داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

fariba.sh70

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
باور غلط..........
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]روزی دانشمندی آزمایش جالبی انجام داد…[/FONT]

[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]او آکواریومی شیشه ای ساخت و با دیواری[/FONT]

[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]شیشه ای دو قسمت کرد .[/FONT][FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] در یک قسمت ماهی[/FONT]

[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]بزرگی انداخت و در قسمت دیگر ماهی کوچکی[/FONT]

[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]که[/FONT][FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگ بود . [/FONT]

[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]ماهی کوچک تنها غذای ماهی بزرگ بود و[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]دانشمند به آن غذای دیگری نمی داد…[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]او برای خوردن ماهی کوچک بارها و[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]بارها به طرفش حمله کرد ، اما هر بار به[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]دیواری نامرئی می خورد . همان دیوار[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]شیشه ای که او را از غذای مورد [/FONT][FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]علاقش[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]جدا می‌کرد .[/FONT][FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]بالا خره بعد از مدتی از حمله[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]به ماهی کوچک منصرف شد . [/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]او باور کرده بود که رفتن به آن طرف[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]اکواریوم و خوردن ماهی کوچک کاری[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]غیر ممکن است .[/FONT][FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]دانشمند شیشه وسط [/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز کرد ؛[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]اما ماهی بزرگ هرگز به ماهی کوچک[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]حمله نکرد . او هرگز قدم به سمت دیگر[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]اکواریوم نگذاشت و از گرسنگی مرد .[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]می‌دانید چرا ؟[/FONT][FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]آن دیوار شیشه ای دیگر[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]وجود نداشت ، اما ماهی بزرگ در ذهنش[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]یک دیوار[/FONT][FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]شیشه ای ساخته بود . یک دیوار [/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]که شکستنش[/FONT][FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] از شکستن هر دیوار واقعی[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]سخت تر بود ؛[/FONT][FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] آن دیوار باور خودش بود .[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]باورش به محدودیت .[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]باورش به وجود دیوار .[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]باورش به ناتوانی[/FONT]
 

juju_memar

عضو جدید
بادکنک سیاه
در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد …

بادکنک فروش برای جلب توجه، یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند را جذب خود کرد.
سپس یک بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد.
بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند…
پسرک سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود!
تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید: ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت؟
مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت:
پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست، بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد …
دوست کوچک من، زندگی هم همینطور است و چیزی که باعث رشد آدمها میشود رنگ و ظاهر آنها نیست …
رنگ ها … تفاوت ها … مهم نیستند… مهم درون آدمه، چیزی که در درون آدم هاست تعیین کننده مرتبه و جایگاهشونه و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشه، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم ها میشه.
 

ox_man_2007

عضو جدید
هرفردی خود راارزیابی می کند واین برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد شما نمیتوانید بیش ازآنچیزی بشوید که باورداریدهستید،امابیش ازآنچه باوردارید میتوانید انجام دهید

نورمن وینست پیل

اره دوست من خیلی حرف خوبی بود
ما تا خودمون نخواهیم نمیتونیم پیشرفت کنیم
پس باید به دنیای بهتر فکر کنیم
 

atena.s

عضو جدید
حکمت روزگار !!


اسمش فلمينگ بود . کشاورز اسکاتلندي فقيري بود. يک روز که براي تهيه معيشت خانواده بيرون رفت، صداي فرياد کمکي شنيد که از باتلاق نزديک خانه مي آمد. وسايلشو انداخت و به سمت باتلاق دويد.اونجا ، پسر وحشتزده اي رو ديد که تا کمر تو لجن سياه فرو رفته بود و داد ميزد و کمک مي خواست. فلمينگ کشاورز ، پسربچه رو از مرگ تدريجي و وحشتناک نجات داد.

روز بعد، يک کالسکه تجملاتي در محوطه کوچک کشاورز ايستاد.نجيب زاده اي با لباسهاي فاخر از کالسکه بيرون آمد و گفت پدر پسري هست که فلمينگ نجاتش داد.

نجيب زاده گفت: ميخواهم ازتوتشکر کنم، شما زندگي پسرم را نجات داديد.

کشاورز اسکاتلندي گفت: براي کاري که انجام دادم چيزي نمي خوام و پيشنهادش رو رد کرد.

