داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

MisyoMasoud

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از بچگی عاشق زندگی بودم

توی خاله بازی ها نقش پدر , نان آور خانواده بودم
هفده سالگی فکر می کردم عقل رسیده
عاشق دختری در ایستگاه اتوبوس شدم
مدرسه اش عوض شد گمش کردم و بعد فراموش
بیست و دو سالگی قدم بلندتر از پدر بود و عقلم کمتر
حس خوبی به دختر همکلاسی دانشگاهی ام داشتم
تا اینکه رابطه اش با استاد لو رفت و من ...
حالا کمی بزرگتر شده ام
به این باور رسیده ام
عشق های ماندنی ارتباط مستقیمی با منطق دارند
تمام دوست داشتن های زیر بیست و پنج سال
باران پاییزی اند ، رگبار شدید اما کوتاه
مدتی است دیگر عاشق هر بی سرپایی نمی شوم
خیلی وقت است وقتی باران می بارد
چترم را با خود می برم



به هر حال بررسی که می کنم


می بینم تنها کسی که به من نخ داد، قرقره بود...
 

ros.

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اوخیییییییی چه مظلوم....حالا مطمینی قرقره بهت نخ داده؟؟؟؟؟میگم یه کم فک کن شاید اونم نخ نداده باشه ها ههههههه
 

t3teknik

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

t3teknik

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=hammihan_font]زندگی چیست؟اگر خنده است چرا گریه میكنیم ؟ اگر گریه است چرا خنده میكنیم ؟ اگر مر گ است چرا زندگی می كنیم ؟ اگر زندگی است چرا می میریم ؟ اگه عشق است چرا به آن نمی رسیم ؟ اگه عشق نیست چرا عاشقیم حق و باطل اگر در صحنه حق و باطل نیستی، اگر شاهد عصر خودت و شهید حق بر باطل نیستی، هر جا كه میخواهی باش. چه به شراب نشسته و چه به نماز ایستاده. هر دو یكیست قضاوت ای خدای بزرگ به من کمک کن تا وقتی می خواهم درباره ی راه رفتن کسی قضاوت کنم, کمی با کفش های او راه بروم انسانیت انسان بیش از زندگی است ؛ آنجا که هستی پایان می یابد،او ادامه می یابد [/FONT]
 

t3teknik

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=hammihan_font]نگذاريد زبان شما از افكارتان جلوتر برود.[/FONT]
 

باران 686

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان شیخ صنعان و دختر ترسا

داستان شیخ صنعان و دختر ترسا

شیخ صنعان که جاه و مقام و مرتبه ای در کمالات داشت چند بار در خواب دید که در ولایت روم بتی را سجده می کند و چون بیدار شد به نور یقین دانست که خطر و امتحان بزرگی در پیش است و چاره ای ندارد و باید به سفر روم برود. پس عزم روم نمود و چهارصد شاگرد و مریدش نیز به پیروی او در سفر به ولایت روم همراه او شدند.
زمانی که شیخ به روم رسید ناگهان بنا و عمارت با شکوهی را مشاهده کرد که دختر ترسا و مسیحی در کنار پنجره آن عمارت نشسته بود دختر ترسا آنقدر زیبا بود که آفتاب بر جمال او حسد می ورزید و هر کس عاشق او می شد از شدت اشتیاق و عشق قبل از رسیدن به او جان تسلیم می کرد.

دختر ترسا با دیدن شیخ نقاب پس می زند و شیخ با دیدن چهره بی نقاب دختر تمام وجودش از عشق آتش می گیرد و عشق آن زیبارو تمام هستی و ایمان و مقام و شهرت شیخ صنعان را به غارت می برد.

شاگردان شیخ چون این حالت را دیدند شروع به نصیحت شیخ کردند اما هیچ فایده نداشت زیرا نصیحت در عاشق آشفته دل و درد بی درمان عشق هرگز اثر نمی کند.

و شیخ بی دل و بی قرار در کوی دلدار ساکن می شود و یارانش به دلداری او می پردازند.
یکی از یارانش گفت ای شیخ بزرگ برخیز و غسلی کن و این اندیشه بد را از دل بران و شیخ می گوید امشب صدها بار با خون جگر غسل نموده ام.

مرید دیگری می گوید شیخ بزرگ تسبیحت را کجا افکندی و شیخ پاسخ می دهد تسبیحم را دورافکندم تا زنار بر بندم( زنار کمر بند مخصوص مسیحیان بوده تا از مسلمانان باز شناخته شوند)
و یکی از مریدانش می گوید شیخا بر خیز و دست از این کار عاشقی بردار و نماز بگذار و شیخ در جواب می گوید:صورت آن یار زیبا را نشانم دهید تا رو به محراب صورتش دایما نماز بگذارم.
و هر یک از مریدان به تناسب حال نصیحت در خور نمودند و پاسخ مناسبتری شنیدند و شیخ با این پاسخها نشان داد که عشق او به دختر ترسا بسی کاری است و او قصد کنار نهادن این عشق را ندارد. و ساکن کوی دلدار می شود.
از دیگر سو دختر ترسا با دیدن این وضعیت از خدمتکارانش می خواهد که از حال شیخ جویا بشوند و بپرسند که درد و گرفتاری او از کجاست و اگر او نیازمند مال و منال است به او مال بدهید. اگر بیمار است طبیب برایش خبر کنید و اگر گناهکار است من برایش از حضرت مسیح شفاعت می طلبم اما اگر عاشق است دلدارش را خبر کنید چونکه علاج عشق نه در دست ماست و نه در دست حضرت مسیح زیرا درد عشق را فقط دلدار می داند و فقط او قادر به درمانش است.
اما هر چند آن نگار زیبا رو خود را در ظاهر به بی خبری زده بود اما دلش از جان شیخ آگاه بود و تجاهلش نیز از روی ناز محبوبی بود.

