پسرک...
پسرک...
یکی بود،یکی نبود.کلا هر چیز و هر کسی بود غیر از خدا.توی این دنیا یه پسرک ژنده پوشی بود که از کل دنیا فقط یه چاقوی جیبی داشت.پسر کوچولو خیلی تنها بود.حتی تنهایی هم تنهاش گذاشته بود.پسر کوچولو هر جا که می رفت سرک می کشید. یه روز که داشت تو کوچه های خاکستری می گشت،چمش به یه در افتاد که ازش نور می اومد! پسر کوچولو کنجکاو شد ببینه تو اون در چیه! وقتی رفت و سرش رو کرد تو دید اونجا ار دختر،پسرهای خوب و مهربونه! پسر کوچوله! تا حالا اون همه مهربونی رو یه جا ندیده بود! خیلی خوشحال شد! خیلی! اونقدر که اصلا یادش رفت که خودش یه ژنده پوشه.
روزگار گذشت و گذشت! پسر کوچولو بهش خیلی خوش می گذشت! پسر کوچولو با وجود ژنده و بی سرپا بودنش یه کار بلد بود. و اون این بود که با چاقوی جیبیش گاهی رو دیوارا نقاشی می کرد! طولی نکشید که دیوارهای اون خونه پر شد از نقاشی های اون پسر کوچولو!
باز گذشت و گذشت! پسر کوچولو خیلی به اون جمع وابسته شده بود! خیلی زیاد! اون قدر که حد نداشت! پسر کوچولوی قصه ما خیلی ترسو بود! همه اش می ترسید که اون دوستاش بزارن برن! آخه یه بار یکی از دوستای خودش ولش کرده بود و رفته بود! رفته بود به یه جای خیلی دور! اون قدر دور که دست پسرک بهش نمی رسید! پسر کوچولو می ترسید...خیلی هم می ترسید....
خیلی ها از همون دری که پسرک اومده بودن تو به جمع اضافه شدن! همه خوب بودن ولی یه روز یه کسی اومد که با بقیه فرق داشت! یه پیرمرد باغبون! یه پیرمرد مهربون! پیرمردی که انگاری خلق شده بود تا همه روو دوست داشته باشه!
پسرک عاشق پیرمرد شد! خیلی دوستش داشت...خیلی زیاد. پسر کوچولو دلش خیلی کوچیک بود! اون قدر کوچیک که دلش هی می گرفت! هر وقت دلش می گرفت می رفت پیش پیرمرد باغبون و باهاش درد دل می کرد! پیرمرد هم به حرفاش گوش می داد! نصیحتش می کرد! باهاش حرف می زد! خلاصه شده بود سنگ صبور پسرک!
همه پیرمرد رو دوس داشتن! پیرمرد با همه مهربون بود! منتهی این وسط حاکم اون شهر دلش از دست پیرمرد خون بود! نمی دونم چرا ولی هی پیرمردو می چزوند!
گذشت و گذشت! یه روز حاکم داروغه شو فرستاد و پیرمردو انداخت بیرون از اتاق!بچه ها خیلی ناراحت شدن...مخصوصا پسرک! دیگه کی به حرفاش گوش می داد؟؟؟ کی براش شبا قصه می گفت که خوابش ببره؟! پسرک خیلی ناراحت شد! اون قد ناراحت شد که دیگه حرف نزد!
بچه ها پسرکو دلداری دادن. باهاش حرف زدن..آرومش کردن! انقدر باهاش حرف زدن که پسرک بالاخره روزه سکوتشو شکست! گیرم که دلش نمی خواست ولی چون بچه ها رو دوست داشت....
پسر کوچولو هر شب خواب می دید! خواب که نه.کابوس می دید! کابوس رفتن می دید! کابوس می دید که بچه ها رفتن! رفتن و تنهاش گذاشتن.پسر کوچولو هر روز صبح با گریه از خواب بلند می شد! هر روز با ترس و لرز از اتاقش میومد بیرون! با این ترس که نکنه بچه ها برن...نکنه وقتی خوابیده تنهاش بزارن.نکنه بدون خداحافظی برن! و پسر کوچولو کماکان گریه می کرد. هر شب دعا می کرد..هر شب!
یه بار یکی ار بچه ها سخت مریض شد! پسرک از غصه کم مونده بود دق کنه! هر شب گریه کرد تا حال دوستش خوب شد! پسرک ترسید یه بار دیگه یکی دیگه مریض شه! باز هم شبا کابوس می دید.کابوس....کابوس....هر شب کابوس....پسر کوچولو از بس که ناراحت بود هی با چاقوش رو دیوارا نقاشی می کرد. بقیه هم نقاشیاشو می دیدن و بهش آفرین می گفتن.فکر می کردن پسرک یه نقاش بزرگه! ولی نمی دونستن که پسرک از قصه بود که نقاشی می کرد...از قصه.از ترس...
