داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

sara1984

عضو جدید
نرم کردن فولاد

آهنگری بود كه پس از گذران جوانی پر شر و شور تصمیم گرفت روحش را وقف خدا كند. سالها با علاقه كار كرد، به دیگران نیكی كرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگیش چیزی درست به نظر نمیآمد حتی مشكلاتش مدام بیشتر میشد.

روزی دوستی به دیدنش آمده بود پس از اطلاع از وضعیت دشوارش به او گفت : "واقعاً عجیب است. درست بعد از این كه تصمیم گرفته ای مرد خدا ترسی بشوی، زندگیت بدتر شده. نمی خواهم ایمانت را ضعیف كنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده." آهنگر بلافاصله پاسخ نداد. او هم بارها همین فكر را كرده بود و نمی فهمید چه بر سر زندگیش آمده است. اما نمیخواست دوستش را بی پاسخ بگذارد،کمی فکر کرد و ناگهان پاسخی را كه میخواست یافت.

این پاسخ آهنگر بود: در این كارگاه فولاد خام برایم می آورند که باید از آن شمشیر بسازم. میدانی چطور این كار را میكنم؟ اول فولاد را به اندازه جهنم حرارت می دهم تا سرخ شود.

بعد با بی رحمی، سنگین ترین پتك را بر میدارم و پشت سر هم به آن ضربه میزنم تا این كه فولاد شكلی بگیرد كه میخواهم. بعد آن را در ظرف آب سرد فرو میكنم بطوریکه تمام این كارگاه را بخار فرا میگیرد. فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله میكند و رنج می برد. باید این كار را آن قدر تكرار كنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یك بار كافی نیست.

آهنگر لحظه ای سکوت کرد و سپس ادامه داد: گاهی فولاد نمیتواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتك و آب سرد باعث ترك خوردنش می شود. میدانم كه از این فولاد هرگز شمشیر مناسبی در نخواهد آمد لذا آن را کنار می گذارم.

آهنگر باز مكث كرد و بعد ادامه داد: میدانم كه خدا دارد مرا در آتش رنج فرو میبرد. ضربات پتكی را كه بر زندگی من وارد كرده، پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما میكنم، انگار فولادی باشم كه از آبدیده شدن رنج میبرد.

اما تنها چیزی كه میخواهم این است:

"خدای من، از كارت دست نكش، تا شكلی را كه تو میخواهی، به خود بگیرم. با هر روشی كه می پسندی، ادامه بده، هر مدت كه لازم است، ادامه بده، اما هرگز مرا به میان فولادهای بیفایده پرتاب نكن.":heart::heart:
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
داستان کوتاه طلبه وشاهزاده ( کمی عبرتی)

داستان کوتاه طلبه وشاهزاده ( کمی عبرتی)

طلبه جوان و دختر فراري!!!
شب هنگام محمد باقر -طلبه جوان-در اتاق خود مشغول مطالعه بود كه به ناگاه دختري وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بيچاره اشاره کرد که سكوت كند و هيچ نگويد.
دختر پرسيد: شام چه داري ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر كه شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشه‌اي از اتاق خوابيد.

صبح که دختر از خواب بيدار شد و از اتاق خارج شد ماموران،شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند شاه عصباني پرسيد چرا شب به ما اطلاع ندادي!
محمد باقر گفت : شاهزاده تهديد کرد که اگر به کسي خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد...
شاه دستور داد که تحقيق شود که آيا اين جوان خطائي کرده يا نه ؟ و بعد از تحقيق از محمد باقر پرسيد چطور توانستي در برابر نفست مقاومت نمائي؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه ديد که تمام انگشتانش سوخته و ...
علت را پرسيد. طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه مي نمود هر بار که نفسم وسوسه مي کرد يکي از انگشتان را بر روي شعله سوزان شمع مي‌گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدين وسيله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شيطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ايمانم را بسوزاند.
شاه عباس از تقوا و پرهيز کاري او خوشش آمد و دستور داد همين شاهزاده را به عقد مير محمد باقر در آوردند و به او لقب ميرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وي به عظمت و نيکي ياد کرده و نام و يادش را گرامي مي دارند. از مهمترين شاگردان وي مي توان به ملا صدرا اشاره نمود


:gol::gol::gol::gol:;)
 