و چنین بود که شیخ نزدیک به یک ماه در کوچه ترسا زاده نشست و حتی با سگان کویش هم نشین شد تا دختر بر بالینش آمد و خودش از حال شیخ جویا شد و شیخ به عشق دختر اقرار نمود و گفت که دلم از دوریت خون است چشمانم چون ابر در بارش است و وجودم از عشق تو بی قرار است.
دختر ترسا از روی ناز و تکبر پاسخ داد که تو پیری و از شدت پیری بی عقل و خرف گشته ای. لباس عشق برازنده تو نیست تو باید در تدارک کافور و کفن باشی.
شیخ پاسخ می دهد هر چه دلت می خواهد بر من بگو اما بدان که عشق پیر و جوان نمی شناسد و عشق بر هر دل بنشیند آن دل را آشفته می سازد.
دختر ترسا می گوید اگر تو در عشقت مردانه ایستاده ای باید چهار شرط را بجا آوری و آن چهار شرط عبارتند از:
بت پرستی کن، قرآن بسوزان،شراب بنوش و ایمانت را کنار بگذار.
شیخ گفت:
شراب می نوشم اما آن سه کار دیگر را نمی توانم . دختر ترسا گفت کسی که هم رنگ یارش نباشد او یار نا صادق است پس اگر تو در عشق به من صادقی باید اسلام را کنار گذاری و دین من را قبول کنی و شیخ قبول کرد
شیخ را به شرابخانه بردند و شیخ از یک سو با نوشیدن شراب و از سوی دیگر از جمال دختر ترسا چنان مست شد که نزدیک بود دستش را در گردن ترسا زاده کند که دختر گفت اکنون اگر قصد داری به من برسی باید به دین من اقرار نمائی و شیخ چنان کرد و شیخ را به دیر ترسایان بردند و شیخ جامه اسلام کنار نهاد و مسیحی گشت و زنار بست و همه آنچه را که می دانست از قرآن و اسلام همه را به کلی فراموش کرد
آنگاه رو به دختر ترسا کرد و گفت : ای دلبر زیبا هر آنچه خواستی انجام دادم . شراب نوشیدم و بت پرستی کردم و بلایی از عشق بر سرم آمد که هیچکس نبیند.از عشق تو بود که همه رازهای سینه ام و گنجینه معرفتم از بین رفت و اکنون چون کودکان نو آموز مکتب شده ام و انگار تازه الفباء می آموزم و ابجد می خوانم.
و اکنون من وصل تو را می خواهم و این همه کار را به امید وصل تو و رسیدن به تو انجام داده ام
دگر بار دختر ترسا گفت که کابین و مهریه من بسیار سنگین است و من سیم و زر زیاد می طلبم و تو بی چیزی بهتر است از عشق من درگذری.
شیخ گفت اینهمه مرا دردسر نده و بهانه تراشی نکن نمی بینی که به خاطر تو دین و ایمان و دوستانم را از دست داده ام آیا این چنین رفتاری با من درست است؟
ترسا زاده که او را مرد کار و جدی یافت گفت پس به جای مهریه من باید یکسال خوکبانی و خوک چرانی کنی تا آنگاه به من برسی. شیخ یک سال تمام خوک چرانی کرد.
یاران شیخ با دیدن حال و روز شیخ او را ترک نموده و به جانب کعبه روان شدند در کعبه یکی از شاگردان شیخ که با او نبود از شاگردان دیگر حال شیخ را پرسیدند و شاگردان همه ماجرا را تعریف نمودند. آن شاگرد کعبه نشین ناراحت گشت و گفت اگر شما با شیخ خود همرنگ بودید باید هر چه او می کرد پیروی می کردید و با او زنار می بستید و مسیحی می شدید. پس شرم بر شما که شیخ خود را رها نموده اید.شاگردان پاسخ دادند که ما خواستیم تا با شیخ همراه و همگام شویم اما او قبول نکرد و به ما گفت دنبال کار خویش رویم.
آن مرید کعبه نشین گفت گرچه از در شیخ باز گشته اید اما از در حق نباید برید و باز گشت.
شاگردان به اشاره آن مرید خاص چهل شبانه روز به تضرع و دعا و چله نشینی پرداختند تا دوباره شیخ خود را بازیابند.سر انجام پس از چهل شبانه روز زاری و التماس ، آن مرید خاص در حالت رویاء و شهود حضرت مصطفی(ص) را دید و به دامنش در افتاد که ای رهنمای عالمیان به خاطر خدا شیخ ما را از گمراهی نجات بخش. حضرت پیامبر پاسخش می دهد که به خاطر همت عالی تو که برای رهایی شیخ به خداوند توسل جستی شیخ را رها نمودم. گرفتاری شیخ از آن جهت بود که از دیر باز غباری در وجود شیخ بود که او را گرفتار نموده بود و من شفاعتش کردم تا توبه نمود و آن غبار از میان رفت و او توبه کرد و از گناه پاک گردید.

