داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

"Pejman"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی گیاهان دارویی
دلسپرده

شايد تو لحظه هاي تنهايي . درست اون زمان كه فكر ميكني به پايان رسيدي يه راه بازگشت وجود داشته باشه . يه راهي كه تا حالا چشمت بهش نخورده :

صداي زجه هاي برگا زير پام اصلا اهميت نداشت. بي هدف راه ميرفتم. نگاهش رو هيچوقت فراموش نميكنم. چند وقت از اون لحظه گذشته بود ؟ يك ساعت ولي چرا اينقدر طولاني…. سردم بود پالتومو محكم دوره خودم پيچيدم باز لرزيدم. عرق كرده بودم. ياد روز آشنايي و اولين شاخه گل افتادم بيشتر سردم شد… وقتي كه ازش خواستم باهام باشه و اون مثل هميشه با مهربوني جوابمو داد. ياُس و بدبختي رو با تمام وجود حس ميكردم. چي شد كه ما از هم جدا شديم؟ من كه هنوز عاشقانه ترين لحظات عمرم با اون بود. من كه هنوز حس ميكردم بدون اون تنهاترين خواهم بود.پس چي شد؟
سنگيني تاريكي رو حس ميكردم به خودم اومدم شب شده بود.چندين ساعت تو خيابونا قدم زده بودم
صورتم خيس بود ؛ به آسمان نگاه كردم مثل هميشه ساكت و آروم اثري از بارون نبود…

تو همون حال به خونه رسيدم در رو باز كردم انگار يه كسي تو وجودم فرياد كشيد زندگي تموم شد؛ تو مردي…

هر گوشه خونه پر بود از خاطره هاي رنگين من و اون ؛ پر بود از عطر نفسهاش بي اختيار اشك ميريختم چقدر تنها شده بودم
ياد اين شعر افتادم:
سهم من اين است
سهم من آسمانيست كه آويختن پرده اي آن را از من ميگيرد
سهم من پايين رفتن از يك پله متروك است و به چيزي در غربت و پوسيدگي واصل گشتن…

كاش اون زمان كه با خشم و عصبانيت تو چشماش نگاه كردمو بهش گفتم ديگه نميخوام ببينمت زمين دهن باز ميكردو ميرفتم توش. فقط اشك ميريخت با چشماي معصومش منو نگاه ميكرد. مسخ شده بودم فشار كار لعنتي چنان تاثيري روم گذاشته بود كه تمام اون نگاههاي مهربون واسم بي اهميت شده بود. با خودم فكر كردم الان داره چي كار ميكنه. يعني ميشه يه بار ديگه ببينمش؟ يه لحظه با تمام وجود دلم ميخواست الان جلوي در ميديدمش و منو صدام كنه. دلم ميخواست يه بار ديگه نوازشش كنم
اشك ميريختم نفسم بالا نميومد رفتم رو تراس شب هم مثل من غمگين بود
چراغهاي رابطه تاريكند
چراغهاي رابطه تاريكند
كسي مرا به آفتاب معرفي نخواهد كرد

دلو به دريا زدم؛ گفتم الان ميرم پيشش و ازش عذر خواهي ميكنم التماس ميكنم ميگم يه بار ديكه باهام باش…

به سرعت لباس پوشيدم
در رو باز كردم…

دم در واستاده بود با همون نگاه مهربون ؛ نگاهي كه با خودش هزاران راز نگفته داشت. اصلا باورم نمي شد
تو چشماش خيره شدم .چند وقت بود اين نگاه رو گم كرده بودم. هرچي بود ديگه دلم نميخواست از دست بدمشون. دستاشو گرفتم.


هردو اشك ميريختيم تا اومدم ازش عذر خواهي بكنم گفت: چشمات همه چيز رو بهم گفت
 

"Pejman"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی گیاهان دارویی
عجب دنیایی هست ...


همهً نقشهاي من
بهترين نقشي كه بازي مي كنين كدوم نقش ِ؟... درسته كه بازيگر نيستين، اما با همه نقشهايي كه هر لحظه در وجودتون منعكس مي شه، دست بهترين بازيگرها رو از پشت بستين. باورش سخت ِ، چون نقشها رو در عمق وجودتون باور كردين و ديگه جزئي از شما شده. اولين نقش رو براي پدر و مادرتون ياد گرفتين. نقش فرزند بودن و بعد هم نقش خواهر يا برادري... حتمأ خيلي كوچيك بودين وقتي اولين دوستتون رو شناختين، شايد دوستيتون دوامي نداشته، امّا نقش يك دوست رو از اون لحظه ياد گرفتين. بعدأ كه دوست هاي بيشتري پيدا كردين اين نقش هم در وجودتون رشد كرد، شايد هم نكرده! نقش هاي بعدي رو هم بزرگتر كه شدين كم كم وارد شخصيّت تون كردين و الان هر كدوم از اون نقشها در گوشه اي از وجودتون شكل گرفته... وقتي پدرتون رو مي بينين، فورأ نقش فرزند در وجودتون حاكم ميشه. كافيه تلفن زنگ بزنه و صداي دوستتون رو بشنوين تا نقش دوست، جاي نقش قبلي رو بگيره. اين اتفاق اينقدر سريع مي افته كه اصلأ حس نمي كنين. هرچقدر سريعتر بتونين نقشها رو جابجا كنين در حضور افراد مختلف، بهتر عمل مي كنين، طوري كه هيچ كس رو ناديده نمي گيرين. شما حتي براي افرادي كه اصلأ نمي شناسين هم نقشي كنار گذاشتين، نقش يك غريبه... گاهي بهترين نقشي كه بلدين رو، بيشتر، بازي مي كنين.مثل خيلي از زنها كه نقش مادر بودن رو بيشتر از نقش همسر بودن بازي مي كنن، چون اين نقش رو بطور غريزي بهتر بلدن. وقتي يك نقش رو ضعيف بازي مي كنين، نمي تونين رابطه فعالي با كسي كه در اون نقش شما رو مي شناسه، برقرار كنين. چون اين نقش بعنوان خط ارتباطي با ديگران عمل مي كنه. هر چند بعضي از نقشها رو بطور غريزي در وجودتون دارين، اما اون تلاشي كه بطور ارادي براي بهبودِ نقشها تون مي كنين تاثير فوق العاده اي در ارتباطتون با ديگران داره، تفاوتش رو مي تونين در مادري كه براي بهبود نقش مادريش تلاش مي كنه و مادري كه تنها به حكم غريزه مادري مي كنه، ببينين.