بارانی

عضو جدید
کاربر ممتاز
- عجايب هفتگانه جهان

- عجايب هفتگانه جهان

- عجايب هفتگانه جهان معلمي از دانش آموزان خواست تا عجايب هفتگانه جهان را فهرست وار بنويسند. دانش آموزان شروع به نوشتن کردند. معلم نوشته هاي آنها را جمع آوري کرد. با آن که همه جواب ها يکي نبودند، اما بيشتر دانش آموزان به موارد زير اشاره کرده بودند: اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، ديواربزرگ چين و... در ميان نوشته ها کاغذ سفيدي نيز به چشم مي خورد. معلم پرسيد: اين کاغذ سفيد مال چه کسي است؟
يکي از دانش آموزان دست خود را بالا برد. معلم پرسيد: دخترم چرا چيزي ننوشتي؟ دخترک جواب داد: عجايب موجود در جهان خيلي زيادهستند و من نمي توانم تصميم بگيرم که کدام را بنويسم.

معلم گفت: بسيار خوب، هر چه در ذهنت است به من بگو، شايد بتوانم کمکت کنم. در اين هنگام دخترک مکثي کرده و گفت: به نظر من عجايب هفتگانه جهان عبارتند از: لمس کردن، چشيدن، ديدن، شنيدن، احساس کردن، خنديدن و عشق ورزيدن.
پس از شنيدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتي محض فرو رفت...
آري!!! عجايب واقعي همين نعمتهايي هستند که ما آنها را ساده و معمولي مي انگاريم.
 

jonny depp

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو فکر کنم با همه چی مشکل داریا
مطلب به این قشنگی و عبرت انگیزی به جای گیر دادن درس بگیر:mad:
خوب بالاخره یکی هم باید از بعد دیگه ای داستان رو نگاه کنه:D
همش که نباید ازش عبرت گرفت قسمت های دیگه ی داستان رو هم باید دید و مورد بحث قرارش داد
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
یعنی انقدر طلبه سست عنصر بوده که با دیدن یه دختر....:surprised:



نه در اون زمان مردم چشمو گوش بسته بودن مث الان نبوده که از درودیوار فیلمو سریال ....ی بریزه بعدم وضع صورت ولباسهای شاهزاده توضیح داده نشده چون همونطور که نوشته شاهزاده بوده (خوشگل) و از حرمسرا فرار کرده ودر ضمن طلبه هم جوان بوده در نتیجه .......;)
 

سـعید

مدیر بازنشسته

مردي در کنار ساحل دورافتاده اي قدم مي‌زد. مردي را در فاصله دور مي بيند که مدام خم مي‌شود و چيزي را از روي زمين بر مي‌دارد و توي اقيانوس پرت مي‌کند. نزديک تر مي شود، مي‌بيند مردي بومي صدفهايي را که به ساحل مي­افتد در آب مي‌اندازد.

- صبح بخير رفيق، خيلي دلم مي­خواهد بدانم چه مي­کني؟

- اين صدفها را در داخل اقيانوس مي اندازم. الآن موقع مد درياست و اين صدف ها را به ساحل دريا آورده و اگر آنها را توي آب نيندازم از کمبود اکسيژن خواهند مرد.

- دوست من! حرف تو را مي فهمم ولي در اين ساحل هزاران صدف اين شکلي وجود دارد. تو که نمي‌تواني آنها را به آب برگرداني خيلي زياد هستند و تازه همين يک ساحل نيست. نمي بيني کار تو هيچ فرقي در اوضاع ايجاد نمي­کند؟

مرد بومي لبخندي زد و خم شد و دوباره صدفي برداشت و به داخل دريا انداخت و گفت:

"براي اين يکي اوضاع فرق کرد."


 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
نظراتونو لطفا بدین که در اصرع وقت تقدیر کنم :gol::smile:
 
آخرین ویرایش:

solar flare

مدیر بازنشسته
دوست عزيز از داستان طنز وعبرتي شما سپاسگذارم اما يه پيشنهاد املاي شما يه كم ضعيفه
وقط نه وقت;)
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
داستانی متفاوت از یک عشق




طی سالها زندگی بر روی كره خاكی و مابین مخلوقات مختلف، شاید به این نتیجه رسیده باشیم كه عشق خالص و یا علاقه شدید قلبی خاص آدمهاست و تازه اونهم كسانیكه با ابراز عواطف و احساساتشون توانسته باشند این گوهر رو در خودشون بارور كنند. اما عجایب دنیا درست جاهائی برای ما عجیب میشن كه تصورشون رو هم نمیكنیم، وگرنه وجود دارن و ما از وجودشون بی خبریم !