یه روز صبح پسر کوچولوی قصه ما از خواب پاشد. قلبش تند تند می زد! می دونست که خبری شده! یه خبر بد! شنید که باز یکی رفته! شنید که باز یکی بی خداحافظی رفته! بدون اون رفته! پسر کوچولو رفت پیش پیرمرد مهربون! سرشو گذاشت رو زانوهای پیرمرد! گریه کرد! خیلی گریه کرد!...
بگذریم که بعدا معلوم شد همه این دردسرا زیر سر یه کلاغ زاغی زشت بوده که دروغ بسته بود به خیک ملت! ولی پسر کوچولو یه چیز بهش ثابت شد! اینکه دیگه طاقت نداره صبح از خواب پاشه و ببینه که یکی دیگه بدون خداحافظی رفته! تصمیمشو گرفت! سخت بود ولی گرفت!
صبح زود،چاقوشو گرفت دستش! اومد رو قشنگ ترین دیوار اتاق آخرین نقاشیشو کشید. کشید و در و بست و رفت! رفت که دیگه نبینه خداحافظی ها رو! رفت که دیگه نبینه نبودن ها رو! دلش گرفته بود که می ره ولی...
پیرمرد داشت یه باغچه می ساخت! از پسرک خواست کمکش کنه.پسرک هم خب،قبول کرد ولی دیگه اون پسرک سابق نبود! یه تیکه چوب شده بود! خودش که نه قلبش! نه اینکه شده بود! می خواست اونجوری باشه! باید کمک می کرد! کم می موند ولی تا وقتی که می موند خودشو تو اتاق جدیدش حبس می کرد تا دوباره کسیو نبینه و شبا کابوس رفتنشو ببینه!
پسرک ما،خسته از کابوس ها خون عزیزشو ول کرد و رفت...ولی چاقو جیبیشو گذاشت گوشه اتاقش!نمی دونم کسی تونست اون چاقو رو پیدا کنه یا نه؟...آخه پسرک عاشق چاقوش بود...
پسرک...
یکی بود،یکی نبود.کلا هر چیز و هر کسی بود غیر از خدا.توی این دنیا یه پسرک ژنده پوشی بود که از کل دنیا فقط یه چاقوی جیبی داشت.پسر کوچولو خیلی تنها بود.حتی تنهایی هم تنهاش گذاشته بود.پسر کوچولو هر جا که می رفت سرک می کشید. یه روز که داشت تو کوچه های خاکستری می گشت،چمش به یه در افتاد که ازش نور می اومد! پسر کوچولو کنجکاو شد ببینه تو اون در چیه! وقتی رفت و سرش رو کرد تو دید اونجا ار دختر،پسرهای خوب و مهربونه! پسر کوچوله! تا حالا اون همه مهربونی رو یه جا ندیده بود! خیلی خوشحال شد! خیلی! اونقدر که اصلا یادش رفت که خودش یه ژنده پوشه.
روزگار گذشت و گذشت! پسر کوچولو بهش خیلی خوش می گذشت! پسر کوچولو با وجود ژنده و بی سرپا بودنش یه کار بلد بود. و اون این بود که با چاقوی جیبیش گاهی رو دیوارا نقاشی می کرد! طولی نکشید که دیوارهای اون خونه پر شد از نقاشی های اون پسر کوچولو!
باز گذشت و گذشت! پسر کوچولو خیلی به اون جمع وابسته شده بود! خیلی زیاد! اون قدر که حد نداشت! پسر کوچولوی قصه ما خیلی ترسو بود! همه اش می ترسید که اون دوستاش بزارن برن! آخه یه بار یکی از دوستای خودش ولش کرده بود و رفته بود! رفته بود به یه جای خیلی دور! اون قدر دور که دست پسرک بهش نمی رسید! پسر کوچولو می ترسید...خیلی هم می ترسید....
خیلی ها از همون دری که پسرک اومده بودن تو به جمع اضافه شدن! همه خوب بودن ولی یه روز یه کسی اومد که با بقیه فرق داشت! یه پیرمرد باغبون! یه پیرمرد مهربون! پیرمردی که انگاری خلق شده بود تا همه روو دوست داشته باشه!
