دست‌نوشته‌ها

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
پسرک...

پسرک...

یکی بود،یکی نبود.کلا هر چیز و هر کسی بود غیر از خدا.توی این دنیا یه پسرک ژنده پوشی بود که از کل دنیا فقط یه چاقوی جیبی داشت.پسر کوچولو خیلی تنها بود.حتی تنهایی هم تنهاش گذاشته بود.پسر کوچولو هر جا که می رفت سرک می کشید. یه روز که داشت تو کوچه های خاکستری می گشت،چمش به یه در افتاد که ازش نور می اومد! پسر کوچولو کنجکاو شد ببینه تو اون در چیه! وقتی رفت و سرش رو کرد تو دید اونجا ار دختر،پسرهای خوب و مهربونه! پسر کوچوله! تا حالا اون همه مهربونی رو یه جا ندیده بود! خیلی خوشحال شد! خیلی! اونقدر که اصلا یادش رفت که خودش یه ژنده پوشه.
روزگار گذشت و گذشت! پسر کوچولو بهش خیلی خوش می گذشت! پسر کوچولو با وجود ژنده و بی سرپا بودنش یه کار بلد بود. و اون این بود که با چاقوی جیبیش گاهی رو دیوارا نقاشی می کرد! طولی نکشید که دیوارهای اون خونه پر شد از نقاشی های اون پسر کوچولو!
باز گذشت و گذشت! پسر کوچولو خیلی به اون جمع وابسته شده بود! خیلی زیاد! اون قدر که حد نداشت! پسر کوچولوی قصه ما خیلی ترسو بود! همه اش می ترسید که اون دوستاش بزارن برن! آخه یه بار یکی از دوستای خودش ولش کرده بود و رفته بود! رفته بود به یه جای خیلی دور! اون قدر دور که دست پسرک بهش نمی رسید! پسر کوچولو می ترسید...خیلی هم می ترسید....
خیلی ها از همون دری که پسرک اومده بودن تو به جمع اضافه شدن! همه خوب بودن ولی یه روز یه کسی اومد که با بقیه فرق داشت! یه پیرمرد باغبون! یه پیرمرد مهربون! پیرمردی که انگاری خلق شده بود تا همه روو دوست داشته باشه!
پسرک عاشق پیرمرد شد! خیلی دوستش داشت...خیلی زیاد. پسر کوچولو دلش خیلی کوچیک بود! اون قدر کوچیک که دلش هی می گرفت! هر وقت دلش می گرفت می رفت پیش پیرمرد باغبون و باهاش درد دل می کرد! پیرمرد هم به حرفاش گوش می داد! نصیحتش می کرد! باهاش حرف می زد! خلاصه شده بود سنگ صبور پسرک!
همه پیرمرد رو دوس داشتن! پیرمرد با همه مهربون بود! منتهی این وسط حاکم اون شهر دلش از دست پیرمرد خون بود! نمی دونم چرا ولی هی پیرمردو می چزوند!
گذشت و گذشت! یه روز حاکم داروغه شو فرستاد و پیرمردو انداخت بیرون از اتاق!بچه ها خیلی ناراحت شدن...مخصوصا پسرک! دیگه کی به حرفاش گوش می داد؟؟؟ کی براش شبا قصه می گفت که خوابش ببره؟! پسرک خیلی ناراحت شد! اون قد ناراحت شد که دیگه حرف نزد!
بچه ها پسرکو دلداری دادن. باهاش حرف زدن..آرومش کردن! انقدر باهاش حرف زدن که پسرک بالاخره روزه سکوتشو شکست! گیرم که دلش نمی خواست ولی چون بچه ها رو دوست داشت....
پسر کوچولو هر شب خواب می دید! خواب که نه.کابوس می دید! کابوس رفتن می دید! کابوس می دید که بچه ها رفتن! رفتن و تنهاش گذاشتن.پسر کوچولو هر روز صبح با گریه از خواب بلند می شد! هر روز با ترس و لرز از اتاقش میومد بیرون! با این ترس که نکنه بچه ها برن...نکنه وقتی خوابیده تنهاش بزارن.نکنه بدون خداحافظی برن! و پسر کوچولو کماکان گریه می کرد. هر شب دعا می کرد..هر شب!
یه بار یکی ار بچه ها سخت مریض شد! پسرک از غصه کم مونده بود دق کنه! هر شب گریه کرد تا حال دوستش خوب شد! پسرک ترسید یه بار دیگه یکی دیگه مریض شه! باز هم شبا کابوس می دید.کابوس....کابوس....هر شب کابوس....پسر کوچولو از بس که ناراحت بود هی با چاقوش رو دیوارا نقاشی می کرد. بقیه هم نقاشیاشو می دیدن و بهش آفرین می گفتن.فکر می کردن پسرک یه نقاش بزرگه! ولی نمی دونستن که پسرک از قصه بود که نقاشی می کرد...از قصه.از ترس...
یه روز صبح پسر کوچولوی قصه ما از خواب پاشد. قلبش تند تند می زد! می دونست که خبری شده! یه خبر بد! شنید که باز یکی رفته! شنید که باز یکی بی خداحافظی رفته! بدون اون رفته! پسر کوچولو رفت پیش پیرمرد مهربون! سرشو گذاشت رو زانوهای پیرمرد! گریه کرد! خیلی گریه کرد!...
بگذریم که بعدا معلوم شد همه این دردسرا زیر سر یه کلاغ زاغی زشت بوده که دروغ بسته بود به خیک ملت! ولی پسر کوچولو یه چیز بهش ثابت شد! اینکه دیگه طاقت نداره صبح از خواب پاشه و ببینه که یکی دیگه بدون خداحافظی رفته! تصمیمشو گرفت! سخت بود ولی گرفت!
صبح زود،چاقوشو گرفت دستش! اومد رو قشنگ ترین دیوار اتاق آخرین نقاشیشو کشید. کشید و در و بست و رفت! رفت که دیگه نبینه خداحافظی ها رو! رفت که دیگه نبینه نبودن ها رو! دلش گرفته بود که می ره ولی...
پیرمرد داشت یه باغچه می ساخت! از پسرک خواست کمکش کنه.پسرک هم خب،قبول کرد ولی دیگه اون پسرک سابق نبود! یه تیکه چوب شده بود! خودش که نه قلبش! نه اینکه شده بود! می خواست اونجوری باشه! باید کمک می کرد! کم می موند ولی تا وقتی که می موند خودشو تو اتاق جدیدش حبس می کرد تا دوباره کسیو نبینه و شبا کابوس رفتنشو ببینه!
پسرک ما،خسته از کابوس ها خون عزیزشو ول کرد و رفت...ولی چاقو جیبیشو گذاشت گوشه اتاقش!نمی دونم کسی تونست اون چاقو رو پیدا کنه یا نه؟...آخه پسرک عاشق چاقوش بود...
 

