"Pejman"
دستیار مدیر مهندسی کشاورزی گیاهان دارویی
دلسپرده
شايد تو لحظه هاي تنهايي . درست اون زمان كه فكر ميكني به پايان رسيدي يه راه بازگشت وجود داشته باشه . يه راهي كه تا حالا چشمت بهش نخورده :
صداي زجه هاي برگا زير پام اصلا اهميت نداشت. بي هدف راه ميرفتم. نگاهش رو هيچوقت فراموش نميكنم. چند وقت از اون لحظه گذشته بود ؟ يك ساعت ولي چرا اينقدر طولاني…. سردم بود پالتومو محكم دوره خودم پيچيدم باز لرزيدم. عرق كرده بودم. ياد روز آشنايي و اولين شاخه گل افتادم بيشتر سردم شد… وقتي كه ازش خواستم باهام باشه و اون مثل هميشه با مهربوني جوابمو داد. ياُس و بدبختي رو با تمام وجود حس ميكردم. چي شد كه ما از هم جدا شديم؟ من كه هنوز عاشقانه ترين لحظات عمرم با اون بود. من كه هنوز حس ميكردم بدون اون تنهاترين خواهم بود.پس چي شد؟
سنگيني تاريكي رو حس ميكردم به خودم اومدم شب شده بود.چندين ساعت تو خيابونا قدم زده بودم
صورتم خيس بود ؛ به آسمان نگاه كردم مثل هميشه ساكت و آروم اثري از بارون نبود…
تو همون حال به خونه رسيدم در رو باز كردم انگار يه كسي تو وجودم فرياد كشيد زندگي تموم شد؛ تو مردي…
هر گوشه خونه پر بود از خاطره هاي رنگين من و اون ؛ پر بود از عطر نفسهاش بي اختيار اشك ميريختم چقدر تنها شده بودم
ياد اين شعر افتادم:
سهم من اين است
سهم من آسمانيست كه آويختن پرده اي آن را از من ميگيرد
سهم من پايين رفتن از يك پله متروك است و به چيزي در غربت و پوسيدگي واصل گشتن…
كاش اون زمان كه با خشم و عصبانيت تو چشماش نگاه كردمو بهش گفتم ديگه نميخوام ببينمت زمين دهن باز ميكردو ميرفتم توش. فقط اشك ميريخت با چشماي معصومش منو نگاه ميكرد. مسخ شده بودم فشار كار لعنتي چنان تاثيري روم گذاشته بود كه تمام اون نگاههاي مهربون واسم بي اهميت شده بود. با خودم فكر كردم الان داره چي كار ميكنه. يعني ميشه يه بار ديگه ببينمش؟ يه لحظه با تمام وجود دلم ميخواست الان جلوي در ميديدمش و منو صدام كنه. دلم ميخواست يه بار ديگه نوازشش كنم
اشك ميريختم نفسم بالا نميومد رفتم رو تراس شب هم مثل من غمگين بود
چراغهاي رابطه تاريكند
چراغهاي رابطه تاريكند
كسي مرا به آفتاب معرفي نخواهد كرد
دلو به دريا زدم؛ گفتم الان ميرم پيشش و ازش عذر خواهي ميكنم التماس ميكنم ميگم يه بار ديكه باهام باش…
به سرعت لباس پوشيدم
در رو باز كردم…
دم در واستاده بود با همون نگاه مهربون ؛ نگاهي كه با خودش هزاران راز نگفته داشت. اصلا باورم نمي شد
تو چشماش خيره شدم .چند وقت بود اين نگاه رو گم كرده بودم. هرچي بود ديگه دلم نميخواست از دست بدمشون. دستاشو گرفتم.
هردو اشك ميريختيم تا اومدم ازش عذر خواهي بكنم گفت: چشمات همه چيز رو بهم گفت
شايد تو لحظه هاي تنهايي . درست اون زمان كه فكر ميكني به پايان رسيدي يه راه بازگشت وجود داشته باشه . يه راهي كه تا حالا چشمت بهش نخورده :
صداي زجه هاي برگا زير پام اصلا اهميت نداشت. بي هدف راه ميرفتم. نگاهش رو هيچوقت فراموش نميكنم. چند وقت از اون لحظه گذشته بود ؟ يك ساعت ولي چرا اينقدر طولاني…. سردم بود پالتومو محكم دوره خودم پيچيدم باز لرزيدم. عرق كرده بودم. ياد روز آشنايي و اولين شاخه گل افتادم بيشتر سردم شد… وقتي كه ازش خواستم باهام باشه و اون مثل هميشه با مهربوني جوابمو داد. ياُس و بدبختي رو با تمام وجود حس ميكردم. چي شد كه ما از هم جدا شديم؟ من كه هنوز عاشقانه ترين لحظات عمرم با اون بود. من كه هنوز حس ميكردم بدون اون تنهاترين خواهم بود.پس چي شد؟
سنگيني تاريكي رو حس ميكردم به خودم اومدم شب شده بود.چندين ساعت تو خيابونا قدم زده بودم
صورتم خيس بود ؛ به آسمان نگاه كردم مثل هميشه ساكت و آروم اثري از بارون نبود…
تو همون حال به خونه رسيدم در رو باز كردم انگار يه كسي تو وجودم فرياد كشيد زندگي تموم شد؛ تو مردي…
هر گوشه خونه پر بود از خاطره هاي رنگين من و اون ؛ پر بود از عطر نفسهاش بي اختيار اشك ميريختم چقدر تنها شده بودم
ياد اين شعر افتادم:
سهم من اين است
سهم من آسمانيست كه آويختن پرده اي آن را از من ميگيرد
سهم من پايين رفتن از يك پله متروك است و به چيزي در غربت و پوسيدگي واصل گشتن…
كاش اون زمان كه با خشم و عصبانيت تو چشماش نگاه كردمو بهش گفتم ديگه نميخوام ببينمت زمين دهن باز ميكردو ميرفتم توش. فقط اشك ميريخت با چشماي معصومش منو نگاه ميكرد. مسخ شده بودم فشار كار لعنتي چنان تاثيري روم گذاشته بود كه تمام اون نگاههاي مهربون واسم بي اهميت شده بود. با خودم فكر كردم الان داره چي كار ميكنه. يعني ميشه يه بار ديگه ببينمش؟ يه لحظه با تمام وجود دلم ميخواست الان جلوي در ميديدمش و منو صدام كنه. دلم ميخواست يه بار ديگه نوازشش كنم
اشك ميريختم نفسم بالا نميومد رفتم رو تراس شب هم مثل من غمگين بود
چراغهاي رابطه تاريكند
چراغهاي رابطه تاريكند
كسي مرا به آفتاب معرفي نخواهد كرد
دلو به دريا زدم؛ گفتم الان ميرم پيشش و ازش عذر خواهي ميكنم التماس ميكنم ميگم يه بار ديكه باهام باش…
به سرعت لباس پوشيدم
در رو باز كردم…
دم در واستاده بود با همون نگاه مهربون ؛ نگاهي كه با خودش هزاران راز نگفته داشت. اصلا باورم نمي شد
تو چشماش خيره شدم .چند وقت بود اين نگاه رو گم كرده بودم. هرچي بود ديگه دلم نميخواست از دست بدمشون. دستاشو گرفتم.
هردو اشك ميريختيم تا اومدم ازش عذر خواهي بكنم گفت: چشمات همه چيز رو بهم گفت