دست‌نوشته‌ها

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتي تو مي آيي
دست به دامان نفسم ميشوم
كه اين همه شيدايي مرا
در پس آمد وشد نزديكش
رسوا نكند.

وقتي تو مي آيي
دلم ساز نزدن كوك ميكند
كه يك آن لحظه را بر بام گامهايت
به فراسوي زمان ميبري

بي پرده ميگويم:
چه ساده وسخت است
وقتي كه تو مي آيي...
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای بابا....
گفتم خورد شدم ،اما می خوام رو این خرابه ها یه آسمون خراش بسازم... نگفتم؟نه.... به کل خاکبرداری کنم، بعد از نو....
گفتم «مهندس ناظر» می خوام!
گفتم باید ضد زلزله باشه....تا این بار هیشکی نتونه داغونش کنه....:w05:

تو چیکار کردی برام؟
فکر کنم بیشتر کمک کردی که دیوارای این خرابه هم بریزه....
ای بابا... می خواستم از ته مونده ی مصالحش استفاده کنما... حتی تیرآهناشم خم شدن زیر بار این همه غصه...
زدی از پای بست ویروون کردی مارو.....

مهم نیست !دستتم درد نکنه!
دارم خاکبرداری می کنم این روزا.... اگه چیزی از خاطراتت زیر آوار دیوارای فروریخته ی دلم مونده بود ، مطمئن باش بهت بر می گردونم....



پ.ن:کماکان دنبال یه مهندس ناظر می گردیم ، اما اینبار شرایط استخدام خیلی سخت شده!
:razz:
 
آخرین ویرایش:

pinion

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطراتی مرده
در ورای ذهن من بیداد وغوغا میکنند
دل من می گیرد
خاطراتی مرده
در هیاهوی میان روزهای دور و حال
میگریزند و به یک باره نهان میگردند
باز هم غصه و اندوه و نگاه
باز هم خیره شدن در ابدیت
, در ماه
عکسهایی دارم
مثلا خاطره اند
که زمان کوچکی را از میان یک قطار پر شتاب
دزدیدست
عکسها گویا ترند
عکسها نعره زنان, میخوانند
عکسها ناله کنان, میخوانند
عکسها زخم مرا, میدانند
هر کدام از این زمانها
پله ای بود برای یک صعود
ولی افسوس که این اوج صعود
مینماید به سقوط
عکسها بیتابند
چشمها در قفس عکس به یک جاده است
که تهش بن بست است
عشق در ذهن نقاب کاغذی
بی جهت زندانیست
و صدا
در این میان قربانیست..


شاعر: فیدل
از دفتر:اوار سکوت
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
ما حس میکنیم اعصابمان تا سر حد مرگ خط خطی شده است و حال درست و حسابی نداریم! این حس خود را از همین چند ساعت پیش پیدا کردیم!
ما کلا آدم آنرمالی میباشیم!
مطمئنا اگر همین الان در این حوالی یک چوب بیلیارد داشتیم چنان محکم بر مغز خود و همچنین یک عده میکوبیدیم که محتویات درونیشان با هر آنچه هست و نیست بر زمین بپاشد!و ما جمعشان میکردیم ومیریختیم دووور!ما قبلا هم این حس را داشتیم!با این تفاوت که نمیخواستیم آن را بر سر خود نیز بکوبیم!
ما فکر میکنیم تا چند دقیقه ی بعد ممکن است قطرات اشکی حوالی صورتمان کنیم! ولی از آنجاییکه میدانیم تفاوتی در احوالاتمان نخواهد کرد تصمیم داریم خود را از انجام این کار منصرف کنیم!..ولی اصولا موفق نمیشویم! تصمیم داریم همراه با این کار سرمان را با دستانمان بگیریم و محکم بر دیوار بکوبیم!باشد که رستگار شویم!
شيوه نوشتنت كاملا منو ياد كاراي ابراهيم رها مي ندازه! :gol:;)
راستي،چوب بيليارده رو وقتي كارت باهاش تموم شد بهم قرض ميدي؟!
 

ویدا

عضو جدید
گاهی وقتا از حماقت خودم خنده ام می گیره...اونقد می خندم می خندم....که آخر سر,صدای تو می پیچه تو گوشم و مث روانی ها... یهو سکوت می کنم.
گوشامو تیز می کنم ببینم چی می گی...
تو ساکت می شی.
ولی من سرت داد می زنم:" آخه چرا؟؟ چرا من راجع به تو اینقد مثبت فکر می کنم؟؟
تو از اونی که فکر می کنم نامهربون تری...تو...تو..."
دیگه نمی تونم ادامه بدم.سکوت می کنم.
ولی تو یهو می زنی زیر خنده...می خندی می خندی...
من آروم آروم گریه می کنم.
به امید اینکه صدای گریه هام بپیچه تو گوشت و تو دست از خندیدن برداری...
من همچنان آروم گریه می کنم...تو هم همچنان بلند می خندی...
دلم می خواد داد بزنم... تو صدای منو نمی شنوی!
تو هم به حماقت من می خندی!همچنان می خندی و می خندی و می خندی...!
ولی... کاش تو خندیدن هات, صدای من بپیچه تو گوشت...اونوقت یاد اشکای من بیفتی.
 