مربوب

عضو جدید
چنان ریختم که باد ریختنم را احساس نکرد.چنان سوختم که آتش صفحه های پر شده ام را در خود فرو برد.چنان شکستم که چهار دیواری کوچک زندگی ام شکایتی نکرد.
تو همچون شيطانكي كه تيركمان بازي ميكند بار شيشه مرا در پيچ تاب راه نشانه رفتي
من زندگیم را به تو وتو را به تجربه ای ناتمام باختم.من مرگ را چشیده ام همانطور که خوشبختی را احساس کرده ام و محو شدم در تمام تصاویری که به ان نقش می دادیم و هنوز شب را در دایره ی کوچک زندگی ام سپری می کنم و نقطه ی اوج زندگیم در اندوه مه گرفته و محو گشته ای میبینم.
می بینی آنقدر بزرگ شده ام که دقیقه ها را به ساعتها می فروشم و شیرینی محبت را با تلخی دو چندان فرو می دهم و گرفتار نفرتی هستم که زندگی ام را از من چپاول می کند.
نگاه کن این تصاویر چقدر زود با هم آمیختند تا من بنویسم این واژه ها چه اتفاقی با هم آمیختند تا من را بسازند...
ولی من مات مانده ام به سیاهی. به قلبی که هرگز مرا دوست نداشت. پس بزرگ نشده ام چرا که هنوز قانون زیستن را بلد نیستم و نوشته هایم بوی کهنگی می دهد و نمی دانم این امتداد من را به کجا خواهد برد...
ولی مطمئن هستم انتهای من تو نیستی. قلبمان را نقره داغ كرديم باشد كه ديگر هوس تو را نكند چرا که تو معنای دوست داشتن را در خودت گم کرده ای! انقدر به تنهاییم عادت کردم که می ترسم به آینه ی اتاق نگاه کنم تا مبادا وجود كسي ديگر را حس کنم... از بی تفاوتی تا بی تفاوتی چقدر فاصله است....ميگويند اينجا جنگل است از جسن تو و امثالهم .خودتان را به اين دنيا ضميمه كرده ايد اب در هاون كوبيدن است تن را به رنجه نيندازيد
 

baran-bahari

کاربر بیش فعال
جمعه روز خيس شدن زير باران ونگاه كردن به دستان مهرباني كه تو را به مهماني صدا مي برند

چقدر دلم مي خواست با كسي حرف بزنم ولي... چقدر بهانه اوردم براي اينكه با مادرم به اين مهماني نيام ولي نشد صداي سه تار علي تمام فضاي خونه رو به اسارت خودش گرفته بود من كه خيلي لذت بردم واقعا زيبا بود اشك توي چشم هام جمع شده بود حالم هم خوب بود و هم بد دوست داشتم گريه كنم بدون اينكه باز خواست بشم ولي نمي شد من خيلي اين اهنگ رو دوست داشتم و چقدر زيبا مي خوند
سمن بويان غبار غم چو بنشيند بنشانند //پري رويان قرار دل چو بستيزنند بستانند
به فتراك جفا دلها چو بربندند بربندند//ز زلف عنبرين جانها چو بگشايند بفشانند
....................................................................................................
بعد از بازگشت باز من بودم و اتاق ام وتنهايي كه تمام ديوارها رو به رنگ خودش اورده بود وسكوتي كه در ايينه جا گرفته بود ديواره هايي كه دفتر شعر من شده بودند و بهانه اي براي مادرم كه هر چند وقت يكبار با رنگي از سادگي انها رو نقاشي كنه و به من بگه كه يواش يواش دارم به ديونه بودن تواطمينان پيدا مي كنم من هم به مادرم ميگم انسان هاي اوليه هم روي ديوارها نوشتند چرا شما فقط من رو مي بينيد وباز مادرم وخنده ايي و دري بسته .
 
آخرین ویرایش:

solar flare

مدیر بازنشسته
عجب روز خسته كننده اي
امروز انگار همه چيز دست به يكي كردن كه منو خسته كنن
يكي هم كه بهم بدهكاره چند روزه فرار كرده انگار بانك زده يكي نيست به اين بابا بگه كه به خاطر چندرغاز پول آدم چقدر بايد... باشه
كلي امروز اعابم داغونه:(
 

Baran*

مدیر بازنشسته
خدایا کفر نمی‌گویم،

پریشانم،

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی‌کردی.

خداوندا!

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقرپوشی

غرورت را برای ‌تکه نانی

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌

و شب آهسته و خسته

تهی‌ دست و زبان بسته

به سوی ‌خانه بازآیی

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف‌تر

عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو درروان باشد

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر روزی‌ بشر گردی‌

ز حال بندگانت با خبر گردی‌

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

خداوندا تومسئولی.

