داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

مریم.س

عضو جدید
کاربر ممتاز
گرگ عاشق آهویی شد,تمام دندان هایش راکشیدکه اورانخورد,آهوی اورفت·حالااومانده وبره هایی که به اومیخندند···· این است رسم زندگانی ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺷﺒﻴﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﻳﺸﺎﻥ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪﺳﺎﺩﻩ ﻟﻮﺡ ﻧﺒﺎﺵ!!ﻫﻴﭽﻜﺲ,ﺩﻳگرﯼ ﺭﺍ,ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻴﺰﯼ ﻛﻪ ﻫﺴﺖ ﺩﻭﺳﺖﻧﺪﺍﺭﺩ !ﻋﻼﻗﻪ ﯼ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺑﻪ ﻫﻢ,ﺍﺯ ﻧﻴﺎﺯﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﻴﺸﻮﺩ,ﻧﻴﺎﺯﻫﺎیی ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺪﺭﻭﺯﯼ,ﺁﺩﻡ ﺩﻳﮕﺮﻱ,ﭘﺎﺳﺦ ﺑﻬﺘﺮﯼﺑﺮﺍﻳﺸﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ.
 

مریم.س

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرد نصفه شب در حالی که مست بود میاد خونه ودستش میخوره به
کوزه سفالی گرون قیمتی که زنش خیلی دوستش داشته میوفته زمین
و میشکنه مرد هم همونجا خوابش میبره...
زن اون رو میکشه کنار همه چیو تمیز میکنه...
صبح که مرد از خواب بیدار میشه انتظار داشت که زنش جروبحث
رو شروع کنه و تا شب ادامه بده...
مرد درحالی که دعا میکرد که این اتفاق نیوفته میره آشپزخونه تا یه چیزی بخوره...
که متوجه یه نامه روی یخچال میشه که زنش براش نوشته...
زن:عشق من صبحانه ی مورد علاقت روی میز آمادست...
من صبح زودباید بیدار میشدم تا برای ناهار مورد علاقت خرید
کنم...
زود برمیگردم پیشت عشقم
دوستت دارم خیلی زیاد
مرد خیلی تعجب کرده بود
میره از پسرش میپرسه که دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟؟
پسرش میگه:دیشب وقتی مامان تو رو برد تو رخت خواب که بخوابی
و شروع کرد به اینکه لباس وکفش ات رو در بیاره تو در حالی
که مست بودی بهش گفتی...
هی خانوم تنهاااام بزار بهم دست نزن...
من ازدواج کردم...
سلامتی همه مردای پاک...


[ سه شنبه بیست و پنجم آذر ۱۳۹۳ ] [ 0:19 ] [ Fatemeh ] [ 8 نظر ]
 

love.1982

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
[h=1]کودکی که سپر بلای خواهرش در برابر داعش شد[/h]
[h=3]رسانه های عراقی تصویری از کودکی را در الانبار در غرب عراق پخش کردند که این کودک به دنبال نجات خواهرش از حملات مرگبار تکفیری هاست.[/h]


به گزارش خبرگزاری مهر به نقل از شبکه السومریه، تروریستهای تکفیری داعش در جمعه گذشته با یورش به منطقه البو فراج در شمال الرمادی در استان الانبار تعدادی از ساکنان این این روستا را اعدام کردند.
رسانه های عراقی تصویری از کودک عراقی منتشر کردند که این کودک سر خواهر خود را در بغل گرفته است تا آن از حملات تروریستها نجات دهد.
به گفته منابع عراقی این تصویر نشانه بی گناه بودن این کودک و ترس از جان خواهرش را نشان می دهد.
این تصویر مربوط به منطقه البو فراج و در یک ساختمان قدیمی است و کودک می کوشد که خواهرش را از گلوله های داعشی ها که به زن و کودکان رحم نمی کنند نجات دهد.
 

مریم.س

عضو جدید
کاربر ممتاز
حاصل عمر" گابریل گارسیا " نویسنده شهیر کلمبیایی در چند جمله:
?? ?? ?? ??
در 20 سالگی یاد گرفتم کار خلاف فایده ای ندارد، حتی اگر با مهارت انجام شود.
?? ?? ?? ??
در 30 سالگی پی بردم که قدرت، جاذبه ی مرد است و جاذبه، قدرت زن.
?? ?? ??
در 40 سالگی آموختم که رمزِ ’خوشبخت زیستن‛ در انجام کاری نیست که دوستش داریم؛ بلکه در دوست داشتنِ کاریست که انجامش می دهیم.
?? ?? ??
در 55 سالگی پی بردم که تصمیمهای کوچک را باید با مغز و تصمیمهای بزرگ را با قلب گرفت.
?? ?? ??
در 60 سالگی آموختم که بدون عشق میتوان ایثار کرد اما؛
بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید.
?? ?? ??
در 80 سالگی پی بردم که دوست داشته شدن و محبت دیگران به انسان، بزرگترین لذتِ دنیاست.
?? ?? ??
در 85 سالگی دریافتم که زنـــــدگـــی زیباست و باید دنیا را کمی بهتر از آنچه تحویل گرفته ای؛ تحویل دهی ...
خواه با فرزندی خوب ...
خواه با باغچه ای سرسبز ...
خواه با اندکی بهبود شرایط اجتماعی ...
?? ?? ?? ??
و اینکه بدانی ...

حتی اگر فقط یک نفر، با بودن تو،
ساده تر نفس کشیده است؛
این یعنی تو موفق شده ای!!
?? ?? ??
 

petromech

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
انسان
موجودی‌ست که
گاهی سیگار.
گاهی درد می‌کشد
انسان موجودی‌ست که گاهی
سیگار را

با درد می‌کشد!!


 

project_ie

عضو جدید
می گویند شیطان رانده شده، زمانی نزد فرعون ستمکار و ظالم آمد ...

در حالی که فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و می خورد،
ابلیس به او گفت : هیچکس می تواندکه این خوشه ی انگور را به مروارید خوش آب و رنگ مبدل سازد؟

فرعون گفت: نه.

ابلیس با جادوگری و سحر، آن خوشهء انگور را به دانه های مروارید خوش رنگ تبدیل کرد.

فرعون تعجب کرد و گفت: آفرین بر تو که استاد و ماهری.

ابلیس یک سیلی بر گردن او زد و گفت:

مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند؛ تو با این حماقت چگونه ادعای خدایی می کنی؟
 

mihua

عضو جدید
کاربر ممتاز
شبی دختر مسلمانی در نیویورک از دانشگاه به سمت خانه پیاده میرفت. پس از مدتی متوجه شد مردی با ژاکت کلاه دار که سعی در پنهان نمودن چهره اش میکند او را تعقیب میكند.
بسیار وحشت زده شد و شروع كرد به خواندن
ایة الكرسی و توکل کرد به الله سبحان و تعالی.
الحمد لله به خیر گذشت و دختر سلامت به خانه رسید. ولی فردای آن روز در اخبار شنید که دیشب به دختری در همان محل و همان ساعت شب تجاوز شده و جسد دختر را میان دو ساختمان پیدا کرده اند.
پلیس از مردم خواست که اگر کسی شاهد هست به اداره پلیس برود تا قاتل را شناسایی کند. دختر به اداره پلیس میرود و ماجرا را به پلیس میگوید. و از بین 8 مرد که صف کشیده بودند دختر از پشت آینه دو طرفه قاتل را شناسایی میکند.
پلیس از قاتل پرسید: در همان شب یک دختر با حجاب را تعقیب میکردی. چرا به او حمله نکردی؟
قاتل گفت من ترسیدم چون دو مرد هیکل دار با او راه میرفتند.


