داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

kastin

عضو جدید
پادشاهی جایزهء بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.
آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.
اولی ، تصویر دریاچهء آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید ، و اگر دقیق نگاه می کردند ، در گوشه ء چپ دریاچه ، خانه ء کوچکی قرار داشت ، پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن بر می خواست ، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.
تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد . اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود ، و ابرها آبستن آذرخش ، تگرگ و باران سیل آسا بود.
این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند ، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد ، در بریدگی صخره ای شوم ، جوجهء پرنده ای را می دید . آنجا ، در میان غرش وحشیانه ء طوفان ، جوجه ء گنجشکی ، آرام نشسته بود.
پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ء جایزه ء بهترین تصویر آرامش ، تابلو دوم است.بعد توضیح داد :
" آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت ، آرامش در قلب ما حفظ شود.این تنها معنای حقیقی آرامش است
."
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
</B>
[SIZE=+1]شور و شوق نیمی از زندگی است [SIZE=+1]و [/SIZE][SIZE=+1]بی علاقگی نیمی از مرگ[/SIZE][/SIZE]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قورباغه ها

قورباغه ها






گروهی از قورباغه ها از بیشه ای عبور می کردند . دو قورباغه از بین آنها درون گودال عمیقی افتادند.وقتی دیگر قورباغه ها دیدند که گودال چقدر عمیق است ،به دو قورباغه گفتند آنها دیگر می میرند. دو قورباغه نصایح آنها را نادیده گرفتند و سعی کردند با تمام توانشان از گودال بیرون بپرند.سرانجام یکی از آنها به آنچه دیگر قورباغه ها می گفتند، اعتنا کرد و دست از تلاش برداشت. به زمین افتاد و مرد.



قورباغه دیگر به تلاش ادامه داد تا جایی که توان داشت. بار دیگر قورباغه ها سرش فریاد کشیدند که دست از رنج کشیدن بردارد و بمیرد.او سخت تر شروع به پریدن کرد و سرانجام بیرون آمد. وقتی او از آنجا خارج شد. قورباغه های دیگر به او گفتند :آیا صدای ما را نشنیدی؟ قورباغه به آنها توضیح داد که او ناشنوا است.او فکر کرد که قورباغه ها، تمام مدت او را تشویق می کردند.



این داستان دو درس به ما می آموزد:



1- قدرت زندگی و مرگ در زبان است.یک واژه دلگرم کننده به کسی که غمگین است می تواند باعث پیشرفت او شود و کمک کند در طول روز سرزنده باشند.



2- یک واژه مخرب به کسی که غمگین است می تواند موجب مرگ او شود.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز






دیشب من به سرزمین های میان در یاها سفر کردم.
من با کشتی یا هواپیما نرفتم من با زانو هایم رفتم.
من مردم زیادی را آنجا دیدم که اسیر گناهانشان بودند.
و عیسی به من گفت باید بروم چون آنجا روح هایی برای پیروزی بود.
اما من جواب دادم:
عیسی من نمی تونم به سرزمین های میان دریا برم.
او سریع جواب داد:بله تو می تونی با سفر روی زانوهات.
او گفت:
تو نماز می خونی ومن نیاز هات رو ملاقات می کنم.
تو صدا می زنی و من می شنوم.
این ها روبروی توست برای متعجب شدن از روح های گم شده دور و نزدیک.
و من زانو زدن در نماز را انجام دادم.
وقتی نماز می خوندم روح های حفظ شده رو دیدم
و انسان های پیچ خورده ای که شفا یافته بودند.
من دیدم کارگرها نیروی تازه ای رو هنگام کار توی مزرعه گرفتند.
من گفتم:خدایا من یه کار پیداکردم.
من می خوام دل تو رو شاد کنم
من به ندا ها و صداهای سریع تو توجه می کنم.
با سفر بر روی زانو هام.​
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
پدر مرا ببخش !