درست مانند حكایت فوق العاده زیبا و حیرت آور عشقی كه بین یك انسان و یكی از خشن ترین و مخوف ترین جانداران كره زمین رقم خورده و دركمال تعجب باید بهتون بگم كه بله، این عشق وجود داره و مسلما این موضوع كه در یك قایق 3 متری بنشینی و پارو بزنی در حالیكه یك كوسه سفید 4 متری دنبالت باشه واقعا تجربه هیجان آور و البته دلهره آوری است !

ولی این یك داستان نیست بلكه واقعیتی است بطوریكه ماهیگیری كه كوسه ماده سفید چهار متری را از تور ماهیگیری نجات داد هنوز از عشق این كوسه رهایی نیافته و این كوسه همواره او را دنبال می كند!

"آرنولد پوینتر" ماهیگیر حرفه ای از جنوب استرالیا، یک کوسه سفید بزرگ رو که در تور ماهیگیریش گیر کرده بود از مرگ حتمی نجات داد و این ماهیگیر به لحاظ شغلی در حال حاضر دچار مشكل شده است. میگه که : " 2 ساله که اون من رو تنها نمیذاره. هرجا میرم دنبالم میاد و حضورش تمام ماهیها رو می ترسونه. نمی دونم چیکار باید بکنم." زیرا ماهی ها از وجود كوسه احساس خطر كرده و او نمی تواند ماهیگیری كند.

خیلی سخته که از دست یک کوسه 17 فوتی خلاص بشی وقتی که کوسه های سفید تحت حمایت کنسرواسیون حیوانات وحشی قرار دارن، اما یک علاقه دوطرفه بین "آرنولد" و "سیندی" ایجاد شده. آرنولد میگه : "هروقت قایق رو نگه میدارم اون میاد به طرفم، اون به پشتش می چرخه و میذاره شکم و گردنش رو نوازش کنم، خرخر میکنه، چشماشو می گردونه و باله هاش رو بالا و پایین میکنه و با خوشحالی به آب ضربه میزنه..."
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرد کور

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شرلوک هلمز، کارآگاهمعروف، و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب همچادری زدند و زیر آنخوابیدند. نیمه های شب هلمزبیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد وگفت: "نگاهی به بالا بینداز وبه من بگو چه می بینی؟" واتسون گفت:"میلیون ها ستارهمی بینم".هلمز گفت: "چه نتیجه ای می گیری؟". واتسون گفت: "از لحاظ روحانی نتیجه میگیرم که خداوندبزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم. از لحاظ ستاره شناسی نتیجهمی گیرم که زهره در برج مشتری ست، پس باید اوایل تابستانباشد. از لحاظ فیزیکینتیجه می گیرم کهمریخ در محاذات قطب است، پس باید ساعت حدود سه نیمه شب باشد". شرلوک هلمز قدریفکر کرد و گفت: "واتسون! تو احمقی بیش نیستی! نتیجه ی اول و مهمی که باید بگیری ایناست که چادر ما را دزدیده اند.
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هدیه ای پر از محبت

(یك داستان واقعی)



یه روز یه دختر کوچولو کنار یک کلیسای کوچک محلی ایستاده بود؛ دخترک قبلا یک بار آن کلیسا را ترک کرده بود چون به شدت شلوغ بود. همونطور که از جلوی کشیش رد شد، با گریه و هق هق گفت: "من نمیتونم به کانون شادی بیام!"

کشیش با نگاه کردن به لباس های پاره پوره، کهنه و کثیف او تقریباً توانست علت را حدس بزند و دست دخترک را گرفت و به داخل برد و جایی برای نشستن او در کلاس کانون شادی پیدا کرد.

دخترک از اینکه برای او جا پیدا شده بود بی اندازه خوشحال بود و شب موقع خواب به بچه هایی که جایی برای پرستیدن خداوند عیسی نداشتند فکر می کرد.

چند سال بعد گذشت تا اینكه آن دختر کوچولو در همان آپارتمان فقیرانه اجاره ای که داشتند، فوت کرد. والدین او با همان کشیش خوش قلب و مهربانی که با دخترشان دوست شده بود، تماس گرفتند تا کارهای نهایی و کفن و دفن دخترک را انجام دهد.