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چهدشوار است،

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…

 

hoolooo

عضو جدید
اکثر انسان های کوته فکر(که تعدادون کم نیست) در هر پست و مقامی خود را رئیس میدانند حتی کارمند جزء شرکت پست
امروز در این برف ضایع تهران خودمان را به سختی به اداره پست (چاپار خانه سابق) رسانیدیم
خانمی پشت باجه پیشتاز نشسته بودند جوری رفتار میکردن که که گویی همه کسانی که اونطرف باجه ایستاده اند
ارزششان از یک ادامس بادکنکی چسبیده به ته کفش هم کمتر است!
چرا ما وقتی یه کاری رو بهمون محول میکنن به جای اینکه تو کارمون بهترین باشیم کاری میکنیم که همه ازمون بدشون بیاد؟
به جای ینکه به ارباب رجوع احترام بگذاریم کاری میکنیم که اون بینوا کارش گره بخوره ؟
چرا یادمون نمیمونه که ما هم ممکنه یه جای دیگه گیر همینجور آدما بیوفتیم و تلافیشو سرمون در بیارن؟
ما آدم تلافی جویی نیستیم ولی میتوانستیم کاری کنیم که به بیرون پرتش کنند(مزایای روابط عمومی عالی)! ولی چون ممکن بود از نون خوردن بی افتد و اون دنیا بر مشکلات عدیده مان بی افزاید فقط به یک دعا بسنده کردیم که خدا کند ایشان هم آدم شوند
متاسفانه هنگامی که به اینچنین افرادی بر میخوریم مخمان قفل میکند میخواهیم تمام پرونده های دم دستشان را درون حلقشان فرو کنیم ولی باز تمرین میکنیم که عادی برخورد کنیم تا شرایط دشوار تر نشود
به اعصابمان مسلط میشویم تا نگویند "یارو عصبی بود قاطی داشت" وبسیار راه حل دیگر که خود شما آنها را از ما بهتر بلدید .
همین رفتار برخی از پشت میز نشین هاست که باعث میشود از بند پ استفاده کنیم
خداوند عاقبت همه مان را ختم بخیر کند
دوستان این هجویات سخیف ما رابه بزرگی خودشان ببخشند
به نظر این حقیر ارزش این نوشته از یک اسپم هم کمتر بود
 

مربوب

عضو جدید
اتول را پارك ميكني درب ورودي دانشكده روبرو
اخرين ورژن بازي هاي 2008 رسيد
الو نظام
اخرين ورژن بازي هاي 2008 رسيد
SMS
اخرين ورژن بازي هاي 2008 رسيد
Check mail
اخرين ورژن بازي هاي 2008 رسيد
تهتقاري
امروز طاها برام.....(روش نوشته +25) اورده بود
اين بار باهم ميگوييم" اخرين ورژن بازي هاي 2008 رسيد"و بلند بلند ميخنديم
كارمان زار است
نظام يه قراري بزار اخر هفته بريم مَمَّد تكثير!!!جلل الخالق!!منظورت مهندس محمد شعباني مردي سبيل چَخماقي چُپُق به دهان همان كه پشت ميز شركت چُمباتمه ميزند و ادعاي high class ميكند دوست قديمي و شريك ابويه گرام را ميفرماييد نه؟؟؟؟
اره همون موسيو كه تو گفتي
عل الهذا چاره اي نيست !كلاه نمدي بر سر گيوه به پا ميكنيم و ره سپار دارالعماره ميرغضب ميشويم
خانم منشي مامور تذكره است و من شيفته و دلباخته ان چشم غره هايش .با خوردشان درگيرند!!
به طرفه العيني ميپرسم خُلقتان تنگ است؟؟"اُه اُه پا در كفش حاكم اين سرا كرديم "
نخييييييييييييير!!!اهان پس خلقه ما تنگ است (مگر تو فوضولي تنگ است يا كيفور)
بند "پ"آقازادگي افاقه ميكند بدون شنيدن اين جمله كذايي"اقاي مهندس جلسه دارند"خدمت جناب "هيبت"ميرسيم
انگار قلوه سنگي از تيرگمان رها شده باشد تهتقاري را ميگويم
من اينو اينو اينو اينو.............بپا نريزن..... اينم ميخوام
جناب مهندس مارا بسي بسيار گرم تحويل ميگيرند .چه كنيم كفّه دخلمان در جيبمان سنگيني ميكند و بايد توسط فرمايشات تهتقاري به توازن و تعادل برسد (من فقط تويه يه شرط بندي باختم نه n+1 تا .....اهان پيش پيش ميگيريد ...... شايد زد و عمر ما به دنيا همچون بند تُمباني در رفت انوخت جواب سر بي كلاه شما را كه بايد بدهد!!!)
به خود مي انديشم كه اين بازي هايي كه مثلا ورژن جديد لقب گرفته اند 1000بار برده ايم اما در بازي روزگار اندر خم يك كوچه مدام game over ميشويم به پوستر ها وfallow me هاي روي جلد مينگرم اخر ما بايد fallow me كه باشيم ؟ سهراب تو راست ميگوييي صحنه پيوسته به جاست مارا همچون كارخانه بچه سازي با قَبايي كه از پيش دوخته اند در گودِ زندگي ول كرده اند ما خودمان يه پا artist ايم
ما قبول داريم قوانين زندگي بر وفق مراد ما نيست (اصول دين نپرسيد عابرو داري كنيد)
ما قبول داريم artist تازه كاري هستيم( بر منكرش لعنت عابرو داري كنيد)
اما پس كي اين قوانين up ميشود
اخر به چه حُقّه اي يَغه مان(يَخه مان) را ازاد كنيم ؟
و تو اي جناب دنيا چنبره زده اي به ريش من و امثالم ميخندي باشد اما چند تا طلبت ؟؟؟؟؟
كاش اي جناب دنيا دفتري به هم ميزديد تا بنده جهت دست بوسي خدمت برسم
كاش اي جناب دنيا جايي بود بنده عريضه اي جهت عرض شكايت مياوردم
كاش خانم منشي ديگر نگويي جناب دنيا جلسه دارد
كاش بند "پ" نيز اينجا افاقه ميكرد
اي پيك سحر خيزان نامه اي دارم با اين مذموم
اقاي دنيا چاكر شما , رقاصه فلك الافلاك قصد تجديد قوا دارد
تقاضا دارم دكمه pause را فشار دهيد
بيرق انسانيت را به احتزاز نششته ام!!!!!!
 
