داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]یك زوج در اوایل شصت سالگی ، در یك رستوران كوچیك رمانتیك سی و پنجمین سالگرد ازدواجشون رو جشن گرفته بودن. ناگهان یك پری كوچولوی قشنگ سرمیزشون ظاهر شد و گفت: چون شما زوجی این چنین مثال زدنی هستید و در تمام این مدت به هم وفادارموندین، هر كدومتون یك آرزو بكنین. خانم گفت: اووووووه! من میخوام به همراه همسرعزیزم، دور دنیا سفر كنم. پری چوب جادویی اش رو تكون داد و اجی مجی لاترجی. دوتا بلیت برای خطوط مسافربری جدید و شیكOm2 در دستش ظاهر شد. حالا نوبت آقا بود، چندلحظه فكر كردو گفت: خب، این خیلی رمانتیكه ولی چنین موقعیتی فقط یك بار در زندگی آدم اتفاق می افته، بنابراین، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه كه همسری 30 سال جوونتر از خودم داشته باشم.[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خانم و پری واقعا نا امید شده بودن ولی آرزو آرزوست دیگه!! پری چوب جادویی اش رو چرخوند و ... اجی مجی لا ترجی و آقا 92 ساله شد! [/FONT]
 

kastin

عضو جدید
در را كه بست پرده آبي رنگ پريده را كنار زد و همانجا بالاي پله ها ، جلوي در توالت نشست سر پله سنگي و لمبر داد به ديوار سيماني پوست پوست شده و زل زد به آسمان .

نفهميدم نمازش را سلام داد يا شكستش . نيم خيز شد و دست انداخت تو دستگيره در . چشمهايش گرد شده بود . در قيجي صدا كرد و چهار چوب آهني به طرف داخل كشيده شد . نگاهش سر پله ها گره خورده بود و از جا كنده شد . با چادر نماز سفيد گلدار بدون اينكه چيزي پايش كند دنبال نگاه دويد توي حياط . باد سرد خورد توي صورتم .
- عزيز ! چي شده ؟ چرا اينجا نشستي ؟ چرا رنگت پريده ؟!
آسمان غريد ، تيله شيشه اي چهار پر مثل ماهي از تو دستم ول شد و قل خورد رو جانماز . دست پدر را گرفته بود و با تمام زورش مي خواست از سر پله ها جدايش كند .
- عزيز ! بلن شو خيس شدي مرد … خدايا چه خاكي تو سر كنم ؟!
پدر تكان نمي خورد . انگار به ديوار چسبيده بود . ترسيدم و دست انداختم دور پاهاي لرزان آبجي كه از وقتي پدر كليد توي در انداخته بود همانطور پشت شيشه شره كرده ، تو چهارچوب پنجره قاب شده بود و چشم زده بود به پرده آبي پشت در .
چند روزي بود كه تمام شكوفه هاي سفيد و صورتي تك درخت بادام گوشه حياط باز شده بود و خانه پر شده بود از بوي گلهاي هفت رنگ كنار ديوار اتاق آبجي . ولي هنوز هيچ خبري نبود كه نبود .
فقط خدا مي داند وقتي برگه امتحان را جلوي راهروي دراز مدرسه تحويل آقاي جعفرنيا ناظم مدرسه مي دادم با چه شور و شوقي از تو حياط مدرسه بيرون مي دويدم و تنها به يك چيز فكر مي كردم . دوبار هم نزديك بود موقع رد شدن از خيابان ماشين زيرم بگيرد و صداي كشدار ترمز مرا به خود آورده بود .
خيلي دوست داشتم بلند مي شدم و همه حرفهايي را كه چند هفته اي روي قلبم سنگيني كرده بود و دل كوچك من ديگر طاقت نگاه داشتن آن را نداشت بيرون مي ريختم وفرياد مي زدم : آبجي ! آبجي ! مژدگوني بده . به خدا تموم شكوفه ها وا شدن .
انگار همين ديروز بود . برف تمام حياط را پوشانده بود و فقط انگشتان درخت بادام از زير لحاف سفيد برف بيرون بود و ميان آن همه سفيدي مثل دانه هاي ذغال چشمك مي زد .
مادر چرخ خياطي سينگرش را در آورده بود و كنار بخاري نفتي گوشه اتاق ، ملافه گلدار تشك جهاز آبجي را چرخ مي كرد . پدر هم يك سيني رويي پر از مرغ را وسط رو فرشي قهوه ايي راه راه جلوي اتاق پهن كرده بود و چهار زانو با چاقو افتاده بود به جان بال و گردن مرغهاي زبان بسته . مادر يك دستش روي دستگيره چوبي چرخ بود و با دست ديگر ملافه كوك خورده را از جلوي سوزن چرخ رد مي كرد . آبجي كه امتحانات دانشگاهش شروع شده بود توي اتاقش بود و خيلي كم بيرون مي آمد . پايين پاي مادر كنار گلهاي آبي و قرمز ملافه گلدار روي دفتر و دستك مدرسه زانو زده بودم و حواسم بيشتر به مادر بود تا درس .
چرخ خياطي بازي در آورده بود . يك ريز نخ پاره مي كرد و مادر زير لب غرولند مي كرد . مادر سر نخ را ميان انگشتانش گرفته بود و هنوز به دهان نزديك نكرده بود كه پرسيدم :
- مامان ! آبجي كي عروسي مي كنه ؟
مادر نگاهي به من كرد وگفت :
- همين زودييا .
خودم را لوس كردم و دوباره پرسيدم :
- آخه همين زودييا يني چن روز ديگه ؟
همانطور كه روي چرخ خم شده بود و دنبال سوراخ سوزن مي گشت ، جواب داد :
- يني … يني .
مادر كه سوزن را نخ كرده بود ، چيزي نگفت و دستگيره چرخ را چند دور چرخاند . آهي كشيد و نگاهي به من و بعد به باغچه گوشه حياط انداخت و گفت :
- يني وقتي درخت بادوم پر از غنچه بشه و شكوفه آش وا بشن .
- خب شكوفه آ كي وا مي شن ؟
اينبار پدر پيش دستي كرد . چاقو را كنار سيني گذاشت ، با پشت دست پيشانيش را پاك كرد و گفت :
- اول بهار وقتي عيد بياد .
جمله پدر كه تمام شد دوتايي نگاه هم كردند و زدند زير خنده . چرخ خياطي آرام آرام صدا كرد و خنده پر از آرزويشان را به گلهاي كوچك ملافه كوك زد .
از جا كنده شدم . دويدم تو اتاق آبجي و داد زدم :
- آبجي ! آبجي ! مامان گفت .
آبجي كه جا خورده بود كتاب توي دستش را بست و با كنجكاوي پرسيد :
- مامان چي چي گفت داداشي ؟
آب دهانم را قورت دادم و تند گفتم :
- مامان گفت تو و عمو جواد وختي شكوفه آي درخت تو حياط وا بشن عروسي مي كنين .
آبجي كه خنده اش گرفته بود ، كتاب را آرام روي ميز چوبي كنار قاب عكس كاغذي زرد رنگ كه عكس كوچك جواد توي آن بود گذاشت . همانطور كه روي صندلي نشسته بود دستهايم را گرفت و طرف خودش كشيد . دسته موي صاف و بلندي را كه جلوي چشمش ريخته بود پشت گوشش جمع كرد و صورتش را به صورتم نزديك كرد . دست مهربانش را ميان موهايم برد و آهسته گفت :
- پس داداشي حواست به درخت باشه هر وقت ديدي شكوفه آ وا شدن به من بگو تا يه مژدگوني خوب بگيري .
