داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

safoora

عضو جدید
خاطره ای زیبا از استاد شفیعی کدکنی

خاطره ای زیبا از استاد شفیعی کدکنی

چند روزی به آمدن عيد مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا” رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سرکلاس و شروع کرد به درس دادن. استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری “صدرا”.
بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخره سالی دیگه بسه!
استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.
استاد 50 ساله‌مان با آن كت قهوه‌اي سوخته‌اي كه به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.
“من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل “ماش پلو” که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.
استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم…
اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.
نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.
از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم…استاد حالا خودش هم گریه می کند…
پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما …
حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی “عمو” و “دایی” نثارم می کردند.
بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.
گفتم: این چیه؟
“باز کن می فهمی”
باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!

این برای چیه؟
“از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند.”
راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!
مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.
راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.
روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم…
“چه شرطی؟”
بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.
***
استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت: “به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟”
:crying:
((من جاء بالحسنه فله عشر امثالها : پاداش عمل نیک 10 برابر آن است.))
 

smart student

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ﭘﺴﺮ 16 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ18 ﺳﺎﻟﮕﯿﻢ ﭼﯿ ﮑﺎﺩﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ؟
ﻣﺎﺩﺭ: ﭘﺴﺮﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻮﻧﺪﻩ
ﭘﺴﺮ 17ﺳﺎﻟﻪ ﺷﺪ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪ ﺷﺪ،ﻣﺎﺩﺭ ﺍﻭ ﺭﺍﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺩﺍﺩ،ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ ﭘﺴﺮﺕﺑﯿﻤﺎﺭی قلبی ﺩﺍﺭﻩ .
ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﺎمان ﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ ...؟ ! ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ .
ﭘﺴﺮ ﺗﺤﺖ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ، ﻫﻤﮥ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ 18 ﺳﺎﻟﮕﯽِ ﺍﺵ ﺗﺪﺍﺭﮎ ﺩﯾﺪﻧﺪ
ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺘﺶ ﺑﻮﺩ ﺷﺪ ...
ﭘﺴﺮﻡ ؛ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻋﺎﻟﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪﻩ
ﯾﺎﺩﺗﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﭘﺮﺳﯿﺪﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﭼﯽ ﮐﺎﺩﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ؟
ﻭ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﭼﻪ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﺪﻡ !
ﻣﻦ ﻗﻠﺒﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺩﻡ،ﺍﺯﺵ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﮐﻦ ﻭ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺍﺯ ﻗﻠﺐِ ﻣﺎﺩﺭﻭ ﻋﺸﻘﺶ ﻧﯿﺴﺖ


 

سفیدبرفی.

عضو جدید
مسافرخسته:confused:
مسافری خسته که از راه دور می امد،به درختی رسیدوتصمیم گرفت که از سایه ان قدری استراحت کند غافل از اینکه ان درخت جادویی بود،درختی که میتوانست انچه که بردلش میگذرد براورده سازد!...:redface:
وقتی مسافر روی زمین نشست باخودش فکرکرد که چه خوب میشد اگر تخت خواب نرمی در انجا بود واومیتوانست قدری روی ان بیارامد.فورا تختی که ارزویش را کرده بود در کنارش پدیدار شد!!!
مسافر با خود گفت:چقدر گرسنه هستم. کاش غذای لذیذی داشتم....ناگهان میزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذیر دربرابرش ظاهرشد.پس مرد با خوشحالی خوردونوشید...
بعداز سیرشدن،کمی سرش گیج رفت وپلکهایش بخاطر خستگی و غذایی که خورده بود سنگین شدند.
خودش را روی ان تخت رهاکرد و درحالی که به اتفاقهای شگفت انگیز ان روز عجیب فکر میکردباخودش گفت:
قدری میخوابم.ولی اگر یک ببر گرسنه ازاینجا بگذرد چه؟وناگهان ببری ظاهرشد و اورا درید...
هریک ازما دردرون خوددرختی جادویی داریم که منتظر سفارش هایی ازجانب ماست
ولی باید حواسمان باشد،چون این درخت افکار منفی،ترسها،ونگرانی ها رانیز تحقق میبخشد.
بنابراین مراقب چیزی که به ان می اندیشید باشید...:gol:
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک خانم معلم ریاضی به یک پسر هفت ساله ریاضی یاد می*داد. یک روز ازش پرسید: اگر من بهت یک سیب و یک سیب و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟

پسر بعد از چند ثانیه با اطمینان گفت: ۴ تا! معلم نگران شده انتظار یک جواب صحیح آسان رو داشت (۳).

