دست‌نوشته‌ها

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
آرام مي آيد ... با طمانينه! سوز سرما داد مي کشد!
دستانم را باز ميکنم ... پشت نرده ها ايستاده ام!
باز به سرم مي زند! هوس مي کنمش باز!
يکي را از قوطي در مي آورم!
سفيد ... اين نيز!
حال فقط آتش لازم است!
در آن سرما!
روشن ميشود آيـــــــــــــا؟
اوه ... دارمش از يک دوست!
آن را نيز در مي آورم!
روشن ميکنم!
کمي خود مي سوزد! مثل قديم ها ! و من نظاره ميکنم!
نميتوان صبر کرد!
عاشقانه کنار لبم مي آرَمش!
اولين پــــــ ـ ـــ ـــتک!
تمام صحنه ها ، مثل فيلمي بر روي پرده سينما ....
ميگذرد از جلوي ديده هايم!
و من با تمام وجود ، دودش را فـــــــــوت ميکنم!

دیوانه وار میکشم! از ته دل! قامت سفیدش باز در من رخنه کرده ...عاشقانه پُک میزنم!
گاه به پك زدن هايت يه هبوت كلماتت ميان دود نگاه ميكنم من نيز همچون اين نخ سفيد دود شدم
نگاه كن جز خاكستر مرا چيز دگري باقي نيست


طوري ميان لبانم گرفتمش كه انگاري لبان داغ توست! سريع پك مي زنم! پك....پك...پك....
بايد سريع تمام شود! پك ها! پله هاي رو به جاودانگي! دود را تو مي دهم! گويي از پله ها بالا مي روم! حالا ديگر پله آخر مانده! آن را نيز به هوا مي فرستم! ته مانده اش را جلوي چشم هايم مي گيرم. انتها! سوختن بخاطر لذت ديگري! چه پايان شيريني!
راهنمايي ام مي كنند! به بالا! گويي از پله هاي آكروپوليس بالا مي روم! و ملازمان اند كه همراهيم مي كنند،نه دژخيمان!

و اين منم! سقراط بزرگ! كه جام شوكران به دستم مي دهند. اي خدايان المپ! نفرين بر شما! اي آتني هاي كوته فكر! جمع شويد! انجا ميدان اصلي آتن است! و من بر بالاترين پله پارتنون ايستاده ام. آري اين منم! اين منم كه مجسمه آتنه را پايين آوردم.
آري اين منم! ابراهيم!اين بابليان اند كه مرا به سوي آتش مي رانند! نمرود است كه خيره به من نگاه مي كند!
هيروديس با هيروديا همبستر شده! من،يحيي بن زكريا فسق را از پاي خواهم انداخت. آه! اين سر من است كه مي آورند! سرم را پس دهيد قرمساق ها!
من مورسو هستم! من بر قبر مادرم گريه نكردم! خنديدم! با معشوقه ام هم بستر شدم! و شما مرا به محاكمه مي كشيد. من عرب را كشتم،درست است. اما اي قاضي ابله!چرا من را محاكمه مي كني؟افتاب بود كه بر سرم مي تابيد. آفتاب قاتل است،نه من! خورشيد را به محاكمه بكشانيد!
پيرزن طمّاع يهودي! تبري كه بر تو زدم حلالت باد! راسكولنيكف است كه تو را مي خواند.
منم آني كه لكاته را خفه كردم.منم آني كه تكه تكه اش كردم! منم ساقي شراب زهر آگين! اي پيرمرد قوزي! درود بر تو!
منم آقاي مودت! من بي تقصيرم. جن ها هستند كه مرا مي رانند و نخ هاي نمايش را در دست دارند.
بودن يا نبودن. كشتن يا نكشتن! آري.من عمويم را كشتم! من،هملت دلير،شمشير زهر آگين را در قلب عمويم فرو كردم!

من مكبثم! خنجر در سينه دانكن فرو كردم! اي مكداف شير دل پيش آي! تو از زهدان زنان نيستي! اما من واپسين كوشش خود را خواهم كرد.سپر را پوشش تن مي كنم. بزن مكداف! لعنت بر كسي كه بگويد:«بس است،دست بردار!»
 
آخرین ویرایش:

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
طوري ميان لبانم گرفتمش كه انگاري لبان داغ توست! سريع پك مي زنم! پك....پك...پك....
بايد سريع تمام شود! پك ها! پله هاي رو به جاودانگي! دود را تو مي دهم! گويي از پله ها بالا مي روم! حالا ديگر پله آخر مانده! آن را نيز به هوا مي فرستم! ته مانده اش را جلوي چشم هايم مي گيرم. انتها! سوختن بخاطر لذت ديگري! چه پايان شيريني!
راهنمايي ام مي كنند! به بالا! گويي از پله هاي آكروپوليس بالا مي روم! و ملازمان اند كه همراهيم مي كنند،نه دژخيمان!

و اين منم! سقراط بزرگ! كه جام شوكران به دستم مي دهند. اي خدايان المپ! نفرين بر شما! اي آتني هاي كوته فكر! جمع شويد! انجا ميدان اصلي آتن است! و من بر بالاترين پله پارتنون ايستاده ام. آري اين منم! اين منم كه مجسمه آتنه را پايين آوردم.
آري اين منم! ابراهيم!اين بابليان اند كه مرا به سوي آتش مي رانند! نمرود است كه خيره به من نگاه مي كند!
هيروديس با هيروديا همبستر شده! من،يحيي بن زكريا فسق را از پاي خواهم انداخت. آه! اين سر من است كه مي آورند! سرم را پس دهيد قرمساق ها!
من مورسو هستم! من بر قبر مادرم گريه نكردم! خنديدم! با معشوقه ام هم بستر شدم! و شما مرا به محاكمه مي كشيد. من عرب را كشتم،درست است. اما اي قاضي ابله!چرا من را محاكمه مي كني؟افتاب بود كه بر سرم مي تابيد. آفتاب قاتل است،نه من! خورشيد را به محاكمه بكشانيد!
پيرزن طمّاع يهودي! تبري كه بر تو زدم حلالت باد! راسكولنيكف است كه تو را مي خواند.
منم آني كه لكاته را خفه كردم.منم آني كه تكه تكه اش كردم! منم ساقي شراب زهر آگين! اي پيرمرد قوزي! درود بر تو!
منم آقاي مودت! من بي تقصيرم. جن ها هستند كه مرا مي رانند و نخ هاي نمايش را در دست دارند.
بودن يا نبودن. كشتن يا نكشتن! آري.من عمويم را كشتم! من،هملت دلير،شمشير زهر آگين را در قلب عمويم فرو كردم!