شب از نيمه گذشته بود. پرستار به مرد جواني که آن طرف تخت ايستاده بود و با نگراني به پيرمـرد بيمار چشم دوخته بود نگاهي انداخت.
پيرمرد قبل از اينکه از هوش برود، مدام پسر خود را صدا مي زد.
پرستار نزديک پيرمرد شد و آرام در گوش او گفت: پسرت اينجاست، او بالاخره آمد.
بيمار به زحمت چشم هايش را باز کرد و سايه پسرش را ديد که بيرون چادر اکسيژن ايستاده بود.
بيمار سکته قلبي کرده بود و دکترها ديگر اميدي به زنده ماندن او نداشتند.
پيرمرد به آرامي دستش را دراز کرد و انگشتان پسرش را گرفت. لبخندي زد و چشم هايش را بست.
پرستار از تخت کنار که دختري روي آن خوابيده بود، يک صندلي آورد تا مرد جوان روي آن بنشيند. بعد از اتاق بيرون رفت. در حالي که مرد جوان دست پيرمرد را گرفته بود و به آرامي نوازش مي داد.
نزديک هاي صبح حال پيرمرد وخيم شد. مرد جوان به سرعت دکمه اضطراري را فشار داد.
پرستار با عجله وارد اتاق شد و به معاينه بيمار پرداخت ولي او از دنيا رفته بود.
مرد جوان با ناراحتي رو به پرستار کرد و پرسيد: ببخشيد، اين پيرمرد چه کسي بود؟! پرستار با تعجب گفت: مگر او پدر شما نبود؟!
مرد جوان گفت: نه، ديشب که براي عيادت دخترم آمدم براي اولين بار بود که او را مي ديدم. بعد به تخت کناري که دخترش روي آن خوابيده بود، اشاره کرد.
پرستار با تعجب پرسيد: پس چرا همان ديشب نگفتي که پسرش نيستي؟
مرد پاسخ داد: فهميدم که پيرمرد مي خواهد قبل از مردن پسرش را ببيند، ولي او نيامده بود. آن لحظه که دستم را گرفت، فهميدم که او آن قدر بيمار است که نمي تواند من را از پسرش تشخيص دهد. من مي دانستم که او در آن لحظه چه قدر به من احتياج دارد…
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
یکی از عرفا روزی از یکی از اغنیا پرسید:دنیا را دوست داری؟گفت:بسیار.پرسید:برای بدست آوردن آن کوشش می کنی؟ گفت :بلی .سپس عارف گفت:در اثر کوشش،آن چه می خواهی بدست آوری؟
گفت:متاسفانه تاکنون به دست نیاورده ام.عارف گفت:این دنیایی که تاکنون با همه ی کوشش هایت آن را به دست نیاورده ای،پس چطور آخرتی که هرگز طلب نکرده و در راه وصول به آن نکوشیده ای به دست خواهی آورد؟
دنیا طلبیدیم ،به جایی نرسیدسیم یارب چه شود آخرت ناطلبیده
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدا را کجا جوییم؟

خدا را کجا جوییم؟

از ابوسعید ابوالخیر(عارف نامدار ایرانی در نیمه ی دوم قرن چهارم و نیمه ی اول قرن پنجم.از |آثار مهم :دیوان شعر)پرسیدند:خدا را کجا جوییم؟ابو سعید در پاسخ گفت:کجا جستید که نیافتید!
عارفی گفته است :مراد از خداجویی نه آن است که او را پیدا کنی،بلکه تو باید از گمگشتگی پیدا شوی یعنی خود را بشناسی چنانکه حضرت علی (ع) فرمود:من عرف نفسه فقد عرف ربه(هرکه خود را بشناسد خدا را شناخته است)
من عرف زین گفت شاه اولیا عارف خود شو که بشناسی خدا
مولانا
 

s_ghazal

عضو جدید
منظره آرامش

منظره آرامش

روزی مرد ثروتمندی جایزه ای ویژه برای هنرمندی در نظر گرفت که بتواندبه زیباترین نحو آرامش را به تصویر درآورد.

بسیاری از نقاشان داوطلب شدند و تابلوهای خودرا به نزد آوردند.
مرد ثروتمند همه تابلوهارا به دقت بررسی کرد ولی فقط از دو نقاشی خوشش آمد.

او مجبور بود بین آن دو نقاش یکی را برگزیند و به نقاش آن جایزه بدهد.
یکی از تابلوها دریاچه ای آرام بود. در آن نقاشی دریا چه مثل یک آیینه به نظر میرسید چون کوههایی سرسبز سر به فلک کشیده و باابهت اطراف دریاچه را احاطه کرده بودند. بالای دریاچه صاف و ابی به چشممیخوردکه ابرهایی پر مانند و سفید در آن خودنمایی میکردند.

هر کسی که این نقاشی را نگاه میکرد آنرا به عنوان بهترین تابلویی انتخاب میکرد که آرامش را به تصویر کشیده است.
در تابلوی دیگر نیزکوههایی به چشم میخوردند ولی صخره ای لخت و ناهموار بودند.
در آسمان ابری و گرفته بالای کوهها ابرهایی سیاه و
بارانزا به چشم میخوردند و قطرات باران و رگه های آذرخش در آن نمایان بودند.
در دامنه کوهی چشمه ای جوشان نمایان بود.
به همین دلیلآن تابلو اصلا آرامش را به بیننده القا نمیکرد.
ولی وقتی مرد ثروتمند با دقت به آن نگریست پشت چشمه بوته کوچکی را که داخل سوراخی در یک سنگ رشد میکرد.
داخل آن بوته پرنده مادر آشیانه ای ساخته ودرکمال آرامش نشسته بود.
فکر میکنید مرد ثروتمند کدام نقاشی را برگزید و به کدام نقاشی جایزه داد؟
بله نقاشی دوم را انتخاب کرد.
آیا میدانید چرا؟
به این علت که او گفت :
آرامش به این معنا نیست که در مکانی عاری از سر و صدا و مشکل زندگی کنیم.
بلکه آرامش به این معناست که در بحبوحه همه اینها باشیم و قلبمان در آرامش باشد.
معنای واقعی آرامش چنین است.