فكر مي كنين كه پشت همه اين نقشها، شما وجود دارين؟ يك لحظه فكر كنين، اگه هيچكس نبودين، چي بودين؟ يا اگه تموم نقشهاتون رو ازتون بگيرن، چي مي مونه؟ هيچي؟... شما در پشت تموم اين نقشها وجودحاكمي دارين كه مالك و زمينهً اصلي رو براي بازي نقشهاي ديگه فراهم مي كنه. اسم اين وجودِ اصلي رو” منحاكم “ بذارين. شايد وقتي كوچيكتر بودين و نقشهاي كمتري داشتين، بطور غريزي با اين منحاكم رابطه بهتري داشتين. خودخواهي هاي كودكانه تون رو بخاطر ميارين؟ وقتي كه چيزي مي خواستين و خودتون رو در درجه اوّل قرار مي دادين؟ اينها رو بخاطرِ اهميت به ”منحاكم“ داشتين. امّا پدر و مادرها از ترس اينكه موجود خودخواهي بشين، اين خودخواهي ها رو از وجودتون پاك كردن. بهتون ياد دادن كه هميشه ديگران، در درجه اوّل هستن و شما كم كم جاي اول رو، به نقشهاي ديگه دادين و ”منحاكم “ رو فراموش و خاموش، ته صف گذاشتين. حالا ديگه صبح
كه از خواب بيدار مي شين اول ياد نقش ” دانشجو“ يا ” محصل“ مي افتين. بعد نقشهاي ديگه از توي صف ميان جلو... نقش دوست، فرزند، همكار و ... اينقدر هم زيادن كه هيچ وقت به راحتي به ته صف نمي رسين ،هر موقع هم نوبتش ميشه، بهش ميگين وقت ندارم. به همين راحتي... در حاليكه براي همهً نقشها وقت دارين. اون همه انرژي و وقتي كه براي آخرين دوست تلف كردين، بخاطر بيارين، آخرش هم كه گذاشتتون و رفت ، منحاكمتون رو لبريز ميكنه، حداقلش اينه كه خيراتتون جاي دوري نميره. وقتي يك نقش جديد هم به نقشهاتون اضافه ميشه، كار رو براي ” منحاكم “ سختتر مي كنين. مثلآ نقش عاشق... اين نقش ” منِحاكم “ رو پرت ميكنه 10 متر عقب تر از ته صف و ديگه خيلي بايد شانس بياره نوبتش بشه... ناديده گرفتن ِ” منِحاكم “ بر خلاف نقشها، چون كسي رو از شما نمي گيره، تا صداي اعتراضش رو فوري بشنويد، شما رو متوجه مشكلي نمي كنه. مثلأ اگه نقش دوست صميمي رو، چند روز بجا نيارين، فورأ صداي دوستتون در مياد. بعدش هم يك ضرر حسابي به جيبتون مي خوره. اما صداي ”منحاكم“ در نمياد، شما فقط نتيجهبي توجهي تون رو در روحيتون مي بينين، حس مي كنين زندگيتون بدون ديگران و خارج از نقشها، ديگه رنگي نداره، فقط زنده ايد، اما ديگه زندگيتون لطفي نداره... باورتون نمي شه، اگه منحاكم رو خاموش كنين، چقدر نقشهاتون ضعيف مي شن و اگه هنوز مي تونين نقشي داشته باشين واسه اينه كه گاهي، شانس ميارين و نوبت بيچارهً ته صف هم مي شه... بخاطر نقش اصلي و پيش برندهً ” منحاكم “ بايد يك وقتي براي خواسته هاش پيدا كنين، چون وقتي اون هميشه آخر از همه قرار بگيره ديگه نمي تونه كاري براتون انجام بده. فرض كنين اسب رو تهگاري ببندن...

يكي از نقشهايي كه در ارتباط مستقيم با ” منحاكم “ نيروي اجرا مي گيره، نقش زيباي عاشقي هست. نگيد كه ”من“ رو بايد كنار گذاشت تا به معشوق رسيد. عمري اينجوري عاشقي كردن و همه از هم ناراضي هستن. شما كه نمي تونين براي ديگري، وجودتون رو كاملأ نابود كنين و تازه اگه موفق هم بشين، با چي مي خواهين عاشقي كنين، ديگه وجودي براتون نمي مونه. فكر مي كنين چرا همه از دوستشون گله دارن كه كم توجهي مي كنه؟ چون دنبال ”محبت كردن“ نيستن، فقط مي خوان به روشي كه خودشون تعيين مي كنن، توجه و ”محبت ببينن“، مدام اين روش رو با دوست داشتن اون، مقايسه مي كنن و چون هيچ كس نمي تونه دقيقأ اون توجهي كه مي خواين رو به شما بده و سيرابتون كنه، پس هميشه يك جايِكار لنگ ِ... اون وقتِ كه احساستون جريحه دار مي شه و حس مي كنين هميشه در حال سرويس دادنين. نيرويي كه مراقبت از ” منحاكم “ به شما ميده، شما رو از خودتون راضي مي كنه، اينقدر كه در رابطتون فقط دنبال محبت ديدن نمي گردين، خودتون منبع محبت كردن و عشق ورزي مي شين. وقتي ياد بگيرين چطور از ”منحاكم “ مراقبت كنين، مثل عزيزترين دوستتون، به خواسته هاش اهميت بدين، براش وقت بذارين، هيچ وقت ناديدَش نگيرين و در كنار تموم نقشها، اون رو هم، نوازش كنين، اينقدر لبريز از توجه و محبت مي شين، كه ديگه جاي زيادي براي نگاه ملتمسانه به ديگران نمي مونه.

بعضي ها، قبل از شما به اين نكته رسيدن. اين افراد رو مي تونين خيلي سريع تشخيص بدين. چون با خودشون همون رفتاري رو ميكنن، كه دوست دارن ديگران، باشون داشته باشن. حداقل روزي يكبار، نوبت اول رو به منحاكم ميدن و يك تعادلي بين خواسته هاي منحاكم و نقشهاشون ايجاد مي كنن، به خودشون و خواسته هاشون احترام ميذارن. براي خودشون يك عالمه كارهاي كوچيك اما قشنگ، انجام ميدن. اجازه نميدن كسي يا چيزي بهشون تحميل بشه. با خودشون توهين آميز حرف نمي زنن. (البته شما نمي تونين بشنوين!)، اشتباهات خودشون رو به حساب بي عرضگي و... نميگذارن و خيلي راحت توانايي و ضعفها شون رو مي پذيرن. به خودشون توجه مي كنن و روزي چند بار از خودشون مي پرسن: ”چطور مي تونم، از خودم بهتر مراقبت كنم؟“... نتيجه اين مي شه كه از تنهايي گريزان نيستن و احساس افسردگي و دلتنگي دم به دم سراغشون نمياد. از پس زدن ديگران جا نمي خورن و اصولأ هيچ توهين يا ريشخندي رو شخصي تلقي نمي كنن. اگه روزي هيچ كس نخوادشون، باز هم لبخند ميزنن، نه كه برن سر بذارن بميرن! كه چيه؟ دوستشون ديگه تحويل نمي گيره يا همسرشون دقيقأ اوني نيست كه مي خواستن... چون دنيا رو تو وجود خودشون مي بينن، نه ديگران.

اين مراقبتي كه از خودتون مي كنين، باعث مي شه، تا از ديگران هم بهتر مراقبت كنين و نقشها تون رو با قدرت و توانايي بيشتري ايفا كنين... بدون اينكه محتاج توجه ديگري باشين و به خارج از وجودتون وابسته بشين، هميشه اينقدر شاد و سرزنده هستين كه نسبت به خودتون و ديگران كمتر احساس عصبانيت مي كنين. وقتي ”منحاكم “ رو هر روز در وجودتون نوازش كنين، اتفاقات جالبي تو زندگيتون مي افته.
 

