داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

r.mob

عضو جدید
سلام
میگن 2 تا برادر بودن . یکی عابد و پرهیزگار و یکی مفسد و بدون تقوا
یه روز اونی که عابد بوده تو کوچه راه میرفته آجر میافته رو سر، سرش میشکنه.
اما اونی که از خدا به دور بوده یه کیسه طلا پیدا میکنه.
اون عابد از خدا گلگی میکنه میگه خدایا من کلی تو رو عبادت می کنم، جواب عبادت من مبشه آجر ولی جواب برادر از خدا بیخبرم میشه یه کیسه طلا. این عدالته ؟
خدا میگه اون آجری که خورد به سرت قرار بود یه سنگ بزرگ یاشه بخوره تو سرت و اون کیسه طلایی که به برادرت رسیده قرار بود یه گونی طلا باشه . اما به خاطر کارایی که تو و برارت کردین به این صورت رسیدن بهتون.
گاهی وقتا خیلی راحت به عدالت خدا شک میکنیم. در حالی که از اصل ماجرا بیخبریم.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ساربان سرگردان، سیمین دانشور، چاپ اول، شهریور ماه 1380، انتشارات خوارزمی.





  • [*=right]تنها یک طبقه در دنیا هست و آن هم طبقة انسانی هست ... اشکال غرب این است که خیال میکند بدن انسان شبیه یک ماشین است و از بیشتر اسرار قلب و مغز انسان هم میشود باخبر شد. روانکاوان هم بیماران را وامیدارند که عقده گشایی کنند، در زندگی عادی هم همین ابزار را تجویز میکنند. نتیجه اش افسار کسیختگی، ولنگاری جنسی، خشونت، سیاستبازی و مواد مخدر است. اما شرق یاد میدهد که بر خود مسلط باشیم و عشق بورزیم و خود را در راه خدا فنا کنیم.


    [*=right]دعا کن اما نه مأیوسانه. در یک خیابان ذهنی منحصر به خودت راه نرو. ما فرزندان خداییم.

    [*=right]محبت، مخرج مشترک و عامل تمامیت میان همة آدمهاست.

    [*=right]زندگی چیست؟ زندگی سرودیست، با محبت بخوانش. زندگی یک بازی است، با سرور بازیش کن. اما آگاه باش که اصل زندگی سفر در گردونه ای است میان تولد و مرگ. تن همان گردونه ایست که به سوی مرگ میراند. مرگ نهایت نیست. جان است که ماندگار است.

    [*=right]تابستان فصل بلوغ است. پاییز فصل هنر است. زمستان فصل مغز است. بهار فصل قلب است.

    [*=right]همه مان طعمة مرگ هستیم، از همان لحظه ایی که به دنیا می آییم.

    [*=right]اگر دوستی زن و مرد، همراه با وحدت تنهای آن ها باشد، چه لذتی می تواند داشته باشد؟

    [*=right]سیم های زیر تار، زنانه است و سیم های بم، مردانه و از تلفیق این دو است که موسیقی دلنواز زندگی نواخته می شود.

    [*=right]زندگی عشق است، از آن کام بجوی. زندگی نبرد است، درگیرش شو. از واقعیت فراتر رو و حقیقت یابی کن. شب، طلوع سحر را تجلیل میکند و به همان گونه مرگ، جاودانگی را. جهل، خرد را و فلاکت، بهجت را. راه رستگاری بشریت بر پا داشتن امپراتوری جهانی عشق است، عاری از موانع دینی و طبقاتی و فرقه ای و هرگونه ستمی.

    [*=right]حسد، اعتراف به عقدة حقارت است.

    [*=right]بهترین کار، خوابیدن است تا این غوغای دنیای دیوانه وار را نبینی و نشنوی.

    [*=right]میراث مشترک الهی این است که آدمی را به آدمی و آدمیان را به خدا بپیوندد و عشق، به گونة نورِ هدایتگر کائنات، به پیروزی دست یابد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ﻭﻗﺘﯽ ﺳﺎﺭﺍ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻟﻪ، ﺷﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ
ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﺵ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ . ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ
ﺳﺨﺖ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﭘﻮﻟﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﺍﻭ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ . ﭘﺪﺭ
ﺑﻪ ﺗﺎﺯﮔﯽ ﮐﺎﺭﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﻫﺰﯾﻨﻪ
ﺟﺮﺍﺣﯽ ﭘﺮﺧﺮﺝ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﺩ . ﺳﺎﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺁﻫﺴﺘﻪ
ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ : ﻓﻘﻂ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﭘﺴﺮﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﺪ .
ﺳﺎﺭﺍ ﺑﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﺗﺨﺖ ﻗﻠﮏ
ﮐﻮﭼﮑﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ . ﻗﻠﮏ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺖ، ﺳﮑﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ
ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺷﻤﺮﺩ، ﻓﻘﻂ ﭘﻨﺞ ﺩﻻﺭ !
ﺑﻌﺪ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﺩﺭ ﻋﻘﺒﯽ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ ﻭ ﭼﻨﺪ ﮐﻮﭼﻪ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺑﻪ
ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺖ . ﺟﻠﻮﯼ ﭘﯿﺸﺨﻮﺍﻥ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﮐﺸﯿﺪ ﺗﺎ ﺩﺍﺭﻭﺳﺎﺯ ﺑﻪ
ﺍﻭ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﺩﺍﺭﻭﺳﺎﺯ ﺳﺮﺵ ﺷﻠﻮﻍﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻮﺩﮐﻪ
ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺑﭽﻪﺍﯼ ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻟﻪ ﺷﻮﺩ .
ﺩﺧﺘﺮﮎ ﭘﺎﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯽﺯﺩ ﻭ ﺳﺮﻓﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ
ﺩﺍﺭﻭﺳﺎﺯ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩ . ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺳﺎﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ
ﺳﮑﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﺭﻭﯼ ﺷﯿﺸﻪ ﭘﯿﺸﺨﻮﺍﻥ ﺭﯾﺨﺖ.
ﺩﺍﺭﻭﺳﺎﺯ ﺟﺎ ﺧﻮﺭﺩ، ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﭼﻪ
ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ؟
ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺮﯾﺾ ﺍﺳﺖ، ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ
ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺑﺨﺮﻡ .
ﺩﺍﺭﻭﺳﺎﺯ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ؟ !
ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩ : ﺑﺮﺍﺩﺭ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﻦ، ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺮﺵ ﭼﯿﺰﯼ
ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﺎﺑﺎﯾﻢ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ
ﺩﻫﺪ . ﻣﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺑﺨﺮﻡ، ﻗﯿﻤﺘﺶ ﭼﻨﺪ ﺍﺳﺖ؟ !
ﺩﺍﺭﻭﺳﺎﺯ ﮔﻔﺖ : ﻣﺘﺄﺳﻔﻢ ﺩﺧﺘﺮ ﺟﺎﻥ، ﻭﻟﯽ ﻣﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﻌﺠﺰﻩ
ﻧﻤﯽﻓﺮﻭﺷﯿﻢ.
ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﺷﮏ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ، ﺍﻭ
ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺮﯾﺾ ﺍﺳﺖ، ﺑﺎﺑﺎﯾﻢ ﭘﻮﻝ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺗﺎ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺑﺨﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ
ﺗﻤﺎﻡ ﭘﻮﻝ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ، ﻣﻦ ﮐﺠﺎ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻢ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺑﺨﺮﻡ؟
ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻟﺒﺎﺱ ﺗﻤﯿﺰ ﻭ ﻣﺮﺗﺒﯽ ﺩﺍﺷﺖ،
ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻘﺪﺭ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺭﯼ؟
ﺩﺧﺘﺮﮎ ﭘﻮﻟﻬﺎ ﺭﺍ ﮐﻒ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ .
ﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺁﻩ ﭼﻪ ﺟﺎﻟﺐ، ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺍﯾﻦ ﭘﻮﻝ
ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺮﯾﺪ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺑﺮﺍﺩﺭﺕ ﮐﺎﻓﯽ ﺑﺎﺷﺪ !
ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﺩﺳﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ
ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻭ ﻭﺍﻟﺪﯾﻨﺖ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻢ، ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺑﺮﺍﺩﺭﺕ ﭘﯿﺶ
ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ .
ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺩﮐﺘﺮ ﺁﺭﻣﺴﺘﺮﺍﻧﮓ ﻓﻮﻕ ﺗﺨﺼﺺ ﻣﻐﺰ ﻭ ﺍﻋﺼﺎﺏ ﺩﺭ
ﺷﯿﮑﺎﮔﻮ ﺑﻮﺩ .ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻋﻤﻞ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﺭﻭﯼ ﻣﻐﺰ ﭘﺴﺮﮎ ﺑﺎ
ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﻧﺠﺎﺕ ﯾﺎﻓﺖ .
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺟﺮﺍﺣﯽ، ﭘﺪﺭ ﻧﺰﺩ ﺩﮐﺘﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯ ﺷﻤﺎ
ﻣﺘﺸﮑﺮﻡ، ﻧﺠﺎﺕ ﭘﺴﺮﻡ ﯾﮏ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺑﻮﺩ . ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ
ﺑﺪﺍﻧﻢ ﺑﺎﺑﺖ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﻋﻤﻞ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻨﻢ؟
ﺩﮐﺘﺮ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻓﻘﻂ ﭘﻨﺞ ﺩﻻﺭ
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفتگو


در رویاهایم دیدم با خدا گفت وگو می كنم.خدا پرسید:پس تو می خواهیبا من گفت وگو كنی.من در پاسخ گفتم:آخر وقت دارید؟خدا خندید و گفت:وقت من بی نهایتاست.در ذهنت چیست كه می خواهی از من بپرسی؟پرسیدم:چه چیز بشر شما را سخت متعجب میسازد؟ خدا پاسخ داد:كودكی شان.این كه آنها از كودكی شان خسته می شوندعجله دارندكهبزرگ شوند وبعد دوباره پس از مدت ها آرزو می كنند كه كودك باشند...این كه آنهاسلامتی خود را از دست می دهند تا پول به دست آورند وبعد پولشان را از دست می دهندتا دوباره سلامتی خود را بدست آورند.این كه با اضطراب به آینده می نگرند و حال رافراموش كرده اندو بنابراین نه در حال زندگی می كنند و نه در آینده.


این كه آنها بهگونه ای زندگی می كنند كه گویی هرگز نمی میرند و به گونه ای می میرند كه گویی هر گززندگی نكرده اند.دست های خدا دستانم را گرفت برای مدتی سكوت كردیم و من دوبارهپرسیدم به عنوان یك پدر می خواهی كدام درس های زندگی را فرزندانت بیاموزند؟او گفت: بیاموزند كه آنها نمی توانند كسی را وادار كنند كه عاشقشان باشد همه كاری كه میتوانند انجام دهند این است كه اجازه دهند خودشان دوست داشته باشند.بیاموزند كه درستنیست خودشان را با دیگران مقایسه كنند بیاموزند كه فقط چند ثانیه طول می كشد تا زخمهای عمیقی در دل آنان كه دوستشان داریم ایجاد كنیم اما سال ها طول می كشد تا آن زخمها را التیام بخشیم .بیا موزند ثروتمند كسی نیست كه بیشترینها را دارد بلكه كسی استكه به كم ترین ها نیاز دارد بیاموزند كه آدم ها یی هستند كه آنها را دوست دارند فقطنمی دانند كه چگونه احساساتشان را نشان دهند.بیاموزند كه دو نفر می توانند با هم بهیك نقطه نگاه كنند و آن را متفاوت ببینند.بیاموزندكه كافی نیست فقط آنها دیگران راببخشند بلكه آنها باید خود را نیز ببخشند من با خضوع گفتم:از شما به خاطر این گفتوگو متشكرم آیا چیز دیگری هست كه دوست داریدبندگانتان بدانند؟خداوند لبخند زدوگفت:فقط این كه بدانند من این جا هستم همیشه.

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند

شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات.

روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است.

بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.

اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند…

زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد.

در همین زمان او از ثروت با کشتی با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.

“ثروت، مرا هم با خود می بری؟”

ثروت جواب داد:

“نه نمی توانم، مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست، من هیچ جایی برای تو ندارم.”

عشق تصمیم گرفت از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.

“غرور لطفاً به من کمک کن.”

“نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”

پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.

“غم لطفاً مرا با خود ببر.”

“آه عشق. آن قدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.”



شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.ناگهان صدایی شنید:

“بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.”

صدای یک بزرگتر بود. عشق آن قدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد.

هنگامیکه به خشکی رسیدند، ناجی به راه خود رفت.


عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:

” چه کسی به من کمک کرد؟”

دانش جواب داد: “او زمان بود.”

“زمان؟! اما چرا به من کمک کرد؟”

دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد:

“چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند.”!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.



پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.



وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.



فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟



شوهر فقط گفت: "عزیزم دوستت دارم!"



عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.



گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.



اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت.



حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرد نصفه شب در حالی که مست بوده میاد خونه و دستش می خوره به کوزه ی
سفالی گرون قیمتی که زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم
همونجا خوابش می بره…
زن اون رو می کشه کنار و همه چیو تمیز می کنه…
صبح که مرد از خواب بیدار میشه انتظار داشت که زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو
تا شب ادامه بده…
مرد در حالی که دعا می کرد که این اتفاق نیوفته میره اشپزخونه تا یه چیزی بخوره …
که متوجه یه نامه روی در یخچال می شه که زنش براش نوشته…
زن: عشق من صبحانه ی مورد علاقت روی میز آمادست…
من صبح زود باید بیدار می شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم…
زود بر می گردم پیشت عشق من
دوست دارم خیلی زیاد…
مرد که خیلی تعجب کرده بود
میره پیشه پسرش و ازش می پرسه که دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟
پسرش می گه : دیشب وقتی مامان تو رو برد تو تخت خواب که بخوابی و شروع کرد به
اینکه لباس و کفشت رو در بیاره تو در حالی که خیلی مست بودی بهش گفتی…
هی خانوووم ، تنهااااام بزار، بهم دست نزن…
من ازدواج کردم…
 

MisyoMasoud

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شاهینی که پرواز نمیکرد...

شاهینی که پرواز نمیکرد...

[FONT=&quot]پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT]
[FONT=&quot]یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT][FONT=&quot][/FONT][FONT=&quot]این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT][FONT=&quot][/FONT][FONT=&quot]روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد[/FONT][FONT=&quot]... [/FONT][FONT=&quot][/FONT][FONT=&quot]صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT][FONT=&quot][/FONT][FONT=&quot]پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT][FONT=&quot][/FONT][FONT=&quot]درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT][FONT=&quot][/FONT][FONT=&quot]پادشاه پرسید: تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT][FONT=&quot]کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
 

MisyoMasoud

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نقاشی

نقاشی

نقاشی
ـــــــــــــــــ



پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت.



پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند.



اما هیچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه می‌توانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟


سرانجام یکی از نقاشان گفت که می‌تواند این کار را انجام دهد و یک تصویر از پادشاه نقاشی کرد.


نقاشی او فوق‌العاده بود و همه را غافلگیر کرد.


او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانه‌گیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده !!!


چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛ پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان...

 

"ALIREZA & M"

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دسته گلی برای مادر!

دسته گلی برای مادر!

مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود. وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می‌کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می‌کنی؟ دختر گفت: می‌خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می‌خرم تا آن را به مادرت بدهی. وقتی از گل فروشی خارج می‌شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: می‌خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نیست! مرد دیگرنمی‌توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد! شکسپیر می‌گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می‌آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مردان هرزه
بودا به دهی سفر کرد . زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد. بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد . کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید بودا به کدخدا گفت : یکی از دستانت را به من بده کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت . آنگاه بودا گفت : حالا کف بزن کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: هیچ کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند بودا لبخندی زد و پاسخ داد :هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند . بنابراین مردان و پول‌هایشان است که از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند . برو و به جای نگرانی برای من نگران خودت و دیگر مردان دهکده ات باش.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستـان عبـرت انگیـز یـک ازدواج نامـوفق


برای دیدن عکس در اندازه اصلی اینجا کلیک کنید . اندازه اصلی 650x483 پیکسل میباشد

زمانی که پدرم به من گفت: وقتش است ازدواج کنم، نمی‌دانستم عاقبتش سر از پشت میله‌های زندان درآوردن باشد. چون آن لحظه انگار داشت افکارم را به زبان می‌آورد. افکاری که مدت‌ها ذهنم را به خود مشغول کرده بود، برای همین کانال تلویزیون را عوض کردم، اما به جای این‌که به تصویر خیره شوم، سرم را پایین انداختم. مادرم که چشم‌هایش از ازدواج قریب‌الوقوع من می‌خندید، سینی چای و شیرینی را زمین گذاشت و گفت: ایشا‌ا… خوشبخت شی مادر! پدرم هم سرتکان داد: بله… اگر آستین بالا نزنیم شاید خیلی دیر شود و مجبور بشیم ترشی بیندازیمت!