از آن روز كه برف همه جا را سفيد كرده بود تا يكي دو ماه بعد كار من نشستن سر پله هاي سنگي تو حياط ، كنار گلدان بزرگ محبوبه شب ، يا ايستادن پشت شيشه در اتاق و زل زدن به يك درخت خشك بود كه كاش هيچوقت جان نمي گرفت و غنچه نمي كرد . هنوز برفهاي توي كوچه آب نشده بود كه جواد آمد مرخصي و خيلي زود هم قرار شد برگردد .انگار عجله داشت . خانه اشان چند تا خانه آن طرفتر بود . يك در آبي خوشرنگ با گلهاي سفيد كه اول يك بن بست روبروي تنها تير چوبي برق كوچه مان بود . سال قبل بود كه همراه خواهر و مادرش براي خواستگاري آبجي به خانه ما آمدند و قرار عروسي هم خيلي زود براي چند ماه بعد گذاشته شد . ولي هر دفعه حمله مي شد وعروسي بي عروسي . شب آخري كه قرار بود جواد فردايش به جبهه برگردد شام مهمان ما بود . مادر يك قرمه سبزي با ليموي خوشمزه درست كرده بود كه بويش تمام كوچه را برداشته بود . آبجي هم از دم غروب آرام و قرار نداشت . شام كه خورديم ، جواد همراه آبجي رفتند توي حياط . چند دقيقه بعد كه برگشتند جلوي در اتاق ، جواد دست توي جيبش كرد ، مشتش را بيرون آورد و داخل مشت كوچكم گذاشت .
- خداحافظ بسيجي ! مواظب خواهرت باش !
آبجي خنديد و من كه از حرفهاي جواد چيز زيادي نفهميده بودم مشتم را باز كردم . تيله شيشه اي با پره هاي سبز توي انگشتهاي كوچكم ، زير نور ماه برق مي زد . پره هاي سبز همرنگ چشم هاي قشنگ آبجي بود .
چند روزي بيشتر تا باز شدن غنچه هاي صورتي درخت نمانده بود . آن روز صداي راديوي سر طاقچه از هميشه بلند تر بود .
سر سفره صبحانه نشسته بوديم و مارش نظامي كه از صبح زود پخش مي شد همه را بي تاب شنيدن خبرهاي تازه از جبهه كرده بود . پدر همانطور كه با سر به راديو اشاره مي كرد گفت :
- به گمونم امروز يه خبرايي هس .
- خدا پشت و پناه همه رزمنده آ .
مادر اين را گفت و استكان خالي مقابل پدر را پر از چاي كرد . قاشق چايخوري كوچك را تو استكان پر از چاي كه تا كمر از شكر پر شده بود مي چر خاندم .
قاشق به لبه استكان مي خورد و در سكوت لبريز از انتظار اتاق بيشتر صدا مي كرد.
« شنوندگان ارجمند توجه فرماييد . شنوندگان ارجمند توجه فرماييد .»
پدر سقلمه اي به من زد .
- هيس !
و با سر به راديو اشاره كرد . همه نگاه ها سر طاقچه جمع شده بود . آبجي كه هنوز چيزي نخورده بود از پاي سفره بلند شد ، بازويش را به لبه طاقچه تكيه داد و گوشش را به راديو چسباند . بي قراري از چشمهاي سبزش مي باريد .
« شنوندگان ارجمند توجه فرماييد . غيور مردان سپاه اسلام امروز صبح عمليات بزرگ … »
صداي گوينده راديو كه در مارش نظامي گم شد پدر استكان چاي را هورتي بالا كشيد . استكان نيمه خالي را تو نعلبكي گلدار گذاشت و نگاه انداخت به مادر كه مقابل اش نشسته بود
- نگفتم خانوم ! بيخود نيس از صبح اين همه مارش جنگي پخش مي كنن . بعله عمليات شده .
مادر كه همه حواسش به آبجي بود از پاي سفره بلند شد و آمد كنار طاقچه . دستش را روي شانه آبجي گذاشت و موهاي صاف و شانه شده اش را بوسيد .
- خدا خودش كمكشون مي كنه دخترم .
آبجي چشمهاي خيسش را از مادر دزديد . سرش را به نشانه تاييد حرفهاي مادر تكان داد و همانطور كه نگاه دلواپس مادر به قدم هاي لرزانش آويزان شده بود از كنار طاقچه دور شد . از پاي سفره بلند شدم و آمدم كنار پنجره . هنوز به عمليات فكر مي كردم كه اولين بار از ميان صحبتهاي آبجي و جواد شنيده بودم . كلمه اي كه جواد با آب و تاب از آن مي گفت و آبجي با نگراني مي شنيد . تازه فهميدم چرا جواد اينقدر عجله داشت . شيشه پنجره سرد بود و آفتاب تند صبح كه به سر شاخه هاي درخت بادام گير كرده بود در چشم مي نشست . آفتاب كه از دستان درخت رها شد تنها به مژدگاني فكر مي كردم . اولين شكوفه صورتي بادام پلكش را باز كرده بود و در هواي سرد و نمدار صبح چشمك مي زد . از در نيمه باز اتاق آبجي سرك كشيدم . مي خواستم فرياد بزنم آبجي مژده بده ، كه ديدم آبجي روي فرش كوچك جلوي ميزش نشسته و كتاب دعاي كوچكش هم درون دستانش بالا و پايين مي رود . آبجي دعا مي خواند و يواش گريه مي كرد .
از آخرين باري كه جواد به خانه ما آمده بود دو ماه مي گذشت . مادر هفته اي چند بار به اصرار چشمهاي نگران آبجي به خانه اشان مي رفت . آبجي هم عادت كرده بود هر بار, پشت پنجره اتاق چشم انتظار بايستد تا شايد مادر خبري بياورد . مادر پرده آبي پشت در را كه كنار مي زد و پا روي پله هاي سنگي مي گذاشت همه چيز را مي شد فهميد . آنها نيز هيچ خبري از جواد نداشتند .
شكوفه هاي بادام يكي يكي باز مي شدند . انگار انگشتان درخت لاك صورتي زده بودند . بهار توي حياط ، تا پاي ديوار اتاق آبجي آمده بود و آنطرف ديوار، پشت پنجره ، گل زيباي ما پژمرده و پژمرده تر مي شد . آبجي كمتر از اتاق بيرون مي آمد . كم حرف شده بود و كمتر غذا مي خورد . همه نگران و بي قرار بوديم و آبجي از همه نگرانتر و بي قرارتر .
شبي كه تمام شكوفه هاي درخت باز شده بود آسمان از غروب ، گرفته و ابري بود . پدر هنوز از مسجد نيامده بود . تيله چهار پر سبز توي دستم بود و از اين سر اتاق مي دويدم آن سر اتاق . مادر چادر نماز گلدارش را سر كرده بود و نماز مي خواند . آبجي هم مثل هميشه توي اتاقش بود . باران نم نم شروع به باريدن كرده بود . چقدر دوست داشتم براي يكبار هم كه شده دستان كوچكم را جلوي گوش آبجي حلقه مي كردم و آهسته مي گفتم :
- آبجي ! به خدا همه شكوفه آ وا شدن .
ولي … .
پدر كه كليد توي در انداخت و آن را چرخاند آبجي از توي اتاق بيرون آمد و كنار شيشه ايستاد . باران تند تر شده بود و مادر همچنان روي سجاده نشسته بود .
ضرب دانه هاي باران روي شيشه قدي پنجره سنگين و سنگين تر مي شد . حياط پر از گلهاي قرمز شده بود . گلهاي كوچك و خيس چادر نماز مادر روي پله ها و شكوفه هاي پر پر و باران زده بادام توي باغچه پهن شده بود . وقتي پدر با چشمهاي تري كه اميد از آنها پر كشيده بود گفت جواد شهيد شده است ، آبجي را نديد كه زير باران ايستاده بود و گريه مي كرد .