آخرین ویرایش:

رنگ خدا

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه ساده شعرهایم را در گوش باد خواندم
چه بی ریا احساساتم را به یاسهای وحشی هدیه کردم
چه بی توقع اشکاهیم را به باران ارزانی داشتم
اما حالا که جز یه دل چیزی واسم نمونده
اونو به تو پیشکش می کنم.
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعضی آدما محکوم به شکست هستن. محکوم به تنهایی و غصه!
هرجور رفتار کنن ، از هر راهی که برن "تقدیر" همینه...
من به تقدیر معتقدم. معتقدم به اینکه تو اگه تنها می مونی به خاطر رفتار خودته... خودت نمی تونی توی روابطت تعادل برقرار کنی......
کنارت بودم ! تمام روزهای تنهایی....تنهات نذاشتم چون تو مرام من نیست! وقتی دست دوستی می دم و می گم "یا علی" دیگه تمومه.... منافع من دیگه بعد اون منافع تو خواهد بود!
اما تو .....
چه زود فراموش می کنی.... چقدر زود!

نمی دونم یه مدت واسه خودم تکرار می کردم : «واسه کسی بمیر، که واست تب کنه» اما بعد گفتم نه؛ این رسمش نیست.... به خودم گفتم ، بدون توقع عاشق باش..... بی چشمداشت ببخش.....

هنوزم اینجام.... دفعه ی بعدیم باز می پذیرمت، تنهاییتو دک می کنم، غصه هاتو ازت می گیرم.... خوشی تو خوشی منه.....
باورکن!
می دونم یه روز می فهمی از همه صادقانه تر کنارت بودم.... روراست ؛ می دونم یه روز می فهمی دوست واقعیت، من بودم....
کاش اون روز دیر نشده باشه.....کاش دیر نشده باشه!
 

حميد عسكري

عضو جدید
براش نوشتم از تنهليي اون توجهي به من نكرد بهش گفتم گفتم تنهايي سخته گفت برو بابا ادم كه هيچ وقت تنها نميمونه بهش گفتم مواظب خودش باش روشو ازم برگردوند
داد زدم
داد زدم
نرو
نرو
ولي انگار صداي منو نميشنيد
بهش گفتم چرا ميري
با تعجب ديدم
برگشت و گفت
تا تنهايي رو احساس كنم
 

مربوب

عضو جدید
به صفحه ی چهار خانه و مهره های سیاه و سفید شطرنج خیره شده ام.
چطور در تلاشند این مهره ها تا کیش و مات شود شاهی در این سرزمین سیاه و سفید...
به این کیش و مات ها نمی اندیشم. شطرنج را صفحه ی رنگارنگ روزگار نمی دانم.
به این فکر میکنم که چه اهميت دارد شاه باشی یا پیاده اسب بار بر باشي يا فيلي كه دائم هوا هندوستان به سرش ميزند .مهم این است که از عهده ی نقشت خوب بر آیی.اینگونه حتی اگر پیاده هم باشیم شاه روزگار را کیش و مات میکنی.در صفحه ی شطرنج ,پیاده, شاه نخواهد شد اما در صفحه ی روزگار همه چیز امکان دارد.پس:
بیا روزگار را مات کنیم نه اینکه مات روزگار شویم...
سخراني ات تموم شد؟
نه بقيه اش توي راهه
باید کارامو گسترش بدم و ثابت کنم چیزی کمتر از یک مرد ندارم.باید با علامتای تعجب بجنگمو!باید این حس ترحم به خودم از بین ببرمو قبول کنم که نمک , خوشبختیه زندگيه!خوش بختی یعنی گشتن به دنبال خوشبختی!آخرش باید از رمز و راز چیزی که بهش میگیم عشق سر در بیارم!.همون عشقی که می خواستم با بودنت بشناسمش.
به افتخار استاد پيپ پيپ هورا پيپ پيپ هورا!!!!
ببخشين تو الان فك ميكني جادو شدي ؟الان احساس ميكني گوشات ميجنبه ؟؟الان احساس مي كني گوش درازي نه؟؟؟؟بيا پايين كم كوري بخون ما خودمون زغال فروشيم بلند گو گرفتي دستت داري شعار ميدي يعني شغل دوم داري .... مباركه !!!!اسّاعه ميگم به ميمنت حضور شما شهر رو چراغوني كنن!!!
اخم ميكنم و ميگم خوب جاش خیلی خالیه...نبودنش مث کم داشتن دست یا چشم یا صدا حس می کنم.با تموم اینا دلم کمتر از دیروز کمتر از امروز صبح براش تنگه.
خنده داره...میگن درد لحظه به لحظه کمتر می شه.واقعا دردو عذاب من اینقدر زیاد و طولانی بود؟با ناباوری اینو از تو می پرسم!زندگی واقعا عجیبه!زخما با سرعت دیوونه کننده ا ی خوب میشن اگه جاشونم باقی نمونه ما دیگه هیچ وقت یادمون نمیاد که یه روز از این جای تنمون خون بیرون می زده.تازه گاهی وقتا جای زخما از بین میرن.اول کمرنگ می شن و بعدا دیگه هیچ جایی باقی نمی مونه.تکلیف این زخم همینه.واقعا همینه؟باید همین باشه.جدا دلم میخواد جاش از بین بره.حالا عکست رو از رو دیوار می کنم و نمیذارم دیگه چشمات هواییم کنن.دیگه...دیگه خسته شدم!تو رفتی ولی من زندم اونقدر زنده که اصلا پشیمون نیستم و هیچ حکمی رو قبول نمی کنم!حتی حکم بخشیدنت رو...زندگی نه به تو احتیاج داره نه به من توبرام مرد ي!منم شاید بمیرم ولی مهم نیست چون زندگی نمی میره... امضام همينو تايد مكنه.( اِبرو هم همين و ميگه) ....به دستام نيگاه ميكنم يه حلقه است از جنس تو..... حلقه ی بردگی و بندگی از جنس تو ...http://3250.blogfa.com/post-16.aspx
یک جایی خوندم که:
آن یار که آشنای خود کرد مرا بیگانه شد آنچنان که نشناخت مرا
در بازی عشق من نبردم او را او برد مرا و رایگان باخت مرا...http://3250.blogfa.com/post-14.aspx
اوریانا فالاچی خدا بيامرزدت به داشتن استادي چون تو برخود مي بالم :w41:
 