در حینی که داشتند بدن کوچکش را جا به جا می کردند، یک کیف پول قرمز چروکیده و رنگ و رو رفته پیدا کردند که به نظر می رسید دخترک آن را از آشغال های دور ریخته شده پیدا کرده باشد.

داخل کیف 57 سنت پول و یک کاغذ وجود داشت که روی آن با یک خط بد و بچگانه نوشته شده بود: "این پول برای کمک به کلیسای کوچکمان است برای اینکه کمی بزرگ تر شود تا بچه های بیش تری بتوانند به کانون شادی بیایند."

این پول تمام مبلغی بود که آن دختر توانسته بود در طول دو سال به عنوان هدیه ای پر از محبت برای کلیسا جمع کند. وقتی که کشیش با چشم های پر از اشک نوشته را خواند، فهمید که باید چه کند؛ پس نامه و کیف پول را برداشت و به سرعت سمت کلیسا رفت و پشت منبر ایستاد و قصه فداکاری و از خود گذشتگی آن دختر را تعریف کرد. او احساسهای مردم کلیسا را برانگیخت تا مشغول شوند و پول کافی فراهم کنند تا بتوانند کلیسا را بزرگ تر بسازند. اما داستان اینجا تمام نشد ...

یک روزنامه که از این داستان خبردار شد، آن را چاپ کرد. بعد از آن یک دلال معاملات ملکی مطلب روزنامه را خواند و قطعه زمینی را به کلیسا پیشنهاد کرد که هزاران هزار دلار ارزش داشت. وقتی به آن مرد گفته شد که آن ها توانایی خرید زمینی به آن مبلغ را ندارند، او حاضر شد زمینش را به قیمت 57 سنت به کلیسا بفروشد. اعضای کلیسا مبالغ بسیاری هدیه کردند و تعداد زیادی چک پول هم از دور و نزدیک به دست آن ها می رسید.

در عرض پنج سال هدیه آن دختر کوچولو تبدیل به 250.000 دلار پول شد که برای آن زمان پول خیلی زیادی بود (در حدود سال 1900). محبت فداکارانه او سودها و امتیازات بسیاری را به بار آورد.​


وقتی در شهر فیلادلفیا هستید، به کلیسای Temple Baptist Church که 3300 نفر ظرفیت دارد سری بزنید و همچنین از دانشگاه Temple University که تا به حال هزاران فارغ التحصیل داشته نیز دیدن کنید. همچنین بیمارستان سامری نیکو (Good Samaritan Hospital) و مرکز "کانون شادی" که صدها کودک زیبا در آن هستند را ببینید. مرکز "کانون شادی" به این هدف ساخته شد که هیچ کودکی در آن حوالی روزهای یکشنبه را خارج از آن محیط باقی نماند.



در یکی از اتاق های همین مرکز می توانید عکسی از صورت زیبا و شیرین آن دخترک ببینید که با 57 سنت پولش، که با نهایت فداکاری جمع شده بود، چنین تاریخ حیرت انگیزی را رقم زد. در کنار آن، تصویری از آن کشیش مهربان، دکتر راسل اچ. کان ول که نویسنده کتاب "گورستان الماسها" است به چشم می خورد.

این یک داستان حقیقی بود که گویای این حقیقت است كه هرگاه هدف شما آسمانی باشد حتما دست خداوند هم همراه شما خواهد بود ... بیاییم بیشتر به یكدیگر عشق بورزیم ...
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عشق

مرد بر بالین همسر رو به موتش ایستاده...

مرد: عزیزم ...! وصیتی نداری عزیزم؟

زن: عزیزم هنوز که چیزی معلوم نیست! شاید بهتر شدم.

مرد: نه عزیزم! همه چی معلومه، دکترا جوابت کردن عزیزم!

زن: عزیزم فکر نمی کنی اگه این حرفو بهم نمی گفتی، بهتر بود؟

مرد: نه عزیزم. می خوام موقع مردنت پیشت باشم عزیزم!

زن: مگه می خوای جایی بری عزیزم؟

مرد: آره عزیزم! یه سفر کاری برام پیش اومده عزیزم.

زن: پس دوست دارم به آخرین وصیتم عمل کنی.

مرد: عزیزم زود بگو، من باید برم عزیزم!

زن: می خوام اگه ازدواج کردی، این حلقه ی منو دست همسرت بکنی.