و همه از این شوخی خندیدند جز من که مطمئن بودم تا بناگوش سرخ شده‌ام. من هیچ وقت خانم اسعدی؛ مادر مرجان را ندیده بودم یعنی رفت و آمد خانوادگی نداشتیم. اما شده بود که مادرم درباره خانم اسعدی حرف زده باشد. زنی که یک تنه بچه‌هایش را بزرگ کرده و نصف دنیا را هم با پولی که از پدرش ارث رسیده، گشته بود. من بی‌‌تجربه‌تر از این بودم که بخواهم سوالی درباره مرجان بپرسم در ضمن رویم هم نمی‌شد. بی‌علت نبود که دوستان به من لقب فرشید سر به زیر داده بودند. گاهی خودم از خجالت ذاتی‌ام عذاب می‌کشیدم و خودخوری می‌کردم. تازه در شرکت تعمیرات کامپیو‌تر با یکی از دوستانم شریک شده بودم. به گذشته که نگاه می‌کردم می‌‌توانستم با اطمینان بگویم تا آن زمان زندگی خوبی داشته‌ام. خاطرات خوشی از سربازی و دبیرستان برایم به یادگار مانده بود. درسخوان بودم و راحت کنکور قبول شدم و در دانشگاه هم کار دانشجویی داشتم و هم خیلی سریع واحدها را پاس می‌کردم. گاهی آخر هفته با دوستان، شمال می‌رفتیم گروه شش نفره‌ای بودیم که همه با هم جور بودیم انگار همه‌مان را با هم قالب گرفته باشند.

به خودم که آمدم کارشناسی ارشد را هم گرفته بودم و تازه رفته بودم سرکار اما دیگر خبری از مسافرت‌های دسته جمعی با برو بچه‌ها نبود، چون آنها دیگر با خانم و بچه‌هایشان سفر می‌رفتند و من تک مانده بودم وقتی اخبار را از تلویزیون نگاه می‌کردیم، پیشنهاد داد سرو سامانی به وضع زندگی‌ام بدهم، از شما چه پنهان مدت‌ها بود به این قضیه فکر می‌کردم اما رویم نمی‌شد به کسی چیزی بگویم. اما حالا که دوستانم همه ازدواج کرده بودند و پدرو مادرم هم مسئله را مطرح کرده بودند باید تکانی به خودم می‌دادم اما نمی‌دانم چرا اضطراب مبهمی به دلم افتاده بود.

روز خواستگاری نمی‌خواستم لباس نو بپوشم نمی‌خواستم کسی بفهمد دل توی دلم نیست. اما مادرم پایش را کرده بود توی یک کفش که باید کت و شلوار طوسی‌ام را بپوشم. می‌گفت: مادرجون من جلوی خانم اسعدی آبرو دارم …

در چند روز گذشته آن قدر از شخصیت خانم اسعدی گفته بود که یک بار به خودم جرات دادم. گفتم: مگه قراره برم خواستگاری خانم اسعدی؟ که پدرم بر خلاف معمول با صدای بلند خندید اما مادرم با اخم جواب داده بود: دختر می‌‌خواهی مادرش را ببین!

مادرم سبد بزرگی از گل‌های ارکیده گرفت، که پیدا بود باید خیلی گران باشد حتی سر این قضیه میانشان جر و بحثی هم درگرفت. پدرم حرف درستی می‌زد: ما که نباید خودمونو چیزی که نیستیم، نشان بدیم.
فریده؛ خواهرم هم حرفش را تایید کرد.

فریده گفت: مامان وضع ما خیلی هم خوبه اما اصلا معنی نداره که از همین اول… بعد توقعاتشون می‌ره بالا.
مادرم به فریده چشم غره‌ای رفت و تند گفت: مرجان جون تو پر قو بزرگ شده اما چشمش دنبال مال و منال نیست! و تا وقتی به نیاوران برسیم هیچ کدام حرفی نزدیم…

خانه آنها بزرگ‌تر و مجلل‌تر از آن بود که گمان می‌کردم. منزل ویلایی با سقف کج شیروانی و یک حیاط پر از گل رز با تاب و آلاچیق. سبد گل توی دست‌هایم سنگینی می‌کرد همین طور عرق می‌‌ریختم با این‌که هوا اصلا گرم نبود. دم در وقتی خواستیم کفش‌هایمان را دربیاوریم خانم اسعدی که زنی درشت اندام و خوش‌چهره بود، گفت: منزل خودتونه بفرمایین!

در سالن آیینه‌کاری نشستیم و خدمتکار برایمان چای و شیرینی آورد. مادرم با خانم اسعدی مدام حرف می‌زدند، از استعفای فلانی از اضافه‌کارو… و من معذب‌تر از آن بودم که به آینده فکر کنم، نمی‌دانستم دوستانم هم چنین مراحل زجرآوری را پشت سر گذاشته بودند یا… حدود ۱۰ دقیقه بعد مرجان به سالن آمد. خانم اسعدی ما را خیلی رسمی به او معرفی کرد.

من در همان نگاه کوتاهی که به او انداختم، دلم لرزید. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد. تا قبل از او دخترهایی که این طرف و آن طرف می‌دیدم نتوانسته بودند همچین تاثیری روی من بگذارند. شاید با وجود زیبایی حرف مادرم که می‌گفت او علی‌رغم ثروت به پول اهمیتی نمی‌دهد باعث شد که… نمی‌دانم… هرچه که بود من همان پسر خجالت زده و معذب لحظات قبل از آمدن مرجان نبودم و… او دانشجوی تغذیه و پنج سال کوچک‌تر از من بود. متین و موقر به نظر می‌آمد. حتی متوجه نشدم یک بار سرش را بلند کند و به من نگاه کند. برخلاف تصورم نه مادر من و نه مادر او پیشنهاد نکردند که به اتاقی دیگر برویم و صحبت‌های اولیه را بکنیم برخلاف چیزهایی که درباره دوستانم شنیده بودم. در پایان که بعد از یک ساعت نشستن و صحبت از هر چیزی غیر از عروسی بلند شدیم و خداحافظی کردیم یک دفعه متوجه شدم انگار من نیامدم تا کسی را بپسندم، این آنها هستند که باید من را بپسندند. قبلا هیچ وقت در موقعیتی اینچنینی قرار نگرفته بودم. برای همین زانویم به لبه میز گرفت و نزدیک بود فنجان چای به زمین بیفتد.
در ماشین، فریده آرام و شمرده نظرش را اعلام کرد: انگار از دماغ فیل افتاده بودند.

مادرم به او گفت: چیه فریده؟ چرا می‌خوای زندگی داداشتو به هم بریزی؟
فریده هم متقابلا جواب داد: من به هم می‌ریزم یا شما؟… چرا اصلا حرف عروسی رو پیش نکشیدین؟ مگه ما رفته بودیم عید دیدنی؟
- تو اینا رو نمی‌شناسی. خیلی خونواده سطح بالائین… جلسه اول خانم اسعدی بهم گفته بود رسمشون نیست از این حرفا بزنن.
- به حق چیزای ندیده و نشنیده! رسمه یا خودشون ابداع کردن؟
همه ساکت و منتظر شنیدن نظر من بودند و نگاه پدرم که در صندلی جلو کنارم نشسته بود بدجور روی صورتم سنگینی می‌کرد.
آب دهانم را قورت دادم و با جراتی که در خودم سراغ نداشتم، گفتم: من… من موافقم!

یادم می‌آید تا دو روز بعد که مادرم با من صحبت کرد، نه غذای درست و حسابی خوردم و نه خوب خوابیدم. احساس می‌کردم نمی‌توانم جلوی احساسی را که در دلم شکفته بود، بگیرم. به جای تصاویر خوب و امیدوار کننده از ازدواجم با مرجان مدام فکر می‌کردم جواب آنها منفی است. سطح خانوادگی آنها خیلی بالاتر از ما بود مگر درآمدم چقدر بود که او بخواهد با من زیر یک سقف زندگی کند آن هم من که نمی‌خواستم دستم را جلوی پدرم دراز کنم و می‌خواستم روی پای خودم بایستم، اصلا شاید خانم اسعدی به اصرار مادرم از روی دوستی گفته بود خانه‌شان برویم و حالا هم…

اما مادرم که چشم‌هایش از خوشحالی برق می‌زد گفت: پنجشنبه شب خانم اسعدی ما را به منزلشان دعوت کردند تا هم من با مرجان صحبت کنم و هم بیشتر آشنا شویم. آن جا بود که اعتماد به نفس از دست رفته‌ام را دوباره پیدا کردم. آنها از اول من را پسند کرده بودند با این‌ که می‌دانستند وضعیت مالی خوبی ندارم اما تحت تاثیر چیزهایی دیگر قرار گرفته بودند، مثلا نجابت، مردانگی و…

حالا که به آن روزها فکر می‌‌کنم، می‌بینم حسابی به خودم مغرور شده بودم. بله جواب آنها غیر از مثبت چیز دیگری نمی‌توانست باشد.

روز مهمانی که برای شام هم دعوت بودیم، من و مرجان نیم‌ساعت در اتاق او با هم صحبت کردیم. من متوجه شدم او حتی زیباتر از آن است که روز اول به نظرم آمده بود، چشم و ابروی مشکی، مهربان، خانمی و متانت از سرتا پایش می‌ریخت. گفت که خیلی خواستگار دارد (با زیبایی او اصلا بعید نبود) گفت: برایش مردانگی و اخلاق مرد مهم است، نه پول و دارایی‌اش (خوشحال بودم) اما گفت: برایش خیلی اهمیت دارد که مرد زندگی‌اش به خاطر او چه کارها می‌کند. (حاضر بودم هرکاری بکنم) آن شب خاطره‌ انگیزترین شب زندگی‌ام بود. شام عالی بود و همه چیز خوب پیش رفت.