در همون لحظه، پسر کشاورز از در کلبه رعيتي بيرون اومد. نجيب زاده پرسيد: اين پسر شماست؟ کشاورز با غرور جواب داد بله.” من پيشنهادي دارم.اجازه بدين پسرتون رو با خودم ببرم و تحصيلات خوب يادش بدم.اگر پسربچه ،مثل پدرش باشه، درآينده مردي ميشه که ميتونين بهش افتخار کنين” و کشاورز قبول کرد.

بعدها، پسر فلمينگ کشاورز، از مدرسه پزشکي سنت ماري لندن فارغ التحصيل شد و در سراسر جهان به الکساندر فلمينگ کاشف پني سيلين معروف شد.

سالها بعد ، پسر مرد نجيب زاده دچار بيماري ذات الريه شد. چه چيزي نجاتش داد؟ پني سيلين. اسم پسر نجيب زاده چه بود؟ وينستون چرچيل
 

sara1984

عضو جدید
زندگی یک مشکل است با آن روبرو شو.
زندگی یک معادله است موازنه کن
زندگی یک معما است آن را حل کن.
زندگی یک تجربه است آن را مرور کن.
زندگی یک مبارزه است قبول کن.
زندگی یک کشتی است با آن دریا نوردی کن.
زندگی یک سوال است آن را جواب بده.
زندگی یک موفقیت است لذت ببر.
زندگی یک بازی است برنده و پیروز شو.
زندگی یک هدیه است آن را دریافت کن.
زندگی دعا است آن را مرتب بخوان.
زندگی یک دوربین است سعی کن با صورت خندان و شاد با آن روبرو بشی .
زندگی هدیه ای است که خدا در هنگام تولد به ما تقدیم می کند.
زندگی آغاز یک راه است بسوی افتخار و سربلندی، یا انحراف و سرافکندگی.


زندگی دشتی است که سبزه های آن نمایانگر زیبایی اند و دریایش نشان از عمر دارد بلندیهای آن شدائد زندگی است و سرانجام پاییزش فانی بودن این دنیا را به نمایش میگذارد.

زندگی پازلی از ترکیب همین ثانیه هاست.
زندگی نتیجه ای است که از حل معمای ثانیه ها حاصل می گردد.
زندگی تئاتری است در حد واقعیت و ما بازیگران واقعی این تئاتر هستیم.
زندگی ترکیبی از تنوع است، پس متنوع اش ساز.
زندگی برد و باخت نیست، بردن در عین باختن است.


و چه زیبا :
مفهوم زندگی در نهاد خودش نهفته است، زندگی شعله شمعی است در بزم وجود، که به نسیم مژه بر هم زدنی خاموش است ...

و در آخر:
زندگی با همه ناملایمات اش دوست داشتنی است چون هدیه ای از جانب پروردگار است ...:heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart:
 

sara1984

عضو جدید
من از خدا خواستم ...

من از خدا خواستم که پلیدی های مرا بزداید
خدا گفت : نه
آنها برای این در تو نیستند که من آنها را بزدایم .
بلکه آنها برای این در تو هستند که تو در برابرشان پایداری کنی
:heart:

من از خدا خواستم که بدنم را کامل ساز

خدا گفت : نه
روح تو کامل است . بدن تو موقتی است
:heart:
من از خدا خواستم به من شکیبائی دهد
خدا گفت : نه

شکیبائی بر اثر سختی ها به دست می آید. شکیبائی دادنی نیست بلکه به دست آوردنی است

:heart:

من از خدا خواستم تا به من خوشبختی دهد
خدا گفت : نه
من به تو برکت می دهم
خوشبختی به خودت بستگی دارد
:heart:
من از خدا خواستم تا از درد ها آزادم سازد
خدا گفت : نه
درد و رنج تو را از این جهان دور کرده و به من نزدیک تر می سازد

:heart:
من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد
خدا گفت : نه
تو خودت باید رشد کنی ولی من تو را می پیرایم تا میوه دهی
:heart:
من از خدا خواستم به من چیزهائی دهد تا از زندگی خوشم بیاید
خدا گفت : نه
من به تو زندگی می بخشم تا تو از همۀ آن چیزها لذت ببری
:heart:

من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا دیگران را همان طور که او دوست دارد ، دوست داشته باشم
خدا گفت : ... سرانجام مطلب را گرفتی
:heart::heart::heart::heart:



امروز روز تو خواهد بود


آن را هدر نده

باشد که خداوند تو را برکت دهد...