من مكبثم! خنجر در سينه دانكن فرو كردم! اي مكداف شير دل پيش آي! تو از زهدان زنان نيستي! اما من واپسين كوشش خود را خواهم كرد.سپر را پوشش تن مي كنم. بزن مكداف! لعنت بر كسي كه بگويد:«بس است،دست بردار!»
من ،اما خودم بودم.....
نه سقراط ، نه ابراهیم ، مکبث هم نمی خواهم باشم....
خود خودم بودم ؛ وقتی دستهایم را بسوی تو گشودم ؛ وقتی آرام آرام در دریای بودن تو غرق شدم... خودم بودم وقتی در تو گم شدم!
" من " بودم وقتی برای پیدا کردن تو تمام خاطرات گمشده را حلاجی کردم... خودم بودم وقتی برای یافتنت حتی خودم را گم کردم!

"من " بودم ، گم شدم تا تو پیدا شوی!




پ.ن: بچه ها ببخشید که وسط نوشته های متفاوت شما ، این اراجیف رو نوشتم ، اما .....
 

cute

عضو جدید
کاربر ممتاز
حس عجیبی دارم
به قول دوستم که می گفت :قلبم می خارد
نمی دانم از کی شروع شد...نمی دانم باید چه بنامش
اصلا نمی دانم باید باشد یا انکارش کنم
....
پ.ن:دلتنگم....فکر می کردم تو به من نیاز داری اما حالا از بیشتر از هر کسی به تو نیازمندم...بیا بیش از این نمی توانم صبور باشم....
 

رنگ خدا

عضو جدید
کاربر ممتاز
من چه غمگینم و بی تاب.
ان روزی که شاهد شکستنت بودم و دانستم که مرا چه پنداشتی ولی تو ندانستی که من من چرا تو را شکستم.
ندانستی که هزران بار در خود شکستم برای با تو بودن اما....
حال که نیستی.با قلم برای کاغذای سفید درد دل می کنم .
و می نویسم که پیش از ان چه فکر کنی خواهم مرد.وخشنودم که در مرگ من نخواهی گریست.چون انچنان عاشقت بودم که از خود راندم تورا.
 

مربوب

عضو جدید
طوري ميان لبانم گرفتمش كه انگاري لبان داغ توست! سريع پك مي زنم! پك....پك...پك....
بايد سريع تمام شود! پك ها! پله هاي رو به جاودانگي! دود را تو مي دهم! گويي از پله ها بالا مي روم! حالا ديگر پله آخر مانده! آن را نيز به هوا مي فرستم! ته مانده اش را جلوي چشم هايم مي گيرم. انتها! سوختن بخاطر لذت ديگري! چه پايان شيريني!
راهنمايي ام مي كنند! به بالا! گويي از پله هاي آكروپوليس بالا مي روم! و ملازمان اند كه همراهيم مي كنند،نه دژخيمان!

و اين منم! سقراط بزرگ! كه جام شوكران به دستم مي دهند. اي خدايان المپ! نفرين بر شما! اي آتني هاي كوته فكر! جمع شويد! انجا ميدان اصلي آتن است! و من بر بالاترين پله پارتنون ايستاده ام. آري اين منم! اين منم كه مجسمه آتنه را پايين آوردم.
آري اين منم! ابراهيم!اين بابليان اند كه مرا به سوي آتش مي رانند! نمرود است كه خيره به من نگاه مي كند!
هيروديس با هيروديا همبستر شده! من،يحيي بن زكريا فسق را از پاي خواهم انداخت. آه! اين سر من است كه مي آورند! سرم را پس دهيد قرمساق ها!
من مورسو هستم! من بر قبر مادرم گريه نكردم! خنديدم! با معشوقه ام هم بستر شدم! و شما مرا به محاكمه مي كشيد. من عرب را كشتم،درست است. اما اي قاضي ابله!چرا من را محاكمه مي كني؟افتاب بود كه بر سرم مي تابيد. آفتاب قاتل است،نه من! خورشيد را به محاكمه بكشانيد!
پيرزن طمّاع يهودي! تبري كه بر تو زدم حلالت باد! راسكولنيكف است كه تو را مي خواند.
منم آني كه لكاته را خفه كردم.منم آني كه تكه تكه اش كردم! منم ساقي شراب زهر آگين! اي پيرمرد قوزي! درود بر تو!
منم آقاي مودت! من بي تقصيرم. جن ها هستند كه مرا مي رانند و نخ هاي نمايش را در دست دارند.
بودن يا نبودن. كشتن يا نكشتن! آري.من عمويم را كشتم! من،هملت دلير،شمشير زهر آگين را در قلب عمويم فرو كردم!

من مكبثم! خنجر در سينه دانكن فرو كردم! اي مكداف شير دل پيش آي! تو از زهدان زنان نيستي! اما من واپسين كوشش خود را خواهم كرد.سپر را پوشش تن مي كنم. بزن مكداف! لعنت بر كسي كه بگويد:«بس است،دست بردار!»

امشب همان يازده ضربه نواخته شد امشب سالگرد من با توست سالگرد دو سال شش ماه ما!!!به يادت شمع روشن كردم. چند صباحي است پيانو را سپرده ايم نزد پسرك تاتر شهري به ياد تو دست بر صفحه ارگ گزاردم باشد التيامي بر رختكن خاطرات با تو!!

********
ماهرانه پك ميزني
همان وقت بود كه توي رقص مبهم دود سيگار دوباره صورتش را ديدم . به ***** نارنجي سيگار نگاه كردم و به لكه هاي خون انگشتهام .هنوز خون نشت مي كرد .
انگار تمامي نداشت . انگشتهام مي سوخت . انگار زبانم را بريده بودند و جاي زخمش درد داشت . سرم را بالا بردم . ***** هاي توي زير سيگاري را شمردم ،6،5،4،3،2،1 تا بود . نمي دونم اين سيگار چي بود كه وقتي مي كشيدي كوتاه مي شد . " گريه براي زخمت خوبه " اين را گفت و يك كام ديگر گرفت . هنوز گريه مي كرد ، انگار تمامي نداشت ...
****************

حالا من، کتف ترک‌خورده‌ای که در این گور دسته‌جمعی چهارستاره‌ی سه متری با بیست و هفت استخوان ران، سی و سه جمجمه، دو جفت آرواره، و پانزده لگن خاصره همبسترم!!!
امروز فكر مي كنم اينجا زير اين خاك مرگ چيزي بايد باشد و نيست…
ـ‌ـ واقعاً چه چيزي؟؟؟
ــ ‌هيچ... و مي داني هيچ چيز """""""توضيحش مشكلتر از همين هيچ"""""" نيست
بي گمان هيچ كس نخواهد دانست كه اين عاشق قديم الايام بي ترديد همان با اصطلاح متوحل الحال يا روان پريش حال است
فقط دو تا لاشخور روي هره ي بام ارامگاه ما ارميده اند پَرشان دهيد كه زجركشمان كردند
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
امشب همان يازده ضربه نواخته شد امشب سالگرد من با توست سالگرد دو سال شش ماه ما!!!به يادت شمع روشن كردم. چند صباحي است پيانو را سپرده ايم نزد پسرك تاتر شهري به ياد تو دست بر صفحه ارگ گزاردم باشد التيامي بر رختكن خاطرات با تو!!

