کن.....خواهش....باشه؟ متین دوباره غلط کرد....
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
ما ( من و خودم و قلمم) مدت مدیدی است می خواهیم نوشتن نماییم و آبگوشت ببندیم به خیک ملت. منتهی نمی شود. نه اینکه فکر کنید نوشتن برایمان سخت است. پیشتر گفته بودیم که نوشتن برای ما کار سختی نیست! ضمن اینکه با کمال احترام برای رفقا حتی حاضریم در زمینه ادبیات و نمایشنامه و طنز با خیلی از حضرات به مبارزه بنشینیم ( به جان خودم!!)
منتهی این قضیه آبگوشت نذری ما را یاد پست استعفایمان در تالار مدیران می اندازد که گفته بودیم ؛ " وضعیت ما( من و خودم) و تالار موسیقی یک چیزی است مثل چنگال، مثل یکی بود یکی نبود. " حالا این هم کما فی سابق حکایت ماست با آبگوشت نذری! به قول رها طنز نوشتن سخت شده. راست می گفت، سخت شده! ما کلا نه مثل رها انقدر قوی هستیم که در برابر خیلی چیزها دهانمان را ببندیم و بعد طنز بنویسیم و از طریق طنز دهنمان را باز کنیم، نه مثا مرحوم هدایت می توانیم خیلی چیزها را بنویسیم چون که اگر بنویسیم می فرستنمان همان سوئیت انفرادی که مدتی توش بودیم. ما هم دیگر حال و حوصله نداریم راستش صدای والده گرامی مان را از پشت تلفن و با بغض بشنویم. کلا ما نیهیلیست جماعت خبر مرگمان اگر حرف نزنیم سنگین تریم یه مقادیر متنابهی! ما این بار می خواهیم فرض کنیم که خدایی هست، می خواهیم فرض کنیم یک بابایی آن بالاها هست که بخواهد بشنود. عذر خواهی می کنم، اما ما نیهیلیست ها هم گاهی بدمان نمی آید سر خودمان را گول بمالیم....