 

kastin

عضو جدید
"زیبایی رایگان است"
مردي در نمايشگاهي گلدان مي فروخت . زني نزديك شد و اجناس او را بررسي كرد . بعضي ها بدون تزيين بودند، اما بعضي ها هم طرحهاي ظريفي داشتند .زن قيمت گلدانها را پرسيد و شگفت زده دريافت كه قيمت همه آنها يكي است .او پرسيد:چرا گلدانهاي نقش دار و گلدانهاي ساده يك قيمت هستند ؟چرا براي گلداني كه وقت و زحمت بيشتري برده است همان پول گلدان ساده را ميگيري؟

فروشنده گفت: من هنرمندم . قيمت گلداني را كه ساخته ام مي گيرم. زيبايي رايگان است .

پائولوكوئيلو
 

kastin

عضو جدید
گدایی سی سال کنار جاده ای نشسته بود . روزی غریبه ای از کنار او گذشت . گدا مثل همیشه کاسه خود را به سوی او گرفت و از او درخواست پول کرد . غریبه گفت چیزی ندارم به تو بدهم . آنگاه از او پرسید آن چیست که رویش نشسته ای ؟
گدا گفت هیچ . یک صندوق قدیمی . تا آنجا که یادم می آید روی همین صندوق نشسته ام و گدایی کرده ام . ... غریبه گفت آیا تا کنون داخل صندوق را دیده ای ؟ گدا جواب داد ؛ نه برای چه باید داخلش را ببینم ؟ غریبه اصرار کرد که او داخل صندوق را نگاهی بیاندازد و گدا کنجکاو شد و سعی کرد در صندوق را باز کند . ناگهان در صندوق باز شد و گدا با حیرت و ناباوری و شادمانی دید که صندوق پر از جواهر است .
من همان غریبه اما که چیزی ندارم به تو بدهم . اما به تو می گویم نگاهی به درون بینداز . نه درون صندوق بلکه درون خویش .
صدایت را می شنوم که می گویی اما من گدا نیستم . اما همه کسانی که ثروت حقیقی خویش را پیدا نکرده اند گدایند . همان ثروتی که شادمانی از هستی است . همان چشمه ژرف که در درون می جوشد .
آن ها اگر ملیون ها دلار پول نیز داشته باشند باز هم گدایند . این آدم ها با کاسه گدایی در دست بیرون از خویش پرسه می زنند تا از این و آن ذره ای لذت یا رضایت کسب کنند . آن ها اعتبار امنیت و عشق می خواهند و نمی دانند که گنجی که درون آن هاست بیش تر از همه آن چیز هایی است که دنیا می تواند به آن ها پیشکش کند .
"برگرفته از کتاب نیروی حال"
 

kastin

عضو جدید
رابرت داینس زو قهرمان مشهور گلف آرژانتین زمانی در یک مسابقه مبلغ زیادی پول برد . در پایان مراسم و پس از گرفتن جایزه زنی به سوی او دوید و با التماس و زاری گفت که فرزندش مریض است و برای درمان او هیچ پولی ندارد . قهرمان گلف بی درنگ تمام پول را به زن داد .
یک هفته بعد یکی از مقامات یکی از مقامات انجمن گلف به رابرت گفت که او ساده لوحی کرده و آن زن اصلا بجه مریضی نداشته که هیچ حتی ازدواج هم نکرده است .
رابرت با خوشحالی گفت پس خدا را شکر که هیچ کودک مریض و در حال مرگی در کار نبوده است. .
 

Fateme_Smaily

عضو جدید
خلق کردن زن و حیرت درآن

خلق کردن زن و حیرت درآن

:gol:از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت.

فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد : >>« چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید ؟ »

خداوند پاسخ داد : « دستور کار او را دیده ای ؟ »

او باید کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد.

باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.

باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند..

باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.

بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند.

و شش جفت دست داشته باشد.


فرشته از شنیدن این همه مبهوت شد.

گفت : « شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟ »


خداوند پاسخ داد : « فقط دست ها نیستند. مادرها باید سه جفت چشم هم داشته باشند.


تازه به این ترتیب، این می شود یک الگوی متعارف برای آنها. »

خداوند سری تکان داد و فرمود : بله.

یک جفت برای وقتی که از بچه هایش می پرسد که چه کار می کنید،

از پشت در بسته هم بتواند ببیندشان.


یک جفت باید پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد !!


و جفت سوم همین جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند،

بتواند بدون کلام به او بگوید او را می فهمد و دوستش دارد.

فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.

« این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید » .

خداوند فرمود : نمی شود !!


چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.


از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند، یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند


و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد.

فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.


« اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی » .


« بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنی که تا چه حد می تواند تحمل کند

و زحمت بکشد . »


فرشته پرسید : « فکر هم می تواند بکند ؟ »

خداوند پاسخ داد : « نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد . »


آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.

« ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در این یکی زیادی مواد مصرف کرده اید. »

خداوند مخالفت کرد : « آن که نشتی نیست، اشک است. »

فرشته پرسید : « اشک دیگر چیست ؟ »

خداوند گفت : « اشک وسیله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش. »
فرشته متاثر شد

شما نابغه اید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده اید، چون زن ها واقعا" حیرت انگیزند.

زن ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می کند.

همواره بچه ها را به دندان می کشند.

سختی ها را بهتر تحمل می کنند.

بار زندگی را به دوش می کشند،

ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند.

وقتی می خواهند جیغ بزنند، با لبخند می زنند.

وقتی می خواهند گریه کنند، آواز می خوانند.

وقتی خوشحالند گریه می کنند.

و وقتی عصبانی اند می خندند.

برای آنچه باور دارند می جنگند.


در مقابل بی عدالتی می ایستند.

قتی مطمئن اند راه حل دیگری وجود دارد، « نه » نمی پذیرند.

بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هایشان کفش نو داشته باشند.

برای همراهی یک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند.

بدون قید و شرط دوست می دارند.

وقتی بچه هایشان به موفقیتی دست پیدا می کنند گریه می کنند و و قتی دوستانشان پاداش می گیرند، می خندند.

در مرگ یک دوست، دل شان می شکند.

در از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند،

با این حال وقتی می بینند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند.

آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند و برای شما ایمیل می فرستند

که نشان تان بدهند چه قدر برای شان مهم هستید.

قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد.

می دانند که بغل کردنو بوسیدن می تواند هر دل شکسته ای را التیام بخشد.


کار زن ها بیش از بچه به دنیا آوردن است،


آنها شادی و امید به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو می بخشند.

زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند.

و خدا بزرگ بود و او بود كه دانای اسرار است.
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گاهی سکوت همه ‌ی حرفا رو میزنه !‍!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
 

icy

عضو جدید
قربون مادر ها و زنای پاک سرزمین پاک آریایی که الگوترین زنای دنیا هستن .......منکه دست مادر خودمو و همه ی مادرای سرزمینمو میبوسم:heart::gol::heart:
 

مهندسی گاز

عضو جدید
یک عبرت!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یک عبرت!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خانه های ژاپن با دیوار هایی ساخته شده است که دارای فضای خالی هستند و آن را با چوب می پو شانند.
در یکی از شهر های ژاپن ، مردی دیوار خانه اش را برای نو سازی خراب می کرد که مارمولکی دید. میخ از قسمت بیرونی دیوار به پایین کوبیده شده و به اصطلاح مارمولک را میخکوب کرده بود.
مرد چشم بادامی ، دلش سوخت و کنجکاو شد.وقتی موقعیت میخ را با دقت بررسی کردحیرتزده شد و فهمید این میخ 10 سال پیش هنگام ساخت خانه به دیوار کوبیده شده اما... در این مدت طولانی چه اتفاقی افتاده است ؟چگونه مارمولک در این 10 سال و در چنین موقعیتی زنده مانده ؛ آن هم در یک فضای تاریک و بدون حرکت ؟
چنین چیری امکان ندارد و غیر قابل تصور است!
شهروند ژاپنی متحیر این صحنه ، دست از کار کشید و به تماشای مارمولک نشست.این جانور در 10 سال گذشته چه کار می کرده ؟ چگونه و چی می خورده؟
محو نگاه به جانور اسرارآمیز شده بود که سر و کله مارمولک دیگری پیدا شد.این مارمولک، تکه غذایی به دهان گرفته و برای جفتش برده بود

.
مرد ژاپنی ، ناخواسته انگشت به لب گذاشت و به خود گفت :10 سال مراقبت بی منت ؛ چه عشق قشنگ و بی کلکی.چطور موجودی به این کوچکی می تواند عشقی به این بزرگی داشته باشد اما خیلی وقتها ما انسانها از هم گریزانیم؟


 

djalix

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان سنگ و سنگ تراش

داستان سنگ و سنگ تراش

داستان سنگ و سنگ تراش



روزی، سنگتراشي كه از كار خود ناراضي بود و احساس حقارت ميكرد، از نزديكي خانه بازرگاني رد ميشد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوكران بازرگان را ديد و به حال خود غبطه خورد با خود گفت : اين بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو كرد كه او هم مانند بازرگان باشد.
در يك لحظه، به فرمان خدا او تبديل به بازرگاني با جاه و جلال شد! تا مدت ها فكر ميكرد كه ازهمه قدرتمندتر است. تا اين كه يك روز حاكم شهر از آنجا عبور كرد، او ديد كه همه مردم به حاكم احترام مي گذارند حتي بارزگانان.
مرد با خودش فكر كرد : كاش من هم يك حاكم بودم، آن وقت از همه قوي تر ميشدم!
در همان لحظه ، او تبديل به حاكم مقتدر شهر شد. در حالي كه روي تخت رواني نشسته بود، مردم همه به او تعظيم ميكردند. احساس كرد كه نور خورشيد او را مي آزارد و با خودش فكر كرد كه خورشيد چقدر قدرتمند است .
او آرزو كرد كه خورشيد باشد و تبديل به خورشيد شد و با تمام نيرو سعي كرد كه به زمين بتابد و آن را گرم كند.
پس از مدتي ابري بزرگ و سياه آمد و جلوي تابش او را گرفت. پس با خود انديشيد كه نيروي ابر از خورشيد بيشتر است، و آرزو كرد كه تبديل به ابري بزرگ شود و آنچنان شد.
كمي نگذشته بود كه بادي آمد و او را به اين طرف و آن طرف هل داد. اين بار آرزو كرد كه باد شود و تبديل به باد شد. ولي وقتي به نزديكي صخره سنگي رسيد، ديگر قدرت تكان دادن صخره را نداشت. با خود گفت كه قوي ترين چيز در دنيا، صخره سنگي است و تبديل به سنگي بزرگ و عظيم شد.
همان طور كه با غرور ايستاده بود، ناگهان صدايي شنيد و احساس كرد كه دارد خورد ميشود. نگاهي به پايين انداخت و سنگتراشي را ديد كه با چكش و قلم به جان او افتاده است!