********
ماهرانه پك ميزني
همان وقت بود كه توي رقص مبهم دود سيگار دوباره صورتش را ديدم . به ***** نارنجي سيگار نگاه كردم و به لكه هاي خون انگشتهام .هنوز خون نشت مي كرد .
انگار تمامي نداشت . انگشتهام مي سوخت . انگار زبانم را بريده بودند و جاي زخمش درد داشت . سرم را بالا بردم . ***** هاي توي زير سيگاري را شمردم ،6،5،4،3،2،1 تا بود . نمي دونم اين سيگار چي بود كه وقتي مي كشيدي كوتاه مي شد . " گريه براي زخمت خوبه " اين را گفت و يك كام ديگر گرفت . هنوز گريه مي كرد ، انگار تمامي نداشت ...
****************

حالا من، کتف ترک‌خورده‌ای که در این گور دسته‌جمعی چهارستاره‌ی سه متری با بیست و هفت استخوان ران، سی و سه جمجمه، دو جفت آرواره، و پانزده لگن خاصره همبسترم!!!
امروز فكر مي كنم اينجا زير اين خاك مرگ چيزي بايد باشد و نيست…
ـ‌ـ واقعاً چه چيزي؟؟؟
ــ ‌هيچ... و مي داني هيچ چيز """""""توضيحش مشكلتر از همين هيچ"""""" نيست
بي گمان هيچ كس نخواهد دانست كه اين عاشق قديم الايام بي ترديد همان با اصطلاح متوحل الحال يا روان پريش حال است
فقط دو تا لاشخور روي هره ي بام ارامگاه ما ارميده اند پَرشان دهيد كه زجركشمان كردند
هنوز دارم پك مي زنم! دود را درون مي دهم. ريه هايم از تنفس هواي تازه خسته اند. با دود خوراكشان مي دهم. اين دو مار اهريمني! بخوريد حرام زاده ها! مغز بخوريد. مغز سرم را بخوريد! فريدون است كه آمده. زنجير به دست!....
من خواب ديدم.خواب ديدم كه گاوهاي لاغر،گاوهاي چاق را خوردند.من خواب ديدم كه لاشخورها را غذا مي دهم.من خواب ديدم كه زنده ام. چه كابوس وحشتناكي!

پك......پك........پك.....
و منم! منم ته سيگار. پكم بزن. پك.....پك.....پك....

بالاي سرم هستي! دست بر سرم مي كشي! نوازشم مي كني. اشك...اشك....تو ققنوسي! اشك هايت شفا بخش است. گريه كن ققنوس من! گريه كن!
حالا خسته شده اي! پرواز كردي ققنوس! و من مانده ام و فشار اين سنگ بر رويم.چرا فرشته دوزخ نمي آيد؟
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
بهتون حسودیم میشه من نمیتونم چیزی بنویسم.
سرمد جان اینایی که میبینی اینجا مطلب مینویسن بیشترشون دلشون گرفته میان اینجا درددل میکنن:cry:
نگو این جوری که حسودیت میشه:cry:
خدا کنه هیچ وقت دلت نگیره تا نخوای اینجا چیزی بنویسی
:w16:
 
آخرین ویرایش:

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
من ،اما خودم بودم.....
نه سقراط ، نه ابراهیم ، مکبث هم نمی خواهم باشم....
خود خودم بودم ؛ وقتی دستهایم را بسوی تو گشودم ؛ وقتی آرام آرام در دریای بودن تو غرق شدم... خودم بودم وقتی در تو گم شدم!
" من " بودم وقتی برای پیدا کردن تو تمام خاطرات گمشده را حلاجی کردم... خودم بودم وقتی برای یافتنت حتی خودم را گم کردم!

"من " بودم ، گم شدم تا تو پیدا شوی!




پ.ن: بچه ها ببخشید که وسط نوشته های متفاوت شما ، این اراجیف رو نوشتم ، اما .....
تو گم شدي... من گمگشته!
تو "تو" بودي و من همان "من" بودم!
غرقت كردم ولي هيچ كس نفهميد كه من غريق نجات خودم را غرق كردم!دريايي كه خود غرق شد....دريايي كه غرقه رودي كم آب شد...
خاطرات را سوزاندم. خاكسترش ماند.خاكسترش را به هوا دادم. يادش ماند.يادش را خاك كردم.سنگ قبرش ماند.سنگ قبر را خرد كردم. تكه هايش ماند.تكه ها را در دريا ريختم.و بعد ديگر دريا،دريا نبود..دريا پر بود از تو.تو دريا بودي.
دريا...تو....دريا...تو...قطره....قطره....تو....تو...تو....

ديگر من،من نيستم. من توام! تو مني! تو مايي! ما ماييم. ما نيستيم. ما، ما هستيم! و هستيم تا وقتي كه ماباشيم.
 

مربوب

عضو جدید
هنوز دارم پك مي زنم! دود را درون مي دهم. ريه هايم از تنفس هواي تازه خسته اند. با دود خوراكشان مي دهم. اين دو مار اهريمني! بخوريد حرام زاده ها! مغز بخوريد. مغز سرم را بخوريد! فريدون است كه آمده. زنجير به دست!....
من خواب ديدم.خواب ديدم كه گاوهاي لاغر،گاوهاي چاق را خوردند.من خواب ديدم كه لاشخورها را غذا مي دهم.من خواب ديدم كه زنده ام. چه كابوس وحشتناكي!

پك......پك........پك.....
و منم! منم ته سيگار. پكم بزن. پك.....پك.....پك....