برای دنیا ممکن است تو فقط یک نفر باشی ولی برای یک نفر، تو ممکن است به اندازۀ دنیا ارزش داشته باشی .:heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart:
 
آخرین ویرایش:

outlandish_tak

عضو جدید
[FONT=&quot]دختر جوانی در سالن انتظار فرودگاه، منتظر پرواز خود بود[/FONT][FONT=&quot] .[/FONT]
[FONT=&quot]چون تا شروع پرواز مجبور بود صبر کند، تصمیم گرفت که برای گذراندن وقت کتابی بخرد. همچنین یک مقدار کلوچه هم خرید[/FONT][FONT=&quot] .[/FONT]
[FONT=&quot]سپس به اتاق[/FONT][FONT=&quot] VIP [/FONT][FONT=&quot]رفت تا با آرامش مشغول مطالعه شود[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]کنار او یک پاکت کلوچه بود و مردی در حال مطالعه نشسته بود[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]وقتی او اولین کلوچه را برداشت، آن مرد نیز یک کلوچه برداشت[/FONT][FONT=&quot] .[/FONT]
[FONT=&quot]دختر خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. با خود فکر کرد[/FONT][FONT=&quot]: [/FONT][FONT=&quot]چه اعصاب خورد کن[/FONT][FONT=&quot] .[/FONT]
[FONT=&quot]اگر اعصابم سر جاش نبود ، کاری می کردم که دیگه هیچ وقت از این کارها نکنه[/FONT][FONT=&quot] .[/FONT]
[FONT=&quot]هر وقت یک کلوچه بر می داشت، مرد هم یکی بر می داشت[/FONT][FONT=&quot] .[/FONT]
[FONT=&quot]این باعث عصبانیت بیش از پیش او می شد ولی نمی خواست واکنشی نشان دهد[/FONT]
[FONT=&quot]. [/FONT]
[FONT=&quot]تا اینکه فقط یک کلوچه باقی ماند . دختر با خود فکر کرد : حالا این مرد پر رو چه کار خواهد کرد ؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]در همین حال مرد کلوچه را نصف کرد و یک تکه به دختر داد و یک تکه را خودش خورد[/FONT][FONT=&quot] .[/FONT]
[FONT=&quot]اه، دیگه تحمل کردنش سخته . دختر خیلی عصبانی بود[/FONT][FONT=&quot] .
[/FONT]
[FONT=&quot]کتابش را برداشت و بلافاصله به سمت سالن ترانزیت به راه افتاد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]وقتی که در هواپیما نشست، کیفش را باز کرد تا عینکهایش را بیرون بیاورد که در کمال تعجب پاکت کلوچه هایش را دست نخورده در کیفش دید[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]احساس خجالت کرد و فهمید که او[/FONT][FONT=&quot] . . .
[/FONT]
[FONT=&quot]او فراموش کرده بود که کلوچه هایش را در کیفش گذاشته[/FONT][FONT=&quot] ![/FONT]
[FONT=&quot]آن مرد کلوچه هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون اینکه عصبانی شود، خشمگین و یا[/FONT][FONT=&quot] . . .[/FONT]
[FONT=&quot]در آن زمانی که دختر خیلی عصبانی بود، فکر می کرد که خودش کلوچه هایش را با آن مرد تقسیم کرده است[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT]
[FONT=&quot]اما دیگر زمانی برای توضیح علت رفتارش و یا عذر خواهی از آن مرد وجودنداشت؛[/FONT]
[FONT=&quot]*************************************[/FONT]
[FONT=&quot]۴[/FONT][FONT=&quot]چیز را نمی توان دوباره برگرداند[/FONT][FONT=&quot] . . .[/FONT]
[FONT=&quot]سنگ پس از پرتاب[/FONT][FONT=&quot] .. [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]***************************[/FONT]​
[FONT=&quot]حرف[/FONT][FONT=&quot] …
[/FONT]
[FONT=&quot]پس از اینکه گفته شد[/FONT][FONT=&quot]…[/FONT]