نتيجه اخلاقي اي كه از اين حكايت ميگيريم اينست كه بايد قدر موقعيت ها و لحظات زندگيمان را بدانيم و نگذاريم با زياده خواهي و تندروي كه ممكن است ناشي از نوعي حسادت نسبت به اشخاص ديگر باشد شرايطي را بوجود بياوريم كه وضعيت فعلي ما دچار مخاطره شده و در نهايت وضع از اين حالتي كه هست، بدتر هم بشود ! چون اينگونه رفتارها كه حاكي از خواسته هاي نابجا و انتظار دست يافتن به روياهاي محال است اين امكان را بوجود خواهد آورد كه به ورطه اي سوق داده شويم كه شايد ديگر راه برگشتي بوجود نيايد !

شكر نعمت، نعمتت افزون كند
کفـر ، نعمت از کفت بیرون کند
 

archi_arch

مدیر بازنشسته
بچه ها لطفا تمامی داستانهارو تو این تاپیک قرار بدین و برای هر داستانی یه تاپیک جدا باز نکنید!
ممنون
 

kavire-zaman

عضو جدید
در مورد جن شنیدید؟ اینطور که تا به حال گفته شده دو مخلوق صاحب اختیار افریده شده انسان و جن و میگن ابلیس نیز از نوع جن بوده که تونسته سرپیچی کنه راستش خود من به کوه یا جنگل زیاد میرم و با ادمهایی که بیشتر زمانشون دور از روستا یا شهر هستن زیاد برخورد میکنم وانها داستانهای زیادی تعریف میکنند که گاهی واقعا ترسناکند ولی نکته ی مهم اینه که جن وجود داره و مانند ما خوب وبد دارند و سیر اونها در عالم فرای دنیای مادی است که البته اگه انسان اسیر این جهان مادی نبود قدرتش از جن هم بیشتر است به همین علت جنها باید از پیامبران ما اطاعت کنند. اما من یه خاطره دارم که درس بزرگی ازش گرفتم بد نیست شما هم این خاطره رو بخونید در یکی از سفرهام به روستایی در میان کوه به نام( کمربن )با چند تا از دوستام نزدیک ساعت 12 شب که بین راه توی یک منطقه ی شبه جنگلی با درختان کم زمانی که قرار بود شب رو همان جا باشیم وصبح راه بیفتیم.اتیش روشن کردیم وتدارک غذا رو میدادیم که حرکتی در فاصله 200 متری توی قسمتی با درختان کم و کمنور نظر ما رو جلب کرد خوب دقیق شدیم حیوانی رو دیدیم چون رو دو پا بود گفتیم شاید خرس باشه ترسیده بودیم اتیش رو بیشتر کردیم که شاید فرار کنه ولی انگار اون بیشتر ترسیده بود داشت دور میشد وقتی به فضای بازتر رسید دیدیم خیلی شبیه انسان ولی کج وماوج که به سمت قسمت انبوه تر جنگل میرفت حسابی ترسیده بودیم توی جنگل ناپدید شده بود و اون قسمت جنگلی انبوه تا پشت ما ادامه داشت به همین دلیل به اونجا خیره شده بودیم تا نکنه بیاد که یک هو یک چیزی تکون خورد و اون شروع کرد به دویدن به دنبال ما وما هم فرار میکردیم وقتی پشتم رو نگاه کردم دیدم مثل ادمهای فلج با چهره ی ترسناک بود دیگه داشتم سکته میکردم با تمام توانم میدویدم تمام دوستام پراکنده شده بودند و فاصلمون از هم زیاد بود راستش حیوان وحشی زیاد دیده بودیم ولی هیچ کدوم اینطوری به ما حمله نکرده بود این یکی هم از اتیش نمیترسید مطمئن بودم که حیوان نیست که صدای خنده بلندی رو شنیدم اون داشت به ما می خندید بعد دست برد به صورتش انگار داشت پوستش میکند وقتی پوست سرش رو جدا کرد من نفسم بالا نمیومد همونطور که میخندید اومد توی نور دیدم قیافش عادی شده بود شبیه انسان خوب که دقت کردم دیدم امید بود یکی از دوستان دیوونه ی من با یک ماسک ترسناک توی دستش اخه قرار بود اینجا به ما ملحق بشه اون نترسترین ادمیه که تا به حال دیدم چون حاظر تنهایی توی امازون هم بره یه جورایی از هرچی جن هم بدتره در کل شب بد و خوبی بود البته فرداش حسابی به خدمتش رسیدیم ... امیدوارم نظرتون جلب شده باشه و اینکه اون شب درس بزرگی رو گرفتم که برای فهمیدنش باید حس اون شب من رو پیدا کنید چون اون شب من وتمام دوستام یک درس رو زمزمه میکردیم...
 

djalix

عضو جدید
کاربر ممتاز
زود قضـــاوت نكنيــم !

زود قضـــاوت نكنيــم !


زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد و بر روي يک صندلي نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي‌خواند. وقتي که او نخستين بيسکوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت. پيش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد.

ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکوئيت برمي‌داشت، آن مرد هم همين کار را مي‌کرد. اينکار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نمي‌خواست واکنشي نشان دهد. وقتي که تنها يک بيسکوئيت باقي مانده بود، پيش خود فکر کرد : حالا ببينم اين مرد بي‌ادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرين بيسکوئيت را نصف کرد و نصفش ديگرش را خورد. اين ديگه خيلي پرروئي مي‌خواست! زن جوان حسابي عصباني شده بود.

در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلي‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه بيسکوئيتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

خيلي شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... يادش رفته بود که بيسکوئيتي که خريده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بيسکوئيت‌هايش را با او تقسيم کرده بود، بدون آن که عصباني و برآشفته شده باشد! در صورتي که خودش آن موقع که فکر مي‌کرد آن مرد دارد از بيسکوئيت‌هايش مي‌خورد خيلي عصباني شده بود. و متاسفانه ديگر زماني براي توضيح رفتارش و يا معذرت‌خواهي نبود.

هميشه به ياد داشته باشيم كه چهار چيز است که نمي‌توان آن‌ها را دوباره بازگرداند :

1. سنگ ........ پس از رها کردن!

2. سخن ............ . پس از گفتن!

3. موقعيت ... پس از پايان يافتن!

4. و زمان ........ پس از گذشتن!
 

maryam_65

عضو جدید
:: رمز موفقيت ::.
هربدبياري هر شکست هر دل شکستگي با خود به همان اندازه يا بيشتر امتيازي مثبت به همراه دارد.

هميشه قطعي ترين راه براي موفقيت اينست که يک بار بيشتر تلاش کنيد.
شکست مثل زانوهاي مجروح شده است دردناک اما سطحي است
آنچه مغز انسان تصور و باور کند به آن ميرسد .
هيچکس نمي تواند بدون رضايت شما در شما احساس حقارت بوجود آورد.
انتظار بهترین ها را داشته باشید و خود را برای بدترین حالت ممکن آماده کنید در این صورت هرگز نا امید نمی شوید.
 

maryam_65

عضو جدید
افراد بسیاری غیر منطقی پر مدعا و خود خواهند . به هر صورت آنها را ببخشید.
اگر نیکوکارید ممکن است شما را متهم به داشتن انگیزهای شخصی بکنند.به هر صورت نیکوکار باشید.
اگر موفق هستید شما دارای دوستان کاذب ودشمنان واقعی می شوید. به هر صورت موفق باشید.
اگر راستگو و درست کردارید ممکن است به شما خیانت کنند. به هر صورت راستگو و درستکار باشید.
نیکیهای امروزت را خیلی ها فراموش خواهند کرد به هر صورت نیکی کنید.
آنچه را که سالها برای ساختنش زحمت کشیده اید ممکن است به شبی خرابش کنند.به هر صورت سازنده باشید.
اگر با آرامش وشادی زندگیتان را میگذرانیدممکن است به شما حسادت کنند.به هر صورت شاد و با آرامش زندگی کنید.
بهترین های خود را به دنیا عرضه کنید که ممکن است کافی نباشد . به هر صورت بهترین خود را به دنیا هدیه کنید.
در تجزیه و تحلیل نهایی: این بین شما و خدا میباشد و به هر صورت هیچ وقت بین شما و دیگران نبوده و نخواهد بود.
 