بالاي سرم هستي! دست بر سرم مي كشي! نوازشم مي كني. اشك...اشك....تو ققنوسي! اشك هايت شفا بخش است. گريه كن ققنوس من! گريه كن!
حالا خسته شده اي! پرواز كردي ققنوس! و من مانده ام و فشار اين سنگ بر رويم.چرا فرشته دوزخ نمي آيد؟
آخرین پیک مرگ را سر ميكشيم طعم گس زندگي ميدهد احساسی که دیگر زنده نیست
و چند قطره روی سنگ قبري نخراشيده و نتراشيده.............مُردم
از دردی که هر لحظه خرخره ام را میجود! عجب سرگردانی منحوسی و تو مرا پك ميزني! عجیب نیست توهّم دودهای سر به هوا
و تلخی بغض من هنوز در میان بوسه های گس تو نا پیداست... پیدایم کن در ميان پك هاي پيوسته ات!
دود میزنم تافراموشت كنم فراموشم ميكني تا دود شوم معامله خوبي است نه
خاک مرده میپاشم روی اسمت در قبرستان قلبم
به ته سیگارهايت كه به يادگار گذارده اي نگاه میکنم
مینویسم تا خالی شم از دغدغه های دستي لرزان و كالبدي مرده، با شهوت یک مغز هرزه ی داغ !!!!
احساس هاري ميكنم
آنگاه بود که دریافتم اري اي بزرگمنش بزرگترین دروغ همان حقیقت است
تلخ كام شده ام خسته از تعصب بی جا خسته از تفکر متحجر خسته از نگاه مشکوک خسته ازطعنه های مکرر خسته از واژه های مبهم خسته ازدردهای بی درمان خسته از دم های بی تاثیر خسته از قصدهای بی مقصود خسته از سیگارهای پر توتون خسته از تو !!!
!!!!اين تو هستي پر از صداي گنگ و اكنده از تاريكي
 

shanli

مدیر بازنشسته
ما از گرما در حال خفه شدن هستیم .............و گر گرفته ایم!!!
لطفا"
اگر میشود ما چند ساعتی این نقاب را از چهره مان برداریم!!

پ.ن: کاش یک چارلی چاپلین بودیم..شاید آن زمان کمی فهیم تر و با شعور تر بودیم!
پ.ن:با خواندن چند پست اخیر به این نتیجه رسیدیم که اندر خم یک کوچه ایم!
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
آخرین پیک مرگ را سر ميكشيم طعم گس زندگي ميدهد احساسی که دیگر زنده نیست
و چند قطره روی سنگ قبري نخراشيده و نتراشيده.............مُردم
از دردی که هر لحظه خرخره ام را میجود! عجب سرگردانی منحوسی و تو مرا پك ميزني! عجیب نیست توهّم دودهای سر به هوا
و تلخی بغض من هنوز در میان بوسه های گس تو نا پیداست... پیدایم کن در ميان پك هاي پيوسته ات!
دود میزنم تافراموشت كنم فراموشم ميكني تا دود شوم معامله خوبي است نه
خاک مرده میپاشم روی اسمت در قبرستان قلبم
به ته سیگارهايت كه به يادگار گذارده اي نگاه میکنم
مینویسم تا خالی شم از دغدغه های دستي لرزان و كالبدي مرده، با شهوت یک مغز هرزه ی داغ !!!!
احساس هاري ميكنم
آنگاه بود که دریافتم اري اي بزرگمنش بزرگترین دروغ همان حقیقت است
تلخ كام شده ام خسته از تعصب بی جا خسته از تفکر متحجر خسته از نگاه مشکوک خسته ازطعنه های مکرر خسته از واژه های مبهم خسته ازدردهای بی درمان خسته از دم های بی تاثیر خسته از قصدهای بی مقصود خسته از سیگارهای پر توتون خسته از تو !!!
!!!!اين تو هستي پر از صداي گنگ و اكنده از تاريكي
حالا ديگر اين منم. منم و اين بدن شهوت آلودت! ديگر اين منم كه تو را پك مي زنم. هر پك عميق تر از پك قبل...
تو آمدي! به ياد ان شب ها پر دود.به من بنگر.به من بنگر كه خوابيده ام.همان گونه كه ان شب خواب بودم.با نگاه شهوت وارت براندازم كن.همانگونه كه آن شب كردي. دست بر من بكش.بر لب هايم...بر چشمانم.نزديك تر بيا. با من همبستر شو.درست مثل آن شب.
تو نگاه مي كني.خالي از شهوت.خالي از لذت. خالي از شيطنت. نه! تو به من نگاه نمي كني.نگاهت بر رواندازم است. كه رويش حك شده: تاريخ فوت....

تلخي شيرين. شيرينِ تلخ. تلخي از گلو پايين مي رود. مي سوزد...مي سوزد...گلويم مي سوزد... آتش! آتش! من آتش گرفته ام! من آتشم! و بعد رستاخيز! تلخي پايين رفت و حالا ققنوس است كه در درونم پرواز مي كند...رستاخيز...دود از بدن آتش گرفته ام بلند است و دود از پك هايم! دود .... تو با دود تطهيرم مي دهي...دود...دود...

صدايت مي زنم. و تو همچنان به من پك مي زني. من صدايت مي زنم.تو پك مي زني...
صدا....
پك....
صدا....
پك....
صدا....

پكم بزن! تمام كن اين ته سيگار بي مقدار را! پكم بزن. پك بزن بر بدنم! پك بزن بر لبانم! پك بزن بر روانداز سنگي ام! تمامم كن.
 

meibudy

عضو جدید
ساعتم بي كار است
چه لزومي دارد
او دگر كار كند
وقت را مي داند
خوب هم مي داند

خوب مي داند
دققتش حساس است
چه لزومي دارد او دگر كار كند

كاش ما مي دانستيم
خوب نه
كم مي دانستيم
كه چه زشتيم همه
كه چه ژندست اين پوشش رنگين دغل بازيمان

كاش مي دانستيم
كه خدايي هم هست
كه در اين نزديكيست
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
ما در وضعيتي هستيم كه دوست داريم به جهان فحش ناموس بدهيم! ما خيلي وقت بود خودمان را ما خطاب نكرده بوديم و دلمان براي اين نوع دري وري نويسي شديدا تنگ شده بود!
ما مي خواهيم از همه چي بگذريم. ما الان يك تاپيك ديديم به اسم "اعتراض" نخوانده بستيمش! چون تنها نتيجه اش خورد شدن بيشتر اعصابمان بود! باز هم مي خواهيم به خيلي ها فحش بدهيم! از آن فحش هاي قشنگ! و كماكان تف!!!!
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
گريز

گريز

تو مي آيي. آرام مي آيي! با طمانينه مي آيي! بي صدا مي آيي.دست مي كشي بر من.بر سنگواره ام!

و من مي گريزم.مي گريزم از همه! از شما سبك مغزان مي گريزم!از شما كوته فكران سنگ دل!
من از مرگ حرف زدم! از نيستي! تلاش كردم آن را بشناسم.تلاش كردم دركش كنم.از سكون قلب گفتم در آن روز و شما افكارم را پوچ خوانديد.مرا رانديد به روشني! غافل از اصرارم براي درك سياهي!
من بودم.من هستم!من،منم!من بايد باشم.من اگر نباشم...اگر من نباشم ديگر نيستم! و آن وقت ديگر شماها نيستيد!
يادم مي آيد وقتي براي بار اول خواستم بروم نازنين گفت:"تو بايد باشي!افرادي مثل تو بايد باشند!تو و حرف هايت هميشه بايد باشيد."