سلام خدا جان. حال سرکار چطوره؟ خوب هستید انشالله؟ برادر شیطان چطورن؟ سلام برسونید و ارادات خاص ما را هم ضمیمه! بله، می دانیم! شما مهربان ترین مهربانان هستید! شما انقدر بزرگ می باشید که قد ما بهتان نمی رسد تا لپ مبارکتان را نوازش کنیم. خدا جان ما مدت زیادی است با شما صحبت نکرده بودیم. ما مدت زیادی است که بنده خوبی نبوده ایم، ضمنا کماکان مدت متنابهی ست که اصولا شما را از لیست موجودات زنده زمین حذف کرده ایم. قبول داریم کفر است ولی به جان خودتان تقصیر ما نبود. این دیوید هیوم و اسپینوزا و برتراند راسل مقصر اصلی می باشند به جان خودمان. بگذریم، می دانیم از آنجایی که شما بسیار مهربان می باشید جهنم خوبی برایمان فراهم کرده اید. محلی از اعراب ندارد. به قول خودمان، به جهنم!
خدا جان، ما مدت زیادی است می خواهیم از شما بپرسیم که مشکلتان با ما چیست؟! دردتان چیست، خب بگویید شاید خالی شوید! دلیل نمی شود چون شما محجوب هستید و دوست ندارید رک همه چیز را بگویید بیایید به طرق دردآور تر حرفتان را بزنید! انصاف چیز خوبی بود یه زمانی، گویا! ما دیگر به اینجایمان رسیده خدا جان ( اینجا؛ _ !! دقت فرمودید؟!!) درست است که ما زیر بار حرف زور نمی رویم مگر وقتی طرف خیلی پرزور باشد ولی دیگر شما این آش شوله قلم کار را دارید خیلی شور می کنید. ما به حاطر خودتان می گوییم، می خورید کلیه هایتان از کار می افتد.آن وقت خر آوردن باید و بار کردن باقالی! دهه! این طور که نمی شود!
ما صد بار به شما گفتیم می خواهید حال بگیرید، حال ما ( من و خودم و قلمم) را بگیرید! نروید سراغ اغیار! اما شما انگار زبان آدمیزاد حالیتان نمی شود. خب لااقل چهار تا کلاس زبان بروید تا تقویت شود این زبانتان بابا جان! خوشمان می آید زرنگ هستید شدید اللحن! می روید حالِ بقیه را می گیرید تا بدین وسیله حال ما را هم گرفته باشید! این که نشد کار خدا جان!!! ما آدم بد دهنی نیستیم ولی شما دیگر دهان ما و جد و آبادمان را مسواک مال کرده اید! آخر شما مگر عاقل و فهیم نیستی؟ مگر از خودت عقل و شعور و معرفت نیستی؟! خب پس این چه اوضاعی ست برای ما درست کردی قربان آن جهنمت بروم؟!!!! خدا جان، ما که نمی توانیم ولی شما که قادر مطلقی سلام ما را به بازپرس مان در اوین برسان که دلمان برایش شدید اللحن تنگ شده! دلمان برای خودش، لهجه شیرین آذری اش، آن دست های پر شقوتش که ماشالله هر چکش مثل یک پتک بود، بحث هایمان سر صادق هدایت و گل سرخی و خلاصه همه چیزش تنگ شده! دلمان می خواهد مثل آن شبی که داشتیم از پیشش به سلولمان بر می گشتیم، کتش را روی شانه مان بیاندازد تا در سرمای شبانگاهی برایمان ایجاد سرما خوردگی نکند! ( عجب کت گرمی هم داشت پدربیامرز) و بعد هم در گوشمان زمزمه کند : " به سلامت! بری که دیگه برنگردی! " خدا جان سلامش برسان و از طرف ما رویش را ببوس! ما که دست و بالمان کوتاه است، نور الارض و السماوات.
خدا جان، تعهد کرده بودیم در اینجا به اندازه یک ارزن هم که شده از حق و حقیقت حرف بزنیم. منتهی تقصیر ما چیست که هر کسی از ننه محترمه اش قهر می کند، می آید یک مقادیر متنابهی رنگ قهوه ای بر این قامت حقیقت می زند و می رود؟! ما نمی دانیم این بدبخت ها را کی پس انداخته و بار آورده که الان که بزرگ شده اند شده اند این!!! بچه بودند چی بودند آخر؟! خدا جان این روزها انگار هر کسی با آکله محترمش دعوایش می شود می آید پرچم " انا الحق" دستش می گیرد و می خواهد افشا کند! یک شفایی به این مُفشیان حقیقت بده، یک پولی هم به ما که بخدا آهنگ های آلبوممان تمام شده منتهی پول نداریم برویم استودیو ضبطش کنیم، ای شافی الامراض!خدایا انقدر ما را مورد نمایش ( از مصدر نماییدن) قرار ندهید. به خدایی ات قسم نمایشگاه شدیم دیگر! خدایا به جان خودمان ما نیهیلیست ها هم گناه داریم! خدایا ما دلمان برای خیلی چیزها تنگ می شود. برای خیلی کارها، خدایا اصولا ما مدتی ست می خواهیم یک سری حرف هایی بزنیم منتهی رویمان نمی خواهد به روی یک سری دن کیشوت ها باز شود. می دانیم که اگر پینوکیو آدم شود و دن کیشوت هم از توهم فانتزی بیرون بیاید انیها به صراط مستقیم نخواهند آمد. می دانم که درکمان می کنی ای لطیف الخبیر!
خدایا ما خسته ایم! به جان خودت خسته ایم... خدایا تکلیف امثال ما که حتی جربزه خودکشی هم نداریم چیست آخر؟....نه! لازم نیست بگویید! خودمان می دانیم " یک و یک می شود یک! " ...

بارش زیادی سنگین بود و سربالایی زیادی سخت...
دانه ی گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد...
نفس نفس میزد...اما کسی صدای نفس هایش را نمیشنید...
کسی او را نمیدید...
دانه از روی شانه های نازکش سر خورد و افتاد...
خدا دانه ی گتدم را فوت کرد... مورچه می دانست که نسیم نفس خداست!
مورچه دانه گندم را دوباره بر دوشش گذاشت و رو به خدا گفت:
"گاهی یادم می رود که هستی. کاشکی بیشتر می وزیدی!"
خدا گفت:
"همیشه می وزم. نکند دیگر گمم کرده ای؟"
مورچه گفت:
"این منم که گم میشوم! بس که کوچکم! بس که ناچیز! بس که خرد!نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد!"
خدا گفت:
"اما نقطه سر آغاز خطی ست"
مورچه زیر دانه ی گندمش گم شد و گفت:
"من اما سر آغاز هیچم.ریزم و ندیدنی...
من به هیچ چشمی نخواهم آمد..."
خدا گفت:
"چشمی که سزاوار دیدن است می بیند... چشم های من همیشه بیناست..."
مورچه این را می دانست اما شوق گفت و گو داشت...
پس دوباره گفت:
"زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم. نبودنم را غمی نیست..."
خدا گفت:
"اما اگر تو نباشی پس چه کسی دانه کوچک گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در سینه ی خاک باز کند؟!
تو هستی و سهمی از بودن برای توست در نبودت کار این کارخانه ناتمام است!"
مورچه خندید و دانه ی گندم دوباره از دوشش افتاد
خدا دانه را به سمتش هل داد
هیچ کس اما نمی دانست که در گوشه ای از خاک مورچه ای با خدا گرم گفت و گوست...!


عرفان نظر آهاری/بال هایت را کجا جا گذاشته ای؟
 
بالا