مربوب

عضو جدید
در پی چیزی می روم که ناخواسته مرا به سوی مرگ می کشد.در
تاریکی دامن گیر پیوند می خورم با هراسهای که از آن گریزی
نیست.در برهوت بی خبری میهمانان فرا می رسند.اینست حکایت خون
و خشونت تجربه نا گوار مردن و چشیدن صمع تلخ مرگ.آنان چرا
اینجايند و مقصدشان کجاست؟دستی در کار است دستی ناشناس اما
آشکار که اینجا را به آتش می کشد و برای آغاز رقص تازیانه وار
مردگان جهان ما را به سیاهی می کشد.او هویت هر موجودی را نابود
می کند تا خود زنده بماند.دیگر چیزی برای از بین بردن باقی نگذاشته
چیزی که پیش از آن ندیده ام.دیگر جانداری زنده نیست...
زنده بودن را برای زندگی دوست داشتم نه.... زندگی را برای زنده بودن!
رو سنگ قبرم بنويس تنها ترين تنها منم!!!
 

shanli

مدیر بازنشسته
منو رها کن از این فکر تنهایی...
یکهو دلم برای آدم ها تنگ می شه ! برای همه اون هایی که دوستشون دارم...برای همه اونهایی که به دیدنشون عادت کردم . می شه همه آدم ها رو دوست داشت ، اما فقط می تونی دلبسته یکی بشی ! دوست داشتن شهامت می خواد...هم شهامت هم حماقت ! شاید به همین خاطره که تو فکر می کنی عاقلانه داری عمل می کنی و من فکر می کنم احمقم!
دلم می خواد یکی بیاد منو بیدار کنه....
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
ساعت 11:30 دقيقه شب! مغز در حالت فوران است! مغز در حالت تحليل است و كم مي آورد! ....

ساعت 12:45 . شديدا تمايل به كشيدن سيگار دارم! سيگاري نيستم ولي شايد نيكوتين آرومم كنه!....آخه يه ربع به يك من از كدوم قبرستوني سيگار گير بيارم؟؟؟

ساعت 1:30 دقيقه بامداد! عصبانيتم را سر چند نفر خالي مي كنم! خالي نمي شوم! فقط پشيماني هم به باقي حس ها اضافه مي شود! خيلي خوب است كه امشب تنها هستم! شيشه كتابخانه شكسته مي شود! در كمد مشت باران مي شود!....نه! خالي نشده ام!....

ساعت 2:15 بامداد. 2 تا بروفن از گلويم پايين مي رود به همراه مقادير متنابعي آب!

ساعت 3:00 بامداد. هنوز بيدارم! تاثير بروفن با كشك توفيري ندارد!

ساعت 3:30 بامداد. روي دفترچه نت خم شده ام!
سيم 6: لا سيم 5: مي ......چنگ-دولا چنگ-دولاچنگ-دولاچنگ-دولاچنگ-چنگ-چنگ-چنگ-چنگ

ساعت 4:00 . كماكان روي دفتر نت خم شده ام. مثل موتزارت.

ساعت 5:30 بامداد. توي كوچه ها قدم مي زنم.با همراه بي حرفم:باران.

ساعت 6:30 بامداد:
-كامران؟؟:surprised:
*سلام.
-سلام. اينجا چي كار مي كني؟:surprised:
* به نظرت دارم چي كار مي كنم؟؟
- چرا زير بارون نشستي؟
*منتظرت بودم.
- خب خره چرا زنگ نزدي بهم؟
* چون مي دونستم خوابي!
- :surprised::surprised:
- مثل موش آب كشيده شدي! از كي اينجايي؟
* سه ربعي ميشه!
- خب سرما مي خوري الاغ! پاشو بيا تو!
* نه!
- نه و مرض! ميگم بيا تو! چتر مگه ندارين شماها تو خونه؟؟
* بعد 9 سال هنوز نفهميدي من از چتر بدم مياد؟!
- چرت نگو بابا! بيا تو!
* تو نميام!
- خب الان خيس كه مردي تا شب!
* به درك!
- چته؟؟
*‌بعدا!
- ....
*داري ميري دانشگاه؟!
- آره ديگه.
* منم باهات بيام؟!
- آره نوكرتم ولي جان محمد بزار برم برات لباس بيارم...
* گير نده! مي گم نه يعني نه!
- خيله خب! پاشو بريم! مامانت خونه بود و تو رفتي بيرون اينجوري؟
*نه! كسي خونه نيست.
- بعد مي گي بريم دانشگاه؟؟‌خري تو؟؟ پاشو بريم خونه تون!
*مگه كلاس نداري تو؟
- ول كن بابا كلاسو! به ميمنت پيروزي انقلاب گور پدر محاسبات عددي هم كرده!:D
*خيله خب:redface:
- بريم ببينم!
 