آن مرید خاص با شنیدن مژده رهایی شیخ توسط حضرت مصطفی از شادی مدهوش گشت و به همه مریدان دیگر مژده داد و همگی عازم محلی شدند که شیخ در آنجا خوکبانی می کرد. شیخ با دیدن یاران از خجالت جامه درید اما یاران به دلداری او برخاسته و گفتند امروز روز شکر و سپاس است و نه غم و پشیمانی. و شیخ دوباره غسلی کرد و از نو مسلمان گشت و همگی عازم کعبه گشتند.
از آنسو دختر ترسا در خواب دید که آفتاب با او در سخن آمد و گفت در پی شیخ روان شو و دین او پذیر و تو که او را پلید نموده بودی به دست او پاک شو.
دختر ترسا چون از خواب برخاست جانش را پر درد یافت و احساس عجیبی پیدا کرد. چاره ای نبود جز اینکه در پی شیخ روان گردد.
او در حالیکه به دنبال شیخ سر از پا نمی شناخت با خداوند راز و نیاز می کرد و می گفت:
خداوندا مرد راهت را من راه زدم و از راه بردم اما تو مرا از راه مبر که من نادان و غافل بودم. خداوندا دریای خشم و قهرت را فرو نشان چرا که من ندانستم و خطا کردم.
از درون به شیخ الهام شد که دختر ترسا از دینش برون شده و به راه باز آمده است و این زمان به دستگیری نیاز دارد. شیخ دوباره چون باد به سرعت به عقب و در پی دختر روان شد. مریدان دوباره دچار نگرانی شدند و بیم از آن یافتند که شیخ باز دین و ایمانش را از دست بدهد.

شیخ در پاسخ مریدان ، حال دختر را با آنان بگفت و هر که شنید از حال رفت. شیخ با یاران به عقب برگشتند تا به آن دختر دلنواز رسیدند. دختر چنان پریشان گشته بود که انگار مرده ای بر روی زمین بود. دختر با دیدن شیخ خود مدهوش گشت و از حال رفت و شیخ با اشک چشم بر صورتش آب افشاند . زمانیکه دختر به هوش آمد گفت از شرمساری تو جانم آتش گرفته است و بیش از این توان در بیراهه رفتن را ندارم . من را توبه ده و آئین اسلام را بر من عرضه نما.
دختر چنان ذوق ایمان در دلش جاری گشت که توان ماندن در این جهان را از دست داد و با شیخ الوداع نمود و جان تسلیم کرد.
 

MisyoMasoud

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ما به اين دليل دوست داريم آدمها را تغيير دهيم که دوستشان داريم. اما گاهي‌اوقات، انگيزه‌هاي ما خالص نيستند. گاهي وقت‌ها از روي خجالت دوست داريم که عزيزانمان را تغيير دهيم.
يک دليل ديگر براي ميل ما به تغيير آدمها اين است که دچار بيماري مقايسه کردن هستيم.
اين ميل به مقايسه کردن، مايه بدبختي‌ بسياري از زندگي‌ها است.
خيلي وقت‌ها، کسي که دوست داريم را با کسي مقايسه مي‌کنيم که اصلاً وجود ندارد.
وقتي با کسي در رابطه هستيم ديگر وقت درست کردن او تمام شده است. بايد بتوانيم او را همانطور که هست تحسين کنيم. از پشت ميز قضاوت بيرون بياييم و حس نقاشي را پيدا کنيم که مي‌خواهد تصويري زيبا را نقاشي کند. يک هنرمند همه چيز را همانطور که هست قبول مي‌کند.
وقتي او را بپذيريم و تحسينش کنيم، يک معجزه اتفاق مي‌افتد: فرد مقابل ياد مي‌گيرد خود را بپذيرد و درنتيجه تغييرها خودش شروع مي‌شود.
اگر مي‌خواهيم يک زندگي شاد و آرام داشته باشيم، بايد دست از اصلاح کردن ديگران برداريم و شروع به تحسين کردنشان کنيم.
اينکه بايد از اصلاح کردن ديگران دست برداريم دو دليل دارد: اول اينکه نمي توانيم.
دوم اينکه آدمها مثل خانه‌هاي قديمي مي‌مانند. اگر يک جاي آنها درست شود، يک چيز ديگر در آنها خراب مي‌شود.
يادمان باشد، هيچوقت نمي‌توانيم کسي را درست کنيم چون اصلاح کردن ديگران يک کار دروني است. هيچوقت از بيرون نمي‌توان به آنها اجبار کرد.
بايد ديگران را تحسين و راهنمايي کنيم. بايد به آنها آموزش دهيم. اما نبايد اجبار کنيم.
تنها کاري که بايد بکنيم اين است که ديگران را دوست داشته باشيم و به آنها براي اصلاح خودشان فضا بدهيم…