solar flare

مدیر بازنشسته
عجب برفي ديشب تو شهر باريد كلي خوشحال شدم
يه آدم برفي هم درست كردم و ازش عكس گرفتم
دستام براي درست كردنش يخ زد اما خوشحال بودم يه چيزي خلق كردم
تازه اونوقت بود ياد خدا افتادم كه الان داره به بنده اي خوبش نگاه ميكنه و خوشحاله كه خلقشون كرده و اونا هم شكر گذارشن
راستي اگه خدا مارو آفريده و اينقدر دوسمون داره به نظر شما دلش مياد ماها عذاب بكشيم؟
نه من باور دارم كه ما خودمون تموم اين بديها و سختيهارو واسه خودمون درست ميكنيم
چون خدا خيلي خداست يعني خيلي رحيمه خيلي رحمانه
پس ياد بگيرم مواظب باشم كه زجر نكشم و خدارو هميشه شاكر باشم
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه وقتا هست که یه شعری ، یه ترانه ای، همین جوری تکرار می شه تو مغزت.... هی تکرار می شه و تکرار می شه...
حالا فکر کن این روزای امتحان که من مثلاً خیر سرم باید تمرکز کنم:wallbash: این بیت هی تو ذهنم تکرار می شه:
وای از این باور و این ساده دلی...که دلاماندی و دیدی آخر
آنچه باید که نمی شد ، آری.......روزگار بد از بد بدتر!


وای....
هر چی می گذره به این می رسیم بیشتر و بیشتر... هر سال می گیم دریغ از پارسال....:crying2:
اصلا وقتی فکر می کنم این روزها چقدر زود میان و میرن گریم می گیره.... هر چند تو این دو سه ماهی که گذشته خودم خیلی از روزا دعا کردم که کاش زودتر بگذره!
الانم دروغ چرا، دعا می کنم زودتر اسفند ماه برسه ما فارغ التحصیل شیم:lol: .... خسته شدم از اینهمه درس خوندن !:razz:

این جمعه هم مثل همه ی جمعه ها نمی گذره..... لعنت به هر چی جمعه ی سیاه!
:w06:
 

behnaz_arch

عضو جدید
هزار با دستم به قلم رفت که بنویسم.... اما انگار با خودم عهدی بستم که دیگه ننویسم، وقتی کسی نمی فهمه بذار همه چی تو دلم انبار بشه، اونقدر پر بشم که مثل باد کنک بترکم.
آخه اصلا کدوم احمقی می تونه فکر کنه که این راهی واسه خودکشی می تونه باشه.
اونقدر سکوت کردم که بعضی وقتها که مجبورم حرف بزنم، انگار یکی دیگه هست که صحبت می کنه........ تعجب می کنم این تن صدا مال کیه، خیلی وقتها هست که خودمو نمی تونم بشناسم، همین چند روز پیش به آینه که نگاه کردم ترسیدم... این کی بود که تو آینه منو نگاه می کرد، خیلی با خودم غریبه شدم، وقت ندارم برای شناختن خودم، آخه حالا مثلا تا 2 سال پیش که وقت داشتم چی کار کردم که خودمو بشناسم، خودمو ایزوله کرده بودم که مبادا اتفاقی واسم بیوفته......
زمانم رو از دست دادم و وقتی به این 15 سال نگاه می کنم، چیزی یادم نمی آد
اوه 15 سال !!!! زمان زیادیه برای بدون خاطره بودن.... اسمشو می دارم زمانی که مرده بودم، حالا حساب و کتاب این سالها رو کی پس می ده ؟ من که نمی دونم چکار کرده ام، فقط می دونم که مرده ای متحرک بودم.......
با خودم عهد بسته بودم که ننویسم، نمی خواستم کسی به خاطر نوشته هام بازجویی م کنه نمی خواستم باز اون نوشته سوزیها و رنسانس رو داشته باشم ....
دورانی که خفقان در خانه من حکمفرما بود و جرم من عاشق بودن بود و نوشتن و شعر گفتن
دورانی که .................
هزاران بار دستم به قلم رفت، که بنویسم اما دیگه عشق معنا نداره، دیگه جراتش رو ندارم، و مثل همیشه می ترسم