آخرین ویرایش:

مربوب

عضو جدید
به کجا می روم؟
از من نپرس کجا میروم نپرس کجا بودم-----اصلا از کجا آمده ام از همان لحظه ایی که به دنیا آمدم---من هرگز از آسمان آبی نمی پرسم که چرا آبی است----آبی" آبی است و من به آبی آسمان اعتماد دارم -----من به خیلی چیز ها اعتماد دارم و فقط چشمانم را به بدی ها بستم -----تازه گی ها خیلی به جایی که در آن زندگی می کنم فکر می کنم و فهمیده ام که جایی که ما به راستی در آن زندگی می کنیم جایی نیست که روز هایمان در آن می گذرد بلکه جایی است که به چیزی امیدوار می شویم یا از چیزی نا امید می شویم بی آنکه بدانیم چرا.
وقتی با عزیزی تماس می گیریم که شنیدن صدایش ما را به تبسم می رساند ---یا وقتی به دیواری تکیه می کنی و ناگهان آوازی زیر لب می خوانی بی آنکه بدانی چرا. اما سر آغاز زندگی جایی است که ما چنین احساسی داشته باشیم ---جایی در میان امید ها و نا امیدی ها می توانیم چیز های خوبی پیدا کنیم ---
قلب هایمان به یکدیگر------چشم هایمان به یکدیگر---دست هایمان به یکدیگر-----اینجاست که هر کجا باشیم همواره در حال ساختن چیزی تازه در زندگی هستیم--اما ترس ما آدم ها اینجاست که مبادا روزی خود زندگی در برابر ما بیاستد این اتفاق زمانی است که ندانیم جایی که براستی در آن زندگی می کنیم کجاست؟ و کسانی که با آنها حرف می زنیم به راستی کیستند؟
از من نپرس کجا زندگی می کنم --از فضای خانه ام نپرس ---از رنگ دیوار و فرش ها خانه ام نپرس -
خانه من جایی است که در آن همه چیز عالم را به هم پیوند می زنم و بعد در راه زیر نور ماه یا زیر باران در پاییز یا شایدم بهار آواز می خوانم برای کوچه برای دلم برای روز های قشنگ و برای تو آواز می خوانم.
امشب باران می آید امروز من دوباره آواز خوانده ام ---
باید فراموشت کنم چندیست تمرین می کنم

من می توانم ! می شود
 

مربوب

عضو جدید
شاید خیلی دور شاید خیلی نزدیک بار ها گفته ام جاده ها ملاک مناسبی برای سنجش فاصله ها نیستند آن سر دنیا هم که باشی انگار که در آغوشم جا خوش کرده ای وقتی روحمان در هم گره خورده وقتی هر ثانیه وجودت را حس می کنم فاصله چه معنا می دهد؟به قول شل سيلور استاين بعد از دوفنجان قهوه و يك بوسه و دو نخ سيگار به هوايي سرد بر مي گردم،در پي روياهايم ،
ناز شسصتت بايد با اب طلا حك كنم بر قلب خاك شير شده ام دلتنگی, اگر چه ضعیف است و تکراری ولی با حال و هوای این روزهام تناسب زیادی دارد تمام می شود و تمام میشوم! اما میدانستم! " یافت می نشود ..."
نيمه دوم من كجاست نكند تو بودي؟ باكمال ناباوري باور ميكنم كه نيمه ديگري در كار نيست

دل معشوقه اين شمع نزار رفته است از پي يك يار دگر
مرگ فرياد رسيدو چه درد آور بودآنچه از حنجره ات بيرون ريخت """"برو فراموشت كردم""""نقطه سره خط!!!!
گزمه ها بيييد اين روزگار را. طناب خاطرات را ردار بزنيد !!!!اين اخرين كارت پستالي بود كه ازت دارم يادته ................

باید فراموشت کنم /چندیست تمرین می کنم /من می توانم ! می شود !/آرام تلقین می کنم


حالم ، نه ، اصلا خوب نیست ... /تا بعد، بهتر می شود ....


فکری برای این دلِ آرام غمگین می کنم


من می پذیرم رفته ای /بر نمی گردی همین !


خود را برای درک این ، صد بار تحسین می کنم


کم کم ز یادم می روی


این روزگار و رسم اوست !

این جمله را با تلخی اش ، صد بار تضمین میکنم!!!!!
 
آخرین ویرایش:

baran-bahari

کاربر بیش فعال

كودك درون من

خيلي دوست داشتم اتاقم به شكل يك دايره بود هر وقت دلم مي خواست سقف اتاقم رو كنار مي زدم وبه اسمان نگاه ميكردم بعد دستم رو بلند مي كردم وستاره اي براي مادرم مي چيدم اتاقم مثل يك قايق روي رودخانه بود كه مي تونستم با ماهيها بازي كنم هر شب با پري دريايي لي لي بازي مي كردم وبا ديگر ماهيها به عروسي نه نه دريا مي رفتيم اخه اي چقدر نه نه دريا تو لباس عروس خوشگل شده من هم هر وقت بزرگ بشم حتما عروس مي شم دوست دارم لباس سپيد بپوشم دامنش اينقدر بلند باشه كه تمام قله هاي كوه ها رو سپيد كنه بعد مثل ادم بزرگ ها فقط حرف بزنم حرف ...حرف. دوست دارم مثل بزرگتر ها نقاب عروسكي روي صورت بزارم من نقاب پسر شجاع رو ميزنم اخه خيلي مهربون بود. بعد به جاي بازي كردن با بچه هام اخبار گوش ميكردم .اخبار سياسي: امروز در نوار غزه 3 نفر كشته شدند ، امريكا اعلام كرد يا ما با ايران مي جنگيم يا انها با ما بجنگند .تازه براي بچه هام 600 تا پفك ،1300 لواشك،110000 شكلات ،200 چيپس و... مي خريدم هي هم نميگفتم شما رژيم داري نمي توني اين چيز ها رو بخوري .اخه من اگه هر چه زودتر بزرگتر بشم به همه ميگم ديروز خدارو ديدم كه داشت روي سرسره ها بازي مي كرد وبه من مي گفت فرشته كوچلو چرا تنهايي من كه هستم بيا با هم بازي كنيم . راستي چرا بزرگتر ها يك جور ديگه با خدا بازي مي كنن؟
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
ساعت 12:30. سرفه پشت سر سرفه! انگاري كار دستم داده پياده رويه!
چهار راه وليعصر. مشغول بحث با استاد سه تار بر سر ملودي آهنگ. نتيجه اخلاقي به ملاقات بعدي موكول مي شود. سرفه...