 

saba27

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
روزي روزگاري تاجر ثروتمندي بود که 4 زن داشت . زن چهارم را از همه بيشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قيمت و غذاهاي خوشمزه پذيرايي مي کرد.. بسيار مراقبش بود و تنها بهترين چيزها را به او مي داد.
[FONT=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]زن سومش را هم خيلي دوست داشت و به او افتخار ميکرد . پيش دوستهايش اورا براي جلوه گري مي برد گرچه واهمه شديدي داشت که روزي او با مردي ديگر برود و تنهايش بگذارد [/FONT]
[FONT=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]واقعيت اين است که او زن دومش را هم بسيار دوست مي داشت . او زني بسيار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد در هر مشکلي به او پناه مي برد و او نيز به تاجر کمک مي کرد تا گره کارش را بگشايد و از مخمصه بيرون بيايد.[/FONT]
[FONT=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]اما زن اول مرد ، زني بسيار وفادار و توانا که در حقيقت عامل اصلي ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگي بود ، اصلا مورد توجه مرد نبود . با اينکه از صميم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه اي که تمام کارهايش با او بود حس مي کرد و تقريبا هيچ توجهي به او نداشت.[/FONT]
[FONT=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]روزي مرد احساس مريضي کرد و قبل از آنکه دير شود فهميد که به زودي خواهد مرد. به دارايي زياد و زندگي مرفه خود انديشيد و با خود گفت :[/FONT]
[FONT=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]" من اکنون 4 زن دارم ، اما اگر بميرم ديگر هيچ کسي را نخواهم داشت ، چه تنها و بيچاره خواهم شد !"[/FONT]
[FONT=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]بنابرين تصميم گرفت با زنانش حرف بزند و براي تنهاييش فکري بکند . اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت :[/FONT]
[FONT=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]" من تورا از همه بيشتر دوست دارم و از همه بيشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتي ها را برايت فراهم آورده ام ، حالا در برابر اين همه محبت من آيا در مرگ با من همراه مي شوي تا تنها نمانم؟"[/FONT]
[FONT=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]زن به سرعت گفت :" هرگز" همين يک کلمه و مرد را رها کرد.[/FONT]
[FONT=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]ناچاربا قلبي که به شدت شکسته بود نزد زن سوم رفت و گفت :[/FONT]
[FONT=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]" من در زندگي ترا بسيار دوست داشتم آيا در اين سفر همراه من خواهي آمد؟"[/FONT]
[FONT=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]زن گفت :" البته که نه! زندگي در اينجا بسيار خوب است . تازه من بعد از تو مي خواهم دوباره ازدواج کنم و بيشتر خوش باشم " قلب مرد يخ کرد.[/FONT]
[FONT=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت :[/FONT]
[FONT=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]" تو هميشه به من کمک کرده اي . اين بار هم به کمکت نياز شديدي دارم شايد از هميشه بيشتر ، مي تواني در مرگ همراه من باشي؟"[/FONT]
[FONT=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]زن گفت :" اين بار با دفعات ديگر فرق دارد . من نهايتا مي توانم تا گورستان همراه جسم بي جان تو بيايم اما در مرگ ،...متاسفم!" گويي صاعقه اي به قلب مرد آتش زد[/FONT]
[FONT=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]در همين حين صدايي او را به خود آورد[/FONT]
[FONT=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]" من با تو مي مانم ، هرجا که بروي" تاجر نگاهش کرد ، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوء تغذيه بيمارش کرده باشد .غم سراسر وجودش را تيره و ناخوش کرده بود و هيچ زيبايي و نشاطي برايش باقي نمانده بود . تاجر سرش را به زير انداخت و آرام گفت :" بايد آن روزهايي که مي توانستم به تو توجه ميکردم و مراقبت بودم ..."[/FONT]
[FONT=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]در حقيقت همه ما چهار زن داريم

[/FONT]
[FONT=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif] زن چهارم که بدن ماست . مهم نيست چقدر زمان و پول صرف زيبا کردن او بکني وقت مرگ ، اول از همه او ترا ترک مي کند.

[/FONT]
[FONT=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif] زن سوم که دارايي هاي ماست . هرچقدر هم برايت عزيز باشند وقتي بميري به دست ديگران خواهد افتاد.

[/FONT]
[FONT=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر هم صميمي و عزيز باشند ، وقت مردن نهايتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.

[/FONT]
[FONT=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif] زن اول که روح ماست. غالبا به آن بي توجهيم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست مي کنيم . او ضامن توانمندي هاي ماست اما ما ضعيف و درمانده رهايش کرده ايم تا روزي که قرار است همراه ما باشد اما ديگر هيچ قدرت و تواني برايش باقي نمانده است.[/FONT]
 

خاطره جونی

عضو جدید
از مردم دنيا سوالي پرسيده شد و نتيجه آن جالب بود

سؤال از اين قرار بود:

نظر خودتان را راجع به كمبود غذا در ساير كشورها صادقانه بيان كنيد؟

و جالب اينکه كسي جوابي نداد چون...