مثل همیشه یاد اون روزا که می افتم این ترانه رو زیر لب زمزمه می کنم
کسی خشکیده خون من رو دستاش که حتی یک نفس از من جدا نیست
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
خب ساعت 8 و 53 دقيقه است و من دارم كانهو اهولا تو باشگاه گشت مي زنم!!! هفته بعد همچين ساعتي من دارم خبر مرگم با برگه امتحانيم كلنجار مي رم!!! هوووراااااااااااااا!!!!!!!!!
بايد امروز برم دانشگاه تهران! دوباره! انقدر كه امسال اونجا رفتم دانشگاه خودمون نرفتم!!!:confused:
به قول يكي از بچه ها قراره از ترم بعد بهم لقب دانشجوي افتخاري رو بدن! گيرم كه چندان بي راه هم نگفته....حالا كه چي اينا رو نوشتم؟؟ خودم نمي دونم! مگه دليل مي خواد؟؟؟ ابوي رو بردن بيمارستان.ولي نمي دونم چرا هيچ حس خاصي الان ندارم....اگرچه به بيمارستان بردنش عادت كردم...جالبه! اينم داره ميشه روزمرگي......
 

cute

عضو جدید
کاربر ممتاز
عجيب است كه اين انسان به همه چيز عادت مي كند
همه چيز
من نيز عادت كردم...عادت كردم كه از نزديك ترين دوستم دروغ بشنوم
عادت كردم كه در ميان جمع تنها باشم
عادت كردم كه از نزديكترين كسم بي مهري ببينم و سكوت كنم
از دورن مي شكنم و سكوت مي كنم....و انها با سكوتم احمقترم فرض مي كنند
خيالي نيست عادت كردم
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدایا!بهره ی هر انسانی از تنهایی چقدر است؟تمام سهم من ارزانی تو!من این وسعت آکنده از درد را نمی خواهم؛دیگر هجوم حجم تیره ی این سایه را برنمی تابم.یا این نصیبه ی تلخ را از من بگیر و یا جانم را بر خوانِ شیرین و پر نعمت مرگ میهمان کن و بپذیر!
در این فصل یخ زده ی بی مهر،نه صدای آشنایی که بخوانَدَم؛نه مهربانی و سادگی دستی که بخوانمش؛نه فریادی که از سیاهچال سکوت بیرونم آورد و نه باران رحمتی که خشکسالی روحم را پایان دهد..چه زود فراموش شدی ای دیوانه!داری در گورستان یادها دفن میشوی..خاموش و بی صدا..نه با زندگانی و نه با مردگان!نه با اینان مجموع،و نه با آنان محشور!
با کدام باشم بهتر است؟با زندگان مرده یا مردگان زنده؟
 
آخرین ویرایش:

k.m.r.c

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هوا بس ناجوانمردانه سرد است!!!
خشکید دلم از این همه حجم سرد زمستونی ، سوخت قلبم از این همه خونی که روی زمین ریخته میشه ، تمام انگشتام بوی خون گرفته دیگه سه تارمم منو نمیخواد ، بهم میگه تو دستات بوی خون میده ، اصلا" تو عین خونو شقاوتی...
اما سه تاره عزیز من ، فدای تکتک نت های دل ریش کنت برم ، من خونریز نیستم ، من فقط بوی خون گرفتم از دیگران ، من آغوشتو میخوام، من مهرتو میخوام واسه تک تک لحظه هام ، دیگه افتادم رو سراشیبی که تا نخورم به یه خراب شده و واینستم خلاص نمیشم ، اخه کسی نیست منو نگه داره کسی نیست این رگ های عصبی رو مالش بده کسی نیست که به گه رئیس وجدانت و بخوابون توی انبوه صوته دستگاه همایون غرق شو اما زهی رئیس که نه سه تاری میاد توی این دسته پرخونش نه کسی هست ترمزشو بکشه و نه کسی هست که واسه وجدانش لالایی بگه....
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
تمركز ندارم..تا مي شينم يه كلمه درس بخونم چشمم ميوفته به اين گيتار بي صاحاب...هر نيم ساعت يه بار مي گيرم دستم باهاش ور مي رم! مهم نيست چي باشه:
Amon amarth-LP-Nickelback-Metallica-Nirvana ديگه فرقي نداره! فقط مهم اينه كه يه چيزي بزنم! فقط مهم اينه كه تو هستي! ديگه اين كه هر دفعه كه باهات حرف مي زنم اين فاصله مسخره بينمون هست مهم نيست...اينكه هميشه اين حس بهم دست ميده كه چيزي ندارم بهت بدم،اينكه انگاري به زور پيشمي برام تكراري شده.اين كه فكر مي كنم هر دفعه سلام مي كنم تو دلت مي گي "اي خدا! بازم اين!"....همه اش تكراري شده....
دارم Symphony X گوش مي دم...راسل آلن با آرامش مي خونه:
When the stars lose their fire
And night steals the morning away
Forever and a day
I will stay - I will stay here with you my love

آخ كه كاش همه چي مثل شعرا بود.....