"Pejman"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی گیاهان دارویی
قابل توجه خانومها بريد حال كنيد.‏

قابل توجه خانومها بريد حال كنيد.‏

يك بنده خدايي، كنار اقيانوس قدم ميزد و زير لب، دعايي را هم

زمزمه ميكرد . نگاهى به آسمان آبى و درياى لاجوردين و ساحل

طلايى انداخت و گفت:



- خدايا ! ميشه تنها آرزوى مرا بر آورده كنى؟

- ناگاه، ابرى سياه، آ سمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت

و در هياهوى رعد و برق، صدايى از عرش اعلى بگوش رسيد

كه ميگفت: چه آرزويى دارى اى بنده ى محبوب من؟

مرد، سرش را به آسمان بلند كرد و ترسان و لرزان گفت:

- ای خدای کريم از تو می‌خواهم جاده‌ای بين کاليفرنيا و هاوايی

بسازی تا هر وفت دلم خواست در اين جاده رانندگی کنم!! از

جانب خدای متعال ندا آمد که:

- ای بنده‌ی من! من ترا بخاطر وفاداری‌ات بسيار دوست

می‌دارم و می‌توانم خواهش تو را برآورده کنم اما هيچ ميدانی

انجام تقاضای تو چقدر دشوار است؟ هيچ ميدانی که بايد ته

اقيانوس آرام را آسفالت کنم؟ هيچ ميدانی چقدر آهن و سيمان

و فولاد بايد مصرف شود؟ من همه‌ای اينها را می‌توانم انجام

بدهم! اما آيا نمی‌توانی آرزوی ديگری بکنی؟


- مرد، مدتى به فكر فرو رفت، آنگاه گفت:


- اى خداى من! من از كار زنان سر در نمى آورم! ميشود بمن

بفهمانى كه زنان چرا مى گريند ؟ ميشود به من بفهمانى

احساس درونى شان چيست؟ اصلا ميشود به من ياد بدهى كه

چگونه مى توان زنان را خوشحال كرد؟

صدايي از جانب باريتعالى آمد كه:

- ای بنده من! آن جاده‌ای را که خواسته‌ای، دو بانده باشد يا چهار

بانده!!؟؟
 

"Pejman"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی گیاهان دارویی
جنبه هاي مثبت زندگي
زندگي بر روي زمين بسيار پرهزينه است ، اما در عوض هر سال يک سفر رايگان به دور خورشيد در بردارد.

سالگرد تولد ، زيبا و دوست داشتني است ؛ و هر چه تعداد آن ها بيشتر باشد ، عمرتان طولاني تر است و شما بهارها و زمستانهي بيشتري ديده ايد و خواهيد ديد.
شادي از درهايي وارد مي شود که شما حتي نمي دانيد آنها را بازگذاشته ايد.

بيشتر ما در حالي درگور مي آراميم که هنوز آهنگ زندگي ، درونمان جاري است.

بعضي از اشتباهات ، خنده و شادي فراواني به دنبال دارند ، اما نبايد بيشتر از يک بار تکرار شوند.

گريه نکن چون ديگر گذشته ، بخند چون بالاخره رخ داد.

ما مي توانيم چيزهاي زيادي از مداد رنگي ها بياموزيم : همه آنها با هم فرق دارند و رنگهاي همه متفاوت است ... اما آنها خيلي صميمي و مهربان در يک جعبه کنار هم هستند.

کسي واقعا شاد است که بتواند از مناظر بديع و زيبي عمرش لذت ببرد.

اگر روز خسته کنننده اي را گذرانده اي بدان که هميشه کسي هست که به تو فکر مي کند. و تمام امروز را هم به ياد تو بوده است ؛ و او نزديک ترين است!



خدا عشق است
اگر تا به حال عاشق شده و عشق را لمس کرده باشيد ؛ خدا را نيز از درون و برون تجربه نموده ايد.


خدا حقيقت است

اگر تا به حال راست گفته و يا حقيقتي را کشف کرده باشيد ؛ خدا را نيز از درون و برون تجربه نموده ايد.

خدا زيبايي است
اگر تا به حال چيز زيبايي را خلق و يا شاهد پيدايش زيبايي بوده ايد ؛ خدا را نيز از درون و برون تجربه نموده ايد.


خدا خوبي است
اگر تا به حال کار خوبي انجام داده و لذت احسان به ديگران را چشيده باشيد ؛ خدا را نيز از درون و برون تجربه نموده ايد.
 

"Pejman"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی گیاهان دارویی
و بعداز رفتنت!….
شبي از پشت يك تنهايي نمناك و باراني تو را با لهجه ي گل هاي نيلوفر صدا كردم.
تمام شب براي باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهايت دعا كردم.
پس ازِ يك جستجوي نقره اي در كوچه هاي آبي احساس تو را از بين گل هايي كه در تنهايي ام روييد با حسرت جدا كردم
و تو در پاسخ آبي ترين موج تمناي دلم گفتي دلم حيران و سرگردان چشماني ست رويايي
و من تنها براي ديدن زيبايي آن چشم تو را در دشتي از تنهايي وحسرت رها كردم
همين بود آخرين حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگينت حريم چشمهايم را به روي اشكي از جنس غروب ساكت و نارنجي خورشيد وا كردم
نمي دانم چرا رفتي؟
نمي دانم چرا ، شايد خطا كردم
و تو بي آن كه فكر غربت چشمان من باشي
نمي دانم كجا ، تا كي ، براي چه ،
ولي رفتي و بعد از رفتنت باران چه معصومانه مي باريد
و بعد از رفتنت يك قلب دريايي ترك برداشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمي خاكستري گم شد
و گنجشكي كه هر روز از كنار پنجره با مهرباني دانه برمي داشت تمام بال هايش غرق در اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو ، آسمان چشمهايم خيس باران بود و بعد از رفتنت انگار كسي حس كرد من بي تو تمام هستي ام از دست خواهد رفت
كسي حس كرد من بي تو هزاران بار درهر لحظه خواهم مرد
و بعد از رفتنت دريا چه بغضي كرد!
كسي فهميد تو نام مرا از ياد خواهي برد
و من با آنكه ميدانم تو هرگز ياد من را با عبور خود نخواهي برد
هنوز آشفته ي چشمان زيباي توام برگرد !
ببين كه سرنوشت انتظار من چه خواهد شد
و بعد از اين همه طوفان و وهم وپرسش و ترديد
كسي از پشت قاب پنجره آرام و زيبا گفت :
تو هم در پاسخ اين بي وفايي ها بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا كردم
و من در حالتي مابين اشك و حسرت و ترديد
كنار انتظاري كه بدون پاسخ و سردست و من در اوج پاييزي ترين ويراني يك دل ميان غصه اي از جنس بغض كوچك يك ابر
نمي دانم چرا ؟ شايد به رسم و عادت پروانگي مان باز براي شادي و خوشبختي باغ قشنگ آرزوهايت دعا كردم
.

 

"Pejman"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی گیاهان دارویی
عشق به زبان جاهلي ...

عشق به زبان جاهلي ...

عشق به زبان جاهلي ...

حتما تا بحال پاي درد دل عشاق پر از احساس نشسته ايد و ديديد که با چه صفا و سادگي با حرفاشون گريزگاهي براي درد درونشون پيدا مي کنند ! اگر اجازه بدين حالا مي خوام مکالمه يک آدم ساده رو که گذر زمان عشق رو چاشني احساسش کرده بخونيد و اوج سادگي رو تو حرفاش تجربه کنيد و اگر شد از اين همه سادگي که با معشوقش داره ، لذت ببريد :


مي دوني ، هم مرامت درسته ، هم معرفتت ، هم وفات . اما با مرام ، با معرفت ، با وفا ، اينا کافي نيست . لازمه اما کافي نيست . براي اينکه من تشنه رو سيراب کني بايد يه کمي هم صفا بزني دستش . اون وقت درست مي شه . مي دونم ، تو دلت مي گي : مگه تو نگفتي " ما رو همين بس که حاشيه نشين شهر عشق باشيم " ؟ حالا چي شده ؟
همين که اجازه داري اون دور و ورا اتراق کني کافيه . زياده طلبي نکن ، طمعت رو زياد نکن که صاحب کرم پشيمون مي شه !