 

s_ghazal

عضو جدید
نا امیدی هرگز

نا امیدی هرگز

روزی آنچنان ناامید شده بودم که تصمیم گرفتم ازهمه چیز دل بکنم...از
پس به جنگل زدم تا برای آخرین بار مکالمه ای با خالق هستی داشته باشم در وسط جنگل
سرم رابه سوی آسمان بلند کردم و فریاد زدم:
پروردگارا آیا میتوانی به من انگیزه ای برای ادامه زندگی بدهی؟
خسته شده ام و دیگر توان ادامه راه را ندارم.
صدایی در گوشم زنگ زد:خوب به اطرافت نگاه کن آیا آن سرخس و خیزران را میبینی؟
نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم : بله.
از هنگامی که بذر سرخس و خیزران را کاشتم حسابی مراقب آنان بودم
به آنها نور و آب میدادم. سرخس خیلی زود دل از زمین بیرون آورد و رشد کردطولی نکشید که برگهای زیبای آن زینت بخش زمین شدند.
با این حال از بذر خیزران چیزی رشد نکرد ولی من از خیزران قطع امید نکردم.
در سال دوم سرخس بیشتر رشد کرد و شاداب تر شد ولی باز هم خیزران جوانه نزد. ولی من از خیزران قطع امید نکردم.
در سال سوم باز هم خیزران جوانه نزد و من قطع امید نکردم.
سال چهارم نیز به همین شکل سپری شد و من قطع امید نکردم.
در سال پنجم جوانه کوچکی از خیزران از دل زمین بیرون زد اگر چه در مقایسه با سرخس به شدت کوچک بود ولی شش ماه بعدخیزران آنچنان رشد کرد که یک سر و گردن از سرخس بلندتر شد.
پنج سال طول کشیده بود تا خیزران ریشه دهد و آن ریشه های قوی باعث قدرت خیزران شده بودند تا بتواند به حیاتش ادامه دهد.
فرزندم خداوند هرگز بندگان خود را با چالشی مواجه نمی کند که نتوانند از عهده آن برآیند.
ایا میدانی در تمام این مدت که سخت در تلاش و تقلا بودی در واقع ریشه هایت قوی میشدندو بیشتر رشد میکردند؟
همانطور که هرگز از رشد خیزران قطع امید نکردم از تو هم ناامید نشدم
پس هرگز خودرابا دیگران مقایسه نکن هدف خیزران ازهدف سرخس متفاوت بود با این حال هردو زینت بخش جنگل هستند.
زمان رشد تو هم فرا خواهد رسیدزمانیکه باید رشد کنی و به حد اعلا برسی.
متعجب پرسیدم: چقدر باید رشد کنم؟
خیزران چقدر رشد میکند؟
گفت : تا جاییکه توان داشته باشد.
بله پس تو هم تا جاییکه توان داری باید رشدکنی و به حد اعلا تکامل یابی.
آن روز با انگیزه ای قوی و دلی پر امید از جنگل باز گشتم و مدتها به آن ندا فکر کردم.
آری خداوند هرگز از بندگان خود قطع امید نمیکند او هرگز بندگانش را
به حال خود رها نخواهدکرد و همواره و در همه حال مراقب آنان است.
پس شما هم هرگز امید خود را از دست ندهید و با استفاده درست از نعمات و موهبت های خداوند نهایت استفاده را از زندگی و روزهای عمرتان به عمل آورید و تا جایی که میتوانید رشد کنید.
 

khanom-mohandes

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گنجشک و خدا


روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: او می آید و با من راز و نياز خواهد كرد، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را میشنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا، نشست.

فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک غمگين و افسرده بود ولي باز هم هیچ نگفت ! اما خدا لب به سخن گشود :
"با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست" ؟ گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگیهایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان سهمگين و بی موقع چه بود؟
و سنگینی بغض راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر افكندند.

خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود، خواب بودی، باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشک، خیره در خدایی خدا، مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود ؛ ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت، گويي حسي عجيب وجودش را دگرگون مي كرد.
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...
 

khanom-mohandes

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تله موش


موش از شكاف ديوار سرك كشيد تا ببيند اين همه سروصدا براي چيست! مرد مزرعه دار تازه از شهر رسيده بود و بسته اي با خود آورده بود و زنش با خوشحالي مشغول باز كردن بسته بود.
موش لبهايش را ليسيد و با خود گفت: ايكاش يك غذاي حسابي باشد.
اما همين كه بسته را باز كردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه يك تله موش خريده بود.
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا اين خبر جديد را به همه ي حيوانات بدهد. او به هركسي كه مي رسيد، مي گفت: توي مزرعه يك تله موش آورده اند، صاحب مزرعه يك تله موش خريده است . . .
مرغ با شنيدن اين خبر بالهايش را تكان داد و گفت: آقاي موش، برايت متأسفم. از اين به بعد خيلي بايد مواظب خودت باشي، به هر حال من كاري به تله موش ندارم، تله موش هم ربطي به من ندارد.
ميش وقتي خبر تله موش را شنيد، صداي بلند سرداد و گفت: آقاي موش من فقط مي توانم دعايت كنم كه توي تله نيفتي، چون خودت خوب مي داني كه تله موش به من ربطي ندارد. مطمئن باش كه دعاي من پشت و پناه تو خواهد بود.
موش كه از حيوانات مزرعه انتظار همدردي داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنيدن خبر، سري تكان داد و گفت: من كه تا حالا نديده ام يك گاوي توي تله موش بيفتد! او اين را گفت و زير لب خنده اي كرد و دوباره مشغول چريدن شد.
سرانجام، موش نااميد از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در اين فكر بود كه اگر روزي در تله موش بيفتد، چه مي شود؟
از دست بر قضا در نيمه هاي همان شب، صداي شديد به هم خوردن چيزي در خانه پيچيد. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوي انباري رفت تا موش را كه در تله افتاده بود، ببيند.
او در تاريكي متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا مي كرده ، موش نبود ، بلكه يك مار خطرناكي بود كه دمش در تله گير كرده بود. همين كه زن به تله موش نزديك شد، مار پايش را نيش زد و صداي جيغ و فريادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنيدن صداي جيغ از خواب پريد و به طرف صدا رفت، وقتي زنش را در اين حال ديد او را فوراً به بيمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وي بهتر شد. اما روزي كه به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسايه كه به عيادت بيمار آمده بود، گفت: براي تقويت بيمار و قطع شدن تب او هيچ غذايي مثل سوپ مرغ نيست.
مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید. اما هرچه صبر کردند، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی کند تا با گوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد. روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد. تا این که یک روز صبح، در حالی که از درد به خود می پیچید، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاکسپاری او شرکت کردند. بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور شد، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند. حالا، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!