 

nahamya

کاربر فعال
قضاوت زودهنگام ممنوع


دختر کوچولوی ملوس دو تا سیب در دو دستش داشت.

در این موقع مادرش وارد اطاق شد. چشمش به دو دست او افتاد. گفت، "یکی از سیباتو به من میدی؟"

دخترک نگاهی خیره به مادرش انداخت و نگاهی به این سیب و سپس آن سیب. اندکی اندیشید.

سپس یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب. لبخندی روی لبان مادرش نقش بست.
سیمایش داد میزد که چقدر از دخترکش نومید شده است.
امّا، دخترک لحظه‌ای بعد یکی از سیب‌های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت، "بیا مامان این سیب شیرین‌تره!"

مادر خشکش زد. چه اندیشه‌ای به ذهن خود راه داده بود و دخترکش در چه اندیشه بود.



هر قدر باتجربه باشید، در هر مقامی که باشید،
هر قدر خود را دانشمند بدانید،
قضاوت خود را اندکی به تأخیر اندازید و بگذارید طرف مقابل شما فرصتی برای توضیح داشته باشد.


 

*جیگر طلا*

عضو جدید
کاربر ممتاز
ﻣﻦ ﺷﻴﻌﻪ ﺍﻡ ....
ﺩﺭ ﺩﻧﻴﺎ 7 ﻣﻴﻠﻴﺎﺭﺩ ﻧﻔﺮ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻣﻴﮑﻨﻦ ....
ﺣﺪﻭﺩﺍ 2 ﻣﻴﻠﻴﺎﺭﺩ ﻧﻔﺮ ﻣﺴﻴﺤﻲ ﻫﺴﺘﻦ ....
ﺣﺪﻭﺩﺍ 1 ﻣﻴﻠﻴﺎﺭﺩ ﻧﻔﺮ ﻳﻬﻮﺩﻱ ﻫﺴﺘﻦ ....
ﺣﺪﻭﺩﺍ 1 ﻣﻴﻠﻴﺎﺭﺩ ﻧﻔﺮ ﺑﻲ ﺩﻳﻦ ﻫﺴﺘﻦ ....
ﺣﺪﻭﺩﺍ 1 ﻣﻴﻠﻴﺎﺭﺩ ﻧﻔﺮ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻫﺴﺘﻦ ....
ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻳﮏ ﻣﻴﻠﻴﺎﺭﺩ
ﻓﻘﻂ ﺣﺪﻭﺩﺍ 200 ﻣﻴﻠﻴﻮﻥ ﺷﻴﻌﻪ ﻫﺴﺘﻦ ....
ﻭﻗﺘﻲ ﻓﮑﺮﺵ ﺭﻭ ﻣﻴﮑﻨﻢ ﻣﻴﺒﻴﻨﻢ
ﺧﻴـــﻠﻲ ﺣـــﺮﻓﻪ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ﺷﻴﻌه ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﺍﻭﻣﺪﻳﻢ
ﺧﻴﻠﻲ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﻩ ﮐﻪ ﻧﻮﮐﺮ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺣﺴﻴــــــــﻦ ﻫﺴﺘﻴﻢ
ﺧﻴــــــــــﻠﻲ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﻩ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﺩﻧﻴﺎ ﭼﺸﻤﻤﻮﻥ ﺑﻪ ﺷﻔﺎﻋﺖ
ﺣﻀﺮﺕ ﺣﻴﺪﺭ ﻫﺴﺖ
ﺧﻴﻠﻲ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﻩ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻫﺎﻣﻮﻥ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﺣﻀﺮﺕ ﺧﻴﺮ ﻧﺴﺎﺀ ﻣﺎ
ﺭﻭ ﺗﺮﺑﻴﺖ ﮐﺮﺩﻥ
ﻗﺪﺭ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺑﭽﻪ ﺷﻴﻌــــــــــــــــــــــﻪ
ﺧﻴﻠﻲ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺑﺨﻮﺍﻱ ﺑﺎ ﮔﻨﺎﻩ ﻧﺎﺑﻮﺩﺵ ﮐﻨﯽ
توبه کن.خدا ما رو خیلی دوست داره
 

*جیگر طلا*

عضو جدید
کاربر ممتاز
حتما بخون وکپی کن.....
آراد یکی از پسرای خوشگل محلمون بود،باخیلی ها رفیق بود،زد و یکی از دخترهمسایمون ک واقعا دخترسروساده و خوشگل و خوبی بود عاشقش شد... حتی دوستای آراد بهش میگفتن بیخیال این دختر...ولی!!روزی که سوگل باگریه جریان.............گفت از آراد متنفرشدم..چند وقت بعدهم از اون محل رفتن....چند سال بعد آراد رو دیدم بااینکه سنی نداشت اماموهاش سفیدشده بود??میگفت:ازدواج کردم،خدایه دختربهم داد...هفت سالش بود ک دزدیدنش و جنازشوبهمون دادن،هفت نفربهش تجاوزکرده بودن،یادم اومد باهفت تا دختر دست نخورده خوابیدم،وقتی توی پزشک قانونی لبهای کبود دخترمو دیدم به این فک کردم چقدر لباش شبیه سوگل بود....سوگل کجاس???گفتم شاید بالاتر ازقبر دخترت پیداش کنی،هفت سال پیش خودش رو کشت....
 

petromech

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عمر شما محدود است،
پس به جای کسِ دیگری زندگی نکنید و آن را هدر ندهید.
در دامِ خشک‌اندیشی که در واقع زندگی برطبق اندیشه دیگران است، گرفتار نشوید.
نگذارید سروصدای دیگران، صدای درونی شما را در خود غرق کند. و مهم‌تر از همه اینکه شجاعت دنبال کردنِ قلب و احساس خود را داشته باشید.
قلب و احساس یک جورهایی از قبل می‌دانند...
....

شما واقعاً‌ چه چیزی می‌خواهید باشید.




 

mihua

عضو جدید
کاربر ممتاز
عدالت الهی

عدالت الهی

عـیـسـی‌بـن مـریـم (ع) از شهری گذر می‌کرد که همه اهالی آن به همراه پرنده‌ها و جاندارانش هم‌زمان مرده بودند. حضرت عیسی (ع) به یارانش فرمود: این مردم با عذاب الهی هلاک شده‌اند؛ زیرا اگر به‌تدریج مرده بودند هرکدام دیگری را به خاک می‌سپردند.
حواریون گفتند: از خداوند طلب کن تا اینان را زنده کند و ببینیم به چه عملی گرفتار عذاب شده‌اند تا ما از آن دوری نماییم.
حضرت از پروردگار خود خواست و ندا شد که آن‌ها را صدا بزن. شب‌هنگام آن‌ها را صدا زد و تنها یکی از مردم آن شهر پاسخ داد. حضرت به او فرمود: وای بر شما، چه عملی مرتکب شده‌اید؟! آن مرد گفت:
۱- پرستش طاغوت
۲- دوستی دنیا ۳- ترس اندک (از خـدا)
۴- آرزوی دورودراز ۵- و غـفلت در سرگرمی و بازی
حضرت فرمود: پرستش شما از طاغوت چگونه بود؟!
آن مرد پاسخ داد: گنه‌کاران را فرمان‌بری داشتیم. عیسی فرمود: دوستی شما به دنیا چگونه بود؟! گفت: مانند دوستی کودک به مادرش! هر وقت دنیا به ما رو می‌آورد شاد می‌شدیم و اگر رو برمی‌گرداند ناراحت می‌شدیم! فرمود: سرانجام کار شما به کجا کشید؟! پاسخ داد: شبی را به خوشی بسر بردیم و بامدادان در هـاویه افتادیم. فرمود: هاویه چیست؟!
در جواب گفت: سجین است.
فرمود: سجین چیست؟! عرض کـرد: کوه‌هایی از آتش گداخته که تا در روز قیامت بر ما فروزان است.
فرمود: چه گفتید و به شما چه گفتند؟!
گفت: گفتیم ما را به دنیا برگردانید تا از دنیا روگردان شویم و زهد ورزیم. ندا آمد، دروغ مـیگویید!
حضرت فرمود: چرا فقط تو پاسخ ما را دادی و بقیه حرفی نگفتند؟! جواب داد: یا روح‌الله، همه آن‌ها به دهنه و لگام آتشین مهارشده‌اند و به دست فرشتگان سخت و تند گرفتارند و من در میان آن‌ها به سر می‌بردم ولی از آن‌ها نـبـودم. تا آن هنگام که عذاب خدا آمد مرا هم با ایشان در برگرفت، پس من به تار مویی بـر لبـه دوزخ آویزانم و نمی‌دانم که آیا در آن به رو درافتم و یا از آن رهایی می‌یابم؟
آنگاه حضرت عـیـسـی (ع) رو به حواریون فرمود: ای دوستان خدا، خوردن نانی خشک با نمک و خـوابـیـدن بـر مزبله‌ها سزاست درصورتی‌که در دنیا و آخرت در عافیت باشد.
 