درسته ، همه فرمايشات عين صوابه . اما اوني که اون وقت گفتم رخصت ورود درويشي بود . براي هميشه که نبود . طلب بود . اما هميشه که آدم تو کوچه طلب نمي مونه از کوچه طلب به خلوتسراي عشق مي رسه . بعدش هم صاحب معرفت مي شه ، عشق و معرفت که قاطي شد آدم مي شه يه چيز ديگه ، يه چيز نو . خواسته هاشم عوض مي شه . درسته ؟

تازه ، اون موقع گفتم يواش يواش وضع برمي گرده . حاشيه نشين ها هم به نوايي مي رسن . اما انگار اين طوري نيس . اونايي هم که دورو ور دولتسران چيزي عايدشون نمي شه چه برسه به من حاشيه نشين . اين طوري بود که گفتم خودمو مطرح کنم . آخه درويش ، اخلاقش اينه . اولش مي گه به کم قانعم ، ولي وقتي قوت و غذاي لذيذ زير دندونش مزه کرد بازم مي خواد . سيرموني ام نداره . از اون بدتر اينه که بوي غذا به مشامش برسه . بالاخره مي گرده و مي گرده تا اذن دخول بگيره و دلي از عزا دربياره .

حالا يه چيز ديگه برات بگم . بچه که بودم وقتي به مهتاب نگاه مي کردم هميشه از خودم مي پرسيدم : " براي يه راهروي گم کرده ره چي از همه با حرمت تره ؟" بعدش هم مي گفتم " همين مهتاب " . دوباره از خودم مي پرسيدم : " اصلا تو دنيا چيزي با حرمت تر از اين پيدا مي شه ؟ " يعني باحرمت تر از مهتاب آسمون پيش راهرو گم کرده ره شب. حالا مي فهمم اون حرفا حرفاي دوره بچگي بود . ديگه اين طوري نيست . تو اون قدر تو دل ما جا گرفتي که از اون مهتابه هم با حرمت تر شدي . يعني روشن بگم حرمت تو پيش ما از حرمت مهتاب ، پيش رهروي گم کرده ره شب، بيشتره . نمي دونم مطلبو رسوندم يا نه ! يا اصلا فرق نمي کنه رسونده باشم يا نرسونده باشم . رک بگم :آلودتم ، يعني خونم آلودته . خودتم مي دوني وقتي خون آلوده شد دکترا مي گن فقط باهاس منتظر معجزه باشي . مام که منتظر يه همچين چيزايي نمي تونيم باشيم .

به هر جهت ، آدم يه خاصيت داره که دنبال صفا مي گرده . صفاي بي غش . البته آدماي باصفا اين طورن . مام دنبال همينيم. صفارم خوب مي شه معنيش کرد و فهميد . تو هم اگه حرف دل ما رو بشنوفي اون طوري معنيش مي کني که باهاس بکني . اون وقته که ديگه سنگ تموم گذاشتي .
اين دلي رو که وبال ما شده تو دست خودت مي گيري و ما رو آسوده مي کني . اون وقت بارمون نصف مي شه . يعني نصف بار دلو تو مي کشي نصفشو من . انصاف هم برقرار مي شه .
حالا چي مي گي ؟ نکنه مث اون تاجري که براش صرف نداره بعد اين همه عرايض بگي : چي فرمودين ؟ .... و من بيچاره با اين زبون الکن باهاس از اون اول قصه رو با اين جمله هاي شکسته بسته ، که تو قوطي هيچ عطاري پيدانمي شه جز عطاري شهر عاشقاي صفا ، دوباره بگم !

ديگه نمي تونم جمله هاي دراز و کوتاه سر هم کنم . يعني نه که نتونم ، نمي خوام ! چون آدمي رو که خوابيده باشه راحت مي شه بيدارش کرد ، اما آدمي رو که خودشو زده باشه به خواب نمي شه بيدار کرد . تو هم انگاري خودتو زدي به خواب . اصلا بابت ما خياليت نيست . فقط مي گي يه اسيره . آره ! اسيرم ، اما به اين زوديها نمي رم .... چرا ؟ چون اميد دارم ، اميدوارم . به چي ؟ ...به صفاي تو که مکمل وفا و معرفتت باشه . همين . سرتو درد نيارم . فقط يادت باشه قطره هاي آبي که از کوه سرازير مي شه سنگو سوراخ مي کنه و تو سنگ جا وا مي کنه . حالا اگه دلت سنگم باشه با قطره هاي اشکم سوراخش مي کنم . يعني اون قدر دنبالش رو مي گيرم تا يه رخنه اي ، گذري با اشکام توش واکنم . اون وقت بخت منم وا مي شه . ديگه از حاشيه نشيني دست مي کشم و مي شم مرکز نشين . خودتم مي دوني مرکز نشينو نمي شه به اين راحتي دکش کرد . آخه جواز داره ، مالياتشو مي پردازه ، عوارضشو مي پردازه ، قانون پشتشه .


پس بيا و مروت کن بذار همون حاشيه نشين باشم . حاشيه نشين شهر عشق تو . فقط گاه گداري گوشه چشمي هم به ما داشته باش ....
 