djalix

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان دو فرشته

داستان دو فرشته




روزي روزگاري دو فرشته کوچک در سفر بودند .
يک شب به منزل فردي ثروتمند رسيدند و از صاحبخانه اجازه خواستند تا شب را در آنجا سپري کنند . آن خانواده بسيار بي ادبانه برخورد کردند و اجازه نداند تا آن دو فرشته در اتاق ميهمانان شب را سپري کنند و در عوض آنها را به زيرزمين سرد و تاريکي منتقل کردند . آن دو فرشته کوچک همانطور که مشغول آماده کردن جاي خود بودند ناگهان فرشته بزرگتر چشمش به سوراخي در درون ديوار افتاد و سريعا به سمت سوراخ رفت و آنرا تعمير و درست کرد.
فرشته کوچکتر پرسيد : چرا سوراخ ديوار را تعمير کردي .
فرشته بزرگتر پاسخ داد : هميشه چيزهايي را که مي بينيم آنچه نيست که به نظر مي آيد .
فرشته کوچکتر از اين سخن سر در نياورد .
فردا صبح آن دو فرشته به راه خود ادامه دادند تا شب به نزديکي يک کلبه متعلق به يک زوج کشاورز رسيدند . و از صاحبخانه خواستند تا اجازه دهند شب را آنجا سپري کنند. زن و مرد کشاورز که سني از آنها گذشته بود با مهرباني کامل جواب مثبت دادند و پس از پذيرايي اجازه دادند تا آن دو فرشته در اتاق آنها و روي تخت انها بخوابند و خودشان روي زمين سرد خوابيدند .
صبح هنگام فرشته کوچک با صداي گريه مرد و زن کشاورز از خواب بيدار شد و ديد آندو غرق در گريه مي باشند . جلوتر رفت و ديد تنها گاو شيرده آن زوج که محل درآمد آنها نيز بود در روي زمين افتاده و مرده . فرشته کوچک برآشفت و به فرشته بزرگتر فرياد زد : چرا اجازه دادي چنين اتفاقي بيفتد . تو به خانواده اول که همه چيز داشتند کمک کردي و ديوار سوراخ آنها را تعمير کردي ولي اين خانواده که غير از اين گاو چيز ديگري نداشتند کمک نکردي و اجازه دادي اين گاو بميرد.
فرشته بزرگتر به آرامي و نرمي پاسخ داد : چيزها آنطور که ديده مي شوند به نظر نمي آيد.
فرشته کوچک فرياد زد : يعني چه من نمي فهمم.
فرشته بزرگ گفت : هنگامي که در زير زمين منزل آن مرد ثروتمند اقامت داشتيم ديدم که در سوراخ آن ديوار گنچي وجود دارد و چون ديدم که آن مرد به ديگران کمک نمي کند و از آنجه دارد در راه کمک استفاده نمي کند پس سوراخ ديوار را ترميم و تعمير کردم تا آنها گنج را پيدا نکنند . ديشب که در اتاق خواب اين زوج خوابيده بودم فرشته مرگ آمد و قصد گرفتن جان زن کشاورز را داشت و من بجاي زن گاو را پيشنهاد و قرباني کردم .
چيزها آنطور که ديده مي شوند به نظر نمي آيند .
 

maryam_65

عضو جدید
دو فرشته مسافر


دو فرشته مسافر، براي گذراندن شب، در خانه يک خانواده ثروتمند فرود آمدند. اين خانواده رفتار نامناسبي داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند، بلکه زيرزمين سرد خانه را در اختيار آنها گذاشتند. فرشته پير در ديوار زير زمين شکافي ديد و آن را تعمير کرد. وقتي که فرشته جوان از او پرسيد چرا چنين کاري کرده، او پاسخ داد:" همه امور بدان گونه که مي نمايند نيستند."شب بعد، اين دو فرشته به منزل يک خانواده فقير ولي بسيار مهمان نواز رفتند.بعد از خوردن غذايي مختصر، زن و مرد فقير، رختخواب خود را در اختيار دو فرشته گذاشتند. صبح روز بعد، فرشتگان، زن و مرد فقير را گريان ديدند. گاو آنها که شيرش تنها وسيله گذران زندگيشان بود، در مزرعه مرده بود. فرشته جوان عصباني شد و از فرشته پير پرسيد:" چرا گذاشتي چنين اتفاقي بيفتد؟ خانواده قبلي همه چيز داشتند و با اين حال تو کمکشان کردي، اما اين خانواده دارايي اندکي دارند و تو گذاشتي که گاوشان هم بميرد." فرشته پير پاسخ داد:"وقتي در زير زمين آن خانواده ثروتمند بوديم، ديدم که در شکاف ديوار کيسه اي طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسيار حريص و بد دل بودند، شکاف را بستم و طلاها را از ديدشان مخفي کردم. ديشب وقتي در رختخواب زن و مرد فقير خوابيده بوديم، فرشته مرگ براي گرفتن جان زن فقير آمد و من به جايش آن گاو را به او دادم. همه امور بدان گونه که مي نمايند نيستند و ما گاهي اوقات، خيلي دير به اين نکته پي مي بريم."
 

سـعید

مدیر بازنشسته
آیا شیطان وجود دارد؟؟
استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به يك چالش ذهنی کشاند.
آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟
شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"
استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"
شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"
استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطان است"
شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.
شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"
استاد پاسخ داد: "البته"
شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "
شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.
مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد." شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"
شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکي هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."
در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا، شیطان وجود دارد؟"
زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."
و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکي که در نبود نور می آید.

نام مرد جوان يا آن شاگرد تيز هوش كسي نبود جز ، آلبرت انیشتن !
 

maryam_65

عضو جدید
لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد، می بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند ، تصویر می کرد کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانی اش را پیدا کند . روزی در یک مراسم همسرایی تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از جوانان همسرا یافت و طرح هایی برداشت .
سه سال گذشت . تابلوی شام آخر تقریبا تمام شده بود اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند .
نقاش پس از روزها جستجو جوان شکسته و ژنده پوش و مستی را در جوی آبی یافت . به زحمت از دستیارانش خواست تا او را به کلیسا بیاورند چون دیگر فرستی برای طرح برداشتن از او نداشت .
گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا آوردند . دستیاران سر پا نگهش داشتند . ودر همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی ، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بود نسخه برداری کرد .
وقتی کارش تمام شد ، گدا دیگر مستی از سرش پریده بود چشمهایش را باز کرد و نقش پیش رویش را دید و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت : من این تابلو را قبلا دیده ام .
داوینچی شگفت زده پرسید کی ؟ سه سال قبل ، پیش از آن که همه چیزم را از دست بدهم .
موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می خواندم . زندگی پر از رویایی داشتم و هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی بشوم
 