بعد از آن شب، من و مرجان چند بار با هم بیرون رفتیم. برای این‌که نشانش بدهم به خاطرش حاضرم چه کارها بکنم او را به رستورانی گران‌قیمت بردم و حسابی ولخرجی کردم. به خودم می‌گفتم؛ برای او پول مهم نیست اما به هرحال در آسایش و رفاه زندگی کرده است و من باید برای او همه چیز را فراهم کنم که در آینده حسرت زندگی در خانه خودش را نکشد. در صحبت‌هایمان بیشتر با خلق و خوی هم آشنا می‌شدیم اما من فقط متوجه می‌‌شدم با این‌که کار ما دارد کم‌کم به سرانجام می‌رسد اما خیلی دور از دسترس به نظر می‌آید و هر کاری به عقلم می‌‌رسید کردم. با یکی از دوستانم مشورت کردم در هر بار دیدن برایش عطر و گل می‌‌خریدم. که او فقط با یک مرسی خشک و خالی آنها را قبول می‌کرد. تازه داشتم معنی زندگی را می‌فهمیدم، من و او در کنار هم زندگی خوبی پیدا می‌کردیم مثل بقیه دوستانم محصول زندگی‌مان را درو می‌کردیم، اما با این حال معنی واقعی ازدواج هنوز برایم مبهم بود گرچه آن قدر احساس خوشبختی می‌کردم که نمی‌خواستم به چیز دیگری فکر کنم. همه چیز خوب پیش می‌رفت و ما به وصال هم می‌رسیدیم.

چند شب بعد که مادرم مطرح کرد مهریه را هزار سکه طلا در نظر بگیریم. من حتی اعتراضی نکردم آن قدر سرمست موفقیت بودم که حتی گفتم سه هزار تا هم برای مرجان کم است. اما لبخند روی لب‌های من و مادرم با دیدن اخم و چهره بق کرده فریده و پدرم روی لب‌ها خشک شد.

فریده گفت: شما دو نفر اصلا معلوم است چه‌تان شده؟ ‌
پدرم که به ندرت عصبانی می‌‌شد با صورتی برافروخته از اتاق بیرون رفت.

سر همین جریان برای اولین بار دیدم که بین پدرو مادرم دعوا راه افتاد آنها که در تمام این سال‌ها به هم تو نگفته بودند سر هم فریاد کشیدند و پدرم مستقیم مخالفتش را اعلام کرد: گفت: چرا داری دستی دستی این بچه رو بدبخت می‌کنی… خانم اسعدی مگه کیه که این قدر سنگش را به سینه می‌زنی؟

مادرم داد زد: کیه؟ استخون دارن با این همه خواستگار حاضر شده دختر به ما بده، منت سرما گذاشته ما نباید کاری واسش بکنیم؟ که آبروشون حفظشه؟ که سرشکسته نشن… تازه داریم برای حیثیت پسر خودمون می‌کنیم.

انگار هوش و حواسم را از دست داده بودم. دلم می‌خواست هر چی مرجان می‌‌گفت همان می‌شد و این گونه هم شد، او دوست داشت جشن ازدواج مفصلی می‌گرفتیم، یک بار که به خانه‌مان آمده بود، احساس کردم که جور خاصی به اسباب و اثاثیه‌مان نگاه می‌کند، از این رو زیر بار قرض رفتم و خانه پدری را رنگ کردم و مبلمان نو تهیه کردم.

روزها به سرعت گذشتند و من خودم را در محضر دوش به دوش مرجان دیدم. مادرم با رنگی پریده مرا به کناری کشید و گفت که خانم اسعدی گفته چون دایی مرجان از امریکا به خاطر او آمده و آبرو دارند همین طور ظاهری بگوییم هزارو پانصد سکه اما در دفتر همان پانصد تا را بنویسیم. من نمی‌دانم عقلم را از دست داده بودم که وقت نوشتن مهریه با صدای بلند اعلام کردم دو هزارسکه مهر مرجان می‌‌کنم و بی‌توجه به چهره‌های رنگ پریده فریده و پدرم دفتر را امضا کردم.

اما نمی‌دانم چرا از آن روز به بعد رفتار مرجان یک دفعه عوض شد بدون هیچ پرده‌پوشی گفت باید حق طلاق را هم به او بدهم. کمتر سعی می‌کرد مرا ببیند، وقتی می‌دید از رفتار فریده و حتی مادرم ایراد می‌گرفت. به من می‌‌گفت چرا این قدر بلند می‌‌خندم یا چرا توی انتخاب رنگ لباسم دقت نمی‌کنم. چرا کارم جای بهتری نیست چرا پدرم مدام اخم می‌کند و بهتر است بعد از جشن عروسی کاملا با همه قطع رابطه کنیم. دنبال خانه که بودم هر بار، هر جایی را که انتخاب می‌کردم ایراد می‌گرفت یکی آفتاب‌گیر نبود و دیگری طبقه آخر بود… آخر گفت چه طور است اصلا ‌در خانه خودشان با مادرش زندگی کنیم؟ هم مادرش تنها نمی‌ماند هم جای آبرومند می‌‌مانیم.

من برای این‌که او را از دست ندهم با هر چه می‌گفت موافقت می‌‌کردم. اما پنهانی سیگار می‌‌کشیدم. از چند تا از دوستانم پول قرض گرفتم و برایش انگشتر و گوشواره خریدم اما یاد مراسم عروسی که می‌افتادم، پشتم می‌لرزید پول زیادی نداشتیم و آنطور که مرجان برنامه‌ریزی کرده بود کم کم پانزده میلیون خرجمان می‌‌شد مجبور بودم قرض کنم. دیگر یادم ‌نمی‌آید روزها چه طور می‌آمدند و می‌‌رفتند. با شریکم حرفم شد و از محل کار بیرون آمدم. مرجان پیشنهاد کرد همراه دایی‌اش به آمریکا برویم یا توی شرکت عمویش کار کنم. گیج و منگ بودم. فقط احساس می‌‌کنم از آن کسی که بودم خیلی فاصله گرفته‌ام و فریده یک روز ظهر به اتاقم آمد و همین مسئله را خاطرنشان کرد. گفت: فرشید اصلا متوجه شدی چی به روز خودت آوردی؟

لاغرشده بودم و زیر چشم‌هایم گود افتاده بود.
- این چه زندگیه فرشید اون داره مدام تو رو تخریب می‌کنه بعد تو…
کلمه تخریب توی گوشم زنگ زد. فریده راست می‌‌گفت این دقیقا همان اتفاقی بود که داشت برای من می‌افتاد. من از شخصیت اصلی‌ام دور شده بودم، چون همه کارهایم به نظر مرجان غلط بود، او مرا تخریب می‌کرد تا به چیزهایی که می‌خواست برسد و من هم به خاطر علاقه‌ای که به او داشتم قبول می‌‌کردم.

فریده وقتی سکوت مرا دید پدرم را صدا کرد. آنها مدام حرف می‌‌زدند توی صحبت هم می‌پریدند تا مرا متوجه وضعیتم کنند. این طور که آنها می‌‌گفتند من مردی تخریب شده بودم که به جای رشد کردن در این مدت کم، توی مرداب فرو رفته بودم. این معنی واقعی ازدواج بود؟ این بود معنی آسایش و دروی محصول زندگی؟ ‌زندگی که هنوز شروع نشده بود، این بلا را سر من آورده بود اگر شروع می‌شد چه نتیجه‌ای می‌داد؟ مرجان که مدام مرا تخریب می‌‌کرد تا از نو چیزی که می‌خواست از من بسازد اگر من همان چیزی که او می‌خواست نمی‌شدم چه کار می‌کرد؟ رهایم می‌کرد؟

عصر همان روز خجالت را کنار گذاشتم و پای تلفن به توصیه فریده و پدرم به مرجان گفتم که بهتر است با هم صحبت جدی داشته باشیم. من او را دوست داشتم اما دوست داشتن او این بلا را سرمن آورده بود! کاملا متوجه شدم که مرجان از نوع برخورد من جا خورد، اما سعی کرد خودش را از تک و تا نیندازد. حتی گفت فریده مرا پرکرده است؟ بعد هم در عرض پنج دقیقه از این‌ که مطابق میلش رفتار نکرده بودم و به خودم جرات داده بودم در برابرش بایستم آن قدر ناراحت شد که گوشی را گذاشت.