"Pejman"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی گیاهان دارویی
کلمه اي از جنس خدا
زندگي بدون عشق خاليه ! سه حرفه و روي هم يک کلمه س . اما همه چي تو عالم به گرمي همين يه کلمه ، نفس مي کشه و جون داره !
وقتي از عشق حرف مي زني ، دلت گرم مي شه . تو هر سن و سالي که باشي ، احساس جووني مي کني .
مي خواي ازش بيشتر بدوني . وقتي اسمشو مي نويسي ، دوست داري اون کلمه رو با صداي بلند بخوني ، تا اگه چشمات از ديدنش حظ کردن ، گوشاتم از شنيدنش کيف کنند .
يادته ؛ من و تو ، تو بهشت چه خوش بوديم! عطر اون بهشت گمشده ، هنوز تو کوچه باغا ، بي قرار مي گرده ! يه چيزي تو روح عشقه ، که هميشه بوي اون روزا رو مي ده . يه چيزي که قراره ، دل من و تو رو ، وسط اين همه دل مشغولي ببره . مهم نيست چند سالته ، چي کاره اي ، دارا يا نداري ، تا عاشق نشدي هيچ کاره اي!
وقتي عشق بياد سراغت تازه مي فهمي ، کاراي ديگه ، کار نيست ! يادت مي آد ؛ انگاري تو مال اين طرفا نيستي . دنبال اصلت مي گردي . مي خواي بدوني واسه چي اومدي تو عالم ؟! مي گي ، آخرشو کي ديده ؟ مي خوام بدونم اولش کجاست ! همه اين بي قراري و بي تابيا ، نشونيه اينه که عشق با دل ، کار داره . همه آدما هم دل دارن . پس عشق با همه کار داره !
آره جونم ! يادته من و تو خوش خوشک ، دلشاد و بي ملال ، تو بهشت قدم مي زديم . غمي نداشتيم . نمي دونستيم ، خير و شر و بد و خوب چيه ؟! نگران ديروز و دلواپس فردا نبوديم . اصلا تو بهشت امروز و فردايي نبود . هر چي بود يه لحظه بود که عين خاطره مونده تو يادمون . نه سر داشت و نه ته . فقط از بودن خوش بوديم . هر آرزويي که مي کرديم اجابت مي شد . کافي بود من و تو چيزي رو اراده کنيم ، اون وقت خواستمون ، تو يه چشم به هم زدن عملي مي شد!
بهشت جايي بود که هيچ کس بهت فرمون نمي داد ، که اگه مي خواهي خدا رو ببيني ، بايد از من اطاعت کني . خدا ، مثل خورشيد به همه يک جور و يکسان مي تابيد . واسه فهميدن کسي رو به چوب و فلک نمي بستند . چون هرکي بيش تر مي فهميد به خدا نزديک تر بود .
همه چيز اصل بود . من و تو که اولين نمونه آدم و حوا بوديم ، هنوز کپي نشده بوديم . واسه همين بوي خاک تازه مي داديم .
تا اين که يه روز خوشي زد زير دلمون . وسوسه ، اومد سراغمون که اي کاش يه کاري مي کرديم عمر جاودانه داشته باشيم ، تا بتونيم هميشه خوش باشيم.
غافل از اين بوديم که تو بهشتي که زمان و مکان ، معلوم نباشه ، همه چيز هميشگيه ! اما من و تو به جاي اين که به دور و برمون خوب نگاه کنيم . فقط تو چشماي همديگه زل زديم . من خودمو تو چشماي تو ديدم . تو هم خودتو تو چشماي من . اون وقت بود که واسه اولين بار تو عالم (من ) پيدا شد .
وقتي شيطون ناقلا سرمون شيره ماليد که اي بابا ، اين چه بهشتيه که نمي تونيد توش يه سيب گاز بزنيد ! نمي دونم اول من بودم يا تو ، يه کدوم يه گاز جانانه به سيب سرخ زديم .
يکهو همه جا تيره و تار شد ، تا چشم باز کرديم ديديم بهشت من و تو ، هفت آسمون اون ور تر گم شده . روي زمين با پاي برهنه راه افتاديم ، باهاس هرجور شده بهشت گم شده رو پيدا مي کرديم . اولين حسي رو که تجربه کرديم ، ترس بود . قبلا فقط عشق و دوستي و صفا رو لمس کرده بوديم ، ولي نترسيده بوديم . پس عشق ، ترس نبود .
تو مي گفتي تقصير تو بود . منم مي گفتم ، تقصير تو بود . واسه اولين بار بود که دعوامون شد . به هم دروغ گفتيم و تهمت زديم . هيچ کدوم نمي خواستيم سهم خطامونو ، به گردن بگيريم . مدام من! من! مي کرديم . اونوقت واسه دومين بار تو عالم من پيدا شد . پس عشق نمي تونست دروغ و تهمت و جنگ و دعوا باشه !
بايد عشق رو پيدا مي کرديم . همون حسي که تو بهشت به ما امنيت مي داد . حالا من و تو با هم غريبه شده بوديم . به پرنده ها و چرنده ها و گياهاني که تو بهشت بودن ، حسوديمون مي شد و به شيطون که ما رو گول زده بود ، اما حسد و کينه هم شباهتي به عشق نداشت . چون به جاي اين که حال ما رو بهتر کنه بدتر مي کرد .
خيلي راه رفتيم . نمي دونستيم نور چيه ، تاريکي کدومه ؟ نادوني عين سياهي چشمامونو بسته بود . پس عشق نادوني هم نبود ! بالاخره از رفتن و نفهميدن ، خسته شديم . از ناتواني زانو زديم و اشک از چشمامون باريد . با اين که تا اون روز گريه نکرده بوديم ، ولي خيلي آروم شديم . به درگاه خدا که از فرمانش سرپيچي کرده بوديم و سيب ممنوعه رو خورده بوديم و ناله کرديم .
گفتيم خدايا مارو ببخش ! اشتباه کرديم . حتي اين بار تقصير رو به گردن شيطون هم ننداختيم . گفتيم : خدايا ما خودمون به خودمون ظلم کرديم .
تا اين جمله از دهان ما خارج شد ، يه دفعه آسمون غريد ؛ تا يکهو بارون سيل آسا شروع به باريدن کرد. تا اون روز بارون نديده بوديم ، اما بارون ما رو ياد بهشت گم شده انداخت . انگار آسمونم گريه مي کرد که ما رو تو بهشتش کم داره !

لحظه به لحظه قلب ما شفاف تر شد . يه لحظه لطف خدا باعث شد ، من تو چشاي تو ، خدا رو ببينم و تو ، تو چشاي من .وقتي صداي آواز پرنده هاي بهشتي رو تو قلبمون شنيديم ؛ وقتي خورشيد مهر و عشق تو قلبمون تابيد ؛ وقتي روشن شديم . بهشت گمشده رو ، پيدا کرديم . توي قلب مون ، همون جا که گمش کرده بوديم . اون خيلي به ما نزديک بود . خدا ، يادمون داد . چطور مي شه ، با يه نگاه عاشق شد .
ديگه تنها نبوديم . بهشت ، گم نشده بود. بهشت از ياد من و تو رفته بود . وقتي تونستيم به يادش بياريم . همون جا بود که بود . فقط کافيه شاخه هاي اضافي روح مون رو بچينيم . وقتي حسد نباشه . کينه و رشک و طمع نباشه . وقتي نفرت و دو رويي نباشه . وقتي ظلم و بي عدالتي نباشه ، پس عشق هست !
اگه هرچي از جنس ناداني و تاريکيه هرس بشه ، شاخه هاي پربرگ تري ، جوونه مي زنند . پس اعتماد کن ، دنبال دانايي برو. دنبال عدالت برو . برو تا خاموشي و تاريکي ، تا زوال حسد ، تا مرگ جهل ، تا غروب ظلم ، برو خدا قوت !!
وقتي شاخه هاي خشکيده رو هرس کردي . اولش يه جوونه مثه لبخند هميشه گوشه لباته . هميشه شادي . هميشه روي خوش داري . بعد يه کلمه که آدمو تکون مي ده . يه کلمه از جنس خدا ، به تو راه رو نشون مي ده .
يه کلمه که سه تا حرف داره ، ولي چون از جنس خداست ذرات يه عالم ، تشنه شنيدن همون يه کلمه ، مي چرخن و به هم وصلن . وقتي عاشق شدي . بايد آينه دلتو فقط پاک کني . کار عشق پاک کردن زنگار دله . وقتي آينه صاف و شفاف شد عکس يار ، مي افته توش . به جاي اين که دنبال يار ، دنيا رو بگردي . فقط دلتو پاک کن . اونوقت عکس اونو ، بي روتوش ، صاف صاف زيارت کن .
يادت باشه ، بچه محل ! خيليا اومدن تا واسه من و تو ، زندگي رو تعريف کنن . بعضيا اونقدر تو خيالاتشون غرق شدن که ، چيزاي دورو برشون رو نمي بينند . اگه يه دانشي بياد ، طعم گيلاس و مزه زردآلو و رنگ انار و عطر ياس و گلاب رو از ياد من و تو ببره ، دانش نيست . اگه پا نباشه ، جاده بي معناست .
با تو هستم ! با تو که از رفتن معشوقت ، غمبرک زدي ! با تو که از وقتي خدا يارت رو ازت گرفته زندگيت شده پيرهن سياه و روزي سه پاکت سيگار ! با تو هستم که مي خواي از جواب رد معشوق خودت رو بکشي !!!
عشق اين نيست . محصول عشق ، جز برکت چيزي نيست . عشق مي آد تا تو رو بزرگت کنه ؛ به کمال برسونه . بهت نيرو بده . عشق مي آد تا يه خواب زده رو ، تکون بده . همه پيغومش همينه . اگه بخواي دست بذاري رو اوني که دلتو برده ،مثه اينه که به سيبي که خوردنش ممنوعه ، گاز بزني !!!
اگه عاشق شدي ، هميشه تو راهي . هيچ وقت نااميد نيستي چون مي دوني که عشق نجات دهنده است . اگه عشقي تو درياي پرتلاطم زندگي ، تو رو از غرق شدن نجات نداد بدون ، که عشق نيست .
پشت دراي بسته ، يکي هست . تا در نزني ، درو باز نمي کنه . گاهي فاصله بلند شدن تا در زدن ، به اندازه تمام عمرته . فکر نکن خيلي وقت داري . تا چشم به هم بزني ، آخر خطي ! پشت در ، خسته و وامونده و نوميد ، چمباتمه زدي که چي ؟!
بلند شو . برو جلو . در بزن ! اگه ازت اسم رمز خواستند . بگو : سه حرف و يک کلمه اس. اون وقت مي بيني ، در باز مي شه ! اون ور در چه خبره نمي دونم ، چون هرکس از اين راه رفته ؛ ديگه نخواسته برگرده ....!