نتیجه ی اخلاقی: اگر شنیدی يك وقت مشکلی برای کسی پیش آمده و شايد چندان ربطی هم به تو نداره، سعي كن اقلا كمي بهش فکر کني! شاید خیلی هم بی ربط نباشه!

هميشه اين شعر زيبا رو به خاطر داشته باشيم كه ميگه :

بني آدم اعـضاي يـكديگرند
كه در آفرينش ز يك گوهرند
 

lilac

عضو جدید
زندگی یعنی بازی 1،2،3سوت داور ....بازی شروع شد!!! دویدی، دست و پا زدی غرق شدی دلشکستی عاشق شدی بی رحم شدی مهربان شدی بچه بودی بزرگ شدی پیر شدی.....!بازی تمام شد... زندگی را باختی.
 

lilac

عضو جدید
من برنده ام ؛ چون زندگي را زيبا مي بينم زيبا نگريستم آنگاه زيبا خواهد شد.
من برنده ام ؛ چون مي دانم اگر به معجزه اعتقاد و ايمان داشته باشم برايم اتفاق خواهد افتاد و اين معجزه اعتقاد و ايمان است.
من برنده ام ؛ چون مي دانم هر اقدام بزرگ ابتدا محال به نظر مي رسد پس تمام تلاشم را به كار مي گيرم تا محال را به ممكن تبديل سازم.
من برنده ام؛ چون ذهنم را آنگونه ساخته ام كه جهنم را برايم به بهشت تبديل كند نه بهشت را به جهنم!
من برنده ام؛ چون نقشه زندگي خود را چنان شفاف رسم كرده ام كه تنها راه باقي مانده ساختن آنست.
من برنده ام؛ چون هم نااميدي را مي شناسم هم صبر و حوصله را و البته خوب ميدانم كه صبر و حوصله شكل ديگري از نااميدي است كه انسان بهتر مي تواند آن را تحمل كند.
من برنده ام؛ چون براي رسيدن به سرزمين اهدافم اولين قدم را برداشته ام. قدم اول يعني تصميم.
من برنده ام؛ چون ميدانم مشكلات مانند صخره هايي هستند كه در مسير رود قرار دارند. اگر صخره نبود رود هيچ آوازي سر نمي داد!


منبع: مجله موفقیت
 

lilac

عضو جدید
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد كافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !
یكی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است ! . . .

:smile:
 

kastin

عضو جدید
مشغله
روزی هیزم شکنی در یک شرکت چوب بری دنبال کار می گشت و نهایتا" توانست برای خودش کاری پیدا کند. حقوق و مزایا و شرایط کار بسیار خوب بود، به همین خاطر هیزم شکن تصمیم گرفت نهایت سعی خودش را برای خدمت به شرکت به کار گیرد. رئیسش به او یک تبر داد و او را به سمت محلی که باید در آن مشغول می شد راهنمایی کرد. روز اول هیزم شکن 18 درخت را قطع کرد. رئیس او را تشویق کرد و گفت همین طور به کارش ادامه دهد. تشویق رئیس انگیزه بیشتری در هیزم شکن ایجاد کرد و تصمیم گرفت روز بعد بیشتر تلاش کند اما تنها توانست 15 درخت را قطع کند. روز سوم از آن هم بیشتر تلاش کرد ولی فقط 10 درخت را قطع کرد. هر روز که می گذشت تعــداد درخت هایی که قطع می کرد کمتر و کمتر می شد. پیش خودش فکر کرد احتمالا" بنیه اش کم شده است. پیش رئیس رفت و پس از معذرت خواهی گفت که خودش هم از این جریان سر در نمی آورد. رئیس پرسید:" آخرین باری که تبرت را تیز کردی کی بود؟" هیزم شکن گفت:" تیز کردن؟ من فرصتـی برای تیز کردن تبرم نداشتم تمام وقتم را صرف قطع کردن درختان می کردم!" شما چطور؟ آخرین باری که تبرتان را تیز کرده اید کی بود؟!
 

kastin

عضو جدید
يکى از زيباترين داستان هاى واقعى



در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آن ها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امکان نداشت. مخصوصاً اين که پسر کوچکى در رديف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين کلاس بود. هميشه لباس هاى کثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر نمي جوشيد و به درسش هم نمي رسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور مي يافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سال هاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي ببرد و بتواند کمکش کند.

معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: «تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکاليفش را خيلى خوب انجام مي دهد و رفتار خوبى دارد. رضايت کامل».

معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: «تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى درمان ناپذير مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.»

معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: «مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن مي کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرايط محيطى او در خانه تغيير نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.»

معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: «تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمي دهد. دوستان زيادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش مي برد.»

خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از اين که دير به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديه تدى که داخل يک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هديه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد يک دستبند کهنه که چند نگينش افتاده بود و يک شيشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. اين امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعريف از زيبايى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نيز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بيرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: «خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را مي داديد.»

خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى دقايقى طولانى گريه کرد. از آن روز به بعد، او آدم ديگرى شد و در کنار تدريس خواندن، نوشتن، رياضيات و علوم، به آموزش «زندگي» و «عشق به همنوع» به بچه ها پرداخت و البته توجه ويژه اى نيز به تدى مي کرد.

پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بيشتر تشويق مي کرد او هم سريعتر پاسخ مي داد. به سرعت او يکى از با هوش ترين بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به يک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى دانش آموز محبوبش شده بود.

يکسال بعد، خانم تامپسون يادداشتى از تدى دريافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترين معلّمى هستيد که من در عمرم داشته ام.

شش سال بعد، يادداشت ديگرى از تدى به خانم تامپسون رسيد. او نوشته بود که دبيرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترين معلمى هستيد که در تمام عمرم داشته ام.

چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه ديگرى دريافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصيل مي شود. باز هم تأکيد کرده بود که خانم تامپسون بهترين معلم دوران زندگيش بوده است.

چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامه اى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود که پس از دريافت ليسانس تصميم گرفته به تحصيل ادامه دهد و اين کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترين و بهترين معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا اين بار، نام تدى در پايان نامه کمى طولاني تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.

ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و مي خواهند با هم ازدواج کنند. او توضيح داده بود که پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کليسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته مي شود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت و حدس بزنيد چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگين ها به دست کرد و علاوه بر آن، يک شيشه از همان عطرى که تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد.

تدى وقتى در کليسا خانم تامپسون را ديد او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: «خانم تامپسون از اين که به من اعتماد کرديد از شما متشکرم. به خاطر اين که باعث شديد من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر اين که به من نشان داديد که مي توانم تغيير کنم از شما متشکرم.»

خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: «تدى، تو اشتباه مي کنى. اين تو بودى که به من آموختى که مي توانم تغيير کنم. من قبل از آن روزى که تو بيرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدريس کنم.»

بد نيست بدانيد که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آيوا استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى دانشگاه نيز به نام او نامگذارى شده است. همين امروز گرمابخش قلب يکنفر شويد ... وجود فرشته ها را باور داشته باشيد، و مطمئن باشيد که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت
 
آخرین ویرایش:

somayeh_2

عضو جدید
كودكان آنگونه زندگی می كنند كه آموخته اند</SPAN>


كودكان آنگونه زندگی می كنند كه آموخته اند:



اگر كودكی با انتقاد زندگی كند می آموزد كه محكوم كند
اگر كودكی با عناد ودشمنی زندگی كند می آموزد كه ستیزه جوباشد
اگر كودكی با ترس زندگی كند می آموزد كه بهراسد
اگر كودكی با احساس ترحم زندگی كند می آموزد كه احساس بدبختی كند
اگر كودكی با تمسخر زندگی كند می آموزد كه متزلزل باشد
اگر كودكی با حسادت زندگی كند می آموزد كه حسود باشد
اگر كودكی با شرمندگی زندگی كند می آموزد كه احساس گناه كند
اگر كودكی با آگاهی از تواناییهایش زندگی كند می آموزد كه اعتماد به نفس داشته باشداگر كودكی با عشق بدون قید و شرط زندگی كند می آموزد كه عشق بورزد
اگر كودكی با تایید زندگی كند می آموزد كه خویشتن را دوست بدارداگر كودكی با بینش و شناخت زندگی كند می آموزد كه در زندگی هدف داشته باشد
اگر كودكی با تعاون زندگی كند می آموزد كه سخاوتمند باشد
اگر كودكی با صداقت وانصاف زندگی كند می آموزد كه راستگو و درستكار باشد
اگر كودكی با احساس امنیت زندگی كندمی آموزد كه به خود و اطرافیانش اعتماد داشته باشد
اگر كودكی با بردباری زندگی كند می آموزد كه صبورباشد
اگر كودكی با تشویق بجا زندگی كند می آموزد كه قدردانی كند
و اگرشما با آرامش زندگی كنید كودك شما می آموزد كه بدون اضطراب زندگی كند

راستی كودك شما چگونه زندگی می كند ؟
 

kastin

عضو جدید
پادشاهي که 4 همسر داشت



روزي ، روزگاري پادشاهي 4 همسر داشت. او عاشق و شيفته همسر چهارمش بود .با دقت و ظرافت خاصي با او رفتار مي کرد و او را با جامه هاي گران قيمت و فاخر مي آراست و به او از بهترينها هديه مي کرد. همسر سومش را نيز بسيار دوست مي داشت و به خاطر داشتنش به پادشاه همسايه فخر فروشي مي کرد. اما هميشه مي ترسيد که مبادا او را ترک کند و نزد ديگري رود. همسر دومش زني قابل اعتماد ،مهربان،صبور و محتاط بود. هر گاه که اين پادشاه با مشکلي مواجه مي شد ، فقط به او اعتماد مي کرد و او نيز همسرش را در اين مورد کمک مي کرد. همسر دوم پادشاه ، شريکي وفادار و صادق بود که سهم بزرگي در حفظ و نگهداري ثروت و حکومت همسرش داشت.او همسرش را از صميم قلب دوست مي داشت ، اما پادشاه به ندرت متوجه اين موضوع مي شد. روزي پادشاه احساس بيماري کرد و خيلي زود دريافت که فرصت زيادي ندارد. او به زندگي پر تجملش مي انديشيد و در عجب بود و با خود مي گفت " من 4 همسر دارم ، اما الان که در حال مرگ هستم ، تنها مانده ام."