تا چند روز بعد که مدام با خودم کلنجار می‌رفتم چه کار کنم؟ راه درست چیست، با چند تا از دوستانم صحبت کردم به نظرم رسید به اندازه ده سال پیر شده‌ام. مرجان به تلفن‌هایم جواب نمی‌داد. مادرم یک روز عصبی و برافروخته از سرکار آمد که چی شده و من چه کردم و چرا دارم همه چیز را به هم می‌ریزم… شب در خانه ما قیامتی به پا شد که بیا و ببین. من مثل آدم‌های مسخ شده فقط ناظر همه چیز بودم، بدون این‌که بتوانم کاری بکنم. احساسم جریحه‌دار شده بود. یک کلمه حرف من که مطابق میل مرجان نبود زندگی مرا به مرزی باریک کشانده بود. پدر، مادرم و فریده به جان هم افتاده بودند و فریاد می‌‌زدند… خانواده‌ از هم پاشیده شده بود.

و آخر همان هفته اتفاقی افتاد که نباید می‌افتاد فهمیدیم که مرجان مهریه‌اش را اجرا گذاشته است دوهزار سکه طلا. حکم جلب من را گرفته بود، مادرم را همان غروب به خاطر گرفتگی قلب به درمانگاه بردند و به نظرم رسید پدرم بیست سال پیر شد. فریده گریه می‌‌کرد: چه قدر بهتون گفتم گوش نکردین… چرا؟ ‌چرا؟

مرجان در روز دادگاه به قاضی گفت: من اصلا دوستش نداشتم، به اصرار مادرم با‌هاش عقد کردم و می‌خواستم ببینم برای من چی کار می‌‌کند، که نکرد!

این حرفش آخرین ضربه را به شخصیت من وارد کرد. خرد شده و ناامید بودم اما با این حال عصبانی شدم و داد و فریاد کردم. گفتم دوستش دارم و طلاقش نمی‌دهم. مثل آدمی بودم که دارد غرق می‌شود، اما به یک پر می‌آویزد. تا به خودم بیایم پشت میله‌های زندان بودم با آینده‌ای تاریک و مبهم، با خانواده‌ای دردمند و مضطرب با این سوال که این چه طور زندگی بود که دو نفر به جای این‌که با هم همه چیز را بسازند هرچه را که دارند نابود می‌کنند ...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امانتدار باش تا پولدار شوی

در شهر مكه، جوانی فقیر می زیست و همسری شایسته داشت. روزی هنگام بازگشت از مسجدالحرام، در راه، كیسه ای یافت. چون آن را گشود، دید هزار دینار طلا در آن است. خوشحال نزد همسر آمد و داستان را باز گفت.
زنش به او گفت: " این لقمه حرام است، باید آن را به همان محل ببری و اعلام كنی، شاید صاحبش پیدا شود." جوان از خانه بیرون آمد، وقتی به جایی رسید كه كیسه زر را یافته بود، شنید مردی صدا می زند: "چه كسی كیسه ای حاوی هزار دینار طلا یافته است؟" جوان پیش رفت و گفت: "من آن را یافته ام، این كیسه توست، بگیر طلاهایت را!"
مرد كیسه را گرفت و شمرد ، دید درست است. دوباره پول ها را به او بازگرداند و گفت: "مال خودت باشد، با من به منزل بیا، با تو كاری دیگر دارم."
سپس جوان را به خانه خود برد و نُه كیسه دیگر كه در هر كدام هزار دینار زر سرخ بود، به او داد و گفت: " همه این پولها از آن توست!"
جوان شگفت زده شد و گفت: " مرا مسخره می كنی؟"
مرد گفت: "به خدا سوگند كه تو را مسخره نمی كنم. ماجرا این است كه هنگام شرفیابی به مكه، یكی از عراقیان، این زرها را به من داد و گفت: اینها را با خود به مكه ببر و یك كیسه آن را در رهگذری بینداز. سپس فریاد كن چه كسی آن را یافته است. اگر كسی آمد و گفت من برداشته ام، نُه كیسه دیگر را نیز به او بده؛ زیرا چنین كسی امین است. شخص امین، هم خود از این مال می خورد و هم به دیگران می دهد و صدقه ما نیز، به واسطه صدقه او، مقبول درگاه خداوند می افتد!"

جوان، پول ها به خانه آورد به دلیل امانتداری و صداقت، از ثروتمندان روزگار شد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک روز سرد زمستانی



وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاكت نامه ای را دید كه نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاكت نوشته شده بود. او با تعجب پاكت را باز كرد و نامه ی داخل آن را خواند:>> امیلی عزیز، عصر امروز به خانه ی تو می آیم تا تو را ملاقات كنم. "با عشق، خدا"امیلی همان طور كه با دستهای لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فكر كرد كه چرا خدا می خواهد او را ملاقات كند؟ او كه آدم مهمی نبود. در همین فكر ها بود كه ناگهان كابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: «من، كه چیزی برای پذیرایی ندارمپس نگاهی به كیف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یك قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر كند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید كه از سرما می لرزیدند.مرد فقیر به امیلی گفت: "خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امكان دارد به ما كمكی كنید؟"امیلی جواب داد: "متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام"مرد گفت: «بسیار خوب خانم، متشكرم» و بعد دستش را روی شانه های همسرش گذاشت و به حركت ادامه دادند.همانطور كه مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس كرد. به سرعت دنبال آنها دوید: " آقا، خانم، خواهش می كنم صبر كنید"وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد كتش را در آورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشكر كرد و برایش دعا كرد.وقتی امیلی به خانه رسید، یك لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همانطور كه در را باز می كرد، پاكت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز كرد:امیلی عزیز، از پذیرایی خوب و كت زیبایت متشكرم ،
 

سفیدبرفی.

عضو جدید
راز خطوط روی بدن گوره خرها

راز خطوط روی بدن گوره خرها

زمانی که پای مد در میان باشد لباس هیچ حیوانی چون گورخر منحصر به فرد نیست راه های نقش بسته بربدن هر گوره خر ماننداثرانگشت کاملا منحصربه همان گورخر هست و هیچ نمونه مشابهی ندارد.
ازآن جالبتراینکه بطور کلی3گونه گورخر در تمام جهان وجود دارد که الگوی کلی خطهای بدن هریک ازانهابا گونه ی دیگرمتفاوت است.اما چراگورخرهاخط دارند:que:
دانشمندان هنوزنتوانستند به این پرسش پاسخ دهنداما برخی معتقدندخطوط موجود بر تن گورخرها به نوعی به استتار آنهادرمقابل شکارچی کمک میکنند.وجود این خطوط موجب میشودحیوانات شکارچی نتوانند یک حیوان منفرداز گله ای درحال حرکت متمایزکندهمچنین این خطوط مانع از حمله حشرات میشود که حیوانات را تنهاازراه دیدن سطوح وسیعی یک رنگ تشخیص دهند همچنین تفاوت خطوط نقش بسته بر بدن هر گورخرنسبت به گورخرهای دیگر به انها در شناسایی هم کمک میکنند.
 

قنبری پور

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]هيچوقت به يك زن دروغ نگوئيد[/FONT]!***

[FONT=&quot]مردي باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:"عزيزم ازمن خواسته شده كه با رئيس و چند تا از دوستانش براي ماهيگيري به كانادا برويم[/FONT]"
[FONT=&quot]ما به مدت يك هفته آنجا خواهيم بود.اين فرصت خوبي است تا ارتقاي شغلي كه منتظرش بودم بگيرم بنابراين لطفا لباس هاي كافي براي يك هفته برايم بردار و وسايل ماهيگيري مرا هم آماده كن[/FONT]
[FONT=&quot]ما از اداره حركت خواهيم كرد و من سر راه وسايلم را از خانه برخواهم داشت ، راستي اون لباس هاي راحتي ابريشمي آبي رنگم را هم بردار[/FONT] !...
[FONT=&quot]زن با خودش فكر كرد كه اين مساله يك كمي غيرطبيعي است اما بخاطر اين كه نشان دهد همسر خوبي است دقيقا كارهايي را كه همسرش خواسته بود انجام داد[/FONT].
[FONT=&quot]هفته بعد مرد به خانه آمد ، يك كمي خسته به نظر مي رسيد اما ظاهرش خوب ومرتب بود.همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسيد كه آيا او ماهي گرفته است يا نه ؟[/FONT]
[FONT=&quot]مرد گفت :"بله تعداد زيادي ماهي قزل آلا،چند تايي ماهي فلس آبي و چند تا هم اره ماهي گرفتيم . اما چرا اون لباس راحتي هايي كه گفته بودم برايم نگذاشتي ؟[/FONT]"
[FONT=&quot]جواب زن خيلي جالب بود[/FONT].
[FONT=&quot]زن جواب داد : لباس هاي راحتي رو توي جعبه وسايل ماهيگيريت گذاشته بودم ؟!؟!؟[/FONT]!
 

سفیدبرفی.