 

"Pejman"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی گیاهان دارویی
آموخته ام که ؛ اگر در ابتدا موفق نشدم با شيوه اي جديدتر دوباره بکوشم .

آموخته ام که ؛ موفقيت تنها يک تعريف دارد : « باور داشتن موفقيت » .

آموخته ام که ؛ تنها کسي مرا شاد مي کند ، که مي گويد « تو مرا شاد کردي » .

آموخته ام که ؛ گاهي مهربان بودن ، بسيار مهمتر از درست بودن است .

آموخته ام که ؛ هرگز نبايد به هديه اي که از طرف کودکي داده مي شود ، « نه » گفت .

آموخته ام که ؛ در آغوش داشتن کودکي که به خواب رفته ، يکي از آرامش بخش ترين حس هاي دنيا را درون آدمي بيدار مي کند .

آموخته ام که ؛ زندگي مثل طاقه پارچه است . هر چه به انتهاي آن نزديک تر مي شوي ، سريعتر مي گذرد.

آموخته ام که ؛ بايد شکرگزار باشيم که خدا هر آنچه مي طلبيم را به ما نمي دهد .

آموخته ام که ؛ وقتي نوزادي انگشت کوچکتان را در مشت کوچکش مي گيرد ، در واقع شما را به اسارت زندگي مي کشد .

آموخته ام که ؛ هر چه زمان کمتري داشته باشم کارهاي بيشتري انجام مي دهم .

آموخته ام که ؛ هميشه براي کسي که به هيچ عنوان قادر به کمکش نيستم ، دعا کنم .

آموخته ام که ؛ زندگي جديست ولي ما نياز به «دوستي» داريم که لحظه اي با او از جدي بودن دور باشيم .

آموخته ام که ؛ تنها چيزي که يک شخص مي خواهد ؛ فقط دستي است براي گرفتن دست او و قلبي براي فهميدنش .

آموخته ام که ؛ وقتي با کسي روبرو مي شويم ؛ انتظار « لبخندي » از سوي ما دارد .

آموخته ام که ؛ لبخند ارزانترين راهي است که مي توان با آن نگاه را وسعت بخشيد .

آموخته ام که ؛ باد با چراغ خاموش کاري ندارد .

آموخته ام که ؛ به چيزي که دل ندارد ، نبايد دل بست .

آموخته ام که ؛ خوشبختي جستن آن است نه پيدا کردن آن
.

 

djalix

عضو جدید
کاربر ممتاز
مــــــادر

مــــــادر



او آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسيد : مي گويند فردا شما مرا به زمين ميفرستيد اما من به اين كوچكي و بدون هيچ كمكي چگونه ميتوانم براي زندگي به آنجا بروم؟

خداوند پاسخ داد : ميان تعداد بسياري از فرشتگان من يكي را براي تو در نظر گرفتم او از تو نگهداري خواهد كرد.

اما كودك هنوز مطمئن نبود كه ميخواهد برود يا نه ! او گفت : اما اينجا در بهشت من هيچ كاري جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و اينها براي من كافي هستند.

خداوند لبخند زد : فرشته تو برايت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهي كرد و بيش از پيش شاد خواهي بود.

كودك ادامه داد : چطور ميتوانم بفهمم مردم چه ميگويند وقتي زبان آنها را نميدانم؟

خداوند او را نوازش كرد و گفت : فرشتهُ تو زيباترين و شيرين ترين واژه هايي را كه ممكن است بشنوي در گوش تو زمزمه خواهد كرد و با دقت و صبوري به تو ياد خواهد داد كه چگونه صحبت كني.

كودك با ناراحتي گفت : وقتي ميخواهم با شما صحبت كنم چه كنم؟

اما خدا هم براي اين سوال پاسخي داشت : فرشته ات دستهايت را كنار هم قرار خواهد داد و به تو ياد خواهد داد كه تو چگونه با دعا با من راز و نياز كني.

كودك سرش را برگرداند و پرسيد : شنيده ام انسانهاي بدي هم در زمين زندگي ميكنند. چه كسي از من محافظت ميكند؟

خداوند با تبسم ادامه داد : فرشته ات از تو مواظبت خواهد كرد حتي اگر به قيمت جانش تمام شود.

كودك با نگراني ادامه داد : اما من به اين دليل كه ديگر نميتوانم شما را ببينم ناراحت خواهم بود.

خداوند لبخند زد و گفت : فرشته ات درباره من با تو صحبت خواهد كرد و راه بازگشت نزد من را به تو خواهد آموخت ؛ گرچه من هميشه نزد تو خواهم بود.

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهايي از زمين شنيده مي شد. كودك ميدانست كه بزودي بايد سفرش را آغاز كند!

پس به آرامي يك سوال ديگر هم از خدا پرسيد : خدايا ! اگر جز به رفتن من چاره اي ديگر نيست لطفا نام فرشته ام را به من بگوييد.

خداوند شانه او را نوازش داد و پاسخ داد : نام فرشته ات اهميتي ندارد. اما به راحتي ميتواني آن را مــــــادر صدا كني ... مــــــادر ...

امیدوارم قدر مادرهاتون رو خيلي بيشتر از اين كه بايد، بدونید

چون تنها اوست که هر لحظه ميشه آرامش رو در کنارش احساس کرد

بياد مادرم كه خیلی زود تنهام گذاشت و رفت

و تقدیم به همه ي مادرهاي خوب و مهربون ايروني

مــــــادر
اي لطيف ترين گل بوستان هستي
اي باغبان هستي من
به هنگام روييدنم باران مهرباني بودي که به آرامي سيرابم کند
به هنگام پروريدنم آغوشي گرم که بالنده ام سازد
به هنگام بيماريام طبيبي بودي که دردم را ميشناسد و درمانم ميکند
به هنگام اندرزم، حکيمي آگاه که به نرمي زنهارم دهد
به هنگام تعليمم، معلمي خستگي ناپذير و سخت کوش که حرف به حرف دانايي را در گوشم زمزمه مي کند
به هنگام ترديدم، رهنمايي راه آشنا که راه از بيراهه نشانم دهد
مــــــادر تو شگفتي خلقتي، تو لبريز از عظمتي
تو را سپاس مي گويم و مي ستايمت مــــــادر...