*جیگر طلا*

عضو جدید
کاربر ممتاز
دختری زیبا بود !اسیر پدری عیاش.که در امدش فروش شبانه دخترش بود...!
دخترک روزی گریزان از منزل پدری .نزد حاکم شهر پناه گرفت و قصه خود را باز گو کرد
حاکم دختر را نزد زاهد شهر به امانت سپرد که در امان باشد اما..
جناب زاهد هم همان شب اول دختر را...
نیمه شب دختر نیمه برهنه به جنگل گریخت و چهار پسر مست او را اطراف کلبه خود یافتند و پرسیدند:
با این وضع. این زمان اینجا چه میکنی؟
دختر از ترس حیوانات بیشه و جانش گقت که اری پدرم ان بودو زاهد از خیر حاکم چنان!
بی پناه ماندم
پسر ها با کمی فکرو دیدن دختر نیمه برهنه او را گفتند تو برو در منزل ما بحواب ما نیز می اییم.
دختر ترسان از اینکه با این چهار پسر مست تا صبح چگونه بگذراند در کلبه خوابش برد صبح که بیدار شد دید بر زیرو
پرش چهار پوستین برای حفظ سرما هست و چهار پسر بیرون از کلبه از سرما مرده اند!
بازگشت و بر دروازه شهر داد زدکه :
از قضا اگر روزی حاکم این شهر شدم
خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد
وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد
تا نگویند مستان ز خدا بیخبرند.
 

*جیگر طلا*

عضو جدید
کاربر ممتاز
اسمم مهدي,28سالمه بنا هستم! 2ساله ازدواج کردمو مستأجر هستم بخاطر کمبود کار رفتم تهران و شدم حمّال! دوس نداشتم خانومم اول زندگي با فقر روبه رو بشه,
يروز زنم زنگ زد گفت گوشيم سوخته وگوشي ندارم منم پول فرستادم تا گوشي بخره, پسراي که بام کار ميکردن از برنامه ي لاين حرف ميزدن , دوستم اصرار کرد که تو هم لاينتو وصل کن توش پره دختره ولي ياد زنم افتادمو بيخيال شدم ,
و با اصرار دوستام لاينو واسم نصب کردن,منم نگاهي به لاين انداختم ,و تا باز شد ,تصويره ناگهاني ديدم ,عکس زنم تو لاين بود,باخط ديگم ادش کردم و تا چند روزدلايکش ميکردم تا اينکه تو پستش نوشت فردا ولنتاينه نميدونم واسه عشقم چي بخرم ,منم واسش کامنت گذاشتم اون تورو همينجور که هستي ميخواد و عاشقته,خنديد و گفت مرسي, خيلي خوشحال بودم,کلا کبودي هايه دستمو کوبيدگي بدنمو يادم رفت,فرداش زنگ زد و ازم پول خواست منم فرستادم,کنجکاو بودم که چي ميخواد بخره
روزه,ولنتاين رسيدباخوشحالي لاينو بازکردم رفتم تو پستش
عکس يه پسروديدم با ي کت قهوه اي,که زيرش نوشته شده بود ,اين عشقمه کتي که واسش خريدم قشنگه؟منم رفتم پي ويش ي عکس با لباس کارگريم گرفتم وزيرش نوشتم&عشقم عشق جديدت مبارک&
 

*جیگر طلا*

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردی برای اصلاح به آرایشگاه رفت در بین كار گفتگوی جالبی بین آنها در مورد خدا


صورت گرفت. آرايشگر گفت:


من باور نمی كنم خدا وجود داشته با شد مشتری پرسید چرا؟


آرایشگر گفت: كافیست به خیابان بروی و ببینی مگر می شود با وجود خدای مهربان


اینهمه مریضی و درد و رنج وجود داشته باشد؟


مشتری چیزی نگفت و از مغازه بیرون رفت به محض اینكه از آرایشگاه بیرون آمد


مردی را در خیابان دید با موهای ژولیده و كثیف با سرعت به آرایشگاه برگشت و به


آرایشگر گفت می دانی به نظر من آرایشگر ها وجود ندارند مرد با تعجب گفت :


چرا این حرف را میزنی؟ من اینجاهستم و همین الان موهای تو را مرتب كردم


مشتری با اعتراض گفت:


پس چرا كسانی مثل آن مرد بیرون از آرایشگاه وجود دارند آرایشگر گفت:


آرایشگرها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نمی كنند. مشتری گفت:


دقیقا همین است خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نمی كنند.


برای همین است كه اینهمه درد و رنج در دنیا وجود دارد.
 