او نا امید شده بود. او فکر کرد “شاید بچه خوب گوش نکرده است” تکرار کرد: خوب گوش کن، خیلی ساده است تو می*تونی جواب صحیح بدهی اگر به دقت گوش کنی. اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟

پسر که در قیافه معلمش نومیدی می*دید دوباره شروع کرد به حساب کردن با انگشتانش در حالیکه او دنبال جوابی بود که معلمش رو خوشحال کند تلاش او برای یافتن جواب صحیح نبود تلاشش برای یافتن جوابی بود که معلمش را خوشحال کند. برای همین با تامل پاسخ داد “۴″….. نومیدی در صورت معلم باقی ماند.

به یادش اومد که پسر توت فرنگی رو دوست دارد. او فکر کرد شاید پسرک سیب رو دوست ندارد و برای همین نمی*تونه تمرکز داشته باشه. در این موقع او با هیجان فوق العاده و چشم*های برق*زده پرسید: اگر من به تو یک توت فرنگی و یکی دیگه و یکی بیشتر توت فرنگی بدهم تو چند تا توت فرنگی خواهی داشت؟

معلم خوشحال بنظر می*رسید و پسرک با انگشتانش دوباره حساب کرد. و پسر با تامل جواب داد “۳″؟ حالا خانم معلم تبسم پیروزمندانه داشت. برای نزدیک شدن به موفقیتش او خواست به خودش تبریک بگه ولی یه چیزی مونده بود او دوباره از پسر پرسید: اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی دیگه بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟ پسرک فوری جواب داد “۴″!!!

خانم معلم مبهوت شده بود و با صدای گرفته و خشمگین پرسید چطور ؟ آخه چطور؟ پسرک با صدای پایین و با تامل پاسخ داد “برای اینکه من قبلا یک سیب در کیفم داشتم”.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود. ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد:
مواظب باش، مواظب باش، یه کم بیشتر کره توش بریز...
وای خدای من، خیلی درست کردی.. حالا برش گردون.. زود باش.
باید بیشتر کره بریزی.... وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم؟؟ دارن می*سوزن.
مواظب باش. گفتم مواظب باش!
هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی*کنی.. هیچ وقت!!
برشون گردون! زود باش! دیوونه شدی؟؟؟؟ عقل تو از دست دادی؟؟؟
یادت رفته بهشون نمک بزنی. نمک بزن... نمک......
زن به او زل زده و ناگهان گفت: خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده؟! فکر می*کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟
شوهر به آرامی گفت: فقط می*خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می*کنم، چه احساسی دارم.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چند سال پيش در يک روز گرم تابستان پسر کوچکي با عجله لباسهايش را درآورد و خنده کنان داخل درياچه شيرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش ميکرد و از شادي کودکش لذت ميبرد.مادر ناگهان تمساحي را ديد که به سوي فرزندش شنا ميکند.مادر وحشت زده به سمت درياچه دويد و با فرياد پسرش را صدا زد . پسر سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود ....
تمساح با يک چرخش پاهاي کودک را گرفت تا زير آب بکشد. مادر از راه رسيد و از روي اسکله بازوي پسرش را گرفت.تمساح پسر را با قدرت ميکشيد ولي عشق مادر به کودکش آنقدر زياد بود که نميگذاشت او بچه را رها کند. کشاورزي که در حال عبور از آن حوالي بود, صداي فرياد مادر را شنيد, به طرف آنها دويد و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سريع به بيمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودي مناسب بيابد. پاهايش با آرواره هاي تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهايش جاي زخم ناخنهاي مادرش مانده بود. خبرنگاري که با کودک مصاحبه ميکرد از و خواست تا جاي زخمهايش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتي زخم ها را نشان داد, سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت: اين زخم ها را دوست دارم, اينها خراش هاي عشق مادرم هستند ....
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد: سارا ...
دخترک خودش را جمع و جور کرد، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد، تو چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:
چند بار بگویم مشقهایت را تمیز بنویس و دفترت را سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟! فردا مادرت را میاری مدرسه. می خواهم در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!
دخترک چانه ی لرزانش را جمع کرد... بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت:

خانم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دهن...
آنوقت می شه مامانم را بستری کنیم که دیگر از گلویش خون نیاد... آنوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه... آنوقت... آنوقت قول داده اگر پولی ماند برای من هم یک دفتر بخرد که من دفترهای داداشم را پاک نکنم و توش بنویسم... آنوقت قول می دهم مشقهامو ...

معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت بنشین سارا ...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پيرمردي صبح زود از خانه*اش خارج شد. در راه با يک ماشين تصادف کرد و آسيب ديد. عابراني که رد مي*شدند به سرعت او را به اولين درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهاي پيرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: بايد ازتو عکسبرداري شود تا جايي از بدنت آسيب نديده باشد. پيرمرد غمگين شد و گفت عجله دارد و نيازي به عکسبرداري نيست. پرستاران از او دليلش را پرسيدند:
پيرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا مي*روم و صبحانه را با او مي*خورم. نمي*خواهم دير شود!
پرستاري به او گفت: خودمان به او خبر مي*دهيم. پيرمرد با اندوه گفت: خيلي متأسفم. او آلزايمر دارد. چيزي را متوجه نخواهد شد! حتي مرا هم نمي*شناسد! پرستار با حيرت گفت: وقتي که نمي داند شما چه کسي هستيد، چرا هر روز صبح براي صرف صبحانه پيش او مي*رويد؟ پيرمرد با صدايي گرفته، به آرامي گفت: اما من که مي*دانم او چه کسي است...!
 

morvarid73

عضو جدید
RAzeh khoshbakhti

tajeri pesarash ra baraye amookhtan razeh khoshbakhti nazde kheradmandi ferestad.pesar javan chehel rooz tamam dar sahra rah raft ta en ke sar anjam be ghasri ziba bar faraze ghole koohi resid. marde kheradmandi ke o dar gostojooyash bood anja zendegi mikard.:):heart:
 

m.aero

عضو جدید

وصیت نامه زیبای حسین پناهی
قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.
بعد از مرگم، انگشتهای مرا به رایگان در اختیار اداره انگشتنگاری قرار دهید.
به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن
مشکوکم!
ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاری کنند
.
عبور هرگونه کابل برق،
تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب اکیدا ممنوع است.
بر قبر من پنجره
بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم.
کارت شناسایی مرا لای کفنم
بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد!
مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی
نچسبانند!
روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور
دانش بجست.
دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید
!
کسانی
که زیر تابوت مرا میگیرند، باید هم قد باشند.
شماره تلفن گورستان و شماره قبر
مرا به طلبکاران ندهید.
گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب
دارد!
در مجلس ختم من گاز اشکآور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند
.
از اینکه
نمیتوانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش میطلبم.
 

m.aero

عضو جدید
یک نظر سنجی طنز ولی با مسما از مردم دنیا سوالی پرسیده شد و نتیجه جالبی به دست آمد از این قرار:


سوال : نظر خودتان را راجع به راه حل کمبود غذا در سایر کشورها صادقانه بیان کنید؟

و کسی جوابی نداد، چون.....

در آفریقا کسی نمی دانست غذا یعنی چه؟

در آسیا کسی نمی دانست نظر یعنی چه؟

در اروپای شرقی کسی نمی دانست صادقانه یعنی چه؟

در اروپای غربی کسی نمی دانست کمبود یعنی چه؟

در آمریکا کسی نمی دانست سایر کشورها یعنی چه؟؟؟؟






یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید:
آیا میتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند:
با بخشیدن، عشقشان را معنا میکنند
.
برخی؛ دادن گل و هدیه
و برخی؛ حرفهای دلنشین را، راه بیان عشق عنوان کردند
.

شماری دیگر هم گفتند:

با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی را، راه بیان عشق میدانند
.

در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد
:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند، طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچکترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند
.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید
:

آیا میدانید آن مرد در لحظه های آخر زندگیاش چه فریاد میزد؟


بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است
!

راوی جواب داد:

نه، آخرین حرف مرد این بود که، عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود
.

قطرههای بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد
:

همه زیست شناسان می دانند که ببر فقط به کسی حمله میکند که حرکتی انجام میدهد و یا فرارمیکند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش، پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانهترین و بیریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود
.

عشق پر معنا ترین کلمه ایست که انسان در زندگی خود گفته است
 

سفیدبرفی.