عضو جدید
دزداتومبیل
غروب یک روز بارانی زنگ تلفن به صدا در امد.زن گوشی رابرداشت.ان طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز شدید سارای کوچکش را به او داد.
زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید،ماشین را روشن کرد و به نزدیکی داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد.وقتی از داروخانه بیرون امد،متوجه شد بخاطر عجله ای که داشتهکلید را داخل ماشین جاگذاشته است.
زن پریشان با تلفن همراهش باخانه تماس گرفت.
پرستار به او گفت که حال سارا هر لحظه بدتر میشود.
اوجریان کلید اتومبیل را برای پرستارگفت. پرستار به او گفت که سعی کند با سنجاق سر در اتومبیل را باز کند.
زن سریع سنجاق سرش را باز کرد،نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت:ولی منکه بلد نیستم از این استفاده کنم.
هواداشت تاریک میشد و باران شدت گرفته بود.زن با وجود ناامیدی گفت خدایا کمکم کن!
در همین لحضه مردی ژولیده بالباسهای کهنه به سویش امد.زن با دیدن قیافه مرد ترسید و با خودش گفت:
خدای بزرگ، من از تو کمک خواستم انوقت ای مرد؟!
زبان زن ازترس بند امده بود،مردبه او نزدیک شد وگفت:خانم،مشکلی پیش امده؟
زن جواب داد:بله،دخترم خیلی مریض است و من باید هرچه سریع تر به خانه برسم ولی کلید را داخل ماشین جاگذاشته ام و نمیتوانم درش را باز کنم.
مرد از او پرسید که سنجاق سر همراه دارد؟و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز کرد!زن چندبار باصدای بلند گفت:خدایامتشکرم!
سپس رو به مرد کرد و گفت:اقا متشکرم،شما مرد شریفی هستید.
مرد سرش را برگرداند و گفت:نه خانم،من مرد شریفی نیستم. من یک دزد اتومبیل بودم و همین امروز از زندان ازاد شده ام!
 

احسان اسدی

عضو جدید
از دیوانه ای پرسیدند: پدرو مادرت را بیشتر دوست داری یاخدارا؟
دیوانه گفت: عشقم را...!
گفتند: عشقت کیست؟
گفت:عشقی ندارم.
خندیدند وگفتند: برای عشقت حاضری چه کنی؟
گفت: مانند عاقلان و سالمان نمیشوم! نامردی نمیکنم، دوستش خواهم داشت ، تنهایش نمیگذارم ، میپرستمش، بیوفایی نمیکنم، با او مهربان خواهم بود.
گفتند: اگر تنهایت گذاشت؟ اگر دوستت نداشت؟ اگر نامردی کرد؟ اگر بیوفا بود چه؟
گفت: اگر اینگونه نبود که من دیوانه نمیشدم...
 

قنبری پور

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]گفته میشه « بیل گیتس » ، رئیس « مایکروسافت » ، در یک سخنرانی در یکی از دبیرستان‌ های آمریکا ، خطاب به دانش ‌آموزان گفت : در دبیرستان خیلی چیزها را به دانش ‌آموزان نمی ‌آموزند . او هفت اصل مهم را که دانش ‌آموزان در دبیرستان فرا نمی ‌گیرند ، بیان كرد[/FONT][FONT=&quot] .

[/FONT]
[FONT=&quot]این اصول به شرح ذیل است[/FONT][FONT=&quot] :

[/FONT]
[FONT=&quot]اصل اول : در زندگی ، همه چیز عادلانه نیست ، بهتر است با این حقیقت کنار بیایید[/FONT][FONT=&quot] ....
.
[/FONT]
[FONT=&quot]اصل دوم : دنیا برای عزت نفس شما اهمیتی قایل نیست . در این دنیا از شما انتظار می ‌رود که قبل از آن ‌که نسبت به خودتان احساس خوبی داشته باشید ، کار مثبتی انجام دهید[/FONT][FONT=&quot] .
.
[/FONT]
[FONT=&quot]اصل سوم : پس از فارغ ‌التحصیل شدن از دبیرستان و استخدام ، کسی به شما رقم فوق ‌العاده زیادی پرداخت نخواهد کرد . به همین ترتیب قبل از آن ‌که بتوانید به مقام معاون ارشد ، با خودرو مجهز و تلفن همراه برسید ، باید برای مقام و مزایایش زحمت بکشید[/FONT][FONT=&quot] .
.
[/FONT]
[FONT=&quot]اصل چهارم : اگر فکر می ‌کنید ، آموزگارتان سختگیر است ، سخت در اشتباه هستید . پس از استخدام شدن متوجه خواهید شد که رئیس شما خیلی سختگیر تر از آموزگارتان است ، چون امنیت شغلی آموزگارتان را ندارد[/FONT][FONT=&quot] .
.
[/FONT]
[FONT=&quot]اصل پنجم : آشپزی در رستوران ‌ها با غرور و شأن شما تضاد ندارد . پدر بزرگ ‌های ما برای این کار اصطلاح دیگری داشتند ، از نظر آن ها این کار « یک فرصت » بود[/FONT][FONT=&quot] .
.
[/FONT]
[FONT=&quot]اصل ششم : اگر در کارتان موفق نیستید ، والدین خود را ملامت نکنید ، از نالیدن دست بکشید و از اشتباهات خود درس بگیرید[/FONT][FONT=&quot] .
[/FONT]
[FONT=&quot]اصل هفتم : قبل از آن که شما متولد بشوید ، والدین شما هم جوانان پرشوری بودند و به قدری که اکنون به نظر شما می‌ رسد ، ملال ‌آور نبودند[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مادر خسته از خر يد برگشت و به زحمت ، زنب ي ل سنگ ين را داخل خانه كش يد . پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و م يخواست كار بدی را كه تامی كوچولو انجام داده ، به مادرش بگو ي د . مامان ، مامان ! وقتی من داشتم تو حياط بازی ميكردم و بابا » : قتی مادرش را د يد به او گفت داشت با تلفن صحبت م ی كرد تام ی با يه ماژ يك روی ديوار اطاقی را كه شما تازه رنگش كرده و رفت به اطاق « ؟ حالا تام ی كجاست » : مادر آهی كش يد و فري اد زد « ! ايد ، خط خط ی كرد تامی كوچولو. » : تامی از ترس ز ير تخت خوابش قا يم شده بود ، وقت ی مادر او را پيدا كرد ، سر او داد كش يد و بعد تمام ماژ يكهايش را شكست و ر يخت توی سطل آشغال . تام ی « تو پسر خ يلی بد ی هست ی از غصه گر يه كرد . ده دق يقه بعد وقت ی مادر وارد اطاق پذ يرايی شد ، قلبش گرفت و اشك از چشمانش سرازير شد .تامی روی ديوار با ماژيك قرمز يك قلب بزرگ كشيده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم! مادر درحال يكه اشك م يريخت به آشپزخانه برگشت و يك تابلو ی خال ی با خود آورد و آن را دور قلب آو ي زان كرد . بعد از آن ، مادر هرروز به آن اطاق م ی رفت و با مهربان ی به تابلو نگاه ميكرد!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چند سال پيش در يک روز گرم تابستان پسر کوچکي با عجله لباسهايش را درآورد و خنده کنان داخل درياچه شيرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش ميکرد و از شادي کودکش لذت ميبرد .مادر ناگهان تمساحي را ديد که به سوي فرزندش شنا ميکند .مادر وحشت زده به سمت درياچه دويد و با فرياد پسرش را صدا زد . پسر سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود .... تمساح با يک چرخش پاهاي کودک را گرفت تا زير آب بکشد. مادر از راه رسيد و از روي اسکله بازوي پسرش را گرفت.تمساح پسر را با قدرت ميکشيد ولي عشق مادر به کودکش آنقدر زياد بود که نميگذاش ت او بچه را رها کند . کشاورزي که در حال عبور از آن حوالي بود, صداي فرياد مادر را شنيد , به طرف آنها دويد و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سريع به بيمارستان رساندند . دو ماه گذشت تا پسر بهبودي مناسب بيابد . پاهايش با آرواره هاي تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهايش جاي زخم ناخنهاي مادرش مانده بود. خبرنگاري که با کودک مصاحبه ميکرد از و خواست تا جا ي زخمهايش را به او نشان دهد . پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتي زخم ها را نشان داد , سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت: اين زخم ها را دوست دارم, اينها خراش هاي عشق مادرم هستند ....
 

