دختر هیچ خواستگاری نداشت. او هر روز از پنچره چشمبه راه کسی بود.
روزها یکی یکی می آمدند، اما کسی با آنها نبود.
روزها هفته می شدند و دسته جمعی می آمدند اما کسیهمراهشان نمی آمد.
روزها با دوستان و با بستگانشان، با قوم و با قبیله هایشان ماه و سالمی شدند و می آمدند
اما کسی را با خود نمی آوردند.
دختران دیگر اما غمزه، دختران دیگر خنده های پوشیده، دختراننازو دلشوره،
دختران حلقه، دختران آیینه و شمعدان دختران رقصان،دخترانپای کوبان،
دختران زنان شدند و زنان مادران
و مادران اندوه گزاران.
دختر اما باز، هیچ خواستگاری نداشت و همچنان از پنچره تماشامی کرد. سر انجام اما دختر روزی خواستگارش را شناخت.خواستگارش همان درخت بود که روزها و ماهها و سالها رو به روی خانهدختر، خاطر خواه ایستاده بود.
خواستگار دختر درخت بود.
درخت گفت: آیا این همه انتظارم را پاسخ می دهی. آیا مرا بههمسری می پذیری؟
دختر می خواست بگوید که با اجازه بزرگترها ... اما هرچه چشمگردانید، بزرگتر از آسمان ندید.
آسمان لبخندی زد که خورشید شد و
دختر گفت: آری و درخت هزار سکه برگ طلایی به پای دختر ریخت.دختر مهریه اش را به عابران بخشید .
دختر گفت: من اما جهیزیه ای ندارم که با خود بیاورم.
درخت گفت: تو دو چشم تماشا داری که همین بس است .
درخت گفت: می دانی بانو ! من سواد ندارم .
دختر گفت: هر برگت یک کتاب است می خواهم ورق ورق پیش تو
خواندن بیاموزم.
دختر گفت: خبر داری که من عاشق رهایی ام. میترسم از مردی کهدست و پایم را بند کند؟
درخت گفت: من دلباخته پرندگی ام. زنی که پرنده نباشد زن نیست.
درخت گفت: چیزی نمی پرسی از خاک و از زادگاهم از خون و ازخویشاوندانم؟
دختر گفت: پرسیدن نمی خواهد پیداست با اصل و با نسبی بلندایتمی گوید که چقدر ریشه داری.
دختر گفت: خلوتم برکه کوچکی ست گرداگردم نکند توآن شوهری کهبرکه ام را بیاشوبی.
درخت گفت: حریمت را به فاصله پاس می دارم ریشه هایمان درهم
شاخه هایمان اما جداست.
درخت گفت: نه پدری نه مادری . من کس و کاری ندارم.
دختر گفت: عمری است ولی که روی پای خود ایستاده ای. تو آن مردیکه جز به خودت به هیچ کس تکیه نکردی و این ستودنی است.
درخت سر بر افراشت. سایه اش را بر سر دختر انداخت.
دختر خندید و گفت: سایه ات از سرم کم مباد !
و این گونه دختر به همسری درخت در آمد.
آبستنی اش را گل های باغچه فهمیدند. زیرا ویارش عطر گل تازه دمیدهبود و به هفته ای فرزندشان به دنیا آمد. فرزندشان گنجشکی بود شاد وآوازخوان ، که قلمدوش بابا می نشست. درخت گفت: بیا گنجشگاندیگر را هم به فرزندی بپذیریم.زن خوشحال شد و خانواده شان بزرگ و
شاد شلوغ شد.
زن های محله غبطه می خوردند به شوهری که درخت بود.
زنها می گفتند خوشا به حال زنی که شوهرش درخت است.
درخت دست و دلبازست و درخت دروغ نمی گوید.
درخت دشنام نمی دهد. درخت دنبال این و آن راه نمی افتد درخت ...
از آن پس هر روز زنی از محله گم می شد و هر روز زنی از محلهکم می شد.
زنی که در جستجوی جفتش به جنگل رفته بود. و مردان سر بهبیابان گذاشتند.
درخت و دختر و گنجشگانشان اما خوشبخت بودند.