مرد: عزیزم این انگشتر برا اون خیلی گشاده. عزیزم!!!

زن: عزیزم! همیشه دوست داشتم بعد از تو بمیرم عزیزم.

مرد: عزیزم! آرزوتو به گور می بری عزیزم!

زن: نه عزیزم! یادته امروز صبح آب میوه ی منو خوردی؟عزیزم!

مرد: آره عزیزم، خیلی خوشمزه بود. عزیزم!

زن: عزیزم چون می دونستم تو می خوریش عزیزم، یه خورده

سم توش ریختم عزیزم.

مرد: نه!!!

زن: آره عزیزم !

مرد: نــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــه!!!

زن: آره عزیزم! تا یه ساعت دیگه...،عزیزم...،

روده هات می ریزن تو دهنت... ، عزیزم!

هادی خلیل پور ( الف - سهند )
 

m_sh_eng

عضو جدید
دعایی برای باران

دعایی برای باران

وقتی میخواهند روزها را توصیف کنند برای نشان دادن عمق تفاوت این روزها با همیشه میگویند این روزها ...

و من ماتم زده ی گذر عجیب این روزهای عجیب ... گذر سریع
تو هم دیدی؟ ... این روزها را میگویم.این روزهای سراسر پاکی و معصومیت آسمان را ... این روزهای آماده برای باریدن را ... این روزهای نزدیکی آبی آسمان به زمین را میگویم ... این روزهای خروشان قطره های آب دریا که همه سان یک صدا فریاد میزنند نام آنکه دلشان را آشوب کرد.این روزهای ژرف و عمیق را میگویم که پژواک صدایت را سکوت سرد شب چه بیرحمانه در خود میشکند و انگار فقط پاره های صدای لرزان و سوزناکت را آنی میشنود که وسعت آغوشش تمام گذشته ی زیر پا افتاده ات را در خود غرق میکند
همین روزهای نشان بندگی و عبودیتت را میگویم ... می فهمی؟ ... روزهای نشان عبودیت و بندگی بی غل و غشت
عمق این روزها را برای این توصیف نکردم که دعا نکنی نگذرند
گفتم دعایی برای باران کنی ... همین
 

m_sh_eng

عضو جدید
قصه ی مادربزرگ ...

قصه ی مادربزرگ ...

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]به راستی که رابطه ی عجیبی است بین شعله کشیدن نفس آتشی زیر خاکستر و انتظار[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ولی نمی دانم آیا زیباست این انتظار تا فراسوی خفه شدن این نفس از نفس افتاده؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]تا آنجا که منتظر را هم به خاک بسپارند؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]تا آنجا که زیر نویس این قصه کنند جمله ی :[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]این داستان ادامه دارد ...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]فقط می دانم قصه ی لیلی و مجنون زیباست ... همین[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
 