عضو جدید
بزرگ بیندیشید

بزرگ بیندیشید

روزی مردی داخل چاهی سقوط کرد چون به محلی بیگانه قدم گذاشته بود.به شدت تلاش کرد تا تا خودرا از چاه بیرون بکشدما هرچه بیشتر تلاش میکرد خسته تر وعضلات بدنش ضعیفتر میشدند. باخودگفت:نمیدانم چگونه باید خودرااز اینجا نجات دهم شاید بهترباشد با زندگی ام وداع کنم به جای انکه این همه درد و رنج بکشم وتلاشی بیهوده انجام دهم...
درست همان لحضه صدای فریادی به گوشش خورد:کمک کمک!صداازداخل چاه دیگری دران نزدیکی به گوش میرسید.مردباخوداندیشید:خدای من!پس فرددیگری هم نند من داخل چاه گیر افتاده است!گوشهایش را تیز کرد وصدای ریزش شن و ماسه را از چاه نزدیک شنید.فورا تمام قوای خود را جمع کرد وبه خود جراتی داد وارام و ارام از دیوار چااه بالا رفت تاسرانجام نجات یافت.
اری درد و رنجی که تحمل میکنید به نظرتان هرگزتمامی ندارد عده ای هستند که بیشتر ازان را تحمل میکنند.همیشه به خود سخنان مثبت بگویید وباخوددوست باشید همیشه به مشکلات خود بخندید
امیدوارم با سعی و تلاش خود به موفقیت برسید:gol:
 

saba27

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
کودک وخدا

کودک وخدا

کودک نجوا کرد :خدايا با من حرف بزن . مرغ دريايي آواز خواند کودک نشنيد . سپس کودک فرياد زد : خدايا با من حرف بزن . رعد در آسمان پيچيد اما کودک گوش نداد . کودک نگاهي به اطرافش کرد و گفت :خدايا بگذار ببينمت . ستاره اي درخشيد اما کودک توجه نکرد . کودک فرياد زد :خدايا به من معجزه اي نشان بده . ويک زندگي متولد شد اما کودک نفهميد . کودک با نا اميدي گريست . خدايا با من در ارتباط باش . بگذار بدانم اينجايي . بنابراين خدا پايين آمد و کودک را لمس کرد . ولي کودک پروانه را کنار زد و رفت .
 

گل خانمی

عضو جدید
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی ...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند ...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.
 

گل خانمی

عضو جدید
آقا جان، بگو جواب دلمو چی بدم...
هر دم ازم سوال می کنه...
هر دم ازم جواب میخواد...
حرف دلم اینه، نوکر رخ ارباب نبیند سخت است...
شب گر رخ مهتاب نبیند سخت است...
لب تشنه اگر آب نبیند...
یابن الحسن یابن الحسن یابن الحسن.
 

گل خانمی

عضو جدید

نیــــستیـــــــم...

به دنیا می آییم،

عکس ِ یک نفره می گیریم...

بزرگ می شویم، عکس ِ دو نفره می گیریم...

پیر می شویم، عکس ِ یک نفره می گیریم...

و بعد دوباره باز نیـــستیـــم...

(حسین پناهی)
 

گل خانمی

عضو جدید


این روزها همه آدمها درد دارند …

درد پول
درد عشق
درد تنهایی

این روزها چقدر یادمان میرود زندگی کنیم !
 

سفیدبرفی.

عضو جدید
پادشاه وپیر مرد

روزی انوشیروان در راهی می رفت که به پیر مردی فرتوت وتکیده رسید:پیر مرد داشت درخت گردو میکاشت.انوشیروان به او گفت:تو که موهایت سفید شده و چندروز بیشترزنده نیستی،چرا درختی میکاری که ده سال دیگر میوه وثمر دهد؟
پیر مرد جواب داد:یک دلیل برای کاشتن بس است و ان،اینکه تا زنده ای باید کار کنی وبیکار نمانی،همانطور که دیگران هم بیکار ننشستند،برای ما درخت کاشتند وخودشان از دنیا رفتند.تا زنده ایم باید به دیگران بهره برسانیم.
دیگران کاشتند،ما میخوریم،مامیکاریم،دیگران بخورند.
شاه از این حرف خوشش امد .مشتی طلا به پیر مرد داد.
پیر مرد گفت:ای شاه سخاوتمند،درخت من همین امروز میوه داد.حالا که عمرمن هفتادسال هم گذشته،از این درخت ثمرگرفتم و ده سال انتظار نکشیدم.
شاه از این جواب پیرمرد هم خوشش امد و به او زمین وده وابادی بخشید انقدر که پیرمرد از مال دنیا بینیاز شد.
(برگرفته از الهی نامه عطار نیشابوری)
 

morvarid73

عضو جدید
داستان واقعی (پریا و فرهاد)

من پریا23ساله وعشقم فرهاد27 سال.