آري! من بايد باشم.مي بايست مي بودم.بايد... بايد از پوچي مي گفتم.بايد سياهي را بر صفحه بوم مي زدم تا بفهميد ارزش سفيدي چيست.بايد مي گفتم تا درك كنيد مظلوميت سياهي را! من رنج كشيدم! رنج مي كشم! تا درك كنيد آسودگي را.بايد...
من طعمه ام! شما من را مي خوريد. من را خورديد! من آن گوسفند بي دفاعم! من بر دندان ها و چنگال هايتان آغوش باز كردم تا مرا بدريد و حس توحشتان كمرنگ گردد.
لازم بود چاقو بدست بگيرم. لازم بود خنكي تيغه اش را با دستم آشنا كنم! آري! تلاش كردم با خون پيكره ام را رنگ كنم.تا ارزش زندگي را درك كنيد! مي بايست روي زخمم گريه مي كردم.لازم بود ساختن سمفوني خون و اشك! بايد مي فهميديد!
رنج از آن من بود! براي من! مطلوب من! تا كم شود سنگيني رنج بر شانه هايتان.منم!درد خواستم تا بار درد بر شانه هايم باشد،باشد كه دردم ببينيد و درد هايتان را فراموش كنيد!
ولي بر من خنديد! بر بالاي جسدم رقصيديد!
منم! اين منم! من مسيحم! هماني كه بر درد هاي شما گريست! هماني كه مصلوبش كرديد.سنگش زديد!مني كه دوستتان مي داشتم! مني كه صليب بر دوش در پي رهايي شما دويدم.مرا نخواستيد! عروجم را باور نكرديد!
آن پير منم! منم آن پيري كه شب ها،چراغ به دست،گرد شهر مي گشت. من بودم آني كه انسان مي جست...بر آرزوي محالم خنديديد و چراغم را شكستيد!
اي جاهلان! منم محمد! مني كه زخم خوردم از شما! براي سعادت شما!خُردم كرديد. خاكستر بر سرم ريختيد.ناسزايم گفتيد ساحرم خوانديد! اي بني اسرائيل!

گريستم تا درك كنيد خنديدن چه نعمتي است! ولي...
كفر گفتم تا معلوم شود چيست حق! اما نه! نفهميديد!

منم كه اعدامم كرديد! منم حلاج! منم كه فرياد برآوردم:«انا الحق!!» و ملحدم خوانديد! دست هايم را قطع نموديد! خاكسترم را به باد داديد! رهايم كرديد!

با بغض حرف زدم تا قه قهه مستانه از يادتان نرود!
من اتش به سرزمينتان فرستادم! من،پرومته! و شما بر سنگ گره ام زديد و از جگرم تغذيه كرديد!
آه از شما بي مقداران!آه از شما بي خردان! آه از نوري كه هنوز مرا به سوي آن مي خوانيد!
و من مي گريزم.باز مرا باز پس مي كشيد! تازيانه ام مي زنيد...تازيانه...تازيانه....

و تو! تو آن بالايي! تو خداي قادر! تويي كه در برابرت زانو زدم. گريستم.زجه زدم.التماس كردم! نه براي خودم. نه براي دردهايم! براي درد ديگري! براي شفاي ديگري! خود را خرد كردم و تو مي داني كه چقدر سنگين بود خرد كردن آن غرور! تو مي دانستي و مي داني...

و باز كلماتت در ذهنم صدا مي كند! كلماتتان! اميدهايتان!خنده هايتان! و من كماكان مي گريزم!
 

مربوب

عضو جدید
خون از چشمانش سراريز شده بود. تخم يکي از چشمانش در همان دستي بود که تا چند لحظه پيش به شانه اش وصل بود ولي اکنون در کنار همان پايي افتاده بود که زير ريل راه آهن در کنار نيم رخ صورتي که نيمش خون شده بود قرار داشت.
با ناله برخواسته بود و مي گفت:

اگر بخواهیم منطقی باشیم عشق های یک طرفه به راه های دور و دراز و می انجامند این را منطق ماشینی امروز می گوید منطقی که دیوانگی می خواند افلاطون را و عشق ورزیدنش را یک عمر به پای عشق سوختن و دم بر نیاوردن آنهم کاملا یکسویه عملی است که هیچ توجیهی برایش پذیرفته نیست ماده یک ، بند یک آخرین ویرایش قانون عشق ورزیدن :

"اگر عشقت در آغوشت نیست یا تصاحبش کن و یا برو گمشو!"و افسوس که هیچ تبصره ای برایش متصور نیست سود متقابل و واژه هایی از این دست گاهی بعضی اتفاق ها صحنه هاجمله ها و یا حتی کلما ت تو را بر سر یک دوراهی غریب قرار می دهند اینکه بر افلاطون و دوست داشتن هایش بخندیو یا تحسینش کنی؟
دلم ميگيرد گاهي دلم تنگ مي شود گاهي براي خودم خودِ خودم.هذياني از ته دل!!!
يك عاشقانه آرام برايت بس بود..كه دستان مرگ را بوسه زني..
من بی نواترین انسانم زیرا رویای من مرا ترک کرده و به سوی دیار ابدی شتافته

لبهايم کجاست تا بر مرگ بوسه زنم



باور مرگ؛در آنی آکنده از زندگی بودن و در آن بعد،نفس واپسین را بازدمیدن،تلخ است و گاه ناممکن به نظر می آید.همه اینها به رغم آن است که می دانیم مرگ هم حلقه ای از زنجیر زندگی است.می اندیشیم وازاندوه لبریز می شویم واز شوق ادامه راه روزمرّگی تهی،اما با این همه،با شتاب به آغوش زندگی باز می گردیم و دوره می کنیم هرروز را و هنوز را…این بارسوار برقطاری که مسافری کم تر دارد.باکمان نیست واز یاد می بریم و می تازیم تا آنکه قرعه به نام خودمان افتد…
دامان اندیشه را که باز می کنی واین افکار و احساس را به آن راه می دهی،نهیلیسم بروجودت چنگ می اندازد.
چه می توان گفت؟"…چرخ گردون را لعنت…"



ای دل صاحب مرده باز تو رو خواب برده .... شاید این بار... شاید رفتن !
 