m_sh_eng

عضو جدید
در آغاز هیچ نبود. کلمه بود و آن کلمه خدا بود

در آغاز هیچ نبود. کلمه بود و آن کلمه خدا بود

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و چه زیبا گفتی:[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]« ... و سرمایه ی ماورایی هر کسی به اندازه ی حرف های است که برای نگفتن دارد.»[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و من می گویم که چقدر حرف برای نگفتن دارم و چقدر ثروت و اندوخته دارم از تمام حرف ها ...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و تو سرودی از آفرینش خواندی که هنوز در یاد ها مانده .[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دلم می خواهد تو که پایان یافتی من آغاز حرف های تو باشم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و نه تو بلکه خودم باشم !!![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و در میان واژه های سرودت هبوط کنم نه در میان کویر فکر[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]همیشه به دنبال تاریخ بهار خلقت می گشتم که ناگاه در گذشته ها پاسخی دادی به آینده ... به من :[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]« هیچ کس او را نمی شناخت، هیچ کس نمی توانست با او انس بست، انسان را آفرید![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و این نخستین بهار خلقت بود.»[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و حال نوبت من است که بگویم این شکوفه هایی که بهار خلقت را در تاریخ اندیشه رقم زدند هم اکنون به چه زمستانی رسیده اند ... که پشت چه پرده ی مهی خفته اند و عجب آشفته بازاری ست و انسان آشفته ی دیار سرنوشت[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و چه نغز است اگر بگویم چه بال های رنگینی بر شانه هایمان سوار کرد تا اگر پایمان لغزید تا معراج آسمان ها اوج بگیریم.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نغز است اگر بگویم همه چیز در اندیشه ام نهال لطف دیگری از اوست که هر ثانیه رویش جوانه های شناختش در میان خاکستر دل سوخته ام عجب تراژدی با شکوهی ست[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]همچون سوختن ققنوس افسانه ها[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]همچون حضور سیمرغ در میان سوختن پری از پر های سی مرغش ...![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و تو گفتی، خودت گفتی:[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]« خدا همچنان تنها ماند و مجهول در ابدیت عظیم و بی پایان ملکوتش بی کس!»[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و من می گویم:[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]« همیشه پیکره ها از شناخت پیکره سازشان عاجزند و آن پیکره ساز ، تنهایی است که تنها نیست. نمی توان میان واژه ی زمینی و کور تنهایی با الهه ی عرش نشین برایند گرفت.»[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نغز است اگر بگویم کائنات هستی با شنیدن بوی حضورش که همیشه هست ولی مشکل از نبودن ماست چه سمفونی ای به پا می کنند.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سنگ سخت و صبورتر، چشمه جوشان تر، رنگین کمان رنگین تر، و خلاصه بید مجنون تر می شود و همه چیز به صفت برتر خود می رسد با گفتن دانه خردلی از ممهربانی هایت.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بگذار لب ببندم تا صفت برترین هر چیزی زمانی شکوفا شود که در حیرت رسیدن به تو به سر می برد.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]زمانی که دیگر نمی خواهد از آشیان وجود عزیزت پر بکشد .[/FONT]
 

m_sh_eng

عضو جدید
قسم به آسمانت که عاشقم ... عهد می خوانم ... تو هم بخوان

قسم به آسمانت که عاشقم ... عهد می خوانم ... تو هم بخوان

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اینقدر خسته شدم که نگو [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]در زلالی اشک هایم غرق شدم ... اشک هایی که به چشم نمی آیند[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]به قول دوستی حرمت ورود به خانه ام شکسته شده و کاروانسرای هر کس و ناکس شده[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]قسم به آسمان کلیدش دست خودم بود.... گویا آن را هم دزد زده[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اینجا قبلاً پر بود از هیاهو و هلهله ی دوستانم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نه تنها آنها نیستند بلکه راهزنان آن را تخلیه کرده اند[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]خانه ام خالیست و پر از سکوت[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]روزی عاشق سکوت بودم ... روزهایی که شلوغ بود ... اما آن موقع هم آرزوی سکوتی ملال آور را نداشتم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سکوت اینجا برایم ملال آور شده[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دیگر همه جا حرف از شیشه های شکسته ی کلبه ام است[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]خودم شکستم ... خودم ... با نگاه های سنگین و برّاق از بهانه ها[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]خسته شدم از تمام بهانه ها ... غر زدن ها ... نالیدن های بیجا که هیچ جایی دیگر در دل من ندارند[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]خسته شدم از گول زدن های خودم به خودم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]خسته شدم از بس به خودم هم دروغ گفتم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]کاش خدا دروغ گفتن به خود را بیشتر از دروغ گفتن به دیگران گناه می دانست[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و کاش من هم بیشتر گوش به حرف های خیرالحافظین می دادم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]خسته شدم از شکستن های گاه و بی گاه[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]خسته شدم از بس از خستگی هایم گفتم [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]خسته از بس شاکی شدم تا کی تا کجا؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]این ها آخرین های خستگی هایم هستند[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]می خواهم حتی اگر از همه چیز حتی از خودم خسته شدم فریاد از خستگی هایم نزنم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]می خواهم اگر شکسته شدم ... کمرم شکست ... اگر تمام وجودم از غم پر شد جز به صاحب آسمان ها نگویم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ولی گریه می کنم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]گریه خوبه ... گریه قشنگه ... گریه سهم دل تنگه[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]گریه قویتر می کنه ولی نالیدن داغون تر می کنه[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آرامش یعنی ننالیدن [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چرا باید بنالم ... چرا باید نباشم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]گفتند بگو تا خالی شوی ولی هر چه به هر که گفتم خالی نشدم از غصه هیچ بیشتر پر شدم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]گفتند از یاد ببر روزهای خستگی را[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]هر چه از یاد بردم یشتر به یادم آمد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]تا کی گول بزنم ... شدم شیطانک قصه ها که کودکی را گول می زد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]کودکی هستم ... می گریم ولی دیگر نمی نالم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]می خواهم تمام ناله ها و شکستگی هایم و آه هایم را خفه کنم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]شنیده بودم می گفتند اگز معلم شدی هر چه داری هر کلمه و دانشی را به فرزندانت بیاموز و به شاگردانت[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ولی قسم می خورم اگر روزی معلم شدم حتی فقط به یک نفر هجی خستگی را و املایش را یاد ندهم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]که خستگی خسته تر می کند [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]قسم به آسمان ... قسم به کائنات این جهان ... قسم [/FONT]
 