 

winter

عضو جدید
قلب شما هم زيباست؟

قلب شما هم زيباست؟

روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا ميکرد که زيباترين قلب را در تمام آن منطقه دارد . جمعيت زيادي جمع شدند .قلب او کاملا" سا لم بود و هيچ خدشه اي بر آن وارد نشده بود .پس همه تصديق کردند که قلب او به راستي زيباترين قلبي است که تا کنون
ديده اند . مرد جوان در کمال افتخار و با صدائي بلندتر به تعريف از قلب خود پرداخت ناگهان پيرمردي جلو جمعيت آمد و گفت : اما قلب تو به زيبايي قلب من نيست ؟
مرد جوان و بقيه جمعيت به قلب پير مرد نگاه کردند .قلب او با قدرت تمام مي تپيد و اما پر از زخم بود .قسمتهايي از قلب او برداشته شده و تکه هايي جايگزين آنها شده بود . اما آنها بدرستي جاهاي خالي را پر نکرده بودند و گوشه هايي دندانه دندانه در قلب او ديده مي شد . دربعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت که هيچ تکه اي آنها را پر نکرده بود .مردم با نگاهي خيره به او مي نگريستند و با خود فکر ميکردند که اين پير مرد چطور ادعا ميکند که قلب زيباتري دارد .مرد جوان به قلب پير مرد اشاره کرد و خنديد و گفت : تو حتما" شوخي ميکني ...قلبت را با قلب من مقايسه کن ...قلب تو تنها مشتي زخم و خراش و بريدگي است پير مرد گفت : درست است قلب تو سالم بنظر ميرسد اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نميکنم ميداني هر زخمي نشانگر انساني است که من عشقم را به او
داده ام .....من بخشي از قلبم را جدا کرده ام و به او بخشيده ام گاهي او هم بخشي از قلب خود را بمن داده است که بجاي آن تکه بخشيده شده قرار داده ام اما چون اين دو عين هم نبوده اند گوشه هايي دندانه دندانه در قلبم دارم که برايم عزيزند ..چرا که ياد آور عشق ميان دو انسان هستند
بعضي وقتها بخشي از قلبم را به کساني بخشيده ام اما آنها چيزي از قلب خود بمن نداده اند اينها همين شيارهاي عميق هستند گرچه درد آورند اما يادآور عشقي هستند که داشته ام اميدوارم که آنها هم روزي باز گردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه اي که من در انتظارش بوده ام پر کنند پس حالا مي بيني که زيبايي واقعي چيست ؟؟
مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد در حالي که اشک از گونه هايش سرازير مي شد بسمت پيرمرد رفت . ازقلب جوان و سالم خود قطعه اي بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پيرمرد تقديم کرد . پيرمرد آن را گرفت و در قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را بجاي قلب جوان گذاشت مرد جوان به قلبش نگاه کرد ....ديگر سالم نبود ...اما از هميشه زيباتر بود زيرا که عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ کرده بود.
 

icy

عضو جدید
قلب و قلب و قلب.........نمیخواستم پست بدم اما لازم بود........خیلی از ما ادما تودنیای خودمون فکرمیکنیم کارایی که میکنیم بهترین اعمال دنیاست و با خودمون در این اندیشه که اینکار من رو خوشبخت میکنه و منو خیلی میبره بالا و در درون خود احساس زیبایی میکنیم زیبایی که نشات از قلبمون گمان میکنیم میگیره.......اماباید گفت کالا در اشتباهیم......اگه قرار بود کارهای ما فقط نسبت به دنیای درونمون پردازش بشه خدا برای هر ادم زمینی میافرید که درون سکنی داشته باشه نه اینکه تمامیه بنی آدم رو روی این کره خاکی گرد هم بیاره.......پس جز عالم درون عالم بیرون هم باید برای ما مهم باشه.......در ضمن قلب انسانها همه با هم آفریده شد فرقی بینشون نبود فرق بین صاحباشون بود که فکرمیکردن خدا قلبو داده تا همونجوری بگیره .....اینجور ادما فکرمیکنن خیلی مهربونن و همه رو دوست دارن اما باید پرسید معنای مهربانی چیست؟؟اینکه به امیدی چیزی که بیشک نادرسترین زندگیست مثال سایه ای بی رنگ راه خود رو از میان نور باز کنیم یا سعی کنیم از دنیایی که درون هستیم بفهمیم ادما برای انسان ارزش قائل هستن که ارتباط با اونها رو درخواست میکنن البته هر کسی دنبال ارزشی است ولی وقتی فهمیدی انسانی ارزش رو فهمیده پس نباید به شعورش توهین کرد


چیزه دیگه ای نمیگم همینقدر ما را بس..........شاید کمی فلسفی شد اما همه احساسم بود که شخصی باید میدونست


به امید همه ی انسانهای متعادل
 

کلروفیل

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک نفر دلش شکسته بود / توی ایستگاه استجابت دعا / منتظر نشسته بود / منتتظر،ولی دعای او / دیر کرده بود / او خبر نداشت که دعای کوچکش / توی چار راه آسمان / پشت یک چراغ قرمز شلوغ...
*
او نشست و باز هم نشست
روزها یکی یکی
از کنار او گذشت
*
روی هیچ چیز و هیچ جا
از دعای او اثر نبود
هیچ کس
از مسیر رفت و آمد دعای او
با خبر نبود
*
با خودش فکر کرد
پس دعای من کجاست؟
او چرا نمی رسد؟
شاید این دعا
راه را اشتباه رفته است!
پس بلند شد
رفت تا به آن دعا
راه را نشان دهد
رفت تا که پیش از آمدن برای او
دست دوستی تکان دهد
رفت
پس چراغ چار راه آسمان سبز شد
رفت و با صدای رفتنش
کوچه های خاکی زمین
جاده های کهکشان
سبز شد
*
او از این طرف، دعا از آن طرف
در میان راه
باهم آن دو رو به رو شدند
دست توی دست هم گذاشتند
از صمیم قلب گرم گفت و گو شدند
وای که چقدر حرف داشتند
*
برفها
کم کم آب می شود
شب
ذره ذره آفتاب می شود
و دعای هر کسی
رفته رفته توی راه
مستجاب می شود:gol:
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
میخ در دیوار

يكي بود يكي نبود، يك بچه كوچيك بداخلاقي بود. پدرش به او يك كيسه پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب.
روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود، تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد.
به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد. پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد.
روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه ميخها را از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو به پسر كرد و گفت:
دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به سوراخهايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن !! اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود. پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را مي گوئي مانند ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي. تو مي تواني چاقوئي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. يك زخم فيزكي به همان بدي يك زخم شفاهي است. دوست ها واقعاً جواهر هاي كميابي هستند ، آنها مي توانند تو را بخندانند و تو را تشويق به دستيابي به موفقيت نمايند. آنها گوش جان به تو مي سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها هميشه مايل هستند قلبشان را به روي ما بگشايند.
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی مردی خواب عجیبی دید.

دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.

مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.

مرد پرسید: شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.

مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟

فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.

مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر.
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عاشقی می خواست به سفر برود. روزها و ماه ها و سال ها بود که چمدان می بست. هی هفته ها را تا
می کرد و توی چمدان می گذاشت. هی ماه ها را مرتب می کرد و روی هم می چید و هی سال ها را جمع می کرد و به چمدانش اضافه می کرد .

او هر روز توی جیب های چمدانش شنبه و یکشنبه می ریخت و چه قرن هایی را که ته ته چمدانش جا داده بود .

و سال ها بود که خدا تماشایش می کرد و لبخند می زد و چیزی نمی گفت. اما سرانجام روزی خدا به او گفت : عزیز عاشق ، فکر نمی کنی سفرت دارد دیر می شود ؟ چمدانت زیادی سنگین است . با این همه سال و قرن و این همه ماه و هفته چه می خواهی بکنی .

عاشق گفت : خدایا ! عشق ، سفری دور و دراز است . من به همه این ماه ها و هفته ها احتیاج دارم . به همه این سال ها و قرن ها ، زیرا هر قدر که عاشقی کنم ، باز هم کم است .

