اینجا که قانونش اینه که اسپم نکنیم اگه من این کارو بکنم چه بلایی سرم میاد؟








... روز امتحان من که تمام جوابارو بلد بودم ... تو سوالا می موندم ، بعضی سوالا برام ناآشنا می زد ... جوابارو تو ذهنم مرور میکردم ... خدایا یعنی این سوال ماله کدوم جوابه ؟؟ 

اون موقع بچه بودم ! 


)
.



آنچنان خواب رو از سرم پروند كه با سرعت دويدم طرف اتاق...شب پيش آنچنان برفي اومده بود كه تا بالاي در اتاق رو برف گرفته بود...آقا جون ( پدرم) پشت در رو صبح زود پارو كرده بود كه ما بتونيم از اتاق بريم بيرون...وقتي اومدم توي اتاق بوي نان تازه و گرم سنگك هوش از سرم برد و يادم انداخت كه خيلي گرسنه امه...مامان سفره صبحانه رو آماده كرده بود ..فوري نشستم سر سفره و بدون هيچ حرفي يه تكه از نون رو كندم ...كه آقا جون گفت ...سايه...ننه سرما سلامت و برده..؟ 

توي كوچه جاي پاي چند عابر كه از ما سحرخيزتر بودن مونده بود...قدمهايي كه همه از كوچه خارج ميشدن تا شب كه دوباره برگردن....
دادم به راننده و اونم با يه لبخند خواب آلود ازمن گرفت.








( دستهاي من مثل دو تا گلوله يخي توي دستهاي گرم داداشي)...اوه اوه اوه ببين انگشتهاش چطوري يخ كرده...











.و يه دفعه.........اخمهاش رو كشيد تو هم ...





تو اين اثناء يكي از بچه هاي كلاس كه اسمش محمد ش بود، (از اين دوستم براتون بيشتر خواهم گفت چون از دوم دبستان تا دانشگاه به طرز عجيبي هميشه توي كلاس من بود!) گفت: آقا نگاه كنيد داره تمرينات رو اينجا مينويسه ... آقاي مدني گفت بيا ببينم و دفترم را نگاه كرد(ولي من تموم كرده بودم) واسه همين نتونست چيزي بگه و گفت برو بشين ... اكثر بچه هاي كلاس را كشيد بيرون ... تا اون موقع ما نديده بوديم آقاي مدني تنبيه كنه (آخه تا حالا تكليف چك نكرده بود) ولي يه دفعه به مبصر كلاس (كه خودش هم بيرون بود) گفت كه برو به ناظم امروز(آقاي نبي پور) بگو بياد ... آقاي نبي پور با شيلنگ معروفش اومد...آقاي مدني گفت: اين بچه ها را تنبيه كن.. اونم شروع كرد با شيلنگ بچه ها را زدن ... در اين اثناء آقاي مدني دستش را گرفت و گفت: لازم نيست اين تنبيه بدرد نميخوره و خودم انجامش ميدم ... اونوقت شروع به سيلي زدن به بچه ها كرد، با هر سيلي اي كه ميزد بچه ها ميخوردن به ديوار پشت سرشون و رد خون روي ديوار جا ميگذاشت ... من با ناباوري به اين صحنه نگاه ميكردم ... نديده بودم كه يك سيلي بتونه يه همچين قدرتي داشته باشه ... با اينكه ميترسيدم ولي احساس گناه ميكردم و با خودم ميگفتم كار خوبي نكردم بايد منهم كتك ميخوردم ... وجدان درد گرفته بودم ...