ساعت .15:00 بدوبدو وارد منزل رفيق هم گروهي مي شوم. سرفه كنان. برايشان قطعه جديد را مي زنم. اسمش درست مثل خودم است :Abandoned (متروكه). مثل هميشه!فقط تاييد مي كنند و باز منم كه بايد ادامه اش دهم. هم ملودي لازم است و هم هارموني و براي كسي كه هنوز وارد مبحث هارموني نويسي نشده نوشتن هارموني مثل كابوس است...

ساعت 19:40 . آخرين آهنگ زده مي شود(Attitude by Sepultura)، قطعه ي Voice Of Soul ضبط مي شود و خداحافظي ها را انجام مي دهم با طعم سرفه اي كه ساعت به ساعت خشك تر مي شود.

ساعت 20:15 . منزل-شام و رفع كردن خستگي! سرفه ادامه دارد و هنوز به فكر هارموني گيتارهستم و ملودي سه تار. شايد كوزه هم واردش كردم...شايد...

ساعت 21:00 . كماكان سرفه. يك قرص پايين مي رود و سرفه همراهيم مي كند.
سرفه-سرفه-سرفه-سرفه....خون! چه سمفوني قشنگي!
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
سلام
امشب عهدی بستم با خودمو دلم
که دوسش بدارم با تمام وجودم
با تمام هستیم
کنارش باشم
و همیشه باهاش باشمو حسش کنم
واسه خوشبختیش تلاش کنم
چون خوشبختی اون خوشبختیه منه
خنده ای اون خنده ای من
واسم دعا کنید
خیلی زیاد
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک ....دو..... سه....
از من دور می شوی.... دوباره می گریزی و می روی!
چهار ... پنج ... شش...
اینبار ایستاده ام .... نه حرف می زنم ، نه گریه می کنم... فقط گام هایت را می شمارم که از من دور و دورتر می شوی.... می گریزی و می روی....
هفت .... هشت .... نه.....
آخرین خاطراتت را ، مرور می کنم.... آخرین حضورت را در چشمانم قاب می گیرم... می گریزی و می روی.....
ده .... یازده .... دوازده....
آخرین تصویرت ، حتی پلک هم نمی زنم! نه صدایت می کنم ، نه التماس می کنم بمانی... تصمیم توست....همیشه تو انتخاب می کنی.... می گریزی و می روی!
سیزده ....چهارده ....
این بار دیگر نمی خواهم بمانی ، برای آمدنت دلیل نخواستم.... برای رفتنت هم نمی خواهم دلیل بشنوم.... باز نگو فرصت می خواهی.... نگو به خاطر من می روی.....تو می گریزی و می روی...
حالا دور شده ای... خیلی دور!
می دانم باز برمی گردی.... این تلالو نقره ای، که تو را از دور وسوسه می کند ، ستاره نیست عزیزم؛ سوسوی رو به زوال فانوس دوستی های بی اعتبار و مغرضانست!
می دانم ، برمی گردی....
من اینجا ایستاده ام؛ شماره ها هم که آخر ندارند!!!
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
خسته شدم
از بس دیشب تا حالا زنگ میزنم بهش و یه خانومی میگه
تلفن همراه مشترک .........
حالم دیگه از این خانوم به هم میخوره
دلنگرونم
بیش از هر شب
نمیدونم دیشب چی شده
ساعت 2 بود اس داد گفت سرم داره گیج میره
داروهاشو نبرده بود محل کارش
یعنی چی شده
تیک تیک عقربه های ساعت رو میشنیدم دیشب که به چه سختی میگذشت
مثل هر روز صبح منتظر زنگ زدنش بودم که واسه نماز بیدارم کنه
هر چی منتظر شدم زنگ نزد
گفتم حتما سر کارشه
بهش اس دادم دیدم تحویل نداد
زنگ زدم
اون خانوم شروع کرد
تلفن همراه مشترک ...
هنوز که هنوز اون خانومه و .........
ای خدا جون کمک
 

مربوب

عضو جدید
پروردگارا ...
با باراني ترين نگاهم به درگاه ملكوتي تو پناه ميجويم ونام هاي مقدس تورا با ذره ذره وجودم تكرار ميكنم: يانور... يانورالنور... يامنورالنور... ياكل نور... عاشقانه تو را مي خونم واميد دارم كه من رو بي اجابت نمي زاري...
وجودم خسته از آزمون هاي دشوار توس... مي گن صبر کوچيکت چهل ساله!! واي از روزي که تو بخواي چهل سال صبوري کني و ما بنده هاي کم طاقت تو نتونيم دووم بياريم...!کي مي دونه درون اين چهره ي آروم من چي مي گذره غير از خودت!!
ديگه حتي شب و روزت رو هم گم کردم.فقط اينو مي دونم که در سخت ترين و مهمترين جلسه ي آزمون تو قرار گرفتم؛ آره سخت ترينه چون که داري منو با گرفتن عزيزانم با تکه هاي وجودم امتحان ميکني. تو هم مثل يه معلم سخت گير و دلسوز دست گذاشتي رو نقطه ضعفهام....
گله اي نيست ؛:crying2:
سلام های بی خداحافظی و خداحافظی های بدون سلام یه وقت بی اینکه بخوای ، می ری و یه وقت بی اینکه بخوای بر می گردی یه وقت دلت می خواد بری و نمی تونی . یه وقت هم دلت می خواد بمونی ولی ...
قصه ما از جنس تو بود فقط تو......
خدایا...
چقدر قساوت قلب پیدا کردم چقدر بار گناهام داره سنگین می شه فقط خودت می تونی کمک کنی نه کس دیگه ای:crying2:
يه نسخه بپيچ واسه درد قلبم تا قساوت قلب رو از دلم برطرف کنه من كينه اي و حسود نبودم اما اين قساوت قلب از كجا شده مهمون دله من!!
مگه نمیشه با اخم دقت کرد ، دقت به زندگی که پر از آرامشه ... از اغنا بودنه .زندگی ای که گاهی اشکات برای سرمستی عشقه که سرازیره نه دل گرفتگی و سر در گمی.مگه نمیشه نشست یه گوشه تا جهانی رو که مدت هاست ترک کردی دوباره فتح کنی.مگه نمیشه گرفتگی صدات از فریاد های شوقی باشه که در دیدار با بهترین ها کشیدی
اون چهل سال شده 40 روز كه فقط 39 روزش مونده فقط 39 روز :crying2:دوسال و 6 ماه صبر كردم نذار توي چلّه نشينيه چهل شبت روفوضه شم :crying2:
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
دلم مي سوزد...