سال 88داشگاهی که دوست داشتم تورشته موردعلاقم قبول شدم


.دانشگاه طباطبایی روانشناسی بالینی.




تااون روزسرم تودرس وکتاب بودوالبته تودوران دبیرستانم یه تصادف




کردم که باعث شدچندتا جراحی داشته باشم وهمین باعث شده بودکه به


هیچ جنس مخالفی فکرنکنم،وارد دانشگاه شدم ترم اول خیلی خوب


گذشت وکم کم داشت ترم دومم شروع میشه بااینکه دوروبرم


پرازپسربود حتی نمیدیمشون چه برسه به فکرکردن بهشون خلاصه


هرروزداشت میگذشت ومن کسی توزندگیم نبودودوستام که با عشقشون


قرارمیزاشتن خندم میگرفت ومیگفتم عشق ؟؟؟؟؟همش کشکه


،هوس،بچگی و.............. .خلاصه ترم اول سال 90 داشت شروع


میشدامابخاطرکاربابامجبوربودبره همدان خوب منم که دختریکی یه


دونه


مامان بابا که تااون روزهمه نازم رامیکشیدن نمیتونستم باهاشون


نرم.خلاصه کارای انتقالیموگرفتم ورفتم همدان کم کم دیگه ترم داشت


تموم میشدوقتی واردترم جدید شدم با یه گروهی آشناشدم که انجمن


روانشناسی دانشگاه بودن عضوگروهشون شدم یکی ازروزا که رفتیم


سرجلسه دلم یه طوری شده بود چی شده بود؟آره دلم پروازکرده بود


پیش فرهادعشق اولم خیلی وابستش شدم ولی نمیتونستم بهش بگم


چقددوسش دارم چون من دربرابر پسرا کمی مغرورم.هرروزکه


میگذشت بیشترعاشقش میشدم وبیشتردوستش داشتم ولی افسوس که


نمیتونستم بگم اون سال گذشت وروزایی که نمیدیدمش برام


هزارروزمیگذشت وبعضی وقتا که بچه هاقرارمیزاشتن بریم اردویی


جایی تاصبح ازذوق دیدنش خوابم نمیبرد.وسطای سال یه کارگاه داشتیم


که مدرکاش دست من بود سال جدیدکه شروع شدفهمیدم فرهاد درسش


تموم شده ودیگه نمیتونم ببینمش .یه روزکه جلسه داشتیم بابچه های


انجمن وقتی وارداتاق شدم خشکم زدفرهاداومده بود به بچه ها سربزنه


اونروزیکی ازبهترین روزام بود.وقتی که جلسه تموم شداومدپیشم گفت






نمیخوای مدرک منو بدی گفتم چراولی الان همراهم نیست ازم شمارموخواست ومنم بهش دادم. چندروزبعداس داده بود که فردا اگه میتونم بیاددنبالم ومدرکشوبدم.فرداش اومددنبالم وامانتیشودادم وگفت اگه مشکلی نباشه برسوندم دانشگاه منم قبول کردم وباهاش رفتم.عصرکه کلاسم تموم شداومده بود جلودرواستاده بود سلام کردوگفت کارم داره وبرسوندم وتوراه بهم بگه.وقتی داشتیم برمیگشتیم گفت پریاببخش ولی میخوام یه چیزی بگم امیدوارم ناراحت نشی.گفت:ازروزاولی که دیدمت عاشقت شدم وهرروزبدترازدیروزدیوانه واردوستت دارم اگه ناراحت نمیشی باهم باشیم ؟من نتونستم چیزی بگم واقعا چی شده بود؟خواب بودم یابیدار؟یعنی به عشقم رسیدم/؟نتونستم دیگه جیزی بگم فقط جلودرازش خداحافظی کردم ووقتی واردخونه شدم مستقیما رفتم تواتاقم تا صبح بهش فکرکردم صبح اس داده بودامیدوارم ازم ناراحت نشده باشی ولی چیکارکنم که عاشقتم؟چندروزبعدبهش جواب دادم وقبول کردیم که باهم باشیم براهمیشه نه یکی دوروزبلکه همه روزای عمرمون.هرروزباهم بودنمون قشنگترازدیروش میشد یه سال گذشت وماباهم نامزدکردیم همه بهمون میگفتن لیلی ومجنون واقعی حتی استادا عشقمونوتحسین میکردن چه روزایی باهم داشتیم الان که دارم مینویسم صورتم داره بااشکام شسته مییشه.