آخرین ویرایش:

hoolooo

عضو جدید
بياييد كمتر خطوط قلبمان را اشغال كنيم شايدخدا پشت خط باشد
من که وقتی اینو خوندم پوکیدم ...
میخواستم در مورد این جمله بیشتر بنویسم ولی دیدم به جای اینکه در موردش بنویسم بهتره در موردش فکر کنم
 

مربوب

عضو جدید
آه ای بانوی من ....
در کدامين گردنه تاریخ پس مانده اي... درمنجلاب کدامین سیاست مدار دست و پا میزنی... چشم نامرد کدامین مرد گونه هایت را خیس کرده .... آری تو خسته ای اما از چه .... با خود چه کردی ؛ چه کردی.......دیگر وقت است ترک کنی جسم بی جانت را .... و درک کنی معنای مرگ را .... من و سکوت درخیالِ کویر تمام شنها را به جانِ خار قسم می دهیم ، ردی از نگاهِ مرگ و عطرِ غریبِ شاخه سدر نشانمان دهد.تو نبودي و سکوت آمد و بر بسترم دراز کشیدبه عشوه با من گفت:که طعمِ بوسه مرگ چقدر تکراری است. تو نیز از لبِ خندانِ خنده های من ستاره ای برچین!!! در روزهایی که از بلندی شبهایم فرود می آیند حسي برای دیدن تو, مقابل پنجره می آیم پنجره هایی که به سویم دهان گشوده است باد همه جا داد می زند و دیگر ردی از ردپای لگدمال شده ام روی شنها نیست كجاي دنيا اين فشار كتف ها اين لگد مال شدن پاها رو ديدي فاصله ای با تو دارم به بلندی گیسوان پریشانم باد درون نایم وزیدن می گیرد و تو را حس می کنم با تمامی حواس پنجگانه ام چشمهایم را می بندم تا تصورت کنم هم اغوشي با تو را....ارابه لحظه هایم واژگون می شود و تو هر لحظه از کنارم می گذری سنگین و سرد مثل زمستان سخت پر برف یادم نمی رود تو بر من معجزه کرده ای بی آنکه عصایت به زمین برسد بی آنکه خود بدانی برایم مسیحا شدی تو می آیی اما دیگر تو را تحمل نگاههای عاشقانه کبودم نیست کنار تو بوی بوسه مرگ گونه ام را به سرخی می کشد و تو چون گلی روی مزار بی کسی هایم می نشینی و من بو می کشم فقط تو را تو باز هم برای آتش دلم هیمه می شوی و شعله ورتر از همیشه روی مزار من........
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
شازده...

شازده...

شازده كوچولو براي بار آخر تجير رو بررسي كرد.حباب رو ديد زد! گلش رو بوسيد و رفت كه بخوابد.خنديد.در خواب خنديد!...

ما! ما را يادت هست؟! آن ماي هميشگي را! آن ماي خوب را. آن ماي مهربان را!مابوديم.ما خوش بوديم. ما،ما بوديم!...
ديگر ما،ما نيستيم! ما نيست. ما مرد! ما رفت زير خاك! حالا ماي جديدي هست. يك ماي تازه!
اين ما،ديگر ما نيست. فقط يك ما ست. يك ماي تنها!:
من و اشك هايم. منن و غم نبودنت. من و يادت. من و خودم. من و خلا نبودنت.من و ....

شازده كوچولو خواب بود.شازده خوابِ خواب بود.خواب مي ديد. گلش مي ديد. گلش...گلش...
در خواب بو مي كشيد!بوي گلش رويايش را معطر كرده بود.شازده خواب بود.
گل...خواب...گوسفند...گل...شازده...خواب...گل... .

من نيستم! من نخواهم بود. من ديگر اهميتي ندارم! يك من خالي مگر ارزشي هم دارد؟! اصلا مگر مي شود ديگر مني هم باشد؟ مگر يك من چيست؟ گل چه خواهد بود بدون ريشه؟ آسمان بدون ستاره؟ سايه بدون بدن؟...

سلام گلم! سلام عزيزم! شناختي؟ منم! شازده. صبحانه اوردم برات! گلكم. برات آب آوردم.برات... منم! شازده كوچولو! هموني كه اهليش كردي. من! هموني كه اتش فشانهاي خاموش رو هم تميز مي كرد. منم! مسافر پرنده هاي مهاجر! من،شازده كوچولو!
برات آب آوردم عزيزم! آب پاك! آب زلال. زلال ترين آبي كه تو دنيا وجود داره! آب چشم! اشك چشمامو برات آوردم گلم! اشك...گلم...گلم.
گلم! تو كه بي رحم نبودي! بودي؟ خب من چي؟ بودم؟ تو كه خودخواه نبودي؟بودي؟ من بودم! من خودخواهم! من خود خواهم! گل خواهم. گلم را مي خواهم!
من چي؟ ديگه غروب رو بايد تنهايي تماشا كنم. چهل و سه بار غروب! چهل و سه بار...
وقتش رو دارم.ديگه منم و اين سيارك غم! بر سياركم باران غم باراندي گلم! غروب...هر روز غروب...

كبريت دارم! كبريت! كسي كبريت نمي خواد؟!! آقا،از من كبريت مي خرين؟....خانم! كبريت دارم! كبريت هاي خوب دارم!
سرده! خيلي سرده! بي تو هميشه سرده! و من كلي كبريت دارم.كبريت مي كشم...
تو هستي! گرما هست. مي بينمت. زير نور كبريت مي بينمت و حالا ديگر سردم نيست!
كبريت تمام شد...تو تمام شدي...نه!! نبايد بروي! من سردم مي شود! سرما! كبريت...كبريت هايم كجايند؟....

شازده از خواب پاشد و ديد گلش نيست! ديد گلبرگ هاش پرپر شدن! پر..پر...
دل شازده پر كشيد! گل،پر!دلِ شازده، پر!
و من هر شب به ستاره ها نگاه مي كنم! هر شب! ديگه ستاره ها بهم چشمك نمي زنن! ستاره ها گريه مي كنن! اشك مي ريزن! ستاره ها...اشك...ستاره...گريه...
و من نمي تونم ستاره شازده كوچولو رو پيدا كنم! من نمي تونم...من گريه مي كنم!
من...شازده...ستاره...گريه...
من گريه مي كنم. دخترك كبريت فروش كبريت مي زند! مي جنگد با سرما! خودش را گرم مي كند! او را در بين شعله ها مي جويد! ولي كبريت خاموش مي شود! كبريت مي زند دوباره!
گرما...سرما...گرما...سرما...كبريت...كبريت...
كبريت بزن! كبريت هايت را مصرف كن! مهم نيست اگر تمام شوند! كبريت بزن! گرم شو! او را ببين و گرم شو!
گرم شو! سرد شو! گرم...سرد...
و هنوز چشمم به آسمان است.تلالوي اشك هي آسمان در اشك هايم. گريه مي كني شازده من! و من گريه ات را براي اين زميني هاي بي احساس مي گريم! گريه كن شازده! گريه كن!...

 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه خوبه اینجا هست که آدم بنویسه و شاید خالی بشه البته شاید
اما بازم غنیمته ......
مثل فولدر خودم تو کامپیوتر که وقتی دل تنگ میشم مینویسم
شبیه اسم اینجا دل نوشته...... برا دلم مینویسم تا بلکه سبک بشه

چی بنویسم تا داغتو یکم کم کنه ....
چی بنویسم تا سبک بشم .....
تا از دلتنگی هام کم بشه .................
چی بنویسم................
فردا .... 17 ...... همون روز لعنتی ... همون روز شوم ....
4 سال پیش مثل فردا .... صبح زود رفتی .... پر کشیدی .....
رفتی و با رفتنت خیلی چیزارو بردی ....
شادی رفت .... جاش غمی اومد به وسعت نبودنت .... غمی که با گذشت زمان کمرنگ نمیشه .... پر رنگ تر میشه ..... بارش رو دوشمون سنگین تر میشه .....
غمی که میشکنمون ..... پیرمون کرده......