بنابراين به همسر چهارمش رجوع کرد و به او گفت " من از همه بيشتر عاشق تو بوده ام. تو را صاحب لباسهاي فاخر کرده ام و بيشترين توجه من نسبت به تو بوده است. اکنون من در حال مرگ هستم ، آيا با من همراه مي شوي ؟" او جواب داد " به هيچ وجه!" و در حالي که چيز ديگري مي گفت از کنار او گذشت.جوابش همچون کاردي در قلب پادشاه فرو رفت. پادشاه غمگين ،از همسرسوم سئوال کرد و به او گفت" در تمام طول زندگي به تو عشق ورزيده ام ، اما حالا در حال مرگ هستم. آيا توبا من همراه مي شوي؟" او جواب داد "نه، زندگي خيلي خوب است و من بعد از مرگ تو دوباره ازدواج خواهم کرد." قلب پادشاه فرو ريخت و بدنش سرد شد. بعد به سوي همسر دومش رفت و گفت " من هميشه براي کمک نزد تو مي آمدم و تو هميشه کنارم بودي . اکنون در حال مرگ هستم . آيا تو همراه من مي آيي؟ او گفت " متأ سفم ، در اين مورد نمي توانم کمکي به تو بکنم ، حداکثر کاري که بتوانم انجام دهم اين است که تا سر مزار همراهت بيايم." جواب او همچون گلوله اي از آتش پادشاه را ويران کرد. ناگهان صدايي او را خواند،" من با تو خواهم آمد ، همراهت هستم ، فرقي نمي کند به کجا روي ، با تو مي آيم."

پادشاه نگاهي انداخت ،همسر اولش بود ! او به علت عدم توجه پادشاه و سوء تغذيه، بسيار نحيف شده بود. پادشاه با اندوهي فراوان گفت : اي کاش زماني که فرصت بود به تو بيشتر توجه مي کردم.

در حقيقت ، همه ما در زندگي كاري خويش 4 همسر داريم. همسر چهارم ما سازمان ما است. بدون توجه به اينکه تا چه حد برايش زمان و امکانات صرف کرده ايم و به او پرداخته ايم، هنگام ترك سازمان و يا محل خدمت، ما را تنها مي گذارد. همسر سوم ما، موقعيت ما است که بعد از ما به ديگران انتقال مي يابد. همسر دوم ما، همكاران هستند. فرقي نمي کند چقدر با هم بوده ايم ، بيشترين کاري که مي توانند انجام دهند اين است که ما را تا محل بعدي همراهي کنند. همسر اول ما عملكرد ما است . اغلب به دنبال ثروت ، قدرت و خوشي از آن غفلت مي نماييم. در صورتيکه تنها کسي است که همه جا همراهمان است. همين حالا احيائش کنيد ، بهبود سازيد و مراقبتش كنيد.
 

khanom-mohandes

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شيخ ابو سعيد ابوالخير گفت:
وحي آمد به موسي(ع) که بني اسرائيل را بگو که بهترين کس را از ميان خويش اختيار کنند، هزار کس را انتخاب کردند،
وحي آمد که از اين هزار بهترين را انتخاب کنيد، صد نفر را اختيار کردند، وحي آمد که از اين صد نفر بهترين را انتخاب کنيد، ده نفر اختيار کردند، وحي آمد که از اين ده بهترين را انتخاب کنيد، سه نفر اختيار کردند، وحي آمد که از اين سه بهترين را انتخاب کنيد، يکي را اختيار کردند ، وحي آمد که اين يگانه را بگوييد تا بدترين بني اسرائيل را بياورد.
چهار روز مهلت خواست، و شهر را مي گشت، روز چهارم به کويي داخل مي شد، مردي را ديد که به فساد و ناشايستگي معروف بود ، و انواع فسق و فجور در او موجود، چنان که در گناهکاري انگشت نما گشته بود. خواست که وي را ببرد ، انديشه اي به دلش آمد ، که به ظاهر نبايد حکم کرد ، شايد که او را قدر و پايگاهي باشد، و به اين که مردم مرا بهترين انتخاب کردند مغرور نبايد شد. چون هر چه کنم به شک و گمان خواهد بود پس اين گمان بر خود برم بهتر است. دستار به گردن خويش نهاد و آمد تا کنار موسي، گفت: هر چقدر نگاه کردم هيچ کس را بدتر از خويشتن نمي بينم.

وحي آمد به موسي (ع) که : اين مرد بهترين خلق است ، نه بدانکه طاعت او بيشتر است، ليکن به خاطر آنکه خويشتن را بدترين دانست.
 