لیمویی

عضو جدید
کاربر ممتاز

ته پیازو رنده رو پرت کردم تو سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود در یخچالو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم رو گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کفش، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در را زدند. پدرم بود...
بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم.
بابام میگفت: نون خوب خیلی مهمه،من که باز نشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در میزد و نون رو همون دم در میداد و میرفت ، هیچ وقتم بالا نمیومد هیچ وقت...
دستم چرب بود،شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله ها.
پدرم راخیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدم هاست که بیشتر آدم ها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمیشود.
صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف میکرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت میکرد بالا.
برای یک لحظه خشکم زد !
ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. همدیگرو نمیبوسیم ، بغل نمیکنیم، قربون صدقه ی هم نمیریم و از همه مهمتر سر زده و بدون دعوت جایی نمیریم
اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در میزدن و می آمدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف میزدند و قربون صدقه ی هم میرفتند و کلا قبیله ای بودند
برای همین هم شوهرم نمیفهمید که کاری که داشت میکرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار میکرد و اصرار میکرد.
آخر سر در باز شد و پدر و مادرم وارد شدند.من اصلا خوشحال نشدم.خونه نا مرتب بود تو یخچال میوه نداشتیم تازه از سر کار اومده بودم و خسته بودم و ...چیزهایی که الان فکرش را میکنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر میرسید!
شوهرم توی اشپزخونه اومد تا برای مهممان ها چای بریزد و اخم های در هم رفته ی مرا دید .پرسیدم برای چی انقدر اصرار کردی؟ گفت :خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.
گفتم: ولی من این کتلت هارو برای فردا هم درست میکردم. گفت: حالا مگه چی شده؟ گفتم چیزی نیست ؟؟؟؟؟
در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون اوردمو زیر آب گرفتم.
پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دخترم ببخشید که مزاحمت شدیما، میخوای نون هارو برات ببرم؟
تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم
پدر و مادرم عین دو تا جوجه تمام شب گوشه ی مبل کز کرده بودند.وقتی شام آماده شد پدرم یک کتلت بیشتر برنداشت و مادرم هم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. و بعدش خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و 15 سال از این موضوع گذشت.....
پدر و مادرم هر دو فوت کردند
چند روز پیش برای خودم کتلت درست میکردم که فکرش مثله برق از سرم گذشت ، نکنه با شوهرم حرف میزدم پدرم صحبت های مارو شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخوردند؟ از تصورش مهره های پشتم تیر میکشید . راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازشون تشکر نکردم؟
آخرین کتلت رو از توی ماهیتابه برمیدارم یه قطره روغن میچکد توی ظرف و جلز و ولز محزونی میکند.
واقعا 4 تا کتلت چه اهمیت داشت؟ بله حقیقت خیلی تلخه و من آدم زخمتی هستم
زمخت یعنی: ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها. حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت میداد آه سر دهم؟ آخخخخخ چقدر دلم براشون تنگ شده فقط ... فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو میامدند دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه و .... همه چیز کافی بود من بودم و بوی عطر روسری مادرم دست پدرم و نون سنگک
پدرم راست میگفت که نون خوب خیلی مهمه...من این روزها هر قدر بخواهم میتونم کتلت درست کنم اما کسی زنگ ای در را نخواهد زد، کسی که توی دستاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بود مهربونی میداد اما دیگه چه اهمیتی داده؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتش رو میفهمی

زمخت نباشیم تهمینه میلانی



خیلی غم انگیزه:cry:
 

mihua

عضو جدید
کاربر ممتاز
هدهدی در صحرا می پرید. کودکی را دید که دانه زیر خاک پنهان می کند. گفت: چه می کنی. گفت: می خواهم هدهد شکار کنم. هدهد خندید و از سر غرور رفت و بر درختی نشست. ساعتی گذشت و فراموش کرد و بهر برداشتن همان دانه در دام افتاد.
کودک بیامد و گفت: نخندیدی که نمی توانی مرا گرفت!؟ هدهد گفت: آری این همان است که فرمودند قضا چشم را می بندد.
(برگرفته از مثنوی مولانا)

 