هرروزبیشترازدیروزعاشق هم میشدیم من ترم آخرم بود وقراربود25بهمن روزعشق روزدلهای عاشق روزولنتاین باهم عروسیممونوجشن بگیریم.همه چی خیلی خوب داشت پیش میرفت.20روزمونده بودتابهم رسیدن وخیلی خوشحال بودیم.5بهمن 91بودکه اومدخونمون گفت دوستام گفتن آخرین مسافرت مجردیموباهاشون برم آجازه میدی برم ؟مگه میتونستم بگم نه وقتی جونم براش درمیرفت؟ رفتن شیرازوتوحین مسافرتش روزی 10دوازده بارتلفنی میحرفیدیم .رفت که ای کاش 10سال باهام حرف نمیزدولی اجازه نمیدادم.روزدهم بهمن بودگفت فردابرمیگردم ومنم ازدلتنگی وخوشحالی دوباره دیدنش روجام بندنبودم دربرابرش یه بچه 2ساله بودم که نمیتونستم نه بگم بهش.صبح ازخواب بیدارشدم وکاراموانجام دادم وخودموحاضرکردم تابیاد.تلفنوبرداشتم وبهش زنگ زدم ولی جواب ندادساعت نزدیکه 5عصربود وهرچی زنگیدم جواب نداددیگه داشتم ازنگرانی میمردم که خواهرش زنگ زدداشت گریه میکردگفتم فقط بگوکه فرهادخوبه.گفت ببخش زن داداش ولی فرهاددیگه نمیتونه باتوباشه پسربدقولی نبوده ولی این دفه روحرفش نمونم دوتومسافرتش عاشق شده ونمیتونه دیگه باهات باشه گفتم ابجی چی میگی ؟گفت اگه باورت نمیشه بیا فلان بیمارستان هردوتاشونوببین توراه فقط گریه کردم رسیدم بیمارستان دیدم همه هستن نمیدونستم چی شده بدورفتم پیش خواهرش گفتم چی شده ؟گفت فرهادوحلال کن که نمیتونه دیگه باهات باشه اخه عاشق یکی دیگه شده اسمش فرشتس البته بهش میگن عزراییل .اینوکه شنیدم ازحال رفتم وقتی بهوش اومدم همه سیاه پوش بالاسرم بودن وقتی به خودم اومدم بالاسرفرهادبودم سفیدپوش آروم خوابیده بودولبخندقشنگش روهنوزداشت.آره فرهادپریاکه روزی قرارگذاشت براهمیشه پیشم بمونه زیرحرفش زدتوراه برگشت نزدیکای همدان تصادف کردندوهر4نفرشون باهم رفتن پیش خدا رفتن خونه ابدیشون.الان قرارملاقات منوفرهادهرروزپنجشنبه توی بهشت محمدیه بایه دسته گل سفیدوکلی اشکهای من.ولی من نزدم زیرقولم فرهادم تاروزی که بلیط سفرم جوربشه تابیام پیشت فقط جای توتوقلبمه وحلقه عشق توتودستم.خیلی دوست دارم عشقم.سالگردجداییمون داره میرسه ولی یه لحظم ازتوفکرم بیرون نیستی. امیدوارم هیچ عشقی عاقبتش مثل من وفرهادنشه.
 

morvarid73

عضو جدید
داستان واقعی (فاطمه و حسن)
سلام


روز 6.3خرداد بود که اولین عشقمو پیداکردم از طریق دوستم مهناز


اولین پسری بود ک باهاش حرف زدم .قرارشد ک برم و ببینمش. رفتم


ودیدمش خیلی خوشگل بود ب دلم نشست ی ماه بود خیلی رابطمون


خوب بود قراربود برج بعدی بیاد خاستگاری خیلی خوشحال بودم


.دقیق
دوشب مونده بود ب خاستگاریم ک صبح ساعت 8.بود ک زنگ زدم
ب

گوشیش جواب نداد ی ساعت گذشت دوبار زنگ زدم ک خواهرش


جواب داد. اول هیچی نگفت بعد از ی خورد حرف زدن صدای جیغ


شنیدم و دیدم خواهرش شروع کرد ب گریه کردن .گوشی قطع شد بعد


دوس دقیقه داداش زنگ زد گفت حسن از طبقه بالا ساختمان ک


کارمیکردن افتاد پایین عمرش داد ب شما .این بود قصه تلخ من و حسن


ایشالا هیچکس مثل من نشه ی سال میگذارد یادش هیچوقت فراموش


نمیشه.:heart::heart::heart:




 

vinca

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یه ویرایش هم بکنید بعد اینجا بزارید خوبه ها
 

Similar threads

بالا