 
آخرین ویرایش:

shanli

مدیر بازنشسته
خداجان ما امید داریم که شما هدیه ای را بخواهید به ما بدهید..
و باز هم به خود امید دادیم که هدیه ی ما را با کاغذ مشکلات کادو کرده اید!
اما لطفا از کاغذ های رنگی تر استفاده کنید و زیاد هم چسب نزنید آخر باز کردنش خیلی سخت است!

کسی راه میانبر بلد نیست؟ ما به بن بست فکری خورده ایم!
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
خداجان ما امید داریم که شما هدیه ای را بخواهید به ما بدهید..
و باز هم به خود امید دادیم که هدیه ی ما را با کاغذ مشکلات کادو کرده اید!
اما لطفا از کاغذ های رنگی تر استفاده کنید و زیاد هم چسب نزنید آخر باز کردنش خیلی سخت است!

کسی راه میانبر بلد نیست؟ ما به بن بست فکری خورده ایم!
خدا جان گويا كاغذ رنگي ندارد...اگر هم دارد گويا حيفش مي آيد براي ما حرامش كند...البته شايد اگر روزي پنج بار جلويش دلا راست شوي و هي برايش چاپلوسي و تملق نمايي يكي از كاغذ هايش را حرام كند....
چسب هم براي آمادگي است..آخه وقتي آن دنيا مي روي بايد توي يه كارخانه چسب سازي اقامت كني گويا....گويا اينجوري مي گن...
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
امشب نگرانت شدم....
راست می گم به خدا...نگو تو همیشه نگرانی ! این فرق داره!
نمی دونم....می ترسم واسه خاطر من به دردسر افتاده باشی.... می ترسم به خاطر کمک به من حالا خودت ......:cry:

کاش یکی پیدا می شد جواب سوالای منو بده!
کاش فقط بدونم حالت خوبه!
____________________________________________________
باز فرکانسای منفی می گیرم....
کلافه شدم!
خدا کنه امواج قاطی شده باشن فقط!:cool:



 
آخرین ویرایش:

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
...

...

داره رسما از خودم بدم مياد..بيشتر از هميشه...اينكه مي بينم كسي كه ازم خيلي بزرگتر نيست نفر سوم خوارزمي ميشه،اينكه يه بابايي وقتي 5 سال از من كوچيكتر بود يه سبك از خودش در كرده بود..اينكه يكي ديگه تو همين سالهاي سن من گروهش در حال تركوندن دنيا بود...
اين كه همه دارن ميرن جلو...ولي من عقب گرد با شيب منفي....گيرم كه عقب جلو هم تعريفي داره براي هر كي... خدا بگم چي كارت نكنه دلاور...يه تاپيك راه انداختي...همه خاطره هاي كوفتيمو برگردوندي....همه كارايي كه قبلا مي كردم و الان ديگه.....
بازم Symphony X بازم صداي راسل آلن،صداي گروه كر:
On the edge of paradise
Tears of woe fall, cold as ice
Hear my cry
Renounce, have you, thy name
Eternal is my pain

واي كه چقدر دلم مي خواد فحش حوار و خاشاك رو بكشم به اين سروانتس! خبر مرگش داستان نوشته! ا خودم بدم مياد وقتي به اين جمله فكر مي كنم" چه کنم وقتي براي دوستان و آدميان دور و برم دستم بسته است؟!"!!! واي كه n بار اين جمله رو خوندم و مرور كردم....واي كه چه دنياي لعنتيه! ولي چجوري بهش مي گم لعنتي؟؟ مگه دنياي ديگه اي رو ديدم كه به اين مي گم بد؟ مگه بدي در كنار خوبي معني پيدا نمي كنه؟ مگه اين نيست كه اگه يكيو كل زندگيش توي تاريكي بزاري ديگه براش روشنايي بي معنيه؟خب پس چرا به اين دنيا مي گم بد؟؟؟؟ مگه خوبشو ديدم؟
اصلا چرا اينجام؟چرا دارم اين دري وري ها رو مي نويسم؟! مگه هفته بعد امتحان ندارم؟؟؟ ....