*جیگر طلا*

عضو جدید
کاربر ممتاز
بچه هاانصافا خوندنیه .....................
درددل یک جوان ایرانی :اشک من یکیو ک درآورد...
يه خونه مجردي با رفيقامون درست کرده بوديم، اونجا شده بود خونه گناه و معصيت...دیگه توضیحش باخودتون.... شب عاشورا بود. هرچي زنگ زدم به رفيقام، هيچکدوم در دسترس نبودند نه نماز، نه هیئت، نه پیراهن مشکی، هيچي... ميگفتم اينارو همش آخوندا درآوردند...دو تا عرب با هم دعواشون شده به ما چه... ماشينو برداشتم برم يه سرکي، چي بهش ميگن؟ گشتي بزنم تو راه که ميرفتم يه خانمي را ديدم، خانم چادري وسنگینی بود کنارخیابون منتظرتاکسی بود . خلاصه اومدم جلو و سوار ماشينش کردم یه دفعه یه فکری مثل برق توذهنم جرقه زد! بله شیطان خوب بلده کجا وارد بشه...از چندتا خیابون عبور کردم و رسیدم به میدون و رفتم سمت خونه مجردیمون ،خانمه که دید مسیری که اون گفته بود نمیرم گفت نگهدار و منم سرعتو بیشتر کردمو هرچی جیغ و داد میزد توجه نمیکردم...شانس آوردم درهای ماشین قفل مرکزی داشت وگرنه خودشومینداخت پایین . خلاصه، بردمش توي اون خانه ي مجردي اينم مثل بيد ميلرزيد و گريه ميکرد و ميگفت بابا مگه تو غيرت نداري؟ آخه شب عاشوراست!!!! بيا به خاطر امام حسين حيا کن گفتم برو بابا امام حسين کيه؟ اينارو آخوندا درآوردند، اين عربها با هم دعواشون شده به ما ربطي نداره خانومه که دیگه امیدی به نجات نداشت با گريه گفتش که : خجالت بکش من اولاد زهرام، به خاطر مادرم فاطمه حيا کن!!! من اين کاره نيستم، من داشتم ميرفتم مجلس عزای سیدالشهداعزیز فاطمه... گفتم من فاطمه زهرا هم نميشناسم، من فقط يه چيز ميشناسم : جواني، جواني کردن...اينارو هم هيچ حاليم نيست ،من اینقدر غرق تواین کارا شدم مطمئنم جهنم ميرم پس دیگه آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب . خانمه که از ترس صداش میلرزید باهمون صدای لرزان گفت : تو از خدا و عذاب جهنم نمیترسی؟ درسته ولی لات که هستي، غيرت لاتي داري يا نه؟من شنیدم لاتها اهل لوتی‌گری و مردونگی هستن _ خودت داري ميگي من زمين تا آسمون پر گناهم ، اين همه گناه کردي، بيا امشب رو مردونگي کن به حرمت مادرم زهرای مظلومه گناه نکن، اگه دستتو مادرم زهرا نگرفت برو هرکاري دلت ميخواد بکن... آق امن که شهوت جلو چشامو گرفته بود هیچی حالیم نمیشد اما با شنیدن کلمه « زهرای مظلومه » که باصدای لرزان و همراه با گریه اون زن همراه بود تنم لرزید ... آقا یه لحظه بدنم یخ کرد غيرتي شدم لباسامو پوشيدم و گفتم : يالا چادرو سرت کن ببينم، امشب ميخوام تو عمرم براي اولين بار به حضرت زهرا اعتماد کنم ببينم اين حضرت زهرا ميخواد چيکار کنه مارو... يالا سوار ماشينش کردم و اومدم نزديک حسينيه‌اي که ميخواست بره پياده اش کردم... از ماشين که پياده شد داشت گريه ميکرد همينجور که گريه ميکرد و درو زد به هم ورفت اومدم تو خونه و حالا ضد حال خورديم و حالم خوب نبود داشتم حرفهای خانومه رو که مثل پتک تو سرم میخورد تو ذهنم مرور میکردم تو راه که داشتم ميبردمش تا دم حسينيه، هي گريه ميکرد و با خودش حرف ميزد، منم ميشنيدم چي ميگه...اما داشت به من ميگفت ميگفت‌ : اين گناه که ميکني سيلي به صورت مهدي ميزني، آخه چرا اينقدر حضرت مهدي رو کتک ميزني، مگه نميدوني ما شيعه ايم، امام زمان دلش ازدست ما ميگيره، اينارو ميگفت منم رانندگي ميکردم....وارد خونه شدم ديدم مادرم، پدرم، خواهرام، داداشام اينا همه رفتند هیئت تو خانواده مون فقط لات من بودم... تلويزيونو که روشن کردم ديدم به صورت آنلاين کربلا را نشون ميده صفحه ي تلويزيون دو تکه شده، تکه ي راستش خود بين الحرمين و گاهي ضريحو نشون ميده، قسمت دوم صفحه ي تلويزيون يه تعزيه و شبيه خوني نشون ميداد، يه مشت عرب با لباس عربي، خشن، با چفیه هاي قرمز، يه مشت بچه ها با لباس عربي سبز، اينارو با تازيانه ميزدند و رو خاکها ميکشوندند... من که تو عمرم گريه نکرده بودم، ياد حرف اين دختره افتادم گفتم وااااااي يه عمره دارم تازيانه به مهدي ميزنم!!! پاي تلويزيون دلم شکست، گفتم یازهرای مظلومه دست منو بگير... یازهرا يه عمره دارم گناه ميکنم، دست منو بگير من ميتونستم گناه کنم، اما به تو اعتماد کردم... کسي تو خونه نبود، ديگه هرچي دوست داشتم گريه کردم توسروصورت خودم میزدم گريه هاي چند ساله که بغض شده بود، گريه ميکردم، داد ميزدم، عربده ميکشيدم، خجالت که نميکشيدم چون کسي نبود . یه حس عجیبی بهم دست داده بود که توی همه عمرم تجربه نکرده بودم ...احساس میکردم سبک شدم احساس میکردم تازه متولد‌ شدم.... نیمه شب بود، باصدای باز‌ شدن قفل در از خواب بیدارشدم همون پای تلویزیون خوابم برده بود پدر و مادرم از حسينيه آمدند تا مادرم درو باز کرد، وارد شد تو خونه، تا نگاه به من کرد (اسمم رضاست)، يه نگاه به من کرد گفت : رضا جان حالت خوبه؟‌ چرا چشمات قرمزه چرا صورتت قرمزشده؟ گفتم چیزی نیست. گفت صدات چرا گرفته..؟ همه نگران بودن دورمو گرفته بودن... گفتم چیزی نیست امشب برا‌ امام حسین عزاداری کردم همه از تعجب مات مونده بودن...مادرم گریه میکرد و‌ خدارو شکر میکرد...میگفت ممنونم خدا که دعاهای منو مستجاب کردی و..... افتادم به پای پدر و مادرم، گريه.... تورو به حق اين شب عاشورا منو ببخشید...من اشتباه کردم بابام گريه میکرد.‌‌.. مادرم گريه میکرد ...خواهر و برادرام.... صبح عاشورا، زنجيرو برداشتم و پيرهن مشکي رو پوشيدم و رفتم سمت حسینیه محلمون تو حسينيه که رفتم، ميشناختند، ميدونستند من هيچوقت اينجاها نميومدم...همه یه جوری نگام میکردن..! سرپرست هيئت آدم مسنیه آمد و پيشونيمو بوسيد و بغلم کرد و گفت رضاجان خوش آمدي، منت سر ما گذاشتي منم خجالت میکشیدم آخه یه عمر باعث اذیت و آزار مردم اون محله بودم...رفتم تو دسته و هي زنجير ميزدم و به ياد اون سيلي هايي که به مهدي زده بودم گريه ميکردم هي زنجير ميزدم به ياد کتکايي که با گناهانم به امام زمان زدم گريه ميکردم جلسه که تمام شد، نهارو که خورديم، سرپرست هيئت منو صدا زد گفت: رضاجان میای کربلا؟ گفتم : کربلا؟!! من؟!!! من پول ندارم!!! گفت نوکرتم، پول یعنی چی؟ خودم میبرمت هنوز ماه صفر تموم نشده بود دیدم بین الحرمینم زدم تو صورتم گفتم حسین جان میخوای با دل من چکار کنی؟ زهراجان من یه شب تو عمرم به تو اعتماد کردم، کربلاییم کردی؟ بی‌بی جان من یه عمر زیر بار گناه مرده بودم تو زنده ام کردی؟ اومدم ضریح آقا رو گرفتم، ضریح امام حسینو، گریه کردم، داد میزدم، حسین جان، حسین جان، دستمو بگیر حسین جان، پسر فاطمه دستمو بگیر، نگذار برگردم دوباره نذار دوباره راهمو گم کنم..... سرپرست هیئت کاروان زیارتی داره، مکه مدینه میبره. یه روز تومسجد منو دید صدام زد رضاجان میای به عنوان خدمه بریم مدینه، گفت همه کاراش با من، من یکی از خدمه هام مریض شده... خلاصه آقا چند روزه ویزای مارو گرفت، یه وقت دیدیم ای بابا سال تمام نشده تو قبرستان بقیع، پای برهنه، دنبال قبر گمشده ی زهرا دارم میگردم... گریه کردمو: زهرا جان، بی‌بی جان، با دل من میخوای چکار کنی؟ من یه شب به تو اعتماد کردم هم کربلاییم کردی هم حاجی!!! خلاصه دیگه شغل پیدا کردمو اهل کارو زحمت شده بودم ، رفیقای اون چنینی را گذاشته بودم کنار و آبرو پیدا کردم... یه مدتی، دو سالی گذشت... همه ماجرا یه طرف، این یه قصه که میخوام بگم یه طرف... مادر ما گفت : رضاجان حالا که کار داری، زندگی داری، حاجی هم شدی، مکه هم رفتی، کربلایی هم شدی، نوکر امام حسین هم شدی، آبرو پیدا کردی، اجازه میدی بریم برات خواستگاری؟ گفتم هرچی نظر شماست مادر، من رو حرف شما‌ حرف نمیزنم... رفتند گفتند یه دختری پیدا کردیم خیلی دختر مومنه و خوبیه خلاصه رفتیم خواستگاری... پدر دختر تحقیقاتشو کرده بود... منو برد توی یه اتاق و درو بست و گفت : ببین پسر من میدونم کی هستی. اما دو سه ساله نوکر أباعبدالله شدی...میدونم چه کارها و چه جنایات و .... همه ی اینارو میدونم، ولی من یه خواهش دارم، چون با حسین آشتی کردی دخترمو بهت میدم نوکرتم هستم. فقط جان أبا‌عبدالله از حسین جدا نشو... همین طوری بمون... من کاری با گذشته هات ندارم...من حالاتو میخرم...من حالا نوکرتم... منم بغلش کردم پدر عروس خانم را، گفتم دعا کنید ما نوکر بمونیم... گفت از طرف من هیچ مانعی نداره، دیگه عروس خانم باید بپسنده و خودتون میدونید گفتند عروس خانم چای بیارند. ما هم نشسته بودیم پدرمون، خواهرمون، مادرمون، اینها همه، مادرش، خاله اش، عمه اش، مهمونی خواستگاری بود دیگه عروس خانم وقتی با سینی چای وارد شد یه نگاه به من کرد، یه وقت گفت : یا زهرا!!!!! سینی از دستش ول شد و گریه و از سالن نرفته خورد روی زمین... مادرش، خاله اش، مادر من، خواهر ما رفتند زیر بغلشو گرفتند و بردنش توی اتاق... من دیدم فقط صدای شیون از اتاق بلنده همه فقط یک کلمه میگن‌ : یا زهرا!!! منم دلم مثل سیر و سرکه میجوشید... چه خبره! مادرمو صدا زدم، گفتم مادر چیه؟ گفت مادر میدونی این عروس خانم چی میگه؟ گفتم چی میگه؟ گفت: مادر میگه که.... دیشب خواب دیدم حضرت زهرا اومده به خواب من، عکس این پسر شمارو نشونم داده، گفته این تازگیا با حسین من رفیق شده.... به خاطر من ردش نکن مادر دیشب حضرت زهرا سفارشتو کرده.... به خدا جوونا اگر رفاقت کنید، اعتماد کنید، اهل بیت آبروتون میده، دنیاتون میده، آخرتتون میده... ای آبرودار آبرویم را بخر٬.. جان زهرا از گناهم درگذر... یازهرا... (‌ بخاطر حضرت زهرا کپی کنید... ب ثواب مادر خوبی ها...ثوابش برا عزیز سفر کرده‌تون...اشک اگه تو چشاتون حلقه زد، اگه قلبتون تند زد... فاتحه بخونید و کپی کنید..! )
 