نمی دونم چی بنویسم ... هیچی سبکم نمیکنه ......
سنگینی بعضی چیزا هیچ وقت سبک نمیشه ....
مثل داغ عزیز عزیزتر از جان که نیست ...... که جای خالیش همیشه حس میشه ...
کاش اینقدر برا پرواز عجله نداشتی.....
آخه خیلی جوون بودی ...... کاش به این زودی نمیرفتی ....
خیلی هنرمند بودی .... حیف اون همه هنر و زیبایی که به خاک سپردیم ....
حیف.........................................................................................


میدونم جات مثل فرشته ها آسمون بود....
اما کاش قبل رفتن بهمون میگفتی با دلتنگیمون چی کار کنیم ...........................

اشک امونم نمیده ...... دیگه نمیتونم ادامه بدم .....
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعد از شنیدن اون خبر مسخره درباره ی مرگ "حامد":w06: (که خدا بگم باعث و بانیش رو چیکار کنه....:mad:) تا صبح یه ساعتم نخوابیدم.... بعد از نماز تازه خوابم داشت عمیق می شد که با صدای گوشخراش و روح خراش تلفن پریدم!:wallbash:

خواهر کوچیکه ، رضایت نامه واسه بازدید نمایشگاه نبرده مدرسه.... نمی خواد بره بازدید(چه رویی پیدا کردن بچه های این زمون ، ما اگه تا سرکوچه ی مدرسه هم می خواستن ببرنمون ، با سر می رفتیم) حالا زنگ زده به من که بیا دنبالم....

ساعت چنده؟ 8:45 صبح.... که واسه من می شه خروس خون!
:lol:
واسه امتحانامم این ساعت صبح بیدار نشدم.... به این تو اصطلاح ما می گن :"شر به زور":crying:

با عصبانیت حاضر شدم رفتم دنبالش...... فکر کن از تو رختخواب گرم و نرم منو کشیده بیرون؛ تو هوای زمهریر ..... تمام اعضای صورتم یخ زده بود....
وقتی برگشتم از حرص چپیدم زیر پتو! تا ساعت 12....ولی انگار سرماخوردم خفن....
گلوم درد می کنه..... بینیم نشتی کرده هی چکه می کنه! شقیقه هام می زنه.... وای!:crying2:

حالا خوبه خبر "حامد" تکذیب شد! اما خدا امروزو تا آخر به خیر کنه...الهی آمین!



پ.ن : خدایا؛ من غلط کردم پیشگویی کردم امسال سال تغییراته ، سال نبودن و رفتن ....رسما غلط کردم ، شما هم اگه ممکنه کوتاه بیا!:w05:
 

مربوب

عضو جدید
اومدي ......اره امروز رَدت رو زدم ..........بلاخره ديدم اما دزدكي .....
گرم وصميمي مثل هميشه.......ماشينم پيشت پارك بود اما خزيدم توي روزنامه اي كه داشتم ميخوندم.........زيبا و دلنشين مثل قديسه آسماني......
الان 4 روز از سالگردمون ميگذره تو زنده و سرحال و من اشفته تر از تو خاطرات ذهنم رو الك ميكردم اما غربالگر خوبي نيستم برعكس تو كه شنا گر قهاري هستي...........
حرفهايت را با حرفهايم درآميختي .کنارت بودم چشم بسته به روي تمام شيرازه زندگي ام
دستانت را لمس کردم .چه دستان گرمي کاش زودتر پيدايشان مي کردم
دستاني که ماه هاست آرزوي بوئيدن و بوسيدنش را داشتم چشمانم را با چشمانت درآميختي
کجايند آن چشمها .... نظاره گر مرگ تدريجي من باشيد؟
کجايند آن چشمها.... نظاره کنيد جهنم سرد شعله کشيده تحملم را؟
يادم آمد که به تو گفتم چه کنيم گذارمان از گذرگاه گزند مردمان نگذرد؟
و تو گفتي مي خواهمت يا نه اينطور گفتي:
گفتي پيمان مي بندم با پيمان که تا زمان پيمان ، پيمانم را نشکنم...
گفتم چطور؟ گفتي ارزشش را دارد عزيز دل...و من گول حرفهاي چون عسل شيرينت را خوردم!!!بگذريم ، کجا بوديم؟ آنجا که چشمهايت ، چشمهايم را به خود کوک زده بود!
يادم نمي رود که آن لحظه آرزو مي کردم بتوانم بگويم........
با کدام لبها سخن مي گفتم؟!!!!!کار ديگر کردم ...
به چشمانت خيره شدم و براي عشقمان قطرات اشکم را آرامانه به روي گونه هايم
پاشيدم!!!هرگز آن لحظه فراموشم نمي شود...هرگز
تو را در آغوش بدون آغوشم گرفتم اغوشي كه فقط براي تو بود اما تو .....تو بوي اغوش ديگران ميدادي
حال از دست دادمش...همانگونه که ابديت حياتش را منکر مي شود.سيراب زندگي شدم ناگاه از زندگي تهي .براي من صبر بازيچه شد .شد آتو در دست تو...
التهاب رفتن دارم........
 
آخرین ویرایش:

حميد عسكري

عضو جدید
انگار همين چند روز پيش بود كه باهاش رفيق شدم به قول .............هركي ميپرسه حالمو ميگم همه چيز عاليه................ميدونين از اون موقع تا حالا كلي احساس تنهايي ميكنم هركسي خواست داستانم رو بشنوه بهم بگه بابا من يه دوست ميخوام
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
لرزش دستام بیش از همیشه شده
تنهاییام بیش از همیشه شده
نگاهم خسته تر
دیگه چشام جایی رو نمیبینه از بس منتظر بودم از بس نشستمو به خودم گفته یه روز میاد
اصلا کی
کجا
مگه قراره کسی بیاد
شدم دیوانه
لایق اسم هیچکس بودم تا تنهایی
تنهایی رو به گند کشیدمو کشتمش
آره من تنهایی رو کشتم
با همه وجود
 

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
...چی بگم از دلی که امشب برای چندمین با شکسته شد ..
آهای مردم ..به خدا این تیکه های شکسته شده ارزش دوباره شکوندن رو نداره .... به خدا میشه رو راست تر بود ..صادق تر بود ....
.......آخ که چقدر من بچه ام .. ..
 