قنبری پور

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]https://www.facebook.com/photo.php?fbid=504249423016188&set=a.223312267776573.50894.100002934046995&type=1[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]خوندنش حوصله میخواد . . . میخوام چند تا سلامتی بگم خیلی غمگینه. . . سلامتی پسری که یه روز عاشق شد. . . سلامتی دختری که یه روزعاشق شد. . . سلامتی پسر[/FONT][FONT=&quot]...[/FONT][FONT=&quot]ی که اندازه یه نگاه هم به عشقش خیانت نکرد. . . سلامتی دختری که هیچی کم نذاشت. . . سلامتی عشق پاکشون. . . سلامتی اون همه خاطره ها و شیطنت هاو دیووونه بازی های زیر بارون قرار گذاشتن ها خیس شدن ها از سرما به خود لرزیدن ها. . . سلامتی دوستی که زیراب پسرو به دروغ زد. . . سلامتی دختری که حرف دوست مثل خواهرش رو باور کرد. . . سلامتی دختری که بی خبر خطش خاموش شد. . . سلامتی اون قسم ها اون دوست دارمهایی که هیچوقت تحویل داده نشد. . . سلامتی پسری که هر چی قسم خورد خواهش کرد اثری نداشت. . . سلامتی دختری که با چشم خیس به پسر گفت ازت بدم میاد. . . سلامتی پسری که رفت خدمت تا زود برگرده و دلشو بدست بیاره بره خواستگاری. . . سلامتی 21 ماه پست دادن ها و لحظه شماری ها دور بودن ها. . . سلامتی روزی که پسر دعوت شدبه جشن عقد عشقش. . . سلامتی اون شب. . . سلامتی اون دوستایی که بخاطر حال پسر بغض داشتن اما پسر خندیدتا جشن خراب نشه[/FONT][FONT=&quot]. . . [/FONT][FONT=&quot]سلامتی اون خنده ی زوری[/FONT][FONT=&quot]. . . [/FONT][FONT=&quot]سلامتی عروسی که ماه شده بود. . . سلامتی عاقدی که اومد. . . سلامتی شناسنامه ها. . . سلامتی بغض پسر[/FONT][FONT=&quot]. . . [/FONT][FONT=&quot]سلامتی بار اول. . . سلامتی بغض پسر[/FONT][FONT=&quot]. . . [/FONT][FONT=&quot]سلامتی بار دوم. . . سلامتی بغض پسر[/FONT][FONT=&quot]. . . [/FONT][FONT=&quot]سلامتی بارآخر. . . سلامتی پلاک زنجیری که پسر واسه زیر لفظی روز عقدش گرفت تو جیبش موند. . . سلامتی زیر لفظی که یکی دیگه داد. . . سلامتی پسری که هنوز امید داشت که به عشقش میرسه. . . سلامتی اجازه بزرگترها. . . سلامتی بله. . . سلامتی بغض پسر. . .سلامتی چشم خیس دوستان. . . سلامتی اون حلقه که جایگزین حلقه پسر شد. . . سلامتی ماشین عروس. . . سلامتی سستی زانو. . .سلامتی سیاهی چشم. . . سلامتی اون شب. . . سلامتی پاکت سیگار و نخهایی که با نخ قبلی روشن شد. . . سلامتی فرداش. . . سلامتی مهمونی که دختر گرفت. . . سلامتی دوستایی که جمع شدن. . . سلامتی شب و روزایی که سخت گذشت. . . سلامتی دوستی که به دختر گفت اون حرفو به دروغ گفت از رو حسادت. . . سلامتی دختری که با تمام وجود گریه کرد. . . سلامتی تیغی که تیز بود. . .سلامتی رگ دست. . . سلامتی دختری که خودکشی کرد. . . سلامتی لحظه ای که به پسر خبر دادن . . . سلامتی ملاقات تو بیمارستان. . . سلامتی اون 5 و 6 دقیقه ی تنها با دختر. . . سلامتی اون چشمای نیمه باز خیس. . . سلامتی شرم دختر. . .سلامتی صبر پسر. . . سلامتی قسمهایی که پسر به دختر داد تا فراموش کنه که زندگیش خراب نشه. . . سلامتی قسم جون پسر. . . سلامتی قبول کردن دختر. . . سلامتی لحظه خداحافظی. . . سلامتی چشمای خیس. . .سلامتی یه عمر تنهایی. . . سلامتی حرفایی که نمیشد گفت ولی یه متن شد. . . سلامتی خنده هایی کودکی که توی راه بود. . . سلامتی دختری که مادر شد. . . سلامتی پسری که حسرت پدر بودن تا ابد به دلش موند. . . سلامتی هق هق هایی که پست شد تا دلی آروم شه. . . سلامتی امشب. . . سلامتی همه ی عاشقایی که هر گز به عشقشون نرسیدن واز دور نگران یکی یه دونه شون بودن و با بغض با سکوتشون گفتن آهای غریبه این که دستش توی دستای تویه همه دنیای منه خیلی مراقبش باش[/FONT][FONT=&quot]. . .[/FONT]
 

سفیدبرفی.

عضو جدید
دزد نمک نشناس
شبی در فرودگاه،زنی منتظرپرواز بودو هنوز چندین ساعت به پروازش مانده بود.او برای گذراندن وقت به کتابفروشی فرودگاه رفت و کتابی گرفت وسپس،پاکتی کلوچه خرید و در گوشه ای از فرودگاه نشست.
او غرق مطالعه کتاب بود که متوجه مردکنار دستی اش شدکه بی هیچ شرم و حیایی،یکی دوتا از کلوچه های پاکت رابرداشت و شروع به خوردن کرد.
زن برای جلوگیری ازبروز ناراحتی،مسئله رانادیده گرفت. زن به مطالعه کتاب و خوردن هرازگاهی کلوچه ادامه دادوبه ساعتش نگاه کرد.
درهمین حال دزدبی چشم و روی کلوچه،پاکت او راخالی کرد.زن باگذشت لحضه به لحضه،پیش ازپیش خشمگین میشد.او پیش خود اندیشید:اگر من ادم خوبی نبودم،بی هیچ شک و تردیدی چشمش را کبود کرده بودم!
باهر کلوچه ای که زن از داخل پاکت برمیداشت،مرد نیز بمیداشت.وقتی که فقط یک کلوچه داخل پاکت مانده بود،زن متحیر ماند که چه کند.مرد در حالی که تبسمی عصبی بر چهره اش نقش بسته بود،اخرین کلوچه را از پاکت برداشت وانرا نصف کرد.
مرد در حالی که نصف کلوچه را به طرف زن دراز میکرد،نصف دیگر را در دهانش گذاشت و خورد.زن نصف کلوچه را از دست او قاپید و پیش خود اندیشید:اوه،این مرد نه تنها دیوانه است،بلکه بی ادب هم تشریف دارد.عجب،حتی یک تشکر خشک و خالی هم نکرد!!
زن در طول عمرش بخاطر نداشت که تا این حد ازرده خاطر شده باشد،به خاطر همین وقتی که پرواز او را اعلام کردند،از ته دل نفس راحتی کشید.
سپس وسایلش را جمع کرد و بدون اینکه حتی نیم نگاهی به دزد نمک نشناس بیفکند،راه خود را گرفت و رفت.
زن سوار هواپیما شدو در صندلی خود جاگرفت.سپس دنبال کتابش گشت تا چند صفحه ی باقیمانده را نیز به اتمام برساند.
دستش را در کیفش برد،از تعجب کم مانده بود در جای خود میخکوب شود.پاکت کلوچه اش در مقابل چشمانش بود!زن با یاس و ناامیدی،نالان به خود گفت:پس پاکت کلوچه،مال ان مرد بوده و این من بودم که از کلوچه های او میخوردم!!دیگر برای عذرخواهی خیلی دیر شده بود.حزن و اندوه سرتاپای وجود زن را فراگرفت و فهمید که بی ادب،نمک نشناس و دزد،خوده او بوده است!:confused:
 

safoora

عضو جدید
دختر کوچک و آقای دکتر...

دختر کوچک و آقای دکتر...

[h=2][/h][h=2]
در مطب دکتر به شدت به صدا درامد . دکتر گفت:در را شکستی !بیا تو در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ایکه خیلی پریشان بود ،به طرف دکتر دوید : آقای دکتر ! مادرم !و در حالی که نفس نفس میزدادامه داد : التماس میکنم با من بیایید !مادرم خیلی مریض است . دکترگفت : باید مادرت را اینجا بیاوری ، منبرای ویزیت به خانه کسی نمیروم. دختر گفت : ولی دکتر ، من نمیتوانم.اگر شما نیایید او میمیرد ! و اشک از چشمانش سرازیرشد . دل دکتربه رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود .دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد ،جایی که مادر بیمارش دررختخواب افتاده بود . دکتر شروع کرد به معاینهو توانست با آمپولو قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد .او تمام شب را بر بالینزن ماند ، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد .زن به سختیچشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاریکه کرده بود تشکر کرد .دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی .اگر او نبود حتما میمردی !مادر با تعجب گفت :ولی دکتر ، دختر من سه سال است که از دنیا رفته !و به عکس بالای تختش اشاره کرد .پاهای دکتر از دیدن عکس رویدیوار سست شد . این همان دختر بود !یک فرشته کوچک و زیبا ….. !​
[/h]
 

safoora

عضو جدید
یک کارگر معمولی...

یک کارگر معمولی...

هیچ وقت عادت نداشته ام و ندارم موقعی که ۲ نفر با هم گپ می زنند،گوش بایستم، ولی یک شب که دیروقت به خانه آمدم و داشتم از حیاطرد می شدم، به طور اتفاقی صدای گفت و گوی همسرم و کوچک ترینپسرم را شنیدم.