پسرک عاشق پیرمرد شد! خیلی دوستش داشت...خیلی زیاد. پسر کوچولو دلش خیلی کوچیک بود! اون قدر کوچیک که دلش هی می گرفت! هر وقت دلش می گرفت می رفت پیش پیرمرد باغبون و باهاش درد دل می کرد! پیرمرد هم به حرفاش گوش می داد! نصیحتش می کرد! باهاش حرف می زد! خلاصه شده بود سنگ صبور پسرک!
همه پیرمرد رو دوس داشتن! پیرمرد با همه مهربون بود! منتهی این وسط حاکم اون شهر دلش از دست پیرمرد خون بود! نمی دونم چرا ولی هی پیرمردو می چزوند!
گذشت و گذشت! یه روز حاکم داروغه شو فرستاد و پیرمردو انداخت بیرون از اتاق!بچه ها خیلی ناراحت شدن...مخصوصا پسرک! دیگه کی به حرفاش گوش می داد؟؟؟ کی براش شبا قصه می گفت که خوابش ببره؟! پسرک خیلی ناراحت شد! اون قد ناراحت شد که دیگه حرف نزد!
بچه ها پسرکو دلداری دادن. باهاش حرف زدن..آرومش کردن! انقدر باهاش حرف زدن که پسرک بالاخره روزه سکوتشو شکست! گیرم که دلش نمی خواست ولی چون بچه ها رو دوست داشت....
پسر کوچولو هر شب خواب می دید! خواب که نه.کابوس می دید! کابوس رفتن می دید! کابوس می دید که بچه ها رفتن! رفتن و تنهاش گذاشتن.پسر کوچولو هر روز صبح با گریه از خواب بلند می شد! هر روز با ترس و لرز از اتاقش میومد بیرون! با این ترس که نکنه بچه ها برن...نکنه وقتی خوابیده تنهاش بزارن.نکنه بدون خداحافظی برن! و پسر کوچولو کماکان گریه می کرد. هر شب دعا می کرد..هر شب!
یه بار یکی ار بچه ها سخت مریض شد! پسرک از غصه کم مونده بود دق کنه! هر شب گریه کرد تا حال دوستش خوب شد! پسرک ترسید یه بار دیگه یکی دیگه مریض شه! باز هم شبا کابوس می دید.کابوس....کابوس....هر شب کابوس....پسر کوچولو از بس که ناراحت بود هی با چاقوش رو دیوارا نقاشی می کرد. بقیه هم نقاشیاشو می دیدن و بهش آفرین می گفتن.فکر می کردن پسرک یه نقاش بزرگه! ولی نمی دونستن که پسرک از قصه بود که نقاشی می کرد...از قصه.از ترس...
یه روز صبح پسر کوچولوی قصه ما از خواب پاشد. قلبش تند تند می زد! می دونست که خبری شده! یه خبر بد! شنید که باز یکی رفته! شنید که باز یکی بی خداحافظی رفته! بدون اون رفته! پسر کوچولو رفت پیش پیرمرد مهربون! سرشو گذاشت رو زانوهای پیرمرد! گریه کرد! خیلی گریه کرد!...
بگذریم که بعدا معلوم شد همه این دردسرا زیر سر یه کلاغ زاغی زشت بوده که دروغ بسته بود به خیک ملت! ولی پسر کوچولو یه چیز بهش ثابت شد! اینکه دیگه طاقت نداره صبح از خواب پاشه و ببینه که یکی دیگه بدون خداحافظی رفته! تصمیمشو گرفت! سخت بود ولی گرفت!
صبح زود،چاقوشو گرفت دستش! اومد رو قشنگ ترین دیوار اتاق آخرین نقاشیشو کشید. کشید و در و بست و رفت! رفت که دیگه نبینه خداحافظی ها رو! رفت که دیگه نبینه نبودن ها رو! دلش گرفته بود که می ره ولی...
پیرمرد داشت یه باغچه می ساخت! از پسرک خواست کمکش کنه.پسرک هم خب،قبول کرد ولی دیگه اون پسرک سابق نبود! یه تیکه چوب شده بود! خودش که نه قلبش! نه اینکه شده بود! می خواست اونجوری باشه! باید کمک می کرد! کم می موند ولی تا وقتی که می موند خودشو تو اتاق جدیدش حبس می کرد تا دوباره کسیو نبینه و شبا کابوس رفتنشو ببینه!
پسرک ما،خسته از کابوس ها خون عزیزشو ول کرد و رفت...ولی چاقو جیبیشو گذاشت گوشه اتاقش!نمی دونم کسی تونست اون چاقو رو پیدا کنه یا نه؟...آخه پسرک عاشق چاقوش بود...