[FONT=&quot]فرصت[/FONT][FONT=&quot] مناسب[/FONT][FONT=&quot] …
[/FONT]
[FONT=&quot]پس از اینکه از دست رفت[/FONT][FONT=&quot] …[/FONT]
[FONT=&quot]و[/FONT]
[FONT=&quot]زمان[/FONT][FONT=&quot] …
[/FONT]
[FONT=&quot]بعد از اینکه سپری شد[/FONT][FONT=&quot] …[/FONT]
 

fariba.sh70

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]دختر جوانی در سالن انتظار فرودگاه، منتظر پرواز خود بود[/FONT][FONT=&quot] .[/FONT]
[FONT=&quot]چون تا شروع پرواز مجبور بود صبر کند، تصمیم گرفت که برای گذراندن وقت کتابی بخرد. همچنین یک مقدار کلوچه هم خرید[/FONT][FONT=&quot] .[/FONT]
[FONT=&quot]سپس به اتاق[/FONT][FONT=&quot] VIP [/FONT][FONT=&quot]رفت تا با آرامش مشغول مطالعه شود[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]کنار او یک پاکت کلوچه بود و مردی در حال مطالعه نشسته بود[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]وقتی او اولین کلوچه را برداشت، آن مرد نیز یک کلوچه برداشت[/FONT][FONT=&quot] .[/FONT]
[FONT=&quot]دختر خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. با خود فکر کرد[/FONT][FONT=&quot]: [/FONT][FONT=&quot]چه اعصاب خورد کن[/FONT][FONT=&quot] .[/FONT]
[FONT=&quot]اگر اعصابم سر جاش نبود ، کاری می کردم که دیگه هیچ وقت از این کارها نکنه[/FONT][FONT=&quot] .[/FONT]
[FONT=&quot]هر وقت یک کلوچه بر می داشت، مرد هم یکی بر می داشت[/FONT][FONT=&quot] .[/FONT]
[FONT=&quot]این باعث عصبانیت بیش از پیش او می شد ولی نمی خواست واکنشی نشان دهد[/FONT]
[FONT=&quot]. [/FONT]
[FONT=&quot]تا اینکه فقط یک کلوچه باقی ماند . دختر با خود فکر کرد : حالا این مرد پر رو چه کار خواهد کرد ؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]در همین حال مرد کلوچه را نصف کرد و یک تکه به دختر داد و یک تکه را خودش خورد[/FONT][FONT=&quot] .[/FONT]
[FONT=&quot]اه، دیگه تحمل کردنش سخته . دختر خیلی عصبانی بود[/FONT][FONT=&quot] .
[/FONT]
[FONT=&quot]کتابش را برداشت و بلافاصله به سمت سالن ترانزیت به راه افتاد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]وقتی که در هواپیما نشست، کیفش را باز کرد تا عینکهایش را بیرون بیاورد که در کمال تعجب پاکت کلوچه هایش را دست نخورده در کیفش دید[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]احساس خجالت کرد و فهمید که او[/FONT][FONT=&quot] . . .
[/FONT]
[FONT=&quot]او فراموش کرده بود که کلوچه هایش را در کیفش گذاشته[/FONT][FONT=&quot] ![/FONT]
[FONT=&quot]آن مرد کلوچه هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون اینکه عصبانی شود، خشمگین و یا[/FONT][FONT=&quot] . . .[/FONT]
[FONT=&quot]در آن زمانی که دختر خیلی عصبانی بود، فکر می کرد که خودش کلوچه هایش را با آن مرد تقسیم کرده است[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT]
[FONT=&quot]اما دیگر زمانی برای توضیح علت رفتارش و یا عذر خواهی از آن مرد وجودنداشت؛[/FONT]
[FONT=&quot]*************************************[/FONT]

[FONT=&quot]۴[/FONT][FONT=&quot]چیز را نمی توان دوباره برگرداند[/FONT][FONT=&quot] . . .[/FONT]

[FONT=&quot]سنگ پس از پرتاب[/FONT][FONT=&quot] .. [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]

[FONT=&quot]***************************[/FONT]​
[FONT=&quot]حرف[/FONT][FONT=&quot] …
[/FONT]
[FONT=&quot]پس از اینکه گفته شد[/FONT][FONT=&quot]…[/FONT]