*جیگر طلا*

عضو جدید
کاربر ممتاز
رو نیمکت نشسته بودم یکی داد زد:ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ؟ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ؟ !
ﺳﺮﻣﻮ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﺑﺎﻻ ﻭ ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﻬﺶ ﮐﺮﺩﻡ،ﺗﺎﺣﺎﻻ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺷﯿﮑﯽ ﻭ ﺗﺮﺗﻤﯿﺰﯼ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ.
ﯾﻪ ﻧﺦ ﺍﺯ ﺳﯿﮕﺎﺭﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺶ ﻭ ﺍﻭﻣﺪ ﺭﻭ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﻧﺸﺴﺖ.
ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ : ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺷﯿﮑﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ،ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻋﺮﻭﺳﯽ .
ﮔﻔﺘﻢ : ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻟﺒﺎﺱ !؟
ﮔﻔﺖ : ﺁﺭﻩ،ﯾﻬﻮﯾﯽ ﺷﺪ .
ﮔﻔﺘﻢ : ﺑﻪ ﺑﻪ ، ﺧﻮﺷﺒﺤﺎﻝ ﺭﻓﯿﻘﺖ ﮐﻪ ﺭﻓﯿﻘﯽ ﻣﺜﻞ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﻩ.
ﮔﻔﺖ : ﻋﺸﻘﻢ ﺑﻮﺩ
ﮔﻔﺘﻢ : ﻫﺎ !؟
ﮔﻔﺖ :ﺩﻭﺳﺘﻢ ﻧﺒﻮﺩ،ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻋﺸﻘﻢ ﺑﻮﺩ !
ﮔﻔﺘﻢ : ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟ !
ﮔﻔﺖ : ﻫﯿﭽﯽ،ﺑﻬﻢ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﻣﺸﺐ ﻋﺮﻭﺳﯿﺸﻪ،ﻣﻨﻢ ﻣﺮﺧﺼﯽ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﻟﺒﺎﺱ ﻋﺮﻭﺱ ﺑﺒﯿﻨﻤﺶ.
ﮔﻔﺘﻢ :ﻓﻘﻂ ﺍﻭﻥ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ؟ ﺗﻮ ﻋﺸﻖ ﺍﻭﻥ ﻧﺒﻮﺩﯼ !؟
ﮔﻔﺖ : ﺗﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻋﺸﻖ ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﻣﯿﺪﻩ ﺍﻭﻧﻢ ﻋﺸﻘﻪﺍﻣﺎ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﻔﻬﻤﻢ ﻋﺸﻖ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺮﮐﺴﯽ ﯾﻪ ﻃﻮﺭﯾﻪ .ﻣﺜﻼ ﻣﻦ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭﻧﻮ ﺗﻮ ﻟﺒﺎﺱ ﻋﺮﻭﺱ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﻐﺾ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺣﺴﻮﺩﯾﻢﺷﺪ،ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭﻥ ﻣﻨﻮ ﺩﯾﺪ،ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﻩ ﺧﺎﺻﯽ ﺗﻮ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺒﻮﺩ،ﯾﻪﺟﻮﺭﺍﯾﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭﮐﻼ ﻧﻤﯿﺸﻨﺎﺧﺖ ﻣﻨﻮ !
ﮔﻔﺘﻢ : ﺷﺎﯾﺪ ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻪ !
ﮔﻔﺖ : ﻣﯿﺸﻨﺎﺧﺘﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﻓﺮﻗﯽ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩ،ﻣﺜﻼ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺗﻮ ﺟﻤﻊ ﺩﺍﺩ ﺑﺰﻧﻪ ﺑﮕﻪﺍﻭﻥ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺩﻡ ﺩﺭِ ﺗﺎﻻﺭ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﻋﺎﺷﻘﻤﻪ ! ؟ﺑﻬﺶ ﺑﺨﻨﺪﯾﺪ؟
ﮔﻔﺘﻢ : داغونی! نه؟
ﮔﻔﺖ : ﺍﯼ،ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﺵ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ،ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﭘﺴﺮﻩﻗﺪﺭﺷﻮ ﺑﺪﻭﻧﻪ !
ﮔﻔﺘﻢ :ﺍﯾﻨﻢ ﯾﻪ ﺟﻮﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻪ؟
ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ،ﺍﯾﻦ ﯾﻪ ﺟﻮﺭ ﺷﮑﺴﺘﻪ،ﺷﮑﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺗﻮﺵ ﺑﺠﺎﯼ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﻣﯿﺸﯿﻨﯽﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﺩﺍﺕ ﻓﮏ ﻣﯿﮑﻨﯽ،ﺷﮑﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻬﺖ ﺭﺍﻩ ﻫﺎﯼ ﭘﯿﺮﻭﺯﯼ ﺭﻭ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﻩ .
ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﻣﺸﺐ ﺧﻮﺍﺑﺖ ﻣﯿﺒﺮﻩ؟
ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﺸﺐ خستم،ﺣﺘﯽ ﺍﮔﻪ ﺑﺨﻮﺍﻣﻢ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ .
ﮔﻔﺘﻢ :ﻋﺸﻖ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻩ ﻣﺰﺧﺮﻓﯿﻪ ﻧﻪ؟
ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺳـــﯿــﮕﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ ؟؟
 

مریم.س

عضو جدید
کاربر ممتاز
نگاه همه به پرده سینما بود.
(جشنواره فیلم های 10دقیقه ای بود به گمانم...)
اکران فیلم شروع شد.
شروع فیلم: تصویر سقف یک اتاق...
دو دقیقه از فیلم گذشت
سه ، چهار، پنج ...
هشت دقیقه ی اول فیلم تنها تصویر سقف اتاق!
صدای همه درآمد.
اغلب حاضران سالن سینما را ترک کردند.
ناگهان دوربین حرکت کرد و آمد پایین
و به یک معلول قطع نخاع خوابیده روی تخت رسید..

جمله زیرنویس فیلم:
این تنها 8 دقیقه از زندگی این انسان بود و شما طاقتش را نداشتید.
 

mihua

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان واقعی که در پاکستان اتفاق افتاده است !

دکتر ایشان ، پزشک و جراح مشهور پاکستانی ، روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار می شد ، با عجله به فرودگاه رفت .

بعد از پرواز ، ناگهان اعلان کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه ، که باعث از کار افتادن یکی از موتورهای هواپیما شده ، مجبوریم فروداضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم ...

بعد از فرود هواپیما ، دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت :
من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه ، برای من برابر با جان خیلی انسانهاست و شما می خواهید من 16 ساعت ، تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم ؟

یکی از کارکنان گفت :
جناب دکتر ، اگر خیلی عجله دارید می تونید یک ماشین دربست بگیرید تا مقصد شما ، سه ساعت بیشتر نمانده است ...

دکتر ایشان ، با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد که ناگهان در وسط راه ، اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوریکه ادامه دادن برایش مقدورنبود ...

ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگه راه را گم کرده است ...

خسته و کوفته و درمانده و با نا امیدی براهش ادامه داد ...

که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد ...

کنار اون کلبه توقف کرد و در را زد ، صدای پیرزنی را شنید :
- بفرما داخل ، هر که هستی در بازه ...

دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند . پیرزن خنده ای کرد و گفت :
کدام تلفن فرزندم ؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی ... ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تا خستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری ...