در آفريقا كسي نمي دانست 'غذا' يعني چه؟

در آسيا كسي نمي دانست 'نظر' يعني چه؟

در اروپاي شرقي كسي نمي دانست 'صادقانه' يعني چه؟

در اروپاي غربي كسي نمي دانست 'كمبود' يعني چه؟

و در آمريكا كسي نمي دانست 'ساير كشورها' يعني چه؟
 

sanijoon

کاربر فعال تالار مقالات ,
کاربر ممتاز
تاریخ تولدت مهم نیست، تاریخ "تبلورت" مهمه...! اهل کجا بودنت مهم نیست ،"اهل و بجا" بودنت مهمه...! منطقه زندگیت مهم نیست،"منطق زندگیت" مهمه...! و گذشته زندگیت مهم نیست ، امروزت مهمه که چه گذشته ای واسه فردات میسازی
 

خاطره جونی

عضو جدید
تاریخ تولدت مهم نیست، تاریخ "تبلورت" مهمه...! اهل کجا بودنت مهم نیست ،"اهل و بجا" بودنت مهمه...! منطقه زندگیت مهم نیست،"منطق زندگیت" مهمه...! و گذشته زندگیت مهم نیست ، امروزت مهمه که چه گذشته ای واسه فردات میسازی
بسیار زیبا بود.ممنون:gol:
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
طبق معمول مامانم بابا رو صداکرد تا دره شیشه سس روبرایش باز کند

.
پدرم بعد از کلی کلنجارنتوانست در شیشیه را باز کند.مادرم من را صداکرد

ومن هم خیلی راحت در ان را باز کردم وبه پدرم گفتم:این هم کاری داشت؟؟

پدرم لبخندی زد وگفت:یادت هست وقتی بچه بودی ومادرت من را صدامیکرد

توازمن زودتر می امدی وکلی زور میزدی تا در شیشه را باز کنی؟؟؟!!!

یادت هست...نمیتوانستی...یادت هست من شیشه رامیگرفتم وکمی درش را شل میکردم

تا بازش کنی وغرورت خرد نشود.....اشک در چشمانم حلقه زدنتوانستم

حرفی بزنم وپدرم را در اغوش گرفتم...
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گنجشکی باعجله وتوان تمام به اتش نزدیک میشد وبرمیگشت! پرسیدند چه میکنی؟

پاسخ داد:در این نزدیکی چشمه ابی هست ومن مرتب نوک خودرا پرازآب

میکنم وروی آتش میریزم.

گفتند:حجم اتش خیلی زیاداست واین اب فایده ای ندارد!

گفت:شاید نتوانم اتش را خاموش کنم اما آن هنگام که خداوند ازمن

بپرسد:زمانی که دوستت در اتس میسوخت چه کردی ؟؟پاسخ میدهم هر

آنچه ازمن برمی آمد...
 

shahin_t67

عضو جدید
گنجشکی باعجله وتوان تمام به اتش نزدیک میشد وبرمیگشت! پرسیدند چه میکنی؟

پاسخ داد:در این نزدیکی چشمه ابی هست ومن مرتب نوک خودرا پرازآب

میکنم وروی آتش میریزم.

گفتند:حجم اتش خیلی زیاداست واین اب فایده ای ندارد!

گفت:شاید نتوانم اتش را خاموش کنم اما آن هنگام که خداوند ازمن

بپرسد:زمانی که دوستت در اتس میسوخت چه کردی ؟؟پاسخ میدهم هر

آنچه ازمن برمی آمد...

بسیار زیبا
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در زمان ناصرالدین شاه اتفاقا روزی لَلَه اطفال ناصرالدین شاه یکی از دختران او را بشدت بر تنبیه ترساند، دخترک از ترس قصد فرار نمود و از اندرونی بیرون رفت و سرگشته کوچه و خیابان شد؛ چون غروب شد سرگشته میگشت که دید در خیابانیست که مدارس طلاب در آن است؛ دخترک سراسیمه وارد مدرسه شد و درب اولین حجره را باز نمود و داخل شد، طلبه دختری را دید که میگوید جایی ندارم امشب و از او کمک میطلبد؛ طلبه با خود گفت اگر او را جا ندهم ترسم که بدست ناکسان افتد؛ او را گفت اگر قول دهی با من حرف نزنی تو را جا دهم، با دست به انتهای حجره اشاره نمود و دخترک به آنجا شد و بعد از خوردن شام بخواب فرو رفت و شیخ به مطالعه خود مشغول.
شیطان بر جان طلبه افتاد که دختری تنها و …از آن طرف دخترک را روکش کنار افتاد و سرو برش نمایان؛ مرد بیچاره با خود ذکر لاحول ولا قوةالا بالله گرفت اما شیطان دست بردار نبود؛ مرد با خود گفت شیخ تصور کن که قیامت برپا شده است و تو را خواهند به کیفر گناهت عقوبت کنند، ببین طاقت داری!! پس انگشت خود بر آتش پیه سوز گرفت و چون طاقت نیاورد پشیمان شد و دست خود بست.
شیخ را تا صبح شیطان رها نکرد و شیخ پنج انگشت خود به امتحان روز قیامت بسوزاند؛ چون صبح فرا رسید دخترک را صدا زد که خدا تو را خیر دهاد برخیز و به خانه شو.
اما چون دخترک به اندرونی شاه برگشت و او را جویا شدند و جریان بگفت که چگونه شب گذرانده است، پس از اطمینان از سلامت دخترک رفتند و طلبه را بنزد شاه حاضر نمودند؛ شاه او را خواست تا پاداشی دهد از برای لطفش، چون طلبه نزدیک شد، شاه انگشتان وی دید، جویای احوال شد و شیخ جریان باز گفت؛ شاه دستور داد تا دخترک به عقد طلبه درآورند و او را جاه و مکنت داد….
و این شد که آن طلبه شد میرداماد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نیمه شرافتمندانه زندگی