[FONT=&quot]فرصت[/FONT][FONT=&quot] مناسب[/FONT][FONT=&quot] …
[/FONT]
[FONT=&quot]پس از اینکه از دست رفت[/FONT][FONT=&quot] …[/FONT]
[FONT=&quot]و[/FONT]
[FONT=&quot]زمان[/FONT][FONT=&quot] …
[/FONT]
[FONT=&quot]بعد از اینکه سپری شد[/FONT][FONT=&quot] …[/FONT]
واقعا زیبا بود.من ابنجور داستانارو دوست دارم
 

sara1984

عضو جدید
سه چیز در زندگی پایدار نیست :
رویاها – موفقیت ها – شانس
سه چیز در زندگی قابل برگشت نیست :
زمان – کلمات – موقعیت

سه چیز در زندگی آدم را خراب میکند :
دروغ – غرور – عصبانیت
سه چیز انسانها را میسازد :
کار سخت – صدق و صفا – تعهد
سه چیز در زندگی خیلی باارزش است :
عشق – اعتماد به نفس – دوستان
سه چیز در زندگی است که نباید از بین برود :
آرامش – امید – صداقت:heart::heart::heart:
 

Saman_88

عضو جدید
دختر باهوش ...

دختر باهوش ...


روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.

کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای این که حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت !

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟

اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :

1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.

2ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.

3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.

لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.

به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!

و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :

دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.

در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.

نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.

1ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.

2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.

3ـ هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد
 

lo30

عضو جدید
کاربر ممتاز
محبتی که از روی دلیل باشه یا احترامه یا ریا
 

Sarp

مدیر بازنشسته
روزگاری دزدها هم با شرف بودند…

روزگاری دزدها هم با شرف بودند…

گویند روزی دزدی در راهی، بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند. او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟ گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا ،مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم ، نه دزد دین. اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال ، خللی می یافت ، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است
 

Sarp

مدیر بازنشسته
مرد کور

مرد کور

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود..او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است …. لبخند بزنید
 

Sarp

مدیر بازنشسته
یکی از بستگان خدا

یکی از بستگان خدا

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.
در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد..
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت… چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!
 

Sarp

مدیر بازنشسته
زن نظافتچى

زن نظافتچى

من دانشجوى سال دوم بودم. یک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خنده‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است. سوال این بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می‌کند چیست؟»
من آن زن نظافتچى را بارها دیده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود… امّا نام کوچکش را از کجا باید می‌دانستم؟
من برگه امتحانى را تحویل دادم و سوال آخر را بی‌جواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجویى از استاد سوال کرد آیا سوال آخر هم در بارم‌بندى نمرات محسوب می‌شود؟
استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدم‌هاى بسیارى ملاقات خواهید کرد. همه آن‌ها مهم هستند و شایسته توجه و ملاحظه شما می‌باشند، حتى اگر تنها کارى که می‌کنید لبخند زدن و سلام کردن به آن‌ها باشد.
من این درس را هیچگاه فراموش نکرده‌ام.
 

Sarp

مدیر بازنشسته
مانعى در مسیر

مانعى در مسیر

در روزگار قدیم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در یک جاده اصلى قرار داد.. سپس در گوشه‌اى قایم شد تا ببیند چه کسى آن را از جلوى مسیر بر می‌دارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکه‌هاى خود به کنار سنگ رسیدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسیارى از آن‌ها نیز به شاه بد و بیراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هیچیک از آنان کارى به سنگ نداشتند…
سپس یک مرد روستایى با بار سبزیجات به نزدیک سنگ رسید. بارش را زمین گذاشت و شانه‌اش را زیر سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدن‌ها و عرق ریختن‌هاى زیاد بالاخره موفق شد. هنگامى که سراغ بار سبزیجاتش رفت تا آن‌ها را بر دوش بگیرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کیسه‌اى زیر آن سنگ در زمین فرو رفته است. کیسه را باز کرد پر از سکه‌هاى طلا بود و یادداشتى از جانب شاه که این سکه‌ها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند.
 

NEGINNN اخراجی

اخراجی موقت
نه دلیل نمی خواد
 

nastaran-20

عضو جدید
کاربر ممتاز
عاششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششقتم عشقم
 

Similar threads

بالا