خدا گفت : اما عاشقی ، سبکی است . عاشقی ، سفر ثانیه است . نه درنگ قرن ها و سال ها . بلند شو و برو و هیچ چیز با خودت نبر، جز همین ثانیه که من به تو می دهم .

عاشق گفت : چیزی با خود نمی برم ، باشد . نه قرنی و نه سالی و نه ماه و هفته ای را .

اما خدایا ! هر عاشقی به کسی محتاج است . به کسی که همراهی اش کند . به کسی که پا به پایش بیاید . به کسی که اسمش معشوق است .

خدا گفت : نه ؛ نه کسی و نه چیزی. "هیچ چیز" توشه توست و "هیچ کس" معشوق تو، در سفری که نامش عشق است .
و آنگاه خدا چمدان سنگین عاشق را از او گرفت و راهی اش کرد .
عاشق راه افتاد و سبک بود و هیچ چیز نداشت . جز چند ثانیه که خدا به او داده بود .
عاشق راه افتاد و تنها بود و هیچ کس را نداشت . جز خدا که همیشه با او بود .
 

JMSBeta

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
سکان را به من بده

سکان را به من بده


خدا با لبخندی مهر آمیز به من می گوید (( آهای دوست داری برای مدتی خدا باشی و دنیا را برانی؟ ))
می گویم (( البته به امتحانش می ارزد.
کجا باید بنشینم ؟
چقدر باید بگیرم ؟
کی وقت نهار است ؟
چه موقع کار را تعطیل کنم ؟ ))
خدا می گوید (( سکان را بده به من! فکر میکنم هنوز آماده نباشی ))

(( شل سیلور استاین ))

موفق باشید;):)
 

JMSBeta

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دست خدا

دست خدا

کودک زمزمه کرد: (خدایا با من حرف بزن).
و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد.
کودک نشنید.
او فریاد کشید: (خدایا! با من حرف بزن).
صدای رعد و برق آمد.
اما کودک گوش نکرد.
او به دور و برش نگاه کرد و گفت:
(خدایا! بگذار تو را ببینم).
ستاره ای درخشید. اما کودک ندید.
او فریاد کشید(خدایا! معجزه کن).
نوزادی چشم به جهان گشود. اما کودک نفهمید.
او از سر ناامیدیگریه سر داد و گفت:
(خدایا به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی).
خدا پایین آمد و بر سر کودک دست کشید.
اما کودک دنبال یک پروانه کرد.
او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد.

موفق باشید;):)
 

JMSBeta

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
جعبه های سیاه و طلایی

جعبه های سیاه و طلایی


در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است. او گفت:غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه طلایی.به حرف خدا گوش کردم.شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها گذاشتم. جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد و جعبه سیاه روز به روز سبک تر.

از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم تا علت را دریابم.دیدم که ته جعبه سوراخ است و غصه هایم از آن بیرون می ریزد.سوراخ جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم:در شگفتم که غصه های من کجا هستند؟خدا با لبخندی دلنشین گفت:ای بنده من!همه آنها نزد من٬ اینجا هستند.

پرسیدم پروردگارا!چرا این جعبه ها را به من دادی؟چرا ته جعبه سیاه سوراخ بود ؟گفت:ای بنده من!جعبه طلایی را به تو دادم تا نعمت های خود را بشماری و جعبه سیاه را برای اینکه غم هایت را دور بریزی...

موفق باشید;):)
 

JMSBeta

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
خدا هست

خدا هست


دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود.

استاد پرسید: (آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟) کسی پاسخ نداد.

استاد دوباره پرسید: (آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟) دوباره کسی پاسخ نداد.

استاد برای سومین بار پرسید: ( آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟) برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد.

استاد با قاطعیت گفت (با این وصف خدا وجود ندارد).

دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت.

دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید: (آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟) همه سکوت کردند.

(آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟) همچنان کسی چیزی نگفت.

(آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟)

وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد.


موفق باشید;):)
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستاني بسيار زيبا و واقعي

داستاني بسيار زيبا و واقعي

داستاني بسيار زيبا و واقعي



در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آنها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امکان نداشت. مخصوصاً اين که پسر کوچکى در رديف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين کلاس بود. هميشه لباس هاى کثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر نمي جوشيد و به درسش هم نمي رسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور مي يافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سال هاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي ببرد و بتواند کمکش کند.

معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکاليفش را خيلى خوب انجام مي دهد و رفتار خوبى دارد. "رضايت کامل".

معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى درمان ناپذير مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.

معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن مي کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرايط محيطى او در خانه تغيير نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.

معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمي دهد. دوستان زيادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش مي برد.

خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از اين که دير به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديه تدى که داخل يک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هديه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد يک دستبند کهنه که چند نگينش افتاده بود و يک شيشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. اين امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعريف از زيبايى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نيز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بيرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را مي داديد.

خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى دقايقى طولانى گريه کرد. از آن روز به بعد، او آدم ديگرى شد و در کنار تدريس خواندن، نوشتن، رياضيات و علوم، به آموزش "زندگي" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ويژه اى نيز به تدى مي کرد.

پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بيشتر تشويق مي کرد او هم سريعتر پاسخ مي داد. به سرعت او يکى از با هوش ترين بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به يک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترين دانش آموزش شده بود.

يکسال بعد، خانم تامپسون يادداشتى از تدى دريافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترين معلّمى هستيد که من در عمرم داشته ام.

شش سال بعد، يادداشت ديگرى از تدى به خانم تامپسون رسيد. او نوشته بود که دبيرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترين معلمى هستيد که در تمام عمرم داشته ام.

چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه ديگرى دريافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصيل مي شود. باز هم تأکيد کرده بود که خانم تامپسون بهترين معلم دوران زندگيش بوده است.

چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامه اى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود که پس از دريافت ليسانس تصميم گرفته به تحصيل ادامه دهد و اين کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترين و بهترين معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا اين بار، نام تدى در پايان نامه کمى طولاني تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.

ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و مي خواهند با هم ازدواج کنند. او توضيح داده بود که پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کليسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته مي شود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت و حدس بزنيد چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگين ها به دست کرد و علاوه بر آن، يک شيشه از همان عطرى که تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد.

تدى وقتى در کليسا خانم تامپسون را ديد او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از اين که به من اعتماد کرديد از شما متشکرم. به خاطر اين که باعث شديد من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر اين که به من نشان داديد که مي توانم تغيير کنم از شما متشکرم.

خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه مي کنى. اين تو بودى که به من آموختى که مي توانم تغيير کنم. من قبل از آن روزى که تو بيرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدريس کنم.

بد نيست بدانيد که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آيوا يك استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى اين دانشگاه نيز به نام او نامگذارى شده است !

همين امروز گرمابخش قلب يک نفر شويد... وجود فرشته ها را باور داشته باشيد

و مطمئن باشيد که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت...
 

Dr ehsan

عضو جدید
شّک الدوله

شّک الدوله

خیلی قشنگ بود.
اما من یه سرچی کردم، دکتر تدی استیوارت (یا نام های مشابه) در دانشگاه آیوا وجود نداشت! :eek:
نتیجه اخلاقی اینکه:
1. داستان خیلی قشنگ بود :D
2. واقعی نبود :D:D
تبصره شایدم دکتر تدی مدرکشونو با دکتر کردان با هم گرفتن که در این صورت باید بگیم
1. در سایت ب رو هم تخته کنن!

2. مدرک دکتر تدی رو دکتر زاهدی برامون فکس کنن!
 

Similar threads

بالا