هنوز هم بعد از این همه سال چهره ویلان را از یاد نمی برم. در واقع در طول سی سال گذشته همیشه روز اول
ماه که حقوق بازنشستگی را دریافت می کنم به یاد ویلان می افتم.
ویلان پتی اف کارمند دبیرخانه اداره بود، از مال دنیا جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی نداشت ویلان اول ماه که حقوق می گرفت و جیبش پر می شد، شروع می کرد به حرف زدن . روز اول ماه و هنگامیکه که از بانک به اداره برمی گشت به راحتی می شد برآمدگی جیب سمت چپ اش را تشخیص داد که تمام حقوق اش را در آن چپانده بود. ویلان از روزی که حقوق می گرفت تا روز پانزدهم ماه که پول اش ته می کشید نیمی از ماه سیگار برگ میکشید. نیمی از ماه مست بود و سرخوش. من یازده سال با ویلان همکار بودم. بعد ها شنیدم او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است روز آخر که من ازاداره منتقل می شدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ می کشید. به سراغ اش رفتم تا از او خداحافظی کنم. کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کندزندگی اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند. هیچ وقت یادم نمی رود، همین که سوال را پرسیدم به سمت من برگشت و با چهره ای متعجب آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: «کدام وضع؟
بهت زده شدم. همین طور که به او زل زده بودم، بدون این که حرکتی کنم ادامه دادم
همین زندگی نصف اشرافی نصف گدایی.
ويلان با شنیدن این جمله همان طور که زل زده بود به من ادامه داد: «تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟»
گفتم: «نه
گفت: «تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟
گفتم: «نه»
گفت: «تا حالا با یه دختر خوشگل قرار گذاشتی؟
گفتم: «نه»
گفت: «تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟
گفتم:«نه»
گفت: «تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟»
گفتم: «نه»
گفت: «خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟»
گفتم: «آره...نه...نمی دونم..»
ویلان همین طور نگاهم می کرد،
نگاهی تحقیر آمیز و سنگین، به نظر حالا که خوب نگاهش می کردم مردی جذاب بود و سالم.. به خودم که آمدم ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله ای را گفت
که مسیر زندگی ام را به کلی عوض کرد، ویلان پرسید: «می دونی تا کی زنده ای؟
جواب دادم: «نه»
ویلان گفت: «پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]گنجشگ و خدا[/h]
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفت ه بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ...
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...
 

S.K.Mousavi

عضو جدید


[FONT=&quot]پرنده گفت : راستی چرا پر زدن رو کنارگذاشتی؟[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot]انسان منظور پرنده را نفهمید ولی باز خندید.[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot]پرنده گفت: نمیدانی چقدر جای تو در آسمان خالیست. [/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot]انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد .[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot]چیزی که نمی دانست چیست. شاید یک آبی دور یک اوج دوست داشتنی[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]

[FONT=&quot]پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]

[FONT=&quot]که پر زدن از یادشان رفته است.[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]

[FONT=&quot]درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot]اما اگر تمرین نشود فراموشش میشود[/FONT][FONT=&quot] ...[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot]بالهایت را کجا جا گذاشتی ؟؟!!![/FONT]
 

Coraline

مدیر تالار پزشکی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا، با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.
در نامه این طور نوشته شده بود: خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید ، این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم ، یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام، اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم ، هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم، تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن.
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد، نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند، در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند، همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.
عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود نامه ای به خدا همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند، مضمون نامه چنین بود: خدای عزیزم، چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم، با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم، من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند.
 