 

baran-bahari

کاربر بیش فعال
انگار وضعيت زمين يعني كل دنيا خيلي به هم ريخته است فكر كنم خدا خيلي سرش شلو غ شده انگار ادم ها هم خيلي عجيب وغريب شدن چقدر شنا ختن هم مشكل شده ادم ها هر روز يك نقاب به صورت مي زنن چرا اينقدر از هم فاصله گرفتن ومنزوي شدن هر كسي هم كه مي بيني زندگي مي كنه و مثلا خوشحال بايد چهره بدون نقابش رو ببيني كه چقدر تنهاست عجيب من يواش يواش دارم شاخ در ميارم اين انسان داره چيكار ميكنه چرا اينقدر خودش رو عذاب مي ده بابا اينجا زمين اينقدر بزرگ هست كه هر كسي براي خودش قسمتي به اندازه قبري از خودش داشته باشه چرا جنگ چرا مرز حتما خدا بايد مرز ها رو مشخص مي كرد يعني اينقدر انسان بيچاره شده كه مثل حيوان با مشت ولگد از خودش دفاع كنه حتما بايد خدا رو ببينيم كه باور كنيم هست پس چرا ما همديگر رو مي بينيم وحتي لمس ميكنيم هنوز ايمان نياورديم كه تنها نيستيم !
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
صداي زنگ گوشي....


-الو؟

-سلام كامران!

-سلام.

-خوبي؟چه خبرا؟

-كما في سابق...

-...خودت خوبي؟

-نه.

-واسه چي؟

-مثل هميشه.

-چه مي كني با درسا؟

-هيچي.

-درس مي خوني؟

-نه.

-واسه چي؟:surprised:

-حس درس ندارم.

-....آهنگه رو چي كار كردي راستي؟

-كدومو؟

-Whisper Of Nihility رو ميگم! تمومش كردي؟

-نه.تو سولوش موندم! تو كاريش كردي؟

-نه! وقت نكردم راستش.امتحانا داره شروع ميشه.

-خيله خب.

-بعد امتحانا تمرين به راهه ديگه؟...

-نمي دونم.

-.....نه به راهه! مي تركونيم مرد! راستي كجا تمرين كنيم؟

-مامانم ديگه نمي زاره بياين خونمون! داداشمم داره مياد تهران.خونه ما نميشه!

-خونه ما هم كه نميشه! پس كجا بريم؟:(

-چه مي دونم.سر قبر من!

-حالا چرا عصباني ميشي؟

- عصباني نيستم....

-(با خنده) حالا سر قبرت ديواراش آكوستيكه يا نه؟:biggrin:

-(سكوت)....

-خب مي گي چي كار كنيم؟؟؟؟:razz:

-نمي دونم.

-مي خواي بي خيالش شيم؟

-نمي دونم.ديگه فرقي نمي كنه.

-باشه. بي خيال مي شيم.

-هر طور راحتي.

-هر وقت خوب شدي دوباره شروع مي كنيم.Ok?

-نه! وقتي شروع مي كنيم كه بفهمي داريم واسه چي كار مي كنيم.

- يعني چي؟

-معني خاصي نداره.همينه معنيش!

-خود داني. كاري نداري؟

-نه.

-خداحافظ.

-(سكوت)..گوشي قطع شد.



*
به همين راحتي! در عرض كمتر از 5 دقيقه يه گروه از هم پاشيد.در عرض كمتر از 100 كلمه يه روياي دو ساله فروپاشيد. و شايدم يه دوستي 4-5 ساله....عجالتا....






 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
می دونم گفته بودم به این تاپیک پستی نخواهم داد.
همیشه از آدم هایی که به حرف هاشون عمل نمی کنند.متنفر بودم و هستم.
حالا هم از خودم متنفرم!که به حرفی که زدم نتونستم عمل کنم.
امروز وقتی به صفحه ی 106 کتاب بحث باسیل های گرم مثبت اسپور دار هوازی رسیدم.
یاد دوستم افتادم!(آرین!)
نمی دونم چرا؟!!
شاید شباهتی بین دوستم و این باسیل ها هست که من نمی دونم!
دلم می خواست کتابم رو می بستم و مشغول نقاشی می شدم.
دوست داشتم تصویری از دوستم رو با سازش می کشیدم.
همیشه وقتی مشغول نواختن بود لبخند زیبایی به لب داشت.
عاشق اون لحظه بودم.
ولی حیف که نمی تونستم این کار رو انجام بدم.چون نیاز به زمان داشت و من باید اون کتاب رو هر چه زودتر تموم می کردم.
می تونم توی یک فرصت مناسب تصویری از دوستم رو همراه با سازش بکشم.
اما...
اما هیچ وقت نمی تونم اون حالت ناراحتی و پریشانی مادرش رو در روز مرگش بکشم.
کاش می تونستم....
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
بازم صداي زنگ گوشي...