laleh_a

عضو جدید
کاربر ممتاز
به جای دسته گل بزرگی که فردا بر گورم نثار می کنی،
امروز با دسته گل کوچکی یادم کن...

به جای سیل اشکی که فردا بر مزارم می ریزی،
امروز با لبخند مختصری شادم کن...
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
نوازنده ی مترو ( داستان )

نوازنده ی مترو ( داستان )

در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد.
این مرد در عرض ۴۵ دقیقه، شش قطعه ازبهترین قطعات باخ را نواخت. از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهای‌شان به سمت مترو هجوم آورده بودند.
سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد. از سرعت قدم‌هایش کاست و چند ثانیه‌ای توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد.
یک دقیقه بعد، ویلون‌زن اولین انعام خود را دریافت کرد. خانمی بی‌آنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری به درون کاسه‌اش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد.
چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت‌ سر تکیه داد، ولی ناگاهان نگاهی به ساعت خود انداخت وبا عجله از صحنه دور شد،
کسی که بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد، کودک سه ساله‌ای بود که مادرش با عجله و کشان کشان بهمراه می ‌برد. کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویلون‌زن پرداخت، مادر محکم تر کشید وکودک در حالیکه همچنان نگاهش به ویلون‌زن بود، بهمراه مادر براه افتاد، این صحنه، توسط چندین کودک دیگرنیز به همان ترتیب تکرار شد، و والدین‌شان بلا استثنا برای بردن‌شان به زور متوسل شدند.
در طول مدت ۴۵ دقیقه‌ای که ویلون‌زن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند. بیست نفر انعام دادند، بی‌آنکه مکثی کرده باشند، و سی و دو دلار عاید ویلون‌زن شد. وقتیکه ویلون‌زن از نواختن دست کشید و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسی متوجه شد. نه کسی تشویق کرد، ونه کسی او را شناخت.
هیچکس نمی‌دانست که این ویلون‌زن همان (جاشوا بل ) یکی از بهترین موسیقیدانان جهان است، و نوازنده‌ی یکی از پیچیده‌ترین فطعات نوشته شده برای ویلون به ارزش سه ونیم میلیون دلار، می‌باشد.
جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در یکی از تاتر های شهر بوستون، برنامه‌ای اجرا کرده بود که تمام بلیط هایش پیش‌فروش شده بود، وقیمت متوسط هر بلیط یکصد دلار بود.
این یک داستان حقیقی است،نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو توسط واشینگتن‌پست ترتیب داده شده بود، وبخشی از تحقیقات اجتماعی برای سنجش توان شناسایی، سلیقه و الوویت ‌های مردم بود.

نتیجه: آیا ما در شزایط معمولی وساعات نا‌مناسب، قادر به مشاهده ودرک زیبایی هستیم؟ لحظه‌ای برای قدر‌دانی از آن توقف می‌کنیم؟ آیا نبوغ وشگرد ها را در یک شرایط غیر منتظره می‌توانیم شناسایی کنیم؟
یکی از نتایج ممکن این آزمایش میتواند این باشد،
اگر ما لحظه‌ای فارغ نیستیم که توقف کنیم و به یکی از بهترین موسیقیدانان جهان که در حال نواختن یکی از بهترین قطعات نوشته شده برای ویلون، است، گوش فرا دهیم ،چه چیز های دیگری را داریم از دست میدهیم؟