djalix

عضو جدید
کاربر ممتاز
گل سرخي براي محبوبم

گل سرخي براي محبوبم

:gol::gol::gol:
گل سرخي براي محبوبم
:gol::gol::gol:
جان بلا نکارد از روي نيمكت برخاست . لباس ارتشي اش را مرتب کرد و به تماشاي انبوه جمعيت که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرفتند ، مشغول شد. او به دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را مي شناخت دختري با يك گل سرخ .از سيزده ماه پيش دلبستگي اش به او آغاز شده بود. از کتابخانه مرکزي فلوريدا با برداشتن کتابي از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور يافته بود. اما نه شيفته کلمات کتاب بلكه شيفته يادداشت هايي با مداد که در حاشيه صفحات آن به چشم مي خورد. دست خطي لطيف از ذهني هشيار و درون بين و باطني ژرف داشت. در صفحه اول جان توانست نام صاحب کتاب را بيابد : دوشيزه هاليس مي نل . با اندکي جست و جو و صرف وقت او توانست نشاني دوشيزه هاليس را پيدا کند . جان براي او نامه ي نوشت و ضمن معرفي خود از او در خواست کرد که به نامه نگاري با او بپردازد . روز بعد جان سوار بر کشتي شد تا براي خدمت در جنگ جهاني دوم عازم شود . در طول يك سال و يك ماه پس از آن دو طرف به تدريج با مکاتبه و نامه نگاري به شناخت يکديگر پرداختند . هر نامه همچون دانه ي بود که بر خاک قلبي حاصلخيز فرو مي افتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن کرد . جان در خواست عکس کرد ولي با مخالفت ميس هاليس رو به رو شد . به نظر هاليس اگر جان قلبا به او توجه داشت ديگر شکل ظاهري اش نمي توانست براي او چندان با اهميت باشد . وقتي سرانجام روز بازگشت جان فرا رسيد آنها قرار نخستين ديدار ملاقات خود را گذاشتند :7 بعد از ظهر در ايستگاه مرکزي نيويورک . هاليس نوشته بود : تو مرا خواهي شناخت از روي رز سرخي که بر کلاهم خواهم گذاشت . بنابراين راس ساعت 7 بعد از ظهر جان به دنبال دختري مي گشت که قلبش را سخت دوست مي داشت اما چهره اش را هرگز نديده بود . ادامه ماجرا را از زبان جان بشنويد : زن جواني داشت به سمت من مي آمد بلند قامت و خوش اندام موهاي طلايي اش در حلقه هايي زيبا کنار گوش هاي ظريفش جمع شده بود چشمان آبي به رنگ آبي گلها بود و در لباس سبز روشنش به بهاري مي ماند که جان گرفته باشد . من بي اراده به سمت او گام بر داشتم کاملا بدون تو جه به اين که او آن نشان گل سرخ را بر روي کلاهش ندارد . اندکي به او نزديك شدم . لبهايش با لبخند پر شوري از هم گشوده شد اما به آهستگي گفت ممکن است اجازه بدهيد من عبور کنم ؟ بي اختيار يك قدم به او نزديك تر شدم و در اين حال ميس هاليس را ديدم که تقريبا پشت سر آن دختر ايستاده بود . زني حدود 40 ساله با موهاي خاکستري رنگ که در زير کلاهش جمع شده بود . اندکي چاق بود مچ پاي نسبتا کلفتش توي کفش هاي بدون پاشنه جا گرفته بودند . دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر يك دوراهي قرار گرفته ام از طرفي شوق تمنايي عجيب مرا به سمت دختر سبز پوش فرا مي خواند و از سوي علاقه ي عميق به زني که روحش مرا به معني واقعي کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت مي کرد . او آن جا ايستاده بود و با صورت رنگ پريده و چروکيده اش که بسيار آرام و موقر به نظر مي رسيد و چشماني خاکستري و گرم که از مهرباني مي درخشيد . ديگر به خود ترديد راه ندادم . کتاب جلد چرمي آبي رنگي که در دست داشتم که در واقع نشان معرفي من به حساب مي آمد .
از همان لحظه دانستم که ديگر عشقي در کار نخواهد بود . اما چيزي بدست آورده بودم که حتي ارزشش از عشق بيشتر بود . دوستي گرانبها که مي توانستم هميشه به او افتخار کنم . به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را براي معرفي خود به سوي او دراز کردم . با اين وجود وقتي شروع به صحبت کردم از تلخي ناشي از تاثري که در کلامم بود متحير شدم . من جان بلا نکارد هستم و شما هم بايد دوشيزه مي نل باشيد . از ملاقات با شما بسيار خوشحالم . ممکن است دعوت مرا به شام بپذيريد ؟ چهره آن زن با تبسمي شكيبا از هم گشوده شد و به آرامي گفت فرزندم من اصلا متوجه نمي شوم ! ولي آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که اين گل سرخ را روي کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کرديد بايد به شما بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرف خيابان منتظر شماست . او گفت که اين فقط يك امتحان است !
 

khanom-mohandes

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زود قضـــاوت نكنيــم !

زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد و بر روي يک صندلي نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي‌خواند. وقتي که او نخستين بيسکوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت. پيش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد.

ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکوئيت برمي‌داشت، آن مرد هم همين کار را مي‌کرد. اينکار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نمي‌خواست واکنشي نشان دهد. وقتي که تنها يک بيسکوئيت باقي مانده بود، پيش خود فکر کرد : حالا ببينم اين مرد بي‌ادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرين بيسکوئيت را نصف کرد و نصفش ديگرش را خورد. اين ديگه خيلي پرروئي مي‌خواست! زن جوان حسابي عصباني شده بود.

در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلي‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه بيسکوئيتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

خيلي شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... يادش رفته بود که بيسکوئيتي که خريده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بيسکوئيت‌هايش را با او تقسيم کرده بود، بدون آن که عصباني و برآشفته شده باشد! در صورتي که خودش آن موقع که فکر مي‌کرد آن مرد دارد از بيسکوئيت‌هايش مي‌خورد خيلي عصباني شده بود. و متاسفانه ديگر زماني براي توضيح رفتارش و يا معذرت‌خواهي نبود.

هميشه به ياد داشته باشيم كه چهار چيز است که نمي‌توان آن‌ها را دوباره بازگرداند :

1. سنگ ........ پس از رها کردن!

2. سخن ............. پس از گفتن!

3. موقعيت ... پس از پايان يافتن!

4. و زمان ........ پس از گذشتن!
 

"Pejman"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی گیاهان دارویی
در خيابان غربت

از اتوبوس روزمره گي ها و تكرار مكررات پياده شدم. به انتهاي خيابان غربت رفتم. بطور مداوم، در اوج هياهو، قيل و قال، شور ونشاط، شادي و غم، در اوج لذت و ترقي، بدون اختيار، به اين خيابان كشيده مي شوم
همواره پي چيزي مي گردم. نوري، شايد لبخندي. و هميشه احساس مي كنم چرا دلم گرفته؟ و چرا دلم عجيب گرفته؟
گم گشته اي دارم كه در آنجا به دنبالش مي گردم. خياباني است كه وسعت آن از ازل است تا ابد. اگر در سرتاسر آن بدوي به ابتدا و انتهاي آن نمي رسي. راه خروجي آن فرعي هائي است كه دست يافتن به آنها دلي مي خواهد به وسعت عشق، سجاده اي مي خواهد به وسعت دشت و خدائي مي خواهد به همين نزديكي
درختان سبز در اطراف اين خيابان خميده هستند و آفتاب در پس ابرهاي تيره هر از چندي چشمكي مي زند ولي هيچ گاه بطور كامل خود را نمايان نمي كند. آدمهاي زيادي درآنجا تردد مي كنند ولي همه چيز در آنجا غريب است.
حتي لبخندها من در آنجاعالمي را ديدم كه در پي علم سرگردان بود، و تاجري كه خود را در ميان زر و سيم گم كرده بود. عابدي را ديدم كه همواره در نماز بود و دختري كه دلش را خوش كرده بود به رنگ و لعاب. مادري را ديدم كه عشق را در كودكش معنا مي كرد و همه و همه در وسعت بي انتهاي اين خيابان در پي هر كاري بودند. به كارهاي زيادي دست مي زدند. موفق مي شدند، شكست مي خوردند ولي باز سرگردان بودند. و هميشه گم گشته اي داشتند.


در كنار يكي ازفرعي هاي اين خيابان او را ديدم كه دلش براستي پر بود ازنور و سبد خالي اش را با عشق پر كرده بود. آرام بود، آرامشش درونم را آرام مي كرد. آري او عبور كرد براي هميشه از خيابان غربت، ولي من هنوز هم در ابتدا و انتهاي اين خيابان مي دوم و سبد خالي ام هميشه خاليست...
 

"Pejman"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی گیاهان دارویی
روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت. ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد.پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد. مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرك رفت و او را سرزنش كرد. پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو، جايي كه برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند. پسرك گفت:"اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبور مي كند. برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافي براي بلند كردنش ندارم. براي اينكه شما را متوقف كتم ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم." مرد بسيار متاثر شد و از پسر عذر خواهي كرد. برادر پسرك را بلند كرد و روي صندلي نشاند و سوار اتومبيل گرانقيمتش شد و به راهش ادامه داد.
در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوند براي جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند
خدا در روح ما زمزمه مي كند و با قلب ما حرف مي زند. اما بعضي اوقات زماني كه ما وقت نداريم گوش كنيم، او مجبور مي شود پاره آجري به سمت ما پرتاب كند. اين انتخاب خودمان است كه گوش كنيم يا نه !
 