آخرین ویرایش:

shanli

مدیر بازنشسته
ای پسران این مرز و بوم!
شما با بلند کردن بیش از حد موهایتان و قرار دادن عمودی آنها به صورت فریز شده و منجمد بر کله ی مبارکتان لات بودن خود را تضمین میکنید! و ما را به یاد " آنگوت" های زمان باستان می اندازید!

پ.ن:خدایا..بیایید با هم به شمال برویم...دوتایی...!
پ.ن: "آنگوت" یک کلمه ی من دراوردیست و وجود خارجی ندارد!
پ.ن: به طرز احمقانه ای عاشق این نوشته شدیم:
سكوت
سرشار از سخنان ناگفته است
از حركات ناكرده
اعتراف به عشقهاي نهان
و شگفتيهاي بر زبان نيامده.
در اين سكوت
حقيقتي نهقته است
حقيقت تو
و من
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
این و شب سالگردت نوشتم :



چهار زمستان گذشت ....


آسمان تمام دنیا را ابر های سیاه پوشاندند

چشم هایم فقط تو را می دید که شبیه فرشته ها بودی

و تو را مثل تکه ای خورشید بین دستان ماه پیچاندند

گور کن با تمام سنگدلیش خاک می ریخت روی خاطره هام

و تمام وجود ماهت را خاک های سیاه پوشاند .....


چهارمین سال تولد دوباره ات آمد ....

و ما هنوز هم در بهت رفتنت هستیم .....

تو رفتی و بارفتنت داغی به عظمت نبودنت بر دلمان ماند . و دلهایمان تا ابد زمستانی شد ....


نفیسه زهرای عزیز :

لیاقتت آسمان ها و در کنار بهترین هاست .

اما کاش و قتی می رفتی به ما می گفتی با دلتنگی هایمان چه کنیم ؟؟؟ .....

می دانم همیشه در کنارمان هستی . حضورت را حس میکنم ...

اما دلتنگ وجودت هستیم .... دلتنگیم و هر روز که می گذرد دلتنگ تر میشویم .....


مهربان دو ست داشتنی :

تو رفته ای ......

این را هرشب گوشزد می کنم به خودم

تا صبح فردا روز تازه ای باشد ....

به این ترتیب همه چیز رو به راه می شود ....

فقط یک مساله ی کوچک باقی است ......

این که : روزهای من تویی ..........
 
آخرین ویرایش:

یاکاموز

عضو جدید
دلم گرفته یهویی این جوری شدم خیلی خیلی دلم گرفته دارم گریه می کنم صادق هدایت میگه : تو زندگی رنجها ودردهایی هست که روح آدمو مثل خوره می خوره رنج هایی که دیگران نمی تونن اونارو بفهمن و اگه بهشون بگی میگن:چه عجیب و استثنایی....ولی این رنج ها هستند و همچنان روح مارو می خورن منم بابت یه همچین دردها و رنج هایی دلم گرفته درد هایی که هیچ کس بجز خودم قادر به درکشون نیست...
اشکهای زیبای من چگونه می توانستم بدون شما زندگی کنم اگر نبودید چطور می توانستم در اوج دل تنگی خود را تخلیه کنم.اشک ریختن زیباترین و آسان ترین کار ممکن برایم است ... آه خدای من تو خود محافظ من باش نگذار روح لطیفم و این دل نازکم بیش از این دست خوش دردها و رنج ها شود از تو آرامش می خواهم .آرامشی به این دل آشفته و پریشانم عطا فرما آری به راستی که یاد تو آرام بخش دلهاست خدایا دوستت دارم ولی افسوس و هزاران افسوس که این بنده ی گنه کارت در بسیاری از دقایق از یاد تو غافل است غافل...
یا ارحم الرحمین... خدایا تو دلی دریایی داری خدایا از سر تقصیراتم بگذر نیم نگاهی به این بنده ی کوچک و ناچیز و گنه کارت بیانداز ... تو که می دانی حتی یک لحظه هم نمی توان بدون تو جه تو زندگی کرد پس خدای من لحظه ای مرا به خود آلوده در گناهم وامگذار ای بخشنده ترین بخشندگان ای خدای خوب و مهربان من...

پ.ن:من معمولا خیلی می نویسم خیلی زیاد...این قسمت از باشگاه رو تازه کشف کردم از این به بعد میام اینجا می نویسم.....وقتی دوست دارم بنویسم از خود بی خود میشم توی اون لحظات دیگه کنترل نوشتنم تو دستام وعقلم و منطقم نیست هر چی که احساسم بگه رو دستام می نویسن... می دونید که چی میگم؟؟؟... مطمئنا شمایی که زیاد می نویسی تجربه ی همچین چیزی رو داشتی....نه؟؟؟
 

حميد عسكري

عضو جدید
انگار بازم دلم ميخواد داد بزنه پس چرا نمياد خسته شدم خدا شايد فراموش شدم ولي من كه.................اخه چرا خدا
 

مربوب

عضو جدید
پسر تاتر شهري را زنگ ميزنيم ما غلط كرديم رفيق 10-12 ساله مان(پيانو) را به شما سپرديم بياورش دلمان براي ان نارفيق تنگ است ميخواهيم با او درد دل كنيم به نتهای سیاه و سفید نگاهی می اندازم و می نوازم غرق در لذت می شوم و ناگهان به این می اندیشم که وقتی با این نتهای سیاه و سفید می توانم به لذت برسم چرا چشمانم را بر روی این همه رنگ در زندگی بسته ام ؟!!اين رو زا يه جور ديگه داره ميگذره فكرت ديگه از سرم افتاده ديگه پرنده دلم واست پر نميزنه ديگه بلدم كه بهونه نيارم ديگه بلدم خدافظي كنم راستي اسمت چي بود؟؟؟امان از اين بي حواسي شبيه سابقا شدم ها يادته رضايا ميخوند
من شعر مينويسم و سيگار ميكشم تو دود ميشوي و من از خواب ميپرم"(امروز كيفورم ها)فالگيير فال ميگيرد بي انكه قهوه اي صرف شده باشد اخر تمام ذهنم را با ان قهوه به اميد ملودي جديد و پروازي دوباره بيرون ريخته ام
دروغ نگو !!!كدام رنگ كدام رنگ !!!..... تو را به جرم دوست داشتن متهم كردند افسوس كه هيچ وقت مرا نشناختي خوب نگاه كن شده ام جذام گرفته اي چون تو....... سعی میکنم با بتهون وجودم آشتی کنم فقط بگذار پیدایش کنم.. رسم زمانه چنین است می آیند می مانند عادت می دهند و می روند و تو در خود می مانی وتو تنها می مانی راستی نگفتی رسم تو نیز چنین است؟مثل همه ی فلانی ها؟
مطرب ملودي بنواز كه شوپن و بتهون اشتي كنند!!!!(مُعلّقم)
 
بالا