:warn:
 

yousef.s

عضو جدید
در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد.
این مرد در عرض ۴۵ دقیقه، شش قطعه ازبهترین قطعات باخ را نواخت. از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهای‌شان به سمت مترو هجوم آورده بودند.
سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد. از سرعت قدم‌هایش کاست و چند ثانیه‌ای توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد.
یک دقیقه بعد، ویلون‌زن اولین انعام خود را دریافت کرد. خانمی بی‌آنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری به درون کاسه‌اش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد.
چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت‌ سر تکیه داد، ولی ناگاهان نگاهی به ساعت خود انداخت وبا عجله از صحنه دور شد،
کسی که بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد، کودک سه ساله‌ای بود که مادرش با عجله و کشان کشان بهمراه می ‌برد. کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویلون‌زن پرداخت، مادر محکم تر کشید وکودک در حالیکه همچنان نگاهش به ویلون‌زن بود، بهمراه مادر براه افتاد، این صحنه، توسط چندین کودک دیگرنیز به همان ترتیب تکرار شد، و والدین‌شان بلا استثنا برای بردن‌شان به زور متوسل شدند.
در طول مدت ۴۵ دقیقه‌ای که ویلون‌زن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند. بیست نفر انعام دادند، بی‌آنکه مکثی کرده باشند، و سی و دو دلار عاید ویلون‌زن شد. وقتیکه ویلون‌زن از نواختن دست کشید و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسی متوجه شد. نه کسی تشویق کرد، ونه کسی او را شناخت.
هیچکس نمی‌دانست که این ویلون‌زن همان (جاشوا بل ) یکی از بهترین موسیقیدانان جهان است، و نوازنده‌ی یکی از پیچیده‌ترین فطعات نوشته شده برای ویلون به ارزش سه ونیم میلیون دلار، می‌باشد.
جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در یکی از تاتر های شهر بوستون، برنامه‌ای اجرا کرده بود که تمام بلیط هایش پیش‌فروش شده بود، وقیمت متوسط هر بلیط یکصد دلار بود.
این یک داستان حقیقی است،نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو توسط واشینگتن‌پست ترتیب داده شده بود، وبخشی از تحقیقات اجتماعی برای سنجش توان شناسایی، سلیقه و الوویت ‌های مردم بود.

نتیجه: آیا ما در شزایط معمولی وساعات نا‌مناسب، قادر به مشاهده ودرک زیبایی هستیم؟ لحظه‌ای برای قدر‌دانی از آن توقف می‌کنیم؟ آیا نبوغ وشگرد ها را در یک شرایط غیر منتظره می‌توانیم شناسایی کنیم؟
یکی از نتایج ممکن این آزمایش میتواند این باشد،
اگر ما لحظه‌ای فارغ نیستیم که توقف کنیم و به یکی از بهترین موسیقیدانان جهان که در حال نواختن یکی از بهترین قطعات نوشته شده برای ویلون، است، گوش فرا دهیم ،چه چیز های دیگری را داریم از دست میدهیم؟


:warn:
بیا دستی تو نتیجه گیریش ببریم:عموما مردم به عنوان تفریح به موسیقی گوش میدن;)
و این موسیقی دانها و نوازندگان حرفه ای رو ناراحت می کنه:cry:
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
بیا دستی تو نتیجه گیریش ببریم:عموما مردم به عنوان تفریح به موسیقی گوش میدن;)
و این موسیقی دانها و نوازندگان حرفه ای رو ناراحت می کنه:cry:



خوب معلومه بنده ی خدا میشینه دو ماه ی نتو مینویسه بعد ........
 

solar flare

مدیر بازنشسته
عالي بود اما باور كنيد من براي خودم پيش اومده كه عليرغم اين كه عجله داشتم ولي براي شنيدن يك موسيقي يا تماشاي تابلو ايستادم تا وقتي كه سير بشم
زندگي با هنر زيباست اگر چه هنرمند نيستم اما قدر هنر رو تو زندگيم ميدونم
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
عالي بود اما باور كنيد من براي خودم پيش اومده كه عليرغم اين كه عجله داشتم ولي براي شنيدن يك موسيقي يا تماشاي تابلو ايستادم تا وقتي كه سير بشم
زندگي با هنر زيباست اگر چه هنرمند نيستم اما قدر هنر رو تو زندگيم ميدونم


خوب همه که بی روح نیستن خیلیام مثل شما میرن گوش میدن یا نگاه میکنن ولی من خودم به شخصه اگه کار داشته باشم اصلا صدا به گوشم نمی خوره که بخوام وایسم :(
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
خوب حالا جدی ی همچین وضعی رو تصور کنین ادم یکی از مشهور ترینا باشه بعد هیشکی بهش محله .... نده

عجب دلی داشته طرف :surprised:
 

Similar threads

بالا