"Pejman"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی گیاهان دارویی
يك پسر کوچک از مادرش پرسيد: چرا گريه ميکني؟ مادرش گفت: چون من زن هستم. پسر بچه گفت: من نمي فهمم. مادر گفت: تو هيچ گاه نخواهي فهميد. بعدها پسر کوچک از پدرش پرسيد ک چرا مادر بي دليل گريه ميکنند؟ پدرش تنها توانست به او بگويد: تمام زنان براي هيچ چيز گريه ميکنند. پسر کوچک بزرگ شد و به يک مرد تبديل شد ولي هنوز نمي دانست که چرا زنها بي دليل گريه ميکنند.
بالاخره سوالش را براي خدا مطرح کرد و مطمئن بود که خدا جواب را ميداند. او از خدا پرسيد: خدايا چرا زنان به آساني گريه ميکنند؟
خدا گفت: زماني که زن را خلق کردم ميخواستم او موجود به خصوصي باشد بنابراين شانه هاي او را آنقدر قوي آفريدم تا بار تمام دنيا را به دوش بکشد. و همچنين شانه هايش آن قدر نرم باشد که به بقيه آرامش بدهد. و من به او توانايي دادم که در جايي که همه از جلو رفتن نااميد شده اند او تسليم نشود و همچنان پيش برود. به او توانايي نگهداري از خانواده اش را دادم حتي زماني که مريض يا پير شده است بدون اين که شکايتي بکند. به او عشقي داده ام که در هر شرايطي بچه هايش را عاشقانه دوست داشته باشد حتي اگر آنها به او آسيبي برسانند.
به او توانايي دادم که شوهرش را دوست داشته باشد و از تقصيرات او بگذرد و هميشه تلاش کند تا جايي در قلب شوهرش داشته باشد. به او اين شعور را دادم که درک کند يک شوهر خوب هرگز به همسرش آسيب نمي رساند اما گاهي اوقات توانايي همسرش را آزمايش ميکند و به او اين توانايي را دادم که تمامي اين مشکلات را حل کرده و با وفاداري کامل در کنار شوهرش باقي بماند. و در آخر به او اشکهايي دادم که بريزد. اين اشکها فقط مال اوست و تنها براي استفاده اوست در هر زماني که به آنها نياز داشته باشد. او به هيچ دليلي نياز ندارد تا توضيح چرا اشک ميريزد. خدا گفت : مي بيني پسرم ، زيبايي يک زن در لباسهايي که مي پوشد نيست. در ظاهر او نيست و در شيوه آرايش موهايش نيست و بلکه زيبايي يک زن در چشمهايش نهفته است. زيرا چشمهاي او دريچه روح اوست. و قلب او جايي است که عشق او را به ديگران در آن قرار دارد.
 

"Pejman"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی گیاهان دارویی
بهارعشق
با وجود نگاه سردت همان اولين نگاه کافي بود تا به تو دل ببندم. آن روز وقتي استاد از تو خواست تا مدل طراحي ديگران شوي انگشتانم شروع به لرزيدن کردند باورم نمي شد که مي توانم بدون واهمه از نگاه سرد و شماتت بارت به راحتي چشم به تو بدوزم و چهره اي را که آنقدر دست نيافتني به نظر ميرسيد براي هميشه از آن خود کنم. همه نگاهها خيره به تو بود ، از نگاه دخترها چيز زيادي نمي شد فهميد اما در نگاه پسرها تحسين و برق خاصي بود که مرا به وحشت مي انداخت. سعي کردم به هيچ چيز جز تو نيانديشم دست به کار شدم اول طرح کلي اندام تو را نشسته بروي سه پايه کشيدم و بعد به جزئيات پرداختم عجله داشتم هر چه زودتر صورتت را کامل کنم براي اولين بار بود که تناسبات را مو به مو رعايت مي کردم دلم مي خواست تمام اجزاي صورت تو در جاي واقعي خود قرار بگيرند. لبان کوچک و خوش فرمت را همانگونه که بود با همان ظرافت کشيدم و بيني و ابروانت را و چشمهايت را همان چشمهاي درشتي که مژگان بلندت از آن حفاظت مي کرد تا من يا ديگري نتوانيم از مردمک سياه رنگ چشمانت به قلب تو نفوذ کنيم.
استاد قدم زنان از کنارمان مي گذشت و من سنگيني نگاهش را هنگامي که به من رسيد حس کردم اما بر ژس هميشه بي توجه به حضور او به کارم ادامه دادم. استاد پس از مدتي مکث سري به علامت تائيد تکان داد و از کنارم دور شد من نفس آسوده اي کشيدم زيرا دوست داشتم هنگامي که خود را در چشمان تو غرق مي کنم کسي شاهدم نباشد. دخترها به تو مثل ديگر مدلهايي که استاد برايشان ميگذاشت نگاه مي کردند آنها طرح اندام تو را مانند کشيدن يک کوزه باريک راحت مي پنداشتند و پسرها هنوز در طرح کلي اندامت مانده بودند و من به سايه و روشن هايت رسيده بودم و تو آرام و خاموش بي آنکه حرکتي کني بروي سه پايه نشسته بودي، دلم مي خواست بدانم به چه مي انديشي. نامت بهار بود ولي خلق و خويت زمستاني، کاش مي توانستم راهي براي آب کردن يخهاي وجودت پيدا کنم. جادوي چشمان سياهت مرا به خلصه برده بود که صداي استاد همه را متوجه من کرد.
«آقاي کياني مثل اينکه کار شما تمام شده، ما مي توانيم آن را ببينيم؟» همه منتظر بودند تا طرح را ببينند حتي تو.
من کمي از کارم فاصله گرفتم، استاد و بچه ها دور من جمع شدند و تو همچنان بي حرکت در جايت نشسته بودي و من بي توجه به حضور آنها تنها تو را ميديدم.
بهزاد دستي بر شانه ام زد و گفت :
- « عاليه پسر بهتر از اين نمي شود. »
و بعد رو به استاد کرد و گفت :
- « هيچ اشکالي نمي شود از اين طرح گرفت درست مي گويم استاد؟»
و استاد در حاليکه دستي به روي ريشهاي جو گندمي اش مي کشيد، لبخند زد و گفت :
- « اين نشان مي دهد که آقاي کياني تمرين زيادي داشته وبه قول معروف فوت کوزه گري را آموخته.»
شهرزاد رو به تو کرد و گفت :
- « بهار ! من جاي تو باشم اين طرح را از آقاي کياني مي گيرم و قاب مي کنم. »
من مثل برق گرفته ها خودم رابه طرح نزديک کردم و در حاليکه اضطراب در کلامم موج مي زد گفتم :
- « راستش من خودم همين قصد را دارم فکر کنم بهار خانم اين اجازه را به من بدهند که اين طرح را براي خودم نگه دارم . »
همة نگاهها به تو دوخته شد تو آهسته از جاي خود بلند شدي و کنار من ايستادي و نگاهت را به طرح دوختي و بعد با يک لبخند شيرين رو به من کردي و گفتي:
- « اين نتيجة زحمت شماست پس لزومي نداره براي نگه داشتنش از من اجازه بگيريد . ولي اين طرح از بهاري که من هر روز در آينه مي بينم زيباتر و مهربانتر به نظر مي آيد . منظورم اينه که من فکر ميکنم شما اون چيزي را که دوست داشتيد ببينيد کشيديد . »
من نگاهم را از تو دزديدم تا راز دلم از پرده بيرون نيافتد، بي خبر از آنکه تو راز مرا مي دانستي . بعد از آن روز من هر شب ساعتها به قابي که تو در آن نشسته بودي خيره مي شدم و بي کلام با تو سخن ميگفتم . و شنبة هر هفته براي ديدن تو بهار واقعي لحظه شماري مي کردم و هنگامي که تو آراسته و متين وارد کلاس مي شدي آرزو مي کردم که اي کاش براي يکبار هم که شده با لبخندي قلب منتظرم را از اين انتظار کشنده رهايي بخشي اما تو سرد بودي مثل هميشه و من هر روز در آتش عشقي که از تو در دل داشتم مي سوختم .
تمام طول هفته را هم کار مي کردم و هم درس مي خواندم با اميد اينکه شنبه از راه برسد و من يکبار ديگر بهارم را ببينم و تو با بي رحمي تمام دو هفته مرا چشم انتظار گذاشتي. کاش مي توانستم انتظارم را به تصوير بکشم صندلي خالي تو قلبم را به درد مي آورد و خطوطي که رسم مي کردم بي اختيار به بيراهه مي رفت گويي هيچگاه قلم بر دست نگرفته بودم.
شنبه اي ديگر گذشت و تو نيامدي ، نمي دانستم با دل بي طاقتم چه کنم. تا اينکه آن شنبه از راه رسيد و من باز هم تنها به اميد ديدن تو وارد کلاس شدم ولي باز هم تو را نديدم ، خواستم بازگردم که شهرزاد خود را به من رساند و نامه اي را به دستم داد و قبل از اينکه من چيزي بگويم مرا به کناري کشيد و گفت:
- « اين را بهار داده تا به شما بدهم ، راستش من ... »
ديدة اشکبار شهرزاد دلهره اي عجيبي بر دلم انداخت، کاغذ تا شده اي را که در دست داشتم به آرامي باز کردم ، بهار با دست خط خود برايم اين چنين نوشته بود:
- « به بهاري که خزان عمرش نزديک است دل مبند و به خاطر من مرا فراموش کن دستانم نيز همچون نگاهم به زودي سرد مي شود، وقتي آن لحظه فرا رسد گرمي عشق تو نيز نمي تواند سرما را از وجودم دور کند. »
قطره اشکي که از گوشة چشمم فرو افتاد از ديد شهرزاد مخفي نماند او نيز چون من اشک به ديده داشت. من بايد تو را مي ديدم و شهرزاد از نگاهم همه چيز را خواند، مي دانستم که او نيز چون من تو را دوست دارد از او خواستم تا برايم بگويد چه بر سر تو آمده او گفت که بايد در جاي مناسبتري با هم حرف بزنيم.
وقتي هر دو بروي نيمکت پارک نشستيم، هيچکدام جرأت حرف زدن نداشتيم تا اينکه شهرزاد سکوت را شکست:
- « بهار سرطان خون داره، دکترها گفتند که چند ماه بيشتر زنده نمي مونه. »
نمي خواستم چيزهايي را که مي شنوم باور کنم. نه، اين از توان من خارج بود. شهرزاد در حاليکه سعي مي کرد به چشمان اشکبار من نگاه نکند به نقطه اي خيره شد و گفت:
- « اون مي دونست که شما عاشقش شديد، براي همين ديگر به کلاس نيومد، مي خواست شما فراموشش کنيد ولي وقتي من به او گفتم که شما همچنان منتظر برگشتن او هستيد اين نامه را براي شما نوشت و از من خواست آن را به شما بدهم. او به من گفت « نبايد اين اتفاق مي افتاد حالا هم دير نشده فرهود نبايد منتظر من باشد. »
حالا معني آن نگاههاي سردش را مي فهميدم، پشت آن چهرة به ظاهر خشک و بي روح يک فرشته با قلبي مهربان به من لبخند مي زد و من آن لبخند را با چشمان خود ديده بودم و گر نه چگونه مي توانستم آن را به تصوير بکشم.
بهار مي خواست تنها باشد، وجود من او را آزار مي داد و من براي آرامش او بايد ديدار دوبارة او را براي هميشه فراموش مي کردم.
و امروز آمده ام تا اين نرگسها را تقديم تو کنم، شهرزاد برايم گفته بود که عاشق گلهاي نرگسي ،بهار عشق بودي پس چرا خزان شدي؟ بهار من از درون خاک جوانه بزن بگذار يکبار ديگر تو را ببينم.
 