دکتر از پیرزن تشکر کرد و مشغول خوردن شد ، درحالیکه پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود ... که ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود ، که هر از گاهی بین نمازهایش ، او را تکان می داد .
پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود . بعد از اتمام نماز و دعا ، دکتر رو به او کرد و گفت :
بخدا من شرمنده این لطف و کرم واخلاق نیکوی تو شدم ، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود.

پیرزن گفت :
شما رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش میهمان نوازیتان را کرده است .
من همه دعاهایم قبول شده ، بجز یک دعا ...

دکتر ایشان می پرسد :
چه دعایی ؟

پیرزن می گوید :
این طفل معصومی که جلو چشم شماست ، نوه من هست که نه پدر داره و نه مادر ، به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا ، ازعلاج آن عاجز هستند ...
به من گفته اند که یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر ایشان هست که او قادر به علاجش هست ، ... ولی هم او خیلی از ما دور هست و دسترسی به او مشکل هست و من هم نمیتوانم این بچه را پیش او ببرم ... و هم می گویند هزینه عمل جراحی او خیلی گران است و من از پس آن برنمی آیم ... می ترسم این طفل بیچاره و مسکین ، خوار و گرفتار شود ... پس از خدا خواسته ام که چاره ای برای این مشکل جلویم بگذارد و کارم را آسان کند !

دکتر ایشان در حالیکه گریه می کرد ، گفت :
به والله که دعای تو ، هواپیماها را از کار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن وا داشت ... تا اینکه من دکتر را بسوی تو بکشاند .
من بخدا هرگز باورنداشتم که الله عزوجل با یک دعا ، این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا می کند و بسوی آنها روانه می کند .

******************

وقتی که دستها ، از همه اسبابها کوتاه می شود و امید ، حتی در تاریکی ها همچنان ادامه دارد ، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان بجا می ماند و راه ها از جایی که هیچ انتظارش را ندارید ، باز می شود .

هر جایی که امید ادامه دارد ، تمام کائنات در راستای خواسته ی او تلاش می کنند .
این داستان ارزش خواندن داشت؟

گابریل گارسیا مارکز
 

mihua

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطره ای از جاشوا بل ...

خاطره ای از جاشوا بل ...

داستانی فوق العاده زیبا

در یکی از روزهای سرد ماه ژانویه و در یکی از محلات فقیر نشین در شهر واشنگتن دی سی، صبح زود مردم آن منطقه که اکثرا کارگران معدن و یا صاحب مشاغل سیاه بودند از خانه هایشان بیرون زدند تا یک روز پر از رنج و مشقت دیگر را آغاز کنند.
زنان و مردانی که تفریح و لذت در زندگیشان نامفهوم بود و به قول معروف آنها زندگی نمی کردند! بلکه به اجبار زنده بودند، ریاضت می کشیدند تا نمیرند...
آن روز طبق معمول مردم بینوا در حالی که خیلی هایشان کارگر روزمزد بودند، نمی دانستند آیا امشب هم با چند دلار به خانه باز می گردند و یا باید با دستان خالی به خانه های محقرانه شان بروند و شرمنده فرزندانشان شوند...
با این افکار خود را برای روزی مشقت بار آماده می کردند که ناگهان! صدای ویولن زیبایی از گوشه یک خرابه به گوش رسید...
آوای ویولن آنقدر زیبا و مسحور کننده بود که پای آن مردم فقیر را از رفتن باز نگه داشت...
اکثرا آنها با اینکه می دانستند اگر دیر برسند جریمه می شوند ولی بدون توجه به این مشکل در آن خرابه که اندازه یک سالن اجرای کوچک بود جمع شدند.
حدود دو ساعت و نیم با گوش دادن به آن آهنگهای زیبا و استثنایی اشک ریختند، خندیدند و به خاطراتشان فکر کردند...
سرانجام نیز ویولونیست خیابانی که مردی سی و پنج ساله بود کارش که تمام شد ویولن خود را برداشت و آماده رفتن شد اما در میان تشویق بی امان مردم و همان حال و احوال همه را به صف کرد و به همگی که حدود سیصد نفر بودند مقدار پولی داد و سپس در حالیکه برای آنان بوسه می فرستاد سوار تاکسی شد و آنجا را ترک کرد تا مردمان فقیر از فردا این ماجرا را همچون افسانه ها به دوستانشان بگویند...
اما در آن روز هیچکس نفهمید ویولونیست سی پنج ساله کسی نیست جز جاشوا بل، یکی از بهترین موسیقی دانان جهان که سه روز قبل بلیت کنسرتش هر کدام صد دلار به فروش رفته بود...
فردای آن روز جاشوا به یکی از دوستانش که از این موضوع با خبر شده بود گفت: من فرزند فقرم، آن روز وقتی در اجرای کنسرت فقط مردم ثروتمند را دیدم از خودم خجالت کشیدم که تهی دستان را از یاد برده ام به همین خاطر به آن محله فقیر نشین رفتم و همان کنسرت دو ساعت و نیم را تکرار کردم، بعد از آن هم وقتی متوجه شدم که اکثر آنها به خاطر من باید جریمه شوند تمام پولی که از کنسرت نصیبم شده بود را در میان آنها تقسیم کردم و چقدر هم لذت بردم ...

چه خوب و دوست داشتنی اند انسان هایی که وقتی به منزلت و مقامی دست پیدا می کنند، مردم و گذشته شان را فراموش نمی کنند...

خاطره ای از جاشوا بل.
موزیسین معروف
 

elahe.s.h

عضو جدید
در گذر جاده زندگیم خم میشوم و گل بوته های کنار آن را برای خود میچینم تا در این سفر پر از تلاطم ،آنرا در بین انگشتانم لمس کنم و استشمام بوی خوشش ایمانم را به هدف یادآوری کند.
 

mihua

عضو جدید
کاربر ممتاز
*
وﻗﺘﯽ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ ﺣﺎﮐﻢ ﮐﺮﻣﺎﻥ ﺷﺪ ،
ﺣﺴﯿﻦ ﺧﺎﻥ ﺑﻠﻮﭺ که از بزرگان شهر بود را دستگیر ﻭ بهمراه ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﺮﺩﺳﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ.

ﻓﺮﺯﻧﺪ حسین خان بلوچ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ.
حسین خان ﺑﻪ ﺍﻓﻀﻞ ﺍﻟﻤﻠﮏ ، وزیر فرمانفرما ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ ﺑﮕﻮ ۵۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ می دهم و بجای آن فقط ﭘﺴﺮ خردسالم ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺷﻮﺩ و نمیرد.

ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ وقتی پیشنهاد حسین خان را شنید ﮔﻔﺖ: من که ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎﯼ ﮐﺮﻣﺎﻥ هستم ، نظم و ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺭﺷﻮﻩ
ﻧﻤﯽ ﻓﺮﻭشم.

ﻓﺮﺯﻧﺪ حسین خان ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ، جلوی پدر جان داد.
اتفاقا" سال بعد ، ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ.

فرمانفرما ﺑﺮﺍﯼ شفای پسرش ۵۰۰ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻧﺬﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻓﻘﺮﺍ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ فرزندش ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ ﻭﻟﯽ سودی نبخشید ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ وی ﻫﻢ ، جلوی چشمان پدر جان داد.

ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ وزیرش ، ﺃﻓﻀﻞ ﺍﻟﻤﻠﮏ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ وﮔﻔﺖ ﻋﺠﺐ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ ، ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍ ﻭ ﭘﯿﻐﻤﺒﺮﯼ در کار ﻧﯿﺴﺖ ، ﻻﺍﻗﻞ ﺑﻪ ﺩﻋﺎﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﻓﻘﯿﺮ و گرسنه ای ﮐﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﻥ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﺎ ﺍﻃﻌﺎﻡ ﮐﺮﺩﻡ ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﭽﻪ ﺍﻡ ﺧﻮﺏ میﺷﺪ ﻭ زنده ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ.

ﺍﻓﻀﻞ ﺍﻟﻤﻠﮏ ﮔﻔﺖ ، ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺭﺍ ﻧﺰﻧﯿﺪ ﻗﺮﺑﺎﻥ ، ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎﯼ ﮐﻞ ﻋﺎﻟﻢ ، ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ و نظم ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ گوﺳﻔﻨﺪ ﺭﺷﻮﻩ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎﯼ ﮐﺮﻣﺎﻥ
ﻧﻤﯽ ﻓﺮﻭﺷﺪ.

نشو در حساب جهان ، سخت گیر
که هر سخت گیری بود ، سخت میر

تو با خلق آسان بگیر ، نیک بخت
که فردا نگیرد خدا ، بر تو سخت

سعدی
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
مارگیری در کوه، اژدهای افسرده و یخ زده ای را گرفت و به شهر آورد تا مردم به تماشای آن بیاییند و به این وسیله پولی جمع کند. مارگیر می پنداشت آن اژدها مرده است، آن را به یکی از شهرهای عراق آورد. اما اژدها نمرده بود، بلکه یخ زده بود. مارگیر اژدها را در شهر بر روی پلی انداخت و مردم هم برای تماشای آن جمع شدند. آفتاب تابید و این اژدهای نمرده ی یخ زده ی افسرده رفته رفته گرم شد و جان گرفت و به جمعیت حمله کرد و چندین نفر را کشت. این افسانه ای است که مولوی در مثنوی ذکر کرده است. مولوی چند نتیجه ی مهم از این افسانه می گیرد. یکی از نتایج آن، این نتیجه گیری اخلاقی – عرفانی مهم است که در اکثر انسان ها، رذیلت ها و خصلت های بد و ناپسند، حالت افسرده و یخ زده دارند و اگر خورشیدی بر آنها بتابد و گرمایی با آنها برسد، زنده می شوند. لذا بهتر است انسان هایی که خصلت های ناپسند خود را فرو نکفته اند، خود را در معرض گرما قرار ندهند. چون آن مارها و عقرب ها جان خواهند گرفت و شخص را از میان خواهند برد.

اژدها را دار در برف فراق هین مکش او را به خورشید عراق
مثنوی دفتر سوم، بیت 1057
 

fkhaniki

عضو جدید
یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی می کردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد.

پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد.
همون شب دختر کوچولو با ارامش تمام خوابید و خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که همونطوری خودش بهترین تیله اشو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینیهاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده


✔️ عذاب وجدان همیشه مال کسی است که صادق نیست .
✔️ آرامش مال کسی است که صادق است .
✔️ لذت دنیا مال کسی نیست که با آدم صادق زندگی می کند .
✔️ آرامش دنیا مال اون کسی است که با وجدان صادق زندگی میکند.
 

fkhaniki

عضو جدید
اول خیال کردم یه نفر اون دورتر به دمر روی برف ها افتاده و یا احتمالا مرده و حالا جنازه اش توی این هوای برفی یخ زده .. برای همین دویدم تا شاید کمکی کرده باشم ..اما وقتی نزدیک شدم دیدم یه پالتوی بلند و سیاه افتاده و رویش داره برف می باره. به اطراف نگاه کردم ساحل همچنان خلوت بود. حتی یک پرنده هم نبود. پالتو رو برداشتم تکانی دادم . سالم بود و کاملا اندازهء من...کسی نبود تا ازش بپرسم این پالتو به قد و قوارهء من میاد یانه ؟ اما خودم گمون می کردم بهم میاد. دگمه ها رو بستم و یقه بلندش رو بالا دادم و دستمامو توی جیبهاش فرو دادم ..توی جیب سمت راست، دستم به چیزی خورده بود .. دیدم یک ورق کاغذ با خط خوش و خوانا نوشته :
پدر آلزایمر دارد. لطفا با این شماره تماس بگیرید و یا در صورت امکان به این آدرس مراجعه کنید. متشکرم.
گفتم : الو سلام. پالتوی پدرتون اینجا افتاده.. اما متاسفانه از پدرتون خبری نیست.
صدای دختری گفت : ممنون از شما..اگه براتون زحمتی نیس به اطراف با دقت نیگاه کنین..حتما همون دور و براست..راسی شما الان کجائید ؟
گفتم : کنار دریا... پارکینگ هفتم..
گفت : خواهشا جایی نرید الان میام.. در این فاصله به هرجا که امکانش بود سرک کشیدم..هیچ نشونی ازش نبود... خسته و نومید مقابل دریا ایستادم..و به موج های دور خیره شدم ..بین دریا و آسمون خط افقی نبود..داشتم به مرد بیمار فکر می کردم ..شاید در ذهنش مرز بین ساحل و دریا هم محو شده بود..لابد تو دریا غرق شده.. خلاصه..نه روی دریا اثری بود و نه ردپایی روی برف ها ...بارش برف شدت گرفت...سرما از درون و بیرون بیداد می کرد..نگاه کردم ..
دختر خانمی را دیدم که داشت به طرفم می دوید و دست تکون می داد..و همین طور که نزدیک تر می شد..چند بار با صدای بلند می گفت: خدایا شکرت..خدایا شکرت..بعد وقتی که کاملا نزدیک شد بغضش ترکید و تو بغلم گریه کرد و گفت: الهی بمیرم برات باباجون . اگه بدونی کجا ها دنبالت گشتم...بیا بریم خونه باباجون..
در اون لحظه گیج و منگ شده بودم..نمی دونستم چه باید می گفتم.... دلم می خواست از دستش فرار می کردم..دستاشو از دور کمرم باز کردم ..پالتو را در آوردم و به طرفش گرفتم ..گفتم : اشتباه گرفتین خانم.. من نه زن دارم و نه دختر..
دختر خانم از کیفش یه عکس بیرون آورد و نشونم داد و گفت:..بابا جون خوب نگاه کن ..ببین یادت میاد.؟ جشن تولد... من و تو و مادر خدا بیامرز..
توی عکس ..تصویر خودش بود و مادر خدا بیامرزش..و یه مرد که شباهت عجیبی به من داشت...هر سه نفر داشتند به دروبین لبخند می زدند..
 

Mehrdokht2000

عضو جدید
جز یاد تو بر خاطر من نگذرد ای جان

جز یاد تو بر خاطر من نگذرد ای جان

هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی​
ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی​

با چشم نمی‌بیند یا راه نمی‌داند​
هر کو به وجود خود دارد ز تو پروایی​

دیوانه عشقت را جایی نظر افتاده‌ست​
کان جا نتواند رفت اندیشه دانایی​

امید تو بیرون برد از دل همه امیدی​
سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی​

زیبا ننماید سرو اندر نظر عقلش​
آن کش نظری باشد با قامت زیبایی​

گویند رفیقانم در عشق چه سر داری​
گویم که سری دارم درباخته در پایی​

زنهار نمی‌خواهم کز کشتن امانم ده​
تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی​

در پارس که تا بودست از ولوله آسوده‌ست​
بیمست که برخیزد از حسن تو غوغایی​

من دست نخواهم برد الا به سر زلفت​
گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی​

گویند تمنایی از دوست بکن سعدی​
جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی​
 

Similar threads

بالا