سـعید

مدیر بازنشسته
معلّم یک کودکستان به بچه‌هاى کلاس گفت که می‌خواهد با آن‌ها بازى کند. او به آن‌ها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکى بردارند و درون آن، به تعداد آدم‌هایى که از آن‌ها بدشان می‌آید، سیب‌زمینى بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچه‌ها با کیسه‌هاى پلاستیکى به کودکستان آمدند. در کیسه بعضی‌ها ٢، بعضی‌ها ٣، بعضی‌ها تا ٥ سیب‌زمینى بود. معلّم به بچه‌ها گفت تا یک هفته هر کجا که می‌روند کیسه پلاستیکى را با خود ببرند. روزها به همین ترتیب گذشت و کم‌کم بچه‌ها شروع کردن به شکایت از بوى ناخوش سیب‌زمینی‌‌هاى گندیده. به علاوه، آن‌هایى که سیب‌زمینى بیشترى در کیسه خود داشتند از حمل این بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته، بازى بالاخره تمام شد و بچه‌ها راحت شدند. معلّم از بچه‌ها پرسید: «از این که سیب‌زمینی‌ها را با خود یک هفته حمل می‌کردید چه احساسى داشتید؟» بچه‌ها از این که مجبور بودند سیب‌زمینی‌هاى بدبو و سنگین را همه جا با خود ببرند شکایت داشتند. آنگاه معلّم منظور اصلى خود از این بازى را این چنین توضیح داد: «این درست شبیه وضعیتى است که شما کینه آدم‌هایى که دوستشان ندارید را در دل خود نگاه می‌دارید و همه جا با خود می‌برید. بوى بد کینه و نفرت، قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می‌کنید. حالا که شما بوى بد سیب‌زمینی‌ها را فقط براى یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می‌خواهید بوى بد نفرت را براى تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟
 

سـعید

مدیر بازنشسته
روزی زنی نزد شیوانا استاد معرفت آمد و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بی تفاوت شده است و او می ترسد که نکند مرد زندگی اش دلش را به کس دیگری سپرده باشد. شیوانا از زن پرسید :"آیا مرد نگران سلامتی او و خانواده اش هست و برایشان غذا و مسکن و امکانات رفاهی را فراهم می کند !!؟؟ " زن در پاسخ گفت :" آری در رفع نیاز های ما سنگ تمام می گذارد و از هیچ چیز کوتاهی نمی کند! " شیوانا تبسمی کرد و گفت :" پس نگران مباش و با خیال آسوده به زندگیت ادامه بده !!!" دو ماه بعد دوباره همان زن نزد شیوانا آمد و گفت : "به مرد زندگی اش مشکوک شده است . او بعضی از شب ها به منزل نمی آید و با ارباب جدیدش که زنی جوان ، پولدار و بیوه است صمیمی شده است . زن به شیوانا گفت که می ترسد مردش را از دست بدهد.شیوانا از زن در خواست کرد که بی خبر به همراه بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد.روز بعد زن نزد شیوانا آمد و گفت شوهرش روز قبل وقتی خسته از سر کار آمده و کسی را در منزل ندیده هراسان و مضطرب همه جا را زیر پا گذاشته تا زن و بچه اش را پیدا کند و دیشب کلی همه را دعوا کرده که چرا بی خبر منزل را ترک کرده اند .

شیوانا تبسمی کرد و گفت:"نگران مباش!! مرد تو مال توست. آزرش مده و بگذار به کارش برسد. او مادامی که نگران شماست به شما تعلق دارد ."

شش ماه بعد زن گریان نزد شیوانا آمد و گفت:"ای کاش پیش شما نمی آمدم و همان روز اول جلوی شوهرم را می گرفتم .او یک هفته پیش به خانه ارباب جدیدش یعنی همان زن بیوه رفته و دیگر نزد ما نیامده و این نشانه این است که او دیگر زن و زندگی را ترک گفته و قصد زندگی با آن زن بیوه را دارد ." زن به شدت می گریست و از بی وفایی شوهرش زمین و زمان را دشنام می داد . شیوانا دستی به صورتش کشید و خطاب به زن گفت:"هر چه زوذتر مردان فامیل را صدا بزن و بی مقدمه به منزل آن زن بیوه بروید.حتما بلایی بر سر شوهرت آمده است."

زن هراسناک مردان فامیل را خبر کرد و همگی به اتفاق شیوانا به منزل ارباب پولدار رفتند.ابتدا زن بیوه از شوهر زن احساس بی اطلاعی کرد.اما وقتی سماجت شیوانا در وارسی منزل را دید تسلیم شد . سرانجام شوهر زن را در درون چاهی در داخل باغ ارباب پیدا کردند .او را در حالی که بسیار ضعیف و در مانده شده بود از چاه بیرون کشیدند. مرد به محض این که از چاه بیرون آمد به مردان اطراف گفت که سریعا به همسر و فرزندانش خبر سلامتی او را بدهند که نگران نباشند .شیوانا لبخندی زد و گفت:"این مرد هنوز نگران است .پس هنوز قابل اعتماد است و باید حرفش را باور کرد ." بعد مشخص شد که زن بیوه هر چه تلاش کرده که مرد را فریب دهد موفق نشده است و به خاطر وفاداری مرد او را درون چاه زندانی کرده بود
 