"Pejman"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی گیاهان دارویی
چت ميکنم پس هستم
به سرعت خود رو به خونه ميرسوني ، مبادا که دير بشه. وارد اتاق ميشي ،هنوز لباس رو از تنت در نياوردي که کامپيوتر رو روشن مي کني . icon اينترنت رو مي زني و از خدا مي خواهي که account تو تموم نشده باشه ، وارد نت مي شي چراغش روشنه ، يه نفس راحت ميکشي و سلام ميدي....
اين فرايندي است که خيلي از ما داريم طي مي کنيم ، به اون عادت کرديم .جزئي از اجزائ متشکله ((روزان دراز بي کسي )) ما شده ، در ما حل شده ، در واقع در ما حلول کرده است.
پديده چت دير بازي نيست که متداول گرديده ولي با اقبال عمومي بي نظيري روبرو بوده و نگاهي کوتاه به اتاقهاي چت
yahoo مويد اين نکته و تصديقي بر توجه خاص ايرانيان به اين امر است.
در جامعاي طبقه بندي شده و مادي گرايانه چون ايران که جايگاه و منزلت هر کس تنها بر اساس ظواهر او مشخص مي گردد و آنکه متمول است لزوما با شخصيت شمرده مي گردد و ظاهر بيني فرهنگ شده است .هر نقابي که حجابي گردد بر کمبود ها و کاستي ها از طرف جمع مغتنم شمرده مي گردد و به آن پناه که نه، هجوم مي بريم.
***
در چت تو ديگر انساني حقوقي با نام و ظاهر اصليت نيستي. مي تواني هرچه خواهي همان شوي. به آرزوهاي دست نيافتنيت جامه عمل پوشاني و همکلام ديگران ، ديگراني که به دليل خود کوچک بيني کاذب آنان را بزرگ و دست نيافتني مي داني گردي.
در چت تبديل به
icon و text مي شوي. به همذات پنداري جمعي مي رسي و همه يکي مي شوند. به دنبال a s l مي گردي. خصوصياتي که در همه يکسان است و تمايزي را نشان نتواند داد. دنيايي که در آن مي تواني متمول ، زيبا يا حتي از جنس مخالف شوي. مي تواني موجود شوي. قابل توجه ،احترام و محبوب گردي. در يک کلام آنچه نيستي آن شوي.
براي فرار از واقعيت ، فرار از آنچه هستيم -در واقع فرار از آنچه به عنوان يک جوان بر ما تحميل شده- به دنيايي پناه مي بريم که مي توانيم در آزادانه با هم بخنديم ، گريه کنيم ، حتي همديگر را با فشار يک دکمه ببوسيم و حتي از آنچه شرم و حرمت مي نامند بدون ترس و واهمه سخن برانيم.
اما اگر جامعه ما ، جامعه اي بود آزاد و ما را آزاده پرورانده بود تا آنچه بر دل داريم بر زبان آوريم ، ايا باز هم دنيايي مجازي را
hidepark عقايد و آرا خود مي نموديم.

به نام نامي عشق
خدا قول نداده آسمون هميشه آبي باشه و باغ ها پوشيده از گل

قول نداده زندگي هميشه به كامت باشه

خدا روزهاي بي غصه و شادي هاي بدون غم و سلامت بدون درد رو هم قول نداده


خدا ساحل بي طوفان، آفتاب بي بارون و خنده هاي هميشگي رو قول نداده

خدا قول نداده که تو رنج و وسوسه و اندوه رو تجربه نكني

خدا جاده هاي آسون و هموار، سفرهاي بي معطلي رو قول نداده


خدا ساحل بي طوفان، آفتاب بي بارون و خنده هاي هميشگي رو قول نداده

خدا قول نداده که تو رنج و وسوسه و اندوه رو تجربه نكني

خدا جاده هاي آسون و هموار، سفرهاي بي معطلي رو قول نداده

خدا ساحل بي طوفان، آفتاب بي بارون و خنده هاي هميشگي رو قول نداده

خدا قول نداده که تو رنج و وسوسه و اندوه رو تجربه نكني

خدا جاده هاي آسون و هموار، سفرهاي بي معطلي رو قول نداده


قول نداده کوه ها بدون صخره باشن و شيب نداشته باشن

رود خونه ها گل آلود و عميق نباشن


قول داده ؟
ولي خدا رسيدن يه روز خوب رو قول داده
خدا روزي روزانه ، استراحت بعد از هركار سخت و کمک تو كارها و عشقجاودان رو قول داده . عجب روزي مي شه اون روز
پس ناملايمات زندگي رو شکر بگو و فقط از خودش کمک بگير که اوجاودانه است و بس
نااميدي مثل جاده اي پر دست اندازه که از سرعت کم مي کنه
اما همين دست انداز نويد يه جاده صاف و وسيع رو بهت مي ده
زياد تو دست انداز نمون

وقتي حس کردي به اون چيزي كه مي خواستي نرسيدي خدا رو شکر کن چون اون مي خواد تو يه زمان مناسب ترا غافلگيرت کنه و يه چيزي فراتر از خواسته الانت بهتبده.

يادت باشه تو نمي توني كسي رو به زور عاشق خودت کني
پس تنها كاري که مي توني بكني اينه که شخصي دوست داشتني باشي و درنظر مردم باارزش و شريف جلوه کني
بهتر اينه کهغرورترو بخاطر عشقتفراموش کني تاعشقترو به
خاطرغرورت.
هيچ وقت يه دوست قديمي رو ترک نكن چرا که عمرا بتوني کسي رو
پيداکني كه بتونه جاي اونو بگيره
 

Similar threads

بالا