دلم مي سوزد...

من دلم مي سوزد. دلم در آتش است. آه آب! آب بياوريد!
من دلم مي سوزد به حال درختان قطع شده. دلم مي سوزد به حال پرندگان بي خانمان. دلم مي سوزد به حال جنگل نابود شده. دلم مي سوزد به حال دنيا. دلم مي سوزد به حال خودم...به حال اتوپيايم...دلم به حال لنون مي سوزد و اميدهايش..دلم به حال گلدف مي سوزد و آروزيش براي جهاني بهتر...دلم به حال....نه! دلم به هم مي خورد از زجه مردم. از نعره پرندگان و و از سكوت خودم...
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
من دلم مي سوزد. دلم در آتش است. آه آب! آب بياوريد!
من دلم مي سوزد به حال درختان قطع شده. دلم مي سوزد به حال پرندگان بي خانمان. دلم مي سوزد به حال جنگل نابود شده. دلم مي سوزد به حال دنيا. دلم مي سوزد به حال خودم...به حال اتوپيايم...دلم به حال لنون مي سوزد و اميدهايش..دلم به حال گلدف مي سوزد و آروزيش براي جهاني بهتر...دلم به حال....نه! دلم به هم مي خورد از زجه مردم. از نعره پرندگان و و از سكوت خودم...
..........
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
چقدر این روزها ناراحتم بی دلیل ....
چقدر احساس خستگی میکنم از زندگی ....
چقدر همه چی برام تکراری شده ....
روزام تکراری میشه ... خودم تکراری میشم ... و روز به روز به روز خسته تر ..

چند وقته از ته ته دل نخندیدم ... ؟؟؟؟؟؟؟
چرا زندگی برام تکرار ی شده ؟
چرا من خستم ؟ حتی حوصله خودم و ندارم ...
تنها چیزی که خیلی دوستش دارم خلوت و تنهایی هامه ....
نکنه اول جنون همینه !!!!!!!
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
چقدر این روزها ناراحتم بی دلیل ....
چقدر احساس خستگی میکنم از زندگی ....
چقدر همه چی برام تکراری شده ....
روزام تکراری میشه ... خودم تکراری میشم ... و روز به روز به روز خسته تر ..

چند وقته از ته ته دل نخندیدم ... ؟؟؟؟؟؟؟
چرا زندگی برام تکرار ی شده ؟
چرا من خستم ؟ حتی حوصله خودم و ندارم ...
تنها چیزی که خیلی دوستش دارم خلوت و تنهایی هامه ....
نکنه اول جنون همینه !!!!!!!
سلام
منتظر سکته ای قشنگ در زندگیتون باشید
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
Voice Of Soul مي زنم! پشت سر هم! انقدر مي زنم كه فرت هاي گيتار روي دستم جا مي اندازند. انگشت هاي دست چپم رنگ گرفته اند. رنگ دسته گيتار را...

***************************************************************
فكر...فكر....نت هاي لعنتي كجايند؟؟بهتان نياز دارم...لعنتي ها!!!!! برگرديد! برگرديد! من نت مي خواهم! گام مي خواهم. اكتاو هاي ملعون! مرا در ميان خود بگيريد! من تنهايم! تنهاي تنها!
آخ كه دلم مي خواهد گام فريجين را با پرشين تركيب كنم! دلممي خواهد قواعد را بشكنم! دلم مي خواهد زمين را به رقص درآورم!

برقص! برقص اي توپ متعفن! برقصت در مي آورم! نت هايم تو را مي رقصانند! مرا مي رقصانند. اينانند همراهان من!‌ملازمان من! دژخيمان من!
دوزخ پر است از آنها! بهشت پر است از آنها! ملكوت پر است از نت و من مي رقصم. بر فراز بام دنيا مي رقصم!
به من گوش بدهيد لعنتي ها!!!!!!!!! اين منم! منم كه سقف آسمان را مي لرزانم! منم كه فرمان مي رانم! من،امپراطور رقاص! امپراطور دائم الخمر! به پايم بيوفتيد! مدحم كنيد! از من بخشايش بخواهيد! من بخشايشگرم! تعظيم كنيد!
تطهيرتان مي كنم! با سيم هايش شما را تطهير مي كنم! از من بخواهيد آمرزش را. بهشت برين نزد من است!
شما گوش فروبسته ايد! نمي شنويد! پنبه ها در گوشتان نيست! در مغزتان جا خوش كرده! برويد! برويد خوش باشيد با پنبه هايتان! دريغ از نواهاي من كه براي مترسكاني چون شما حرام شود. برويد! برويد....
 
آخرین ویرایش:
بالا