سـعید

مدیر بازنشسته
7%

7%

یک مردِ روحانی، روزی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟"
خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد.!
افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظر قحطی زده می آمدند. آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند. اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند..
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی!"
آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!
افرادِ دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می گفتند و می خندیدند. مرد روحانی گفت: "نمی فهمم!"
خداوند جواب داد: "ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشان فکر می کنند!"
وقتی که عیسی مسیح مصلوب شد، داشت به شما فکر می کرد!
((تخمین زده شده که 93% از مردم این متن را برای دیگران ارسال نخواهند کرد. ولی اگر شما جزء آن 7% باقی مانده می باشید، این پیام را با تیتر "7%" ارسال کنید
من جزء آن 7% بودم! و به یاد داشته باشید، من همیشه حاضرم تا قاشق غذای خود را با شما تقسیم کنم!
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
;)ممنون.بسیار زیبا بود.من هم همین طور.
 

parvaze

عضو جدید
داستان خيلي زيباييه با اين كه اين داستان رو قبلابا روايتي متفاوت شنيده بودم ولي بازم تاثير گذار بود ممنون
 

archi_arch

مدیر بازنشسته
سعید جان لطفا داستانهارو تو همون تاپیک داستان قرار بده.ممنون
منتقل شد.
 

سـعید

مدیر بازنشسته
چهار چيز که نمي‌توان آن‌ها را بازگرداند!

چهار چيز که نمي‌توان آن‌ها را بازگرداند!

چهار چيز که نمي‌توان آن‌ها را بازگرداند!
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود . چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد و برروي يک صندلي نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد...
مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي‌خواند.
وقتي که او نخستين بيسکوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت.
پيش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد.»
ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکوئيت برمي‌داشت ، آن مرد هم همين کار را مي‌کرد. اين کار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نمي‌خواست واکنش نشان دهد.
وقتي که تنها يک بيسکوئيت باقي مانده بود، پيش خود فکر کرد: «حالا ببينم اين مرد بي‌ادب چکار خواهد کرد؟»
مرد آخرين بيسکوئيت را نصف کرد و نصفش را خورد.
اين ديگه خيلي پرروئي مي‌خواست!
او حسابي عصباني شده بود.
در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلي‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه بيسکوئيتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خيلي شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... يادش رفته بود که بيسکوئيتي که خريده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
آن مرد بيسکوئيت‌هايش را با او تقسيم کرده بود، بدون آن که عصباني و برآشفته شده باشد...
در صورتي که خودش آن موقع که فکر مي‌کرد آن مرد دارد از بيسکوئيت‌هايش مي‌خورد خيلي عصباني شده بود. و متاسفانه ديگر زماني براي توضيح رفتارش و يا معذرت‌خواهي نبود...
چهار چيز است که نمي‌توان آن‌ها را بازگرداند :
1. سنگ ... پس از رها کردن!
2. حرف ... پس از گفتن!
3. موقعيت... پس از پايان يافتن!
4. و زمان ... پس از گذشتن!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
جزیرهء سر سبز

جزیرهء سر سبز

در یک جزیرهء سر سبز و خرم تمامی صفات نیکو و پلید انسان با هم زندگی می کردند
صفاتی چون: دانایی غرور ثروت شهوت عشق و ... .
در روزی از روزها دانایی همهء صفات را در یکجا جمع کرد و گفت قرار است سیل عظیمی در جزیره جاری شود
و هر کس لوازم ضروری خود را بردارد و در قایقش بگذارد و آماده سیل شود. همه این کار را کردند
و باران شدیدی شرو ع به باریدن کرد و سیل بزرگی براه افتاد. همه در قایق خودشان بودند
تا اینکه صدای غرق شدن و کمک خواستن یکی از صفات آمد. آن محبت بود.
عشق بی درنگ به کمک محبت شتافت و قایق خود را در اختیار محبت گذارد
ولی چون قایق جای یک نفر را بیشتر نداشت محبت سوار شد و عشق در سیل گیر افتاد.
به دورو بر خود نگاه کرد ثروت را در نزدیکی خود دید از او کمک خواست ولی ثروت در پاسخ گفت:
آنقدر طلا و جواهر در قایق دارم که دیگر جایی برای تو نیست و قایق سنگین است.
عشق نا امیدانه به اطراف نگریست غرور را دید و از غرور کمک خواست.
غرور در جوابش گفت: تو خیس هستی و اگر من به تو کمک نمایم خود و قایقم خیس میشویم.
آب همینطور بالا می امد و عشق بیشتر در آب فرو میرفت. دانایی و بقیه در دور دست بودن و کسی صدای عشق را نمیشنید
تا اینکه شهوت به نزدیکی عشق رسید . عشق از او کمک خواست ولی شهوت گفت :
چندین سال است که منتظر یه همچین لحظه ای بودم تا از بین رفتن تو را ببینم.
هر جا که تو بودی جایی برای من نبود و همیشه تو برتر از من و موجب تحقیر من بودی.
عشق دیگر نا امید از زندگی آنقدر آب خورد که از حال رفت.وقتی چشم باز کرد دیگر از سیل خبری نبود و خود را در خانه دانایی یافت.
دانایی به او گفت الان دو روز است که بیهوشی .سیل تمام شده و آرامش به جزیره بازگشته است.
عشق بدو ن توجه به این حرفها در پی این بود که بداند چه کسی نجاتش داده است از دانایی پرسید و دانایی در جوابش گفت:
زمان آری فقط زمان است که میتواند عظمت و جلال عشق را درک کند
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
زمانهاي قديم

زمانهاي قديم

<SPAN><FONT color=#3366ff><FONT size=5>زمانهاي قديم وقتي هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود
 

Similar threads

بالا