-بله؟
-سلام پسر.
-سلام.
-چي كارا مي كني؟
-درس مي خوندم.
-پس بد موقعي زنگ زدم.نه؟:D
-آره.
-:surprised::surprised: ... كامران خوبي؟
-كماكان.
-پس چرا اينجوري حرف مي زني؟:cry:
-جور خاصي حرف نمي زنم.
-......
-كاري داشتي عرفان؟
-....اين سهراب چي ميگه؟
-چي ميگه؟
-ميگه گروه كنسله!راست ميگه؟
-نمي دونم.از خودش بپرس
-يعني چي نمي دونم؟؟؟ باز شماها زدين به تيپ هم؟:mad:
-نمي دونم
-نمي دونم و مرض!!!!:razz: ميگي چي شده يا نه؟
-چيزي نشده.
-پس خبر مرگتون واسه چي كنسل كردنين كارو؟
-من چيزيو كنسل نكردم. خودتون كنسل كردين.
-به ما چه؟:eek::cry:
- وقتي خر حمالي ها ما يكي باشه همينه!
-چي مي گي تو؟ بابا مگه چي شده؟؟؟
-چيزي نشده. تا ياد نگيرين كه سر چي دور هم جمع شديم،تا ياد نگيرين واسه چي اسممونو گذاشتيم Eraser هيچي پيش نمي ره.
-وااااااا. چرا دري وري مي گي؟؟ مگه يادمون رفته؟ خب بابا همه كه مثل تو بي كار نيستن صب تا شب بشينن پاي گيتار.
-پس الكي وقتتو با بي كاري مثل من تلف نكن. برو دنبال يكي كه مثل خودت Busy باشه.
-باز تو قرصاتو نخوردي؟؟ هي مي گم ببرمت روانپزشك واس همينه ديگه. باز دپرس شدي زده به سرت؟؟ :confused: خب جيگرم هر چيزي به وقتش..
-الان 6 ماهه همينو دارين ميگين. حوصله بحث ندارم.هر وقت فهميدين موسيقي از عيد ديدني و شب قدر و باقي چرت و پرتاتون مهم تره بياين حرف بزنيم.
-كامران؟؟ نوكرتم! تو چرا اينجوري شدي؟؟
-(سكوت)....
-خب چرا لال شدي؟؟؟؟:mad::mad:
-(سكوت)...
- به درك!

گوشي قطع مي شود.

[FONT=Times New Roman, Times, serif]شما همه با من بيگانه هستيد* كم كم داره اين جمله برام عينيت پيدا مي كنه!لعنتي!.....[/FONT]


 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
جاتون خالی....امروزوقت درس خوندنم رسما به باد رفت!:razz:
اما خب..... چیکار کنم دیگه... تقصیر من نیست که! اصلا چه معنی می ده تو این ایام عزاداری آدم درس بخونه؟!!:w05:

مامان جان، از علی الطلوع(1) امروز مشغول پزیدن( از بن پز:lol:) حلوای نذری بودن واسه بچه های مدرسه.... صب اول صبی ما رو با صدای روح خراش آسیاب برقی بیدار فرمودن! برای سابیدن هل!:wallbash:
وقتی هم که اعتراض کردم می گه سر ظهره.... ای بابا این نسل قدیم ساعتشون به وقت کجا تنظیمه ! من نمی دونم والا... ساعت 10 می شه سر ظهر؟:huh:
خلاصه .... یه پشت چشم واسه ما نازک نمودن که بجای غرغر باید برم کمک تو پختن حلوای نذر...:whistle:
خلاصه...
منم ناچاراً رفتم سر وقت جزوه ها....اما مگه می شه!
از اونور مامان جان، رادیو رو با صدای آخر گذاشته رو سخنرانی مذهبی.... من هم که فضول:whistle:... یه حواسم (شنوایی) اونجا بوده که سر از حرف طرف درارم یه حسم(بینایی) روی جزوه ی MIS!:confused:
- مامان ، کم کن رادیو رو.... من دارم درس می خونم!

از دست خودم البت کلافه بودم خفن... آخه تا ساعت 3 شب کی تو ایام فرجه بیداره که تو بشی دومیش؟ (امان از این باشگاه.....:wallbash:) کلی خودمو دعوا کردم یه نیم ساعتی....:evil:(روش نوین وقت تلف کردن.... به خودت گیر بده... بیخود!)

رسما تا ساعت 5 عصر همین برنامه ی حلوا پزون رو داشتیم ....:w04:
تازه عذاب وجدان گرفتم که در برنامه ی نذری پزون هیچ شرکتی نداشتم... موندم فردا واسه تقسیمش بین بچه های مدرسشون برم یا نه؟!!!:huh::w05:




پیوست :
1)البته ساعت من با گرینویچ تنظیمه... یعنی علی الطلوع من می شه ساعت 9 _ 9.5 صبح!:lol:
این نسل جدید خیلی خوش به حالشونه.... اصلا واسه اینجور مسائل عذاب وجدان نمی گیرن!مث این خواهر من..... که با خونسردی مشغول تماشای ماهوارس صب تا حالا!
:w09:
 

shanli

مدیر بازنشسته
خدایا..

ما دیشب پدر بزرگمان فوت کرد..نه..پدرمان زن گرفت....نه..مریض بودیم..!
در کل ما الان آمادگی نداریم...اگر میشود ماه دیگر مارا امتحان کنید!!!!!
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
خدایا..