پسرم کف آشپزخانه نشسته بود و همسرم داشت با او صحبت می
کرد. من آرام ایستادم و از پشت پرده به حرف های آنها گوش دادم.

ظاهراً چند تا از بچه ها در مورد شغل پدرشان لاف زده و گفته بودند که
آنها از مدیران اجرایی بزرگ هستند و بعد از باب من پرسیده بودند کهپدرت چه کاره است،

باب درحالی که سعی کرده بود نگاهش به نگاه آنها نیفتد،
زیر لب گفته بود:

«پدرم فقط یک کارگر معمولی است.»

همسر خوب من منتظر مانده بود تا آنها بروند و بعد درحالی که گونه
خیس پسرش را می بوسید، گفت:

«پسرم، حرفی هست که باید به تو بزنم.

تو گفتی که پدرت یک کارگر معمولی است و درست هم گفتی
، ولی شک دارم که واقعاً بدانی کارگر معمولی چه جور کسی است،برای همین برایت توضیح می دهم.

در همه صنایع سنگینی که هر روز در این کشور به راه می افتند....

در همه مغازه ها، در کامیون هایی که بارهای ما را این طرف و آن طرف
می برند..........

هر جا که می بینی خانه ای ساخته می شود.........

هر جا که خطوط برق را می بینی و خانه های روشن و گرم،

یادت نرود که کارگرها و متخحصصین معمولی این کارهای بزرگ را انجام
می دهند!درست است که مدیران میزهای قشنگ دارند و در تمام طولروز، پاکیزه هستند.

این درست است که آنها پروژه های عظیم را طراحی می کنند.....ولی
برای آن که رؤیاهای آنها جامه حقیقت به خود بپوشند.........
پسرم فراموش نکن که باید کارگرهای معمولی و متخصصین دست به
کار شوند! اگر همه رؤسا، کارشان را ترک کنند و برای یک سال برنگردند،چرخ های کارخانه ها همچنان می گردد، اما اگر کسانی مثل پدر تو سرکارش نروند، کارخانه ها از کار می افتند. این قدرت زحمتکشان است.کارگرهای معمولی هستند که کارهای بزرگ را انجام می دهند.»

من بغضی را که در گلو داشتم، فرو بردم، سرفه ای کردم و وارد اتاق
شدم. چشم های پسر من از شادی برق می زدند.

او با دیدن من از جا پرید و بغلم کرد و گفت:

«پدر! به این که پسر تو هستم، افتخار می کنم، چون تو یکی از آن آدم
های مخصوصی هستی که کارهای بزرگ را انجام می دهند».
 

safoora

عضو جدید
دختر و درخت...

دختر و درخت...

سلام این یکی یکم طولانیه اما من از خوندنش خیلی لذت بردم امیدوارم شماهم خوشتون بیاد:gol::gol::gol::gol:
دختر هیچ خواستگاری نداشت. او هر روز از پنچره چشمبه راه کسی بود.

روزها یکی یکی می آمدند، اما کسی با آنها نبود.

روزها هفته می شدند و دسته جمعی می آمدند اما کسیهمراهشان نمی آمد.



روزها با دوستان و با بستگانشان، با قوم و با قبیله هایشان ماه و سالمی شدند و می آمدند

اما کسی را با خود نمی آوردند.

دختران دیگر اما غمزه، دختران دیگر خنده های پوشیده، دختراننازو دلشوره،

دختران حلقه، دختران آیینه و شمعدان دختران رقصان،دخترانپای کوبان،

دختران زنان شدند و زنان مادران
و مادران اندوه گزاران.
دختر اما باز، هیچ خواستگاری نداشت و همچنان از پنچره تماشامی کرد. سر انجام اما دختر روزی خواستگارش را شناخت.خواستگارش همان درخت بود که روزها و ماهها و سالها رو به روی خانهدختر، خاطر خواه ایستاده بود.
خواستگار دختر درخت بود.
درخت گفت: آیا این همه انتظارم را پاسخ می دهی. آیا مرا بههمسری می پذیری؟
دختر می خواست بگوید که با اجازه بزرگترها ... اما هرچه چشمگردانید، بزرگتر از آسمان ندید.
آسمان لبخندی زد که خورشید شد و
دختر گفت: آری و درخت هزار سکه برگ طلایی به پای دختر ریخت.دختر مهریه اش را به عابران بخشید .
دختر گفت: من اما جهیزیه ای ندارم که با خود بیاورم.
درخت گفت: تو دو چشم تماشا داری که همین بس است .
درخت گفت: می دانی بانو ! من سواد ندارم .
دختر گفت: هر برگت یک کتاب است می خواهم ورق ورق پیش توخواندن بیاموزم.
دختر گفت: خبر داری که من عاشق رهایی ام. میترسم از مردی کهدست و پایم را بند کند؟
درخت گفت: من دلباخته پرندگی ام. زنی که پرنده نباشد زن نیست.
درخت گفت: چیزی نمی پرسی از خاک و از زادگاهم از خون و ازخویشاوندانم؟
دختر گفت: پرسیدن نمی خواهد پیداست با اصل و با نسبی بلندایتمی گوید که چقدر ریشه داری.
دختر گفت: خلوتم برکه کوچکی ست گرداگردم نکند توآن شوهری کهبرکه ام را بیاشوبی.
درخت گفت: حریمت را به فاصله پاس می دارم ریشه هایمان درهمشاخه هایمان اما جداست.
درخت گفت: نه پدری نه مادری . من کس و کاری ندارم.
دختر گفت: عمری است ولی که روی پای خود ایستاده ای. تو آن مردیکه جز به خودت به هیچ کس تکیه نکردی و این ستودنی است.
درخت سر بر افراشت. سایه اش را بر سر دختر انداخت.
دختر خندید و گفت: سایه ات از سرم کم مباد !

و این گونه دختر به همسری درخت در آمد.
آبستنی اش را گل های باغچه فهمیدند. زیرا ویارش عطر گل تازه دمیدهبود و به هفته ای فرزندشان به دنیا آمد. فرزندشان گنجشکی بود شاد وآوازخوان ، که قلمدوش بابا می نشست. درخت گفت: بیا گنجشگاندیگر را هم به فرزندی بپذیریم.زن خوشحال شد و خانواده شان بزرگ وشاد شلوغ شد.

زن های محله غبطه می خوردند به شوهری که درخت بود.
زنها می گفتند خوشا به حال زنی که شوهرش درخت است.
درخت دست و دلبازست و درخت دروغ نمی گوید.
درخت دشنام نمی دهد. درخت دنبال این و آن راه نمی افتد درخت ...

از آن پس هر روز زنی از محله گم می شد و هر روز زنی از محلهکم می شد.
زنی که در جستجوی جفتش به جنگل رفته بود. و مردان سر بهبیابان گذاشتند.
درخت و دختر و گنجشگانشان اما خوشبخت بودند.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من دانشجوى سال دوم بودم. يک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خنده‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است. سوال اين بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت مي‌کند چيست؟» من آن زن نظافتچى را بارها ديده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا بايد مي‌دانستم؟ من برگه امتحانى را تحويل دادم و سوال آخر را بي‌جواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجويى از استاد سوال کرد آيا سوال آخر هم در بارم‌بندى نمرات محسوب مي‌شود؟ استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدم‌هاى بسيارى ملاقات خواهيد کرد. همه آن‌ها مهم هستند و شايسته توجه و ملاحظه شما مي‌باشند، حتى اگر تنها کارى که مي‌کنيد لبخند زدن و سلام کردن به آن‌ها باشد. من اين درس را هيچگاه فراموش نکرده‌ام.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد . مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند . مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد .پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود... تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد . مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت . تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت او بچه را رها کند. کشاورزی که در ال عبور در آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید ، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت . پسر را سریع به بیمارستان رساندند . دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود. خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخم ها را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد ، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: این زخم ها را دوست دارم ، اینها خراشهای عشق مادرم هستند ...
 

safoora

عضو جدید
سرباز زخمی

سرباز زخمی

دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود.
سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی.
حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد.
وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است.
سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده، سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی....
می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی. پیروزی یعنی همین.:smile:


 

safoora

عضو جدید
قهرمان شدن فقط با یک فن

قهرمان شدن فقط با یک فن

کودکی 10 ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد .

پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند! در طول شش ماه استاد فقط روی بدنسازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد !بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود . استاد به کودک 10 ساله فقط یک فن آموزش داد .و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد. سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد !سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری ، آن کودک یک دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری کشور انتخاب گردد. وقتی مسابقه به پایان رسید در راه بازگشت به منزل کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید:استاد گفت: دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی ، ثانیا تمام امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه راه شناخته شده مقابله با این فن گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستی نداشتی !!!!​
(یاد بگیر که در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده کنی.راز موفقیت در زندگی ، داشتن امکانات نیست، بلکه استفاده از" بی امکانی" به عنوان نقطه قوت است.);)
 

Similar threads

بالا