sara23

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قدرتِ کلماتت را بالا ببر نه صدایت را !
این باران است که باعث رشد گلها میشود نه رعد و برق
 

sara_mhb

عضو جدید
جمعی دختر و پسر اطراف شیوانا را گرفته بودند و از او می خواستند تا برای روشنایی دلشان جمله ای بگوید. شیوانا تبسمی کرد و گفت:” همه ما به شکلی معتقدیم که به خالق هستی ایمان داریم با انگشت اشاره خود دلیل این ایمان را به بقیه نشان دهید.” همین الآن نشانش بده !
دختری با انگشت اشاره به سمت َآسمان اشاره کرد و گفت:”این آسمان بزرگ و بی انتها بهترین گواه این است که این دنیا را آفریدگاری است قادر و توانا!”
پسری با انگشت اشاره پروانه ای را روی گلی نشان داد و گفت:” این پروانه زیبا که بی اعتنا به همه عالم اطراف گل کوچکی که دوست دارد بال می زند بهترین شاهکار خلقت و دلیل آن است که دنیا را صاحبی است زیبایی شناس و زیبا یی طلب!

در این بین یکی از شاگردان به شیوانا گفت:” استاد ! نوبت شماست که با انگشت اشاره خود دلیل ایمان خود به خالق هستی را نشانمان دهید!”
شیوانا انگشت اشاره دست چپ خود را به سوی انگشت اشاره سمت راست خود نشانه گرفت و گفت:” همین توانایی که می توانیم با انگشت به سمتی اشاره کنیم و ادعای دانستن کنیم. همین قدرت شناخت خودش نشانه این است که کسی هست که دوست دارید ببینیمش ، بشناسیمش و هرازچندگاهی با انگشت اشاره نشانش دهیم. همین انگشت های اشاره شما که به این سوی و آنسوی خلقت نشانه می رود برای ایمان آوردن من به خالق هستی کفایت می کند!”
 

MisyoMasoud

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در زندگی مشکلات بزرگ نیست که به آدم با اراده احتیاج دارد بلکه به نظرم در یکروز با خنده به استقبال مشکلات کوچک رفتن، واقعا احتیاج به عزم و اراده دارد. من هم سعی میکنم چنین اراده ای را در خود به وجود بیاورم. میخواهم به خودم تلقین کنم که زندگی فقط یک بازیست و من باید تا آنجا که میتوانم ماهرانه و درست آن را بازی کنم. چه در این بازی ببرم و چه ببازم، در هر حال شانه ها را بالا می اندازم و می خندم ...خوشی های بزرگ زیاد مهم نیستند مهم این است که آدم بتواند با چیزهاي کوچک خیلی خوش باشد...



بابا لنگ دراز
جین وبستر
 

قنبری پور

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman,times,serif]یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت:[/FONT][FONT=times new roman,times,serif] [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif] شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید... [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif] [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]من که نمی خواهم موشک هوا کنم...[/FONT][FONT=times new roman,times,serif]من فقط [/FONT][FONT=times new roman,times,serif]می خواهم در روستایمان معلم شوم...![/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif] [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif] [/FONT][FONT=times new roman,times,serif]
دکتر جواب داد:[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]تو اگر نخواهی موشک هوا کنی و[/FONT][FONT=times new roman,times,serif] فقط بخواهی معلم شوی قبول...[/FONT] [FONT=times new roman,times,serif]ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif] [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif] نخواهد موشک هوا کند...![/FONT]

 

MisyoMasoud

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شاگرد و استاد

شاگرد و استاد


یه روز دانشجویی برای خوردن غذا میره سلف دانشگاه
مستقیم میره سر میز اساتید و جلو استادش شروع میکنه به غذا خوردن.
استاد که از این صحنه عصبانی میشه به شاگردش میگه : تا حالا دیدی گاو و پرنده یه جا غذا بخورن؟؟؟
شاگرد با خونسردی کامل میگه : باشه پس من پرواز میکنم میرم ی جای دیگه.
استاد بیشتر عصبانی میشه و تصمیم می گیره بعد جلسه امتحان حال پسره رو بگیره.
موقع تمام شدن جلسه امتحان می بینه راهی نداره واسه رد کردنش.
میگه : ازت یه سؤال می پرسم اگه منطقی جواب بدی بهت نمره میدم.
شاگرد قبول می کنه .
استاد میگه : دو تا کیسه داریم که داخل یکی پر پول و دیگری پر از عقل و شعور، شما کدوم رو انتخاب میکنی؟؟
شاگرد میگه : کیسه پول رو .
استاد میگه : من بودم کیسه عقل و شعور رو انتخاب میکردم.
شاگرد میگه : بله دقیقأ هر کی هر چی رو که نداره انتخاب میکنه .
استاد که دیگه خونش به جوش اومده بود زیر برگه شاگرد مینویسه گاو .
شاگرد هم بهش نگاه نمیکنه و میره .
بعد از چند لحظه متوجه میشه و برمیگرده پیش استاد
میگه : ببخشید استاد شما اسمتون رو نوشتین اما امضاش نکردین
 

MisyoMasoud

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پیش داوری

پیش داوری

پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد , او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد.


او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود.

به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟

پزشک لبخندی زد و گفت: متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم , و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم...

پدر با عصبانیت گفت: آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو میتوانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا میمرد چکار میکردی؟

پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: من جوابی را که در کتابمقدس انجیل گفته شده میگویم : از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم " شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است "

پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد ، برو و برای پسرت از خدا شفا بخواه ...

ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا...

پدر زمزمه کرد: نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است !


عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد : خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد...

و سپس بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت : اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید !

پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: چرا او اینقدر متکبر است؟ نمیتوانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟!!

پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد :پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد ، با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند...
 

میثم...

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی به سبک مگس ها!!!

زندگی به سبک مگس ها!!!

دیروز پس از یک هفته که مگسی در خانه ام میگشت، جنازه اش را روی میز کارم پیدا کردم.

یک هفته بود که با هم زندگی میکردیم. شبها که دیر میخوابیدم، تا آخرین دقیقه ها دور سرم میچرخید. صبح ها اگر دیر از خواب بیدار می شدم، خبری از او هم نبود. شاید او هم مانند من، سر بر کتابی گذاشته و خوابیده بود.

در گشت و گذار اینترنتی، متوجه شدم که عمر بسیاری از مگس های خانگی در دمای معمولی حدود ۷ تا ۲۱ روز است.

با خودم... شمردم. حدود ۷ روز بود که این مگس را میدیدم. این مگس قسمت اصلی یا شاید تمام عمرش را در خانه ی من زندگی کرده بود. احساسم نسبت به او تغییر کرد. به جسدش که بیجان روی میز افتاده بود، خیره شده بودم.

غصه خوردم. این مگس چه دنیای بزرگی را از دست داده است. لابد فکر میکرده «دنیا» یک خانه ی ۵۰ متری است که روزها نور از «ماوراء» به درون آن می تابد و شبها، تاریکی تمام آن را فرا میگیرد. شاید هم مرا بلایی آسمانی میدیده که به مکافات خطاهایش، بر او نازل گشته ام!

شاید نسبت آن مگس به خانه ی من، چندان با نسبت من به عالم، متفاوت نباشد.

من مگس های دیگر خانه ام را با این دقت نگاه نکرده ام. شاید در میان آنها هم رقابت برای اینکه بر کدام طبقه کتابخانه بنشینند وجود داشته.

شاید در میان آنها هم مگس دانشمندی بوده است که به دیگران «تکامل» می آموخته و میگفته که ما قبل از اینکه «بال» در بیاوریم، شبیه این انسانهای بدبخت بوده ایم.

شاید به تناسخ هم اعتقاد داشته باشند و فکر کنند در زندگی قبلی انسانهایی بوده اند که در اثر کار نیک، به مقام «مگسی» نائل آمده اند.

شاید برخی از آنها فیلسوف بوده باشند. شاید در باره فلسفه ی زندگی مگسی، حرف ها گفته و شنیده باشند.

شاید برخی از آنها تمام عمر را با حسرت مهاجرت به خانه ی همسایه سر کرده باشند.

مگسی را یادم میآید که تمام یک هفته ی عمرش را پشت شیشه نشسته بود به امید اینکه روزی درها باز شود و به خانه ی همسایه مهاجرت کند…

مگس دیگری را یادم آمد که تمام هفت روز عمرش را بی حرکت بر سقف دستشویی نشسته بود. تو گویی که فکر میکرد با برخواستن از سقف، سقوط خواهد کرد. یا شاید از ترس اینکه بیرون این اتاق بسته ی محبوس، جهنمی برپاست…

بالای سر مگس مرده نشستم و با او حرف زدم:

کاش میدانستی که دنیا بسیار بزرگ تر از این خانه ی کوچک است.

کاش جرأت امتحان کردن دنیاهای جدید را داشتی.

کاش تمام عمر هفت روزه ی خود را بر نخستین دانه ی شیرینی که روی میز من دیدی، صرف نمیکردی.

کاش لحظه ای از بال زدن خسته نمیشدی، وقتی که قرار بود برای همیشه اینجا روی این میز، متوقف شوی.

آن مگس را روی میزم نگاه خواهم داشت تا با هر بار دیدنش به خاطر بیاورم که:

عمر من در مقایسه با عمر جهان از عمر این مگس نیز کوتاه تر است. شاید در خاطرم بماند که دنیا، بزرگتر و پیچیده تر از چیزی است که می بینم و می فهمم. شاید در خاطرم بماند که بر روی نخستین شیرینی زندگی، ماندگار نشوم.

نمیخواهم مگس گونه زندگی کنم. بر می خیزم. دنیا را میگردم و به خاطر خواهم سپرد که عمر کوتاه است و دنیا، بزرگ.

بزرگتر و متنوع تر از چیزی که چشمانم، به من نشان میدهد…

نگاه کردن به جلو راحت‌تر از تجزیه و تحلیل کردن گذشته است، برای اینکه شما بیشتر تمایل دارید چیزهای جدید را تجربه کنید. اما هم اکنون شما به خاطر اینکه از زمان حال فرارکنید روی آینده تمرکز کرده‌اید. زمان کافی برای کار و فعالیت‌های جدید خود اختصاص بدهید و قبل از اینکه دیر بشود کارهایی که لازم است را انجام دهید.
 

Similar threads

بالا