ما دیشب پدر بزرگمان فوت کرد..نه..پدرمان زن گرفت....نه..مریض بودیم..!
در کل ما الان آمادگی نداریم...اگر میشود ماه دیگر مارا امتحان کنید!!!!!
فرزندم! ما خداييم! ما را خر ننما! فكر نموده اي براي چه آفريدمت؟ مگر ما بيكاريم؟ بگذار حالمان را بكنيم در اين بازي شطرنج! ما نيك مي دانيم كه اسب سياه تو-سرباز بي مقدار-را بزند! همينه كه هست! حرفي بود؟؟
اگر حرفي بود جهنمم آماده است فرزند!
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هدایا

هدایا

به او موسیقی ناپایدار دادند هدیه ای از زمان که به مرور خواهد ایستاد.
زیبایی را به او دادند، یک زیبایی مصیبت بار،
عشق را به دادند، دهشتناک‌ترین ِ هدایا.

دانش را به او دادند،
آن که آگاهی بر زیبایی‌های زنان جهان فقط یکی از آنهاست!
در بعد از ظهری ماه را دید
و با آن سیاق ستارگان را.

گمنامی و فضاحت را به او دادند.
با تامل بررسی کرد جنایات شمشیر را
خرابه‌های کارتاژ را
و مبارزه‌ی رویارویی شرق و غرب را.

زبان را به او دادند، آن‌گه دروغ می‌گوید.
جسم را به او دادند، همان که غبار می‌شود.
کابوسی از نفرت را به او دادند، و تابیده در آینه دیگری را
آن‌که مارا در چشمان خویش دارد.

از میان کتاب‌هایی که زمان گرد آورد
صفحه‌ای چند بر او ارزانی داشتند
از الئا گنجینه‌ای از نقیضه
مانده مصون از گزند خوره‌ی زمان.

عطا کردند بر او
خون عشق انسان جلیل را
از او که نامش شمشیر است
و بر ما نازل کرد ادبیات را از آسمان.

بخشیدند بر او چیزهای دگر را، هر یک صاحب اسمی:
مکعب، دایره، هرم
شن‌های بیشمار، جنگل
و چوب بستی از تن برای رفتن در میان مردم.

شایسته بود تا بچشد طعم گذر ایامر
چنین است تاریخ تو، چنین است تاریخ من
اطلس - خورخه لوییس بورخس
پ.ن: آدم می‌تونه تو این دنیا خوب زندگی کنه، سوالایی هست که هرگز نمی‌شه بهش پاسخ داد، مثالی از کودکی که در آفریقا بدنیا می‌اید؟ چرا بدنیا آمد؟ دلیل آمدنش چه بود و دلیل رفتنش برای چه ؟ جرمش و گماهش چه بود ؟ این تنها مثالی بود، پاسخ‌ها زیادند برای شنفتند و گوشم شنوا!
میشه خوب زندگی کرد، تا به اهداف رسید، خوب زندگی کرد، تا حداقل اون دنیا، اگر بهشتی بودی، شاید جایی غیر از بهشت، نامش را بهشت گذاشتند، خدا داند چه گونست، زیباست و خدا با ما، بگذریم، اونجا میشه به پاسخ‌ها رسید! به دوست داشتن‌ها
جوابه نگاه کردن‌هایم به افق را کی خواهم یافت ؟ سکوتم و این نگاهم، کی خواهد شکست ؟
 

shanli

مدیر بازنشسته
فرزندم! ما خداييم! ما را خر ننما! فكر نموده اي براي چه آفريدمت؟ مگر ما بيكاريم؟ بگذار حالمان را بكنيم در اين بازي شطرنج! ما نيك مي دانيم كه اسب سياه تو-سرباز بي مقدار-را بزند! همينه كه هست! حرفي بود؟؟
اگر حرفي بود جهنمم آماده است فرزند!

خدایا ما در جهنم هم با شما شطرنج بازی نمیکنیم! شما همیشه تقلب میکنید!
لطفا" ما را به حال خود بگذارید!
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
امروز بعد کلاس نمی دونم چرا تصمیم گرفتم پیاده برم.یه ساعتی شد که داشتم راه میرفتم.
تو این یه ساعته هر چی و هر کی که بود میومد تو نظرم حتی بچه های اینجا،همه حرفاشون همه کاراشون تو ذهنم مرور میشد.
ولی ای کاش این راه رفتنا کمک میکرد بهم.به حل مشکلاتم.ولی هیچ اتفاقی نیفتاد.همیشه همین بوده.همیشه آخرش به همون نتیجه همیشگی میرسم:خدا خواسته این جوری بشه برام.حکمت خدا بوده
ولی نمی تونم بفهمم حکمت این مشکلات چی هست.:cry:حکمت اینکه تو این چند سال این مشکلاتو داشته باشم چیه؟اینا هست که عذابم میده.:crying2:

از بچگی یادمه هر کی منو میدیده بهم گفته ببینم کیو افسون کردی تا حالا؟
یکی نیست بهشون بگه بابا اونی که افسون شده خود منم.:cry:شماها دارین دنبال کی میگردین؟اونی که همه چیش طلسم شده منم نه کسه دیگه.:crying2:خود منم که هنوز نتونستم این طلسمو بشکنم.:cry:

خدایا اینا ناشکری نیست.درددله.:cry:خودت میدونی همش دارم میگم خدایا شکرت که سالمم.ولی خوب چه کار کنم دلم گرفته:cry:خستم از همه چی خستم.دیگه اگه اینجا هم ننویسم که دیگه هیچ...:crying2:

تو یکی از دست نوشته هام گفته بودم کسی رو ندارم باهاش حرف بزنم سایه از دستم ناراحت شده بود که مگه من نیستم؟:cry:
الهی من قربون اون مهربونیت برم سایه جون:gol:
کاش میتونستم همه چیزارو بهت بگم ولی حیف که نمیشه.:cry:
کاش اون حرفی که بهم زدی حقیقت داشت.یادته گفتی بی دلیل نیست یادش افتادی؟
ای کاش حرفا خیلی زود به واقعیت تبدیل میشد.:crying2:

خدایا فقط یه چیزی:نگهدارش باش.:gol:
 
آخرین ویرایش:

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ای بابا
سلام
عجب صبحی شده، کلی کار دارم، خیلی خیلی زیاده، بزار ادامش بدم، بیخیال، برم کارام رو انجام بدم

سر درد، همیشه خدا این تنهایی، که فقط تو یه اتاق، محبوس نیستم خدا رو شکر، برم لیوان آب داغم رو بیارم Coffee درست کنم، صبحونه منه دیگه، چیزه دیگه نیست، حوصلشم ندارم، خوش بگذره جاوید
اگه کاری نداری من رفتم

فلن !!!!!!!!!!!!!!!!1
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
خدایا ما در جهنم هم با شما شطرنج بازی نمیکنیم! شما همیشه تقلب میکنید!
لطفا" ما را به حال خود بگذارید!
يوهاهاهاااا!(خنده هاي هولناك هاليوودي! از اونايي كه آدم بدا مي زنن)
تو در جهنم نمي تواني شطرنج بازي كني! آخر دستت بند است..هم در بند است و هم بند. اينجا نون بيار كباب ببر بازي مي كنيم! منتهي تو بايد همه اش دنبال نان بگردي! تازه نان هم بياوري ما كباب بهت نمي ديم! آخر خودمان عاشق كبابيم! نمي دانيم شماها چرا هيچ وقت نذري كباب نمي دهيد؟ بس كه بي سليقه ايد! البته پيتزا هم بد نيست.مخصوصا پپروني اش!
ما و تقلب؟؟؟ ما حكيم و منزه و باقي قضايا مي باشيم گويا! اين وصله ها بر ما چسبيدن نمي شود! اگر هم بچسبد ما اراده مي كنيم كه چسبش كنده شود! آخر زورمان به مقادير متنابعي از شما بيشتر است! اگر هم زيادي حرف بنمايي حالت را اساسي مي گيرانيم! انقدر بلا بر سرت مياريم كه جانت از تنت فرار كند! آخر زورمان زياد است!
در ضمن! كي گفته ما داريم با تو شطرنج بازي مي كنيم! تو مهره اي فرزند! من و رفيق شيطان هم بازي هستيم از زمان طفوليت! با او بازي مي نماييم! تازه شرط بندي هم ....نه بهتر است بگوييم سرمايه گذاري نيز كرده ايم! واي كه چه فاز سه ولتي مي دهد! اين دربار ما هم دارد كم كم بي نور مي شود! آهاي ميكائيل! مشعل بياور!

 
آخرین ویرایش:

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دیروز به این فکر می کردم که چرا من با خواندن بحث باسیل های گرم مثبت اسپوردار هوازی یاد دوستم افتادم؟!

چرا؟!

خیلی فکر کردم...


نتایج به دست آمده به شرح زیر می باشد:

_ هر دو موجود زنده هستند!

_با خواندن کلمه ی گِرم هر چند که تلفظ یکسانی ندارند! یاد خونگرم بودن آرین افتادم!

_آرین بچه ی مثبتی بود!

_از آنجایی که اسپور نقش حفاظتی دارد.آرین هم رزمی کار بود!

_آرین عادت داشت که هر هفته پنج شنبه کوه برود تا از هوای آنجا استفاده کند!

حالا این چیزهایی که نوشتم یعنی چی؟!!
خیلی این روزها درس خوندم نه؟!!
شاید هم دیوانه شدم!
 
بالا