این عادت رو با تمام حوادثی که به سرش اومده هنوز از سر ننداخته!!!
)


توی کوچه ای که زندگی می کردیم یک خانواده بودن که کمی مسن بودن افراد اون خانواده یک حاج محمد میگفتن و یک حاج محمد میشنیدی.. برو بیایی و اوبوهیتی داشت.. صاحب بچه نمی شدن، هر سال و هر روز خانم اون خونه میرفت شاه چراغ نذر می کرد تا اینکه بعد از کلی نذر و نیاز خدا بهشون یک پسر داد اسمش رو گذاشتن سیاوش.. سن بابا و مامانم نسبت به اون ها خیلی کمتر بود... هر روز عصر بابام من رو می برد مغازه سر کوچه و با حاج محمد حرف میزدن و من هم با سیاوش بازی می کردم. آخرهای شهریور ماه بود که هفته ی دیگه قرار بود بریم کلاس اول... خلاصه.. اون روز رسید که بعد از ظهر باید میرفتیم مدرسه کلاس اول" مدرسه دکتر حسابی شیراز". ساعت 12 ظهر بود که مامان سیاوش، چادرش رو سرش کرده بود اومد و من و سیاوش رو برد سر کوچه. اون موقعه هیچ کسی خونه ما نبود که بهم غذا بده به خاطر همین بیشترش خونه سیاوش بودم. رفتیم سر کوچه و منتظر بابام شدیم تا بیاد و ما رو ببره مدرسه. اون موقعه بابام سر کار بود یک رنو سال 64 داشتیم که اومد دنبالمون و سوار ماشین شدیم و رفتیم. رسیدیم جلوی درب مدرسه کمی طول کشید تا جای پارک برای ماشین پیدا کنیم. من توی یک دست بابام بودم و دست سیاوش هم توی یک دست دیگه ی بابام بود که رفتیم جلوی درب مدرسه چون کلاس های صبح دخترانه بود جلوی درب مدرسه کلی دختر بود که همینجوری که داشتیم میرفتیم یکیشون رو دیدم که سن و سالش از من بیشتر بود و دستش رو دراز کرد و لپ من رو کشید. من هم اون موقعه چیزی نمیفهمیدم..... خلاصه رفتیم سر کلاس سیاوش رفت سر کلاس نشست و من هم لباسم خراب شده بود بابام داشت برام درستش می کرد که دیر رسیدم سر کلاس دیدم یک خانم معلم که کمی مسن بود نشسته پشت میز.. خانم صیفایی بود... با لهجه شیرازی بهم گفت بدو برو دفتر دو تا گچ بستون بیار برام.. من رفتم و گرفتم و آوردم.... خلاصه اون روز کتاب بهمون دادن من وسیاوش هم گذاشتیم توی کیفمون سفت گرفته بودیمش که بریم خونه.. وقتی از مدرسه خارج شدیم ناظم مدرسه ما رو برد سوار مینی بوس کرد...یک مسیر کوتاهی رو گذرنودمیم تا رسیدیم به ایستگاه خونه خودمون... که دیدم مامان سیاوش همون چادر قهوه ای رنگ خودش رو سرش کرده بود و وایساده بود سر ایستگاه.. از مینی بوس که پیاده شدیم من کنار مامان سیاوش ایستادم مثل اینکه می خواست پول ماهیانه سرویس مدرسه رو اون موقعه بده. ولی سیاوش وای نساد و سریع از پشت مینی بوس دوید بره طرف مغازه باباش... که یک مرتبه یک صدا اومد. مامان سیاوش همون طوری که داشت با راننده مینی بوس صحبت میکرد نگاه به من کرد که ببینه سیاوش کجاست، یک مرتبه دیدم دوید به سمت خیابون مینی بوس حرکت کرد و من دیدم که صدای جیغ مامان سیاوش بلند شد خیلی شلوغ بود، من هیچی رو نمی دیدم که چی شده... یک مرتبه یکی از مردهای همسایه من رو برد خونه خودشون...
سیاوش هیچ وقت به خونه برنگشت.....
حکمتت را ندانم......
![]()



.... 


نگفتی یه وقت آتش بگیرین بچه ی بی عقل نگفتی زودپز یهو بترکه یا اینکه بخارش به سر و صورتتون بزنه و بسوزین و همینطور این نگفتین ها ادامه داشت من و نرگس بشقاب بدست سرمونو انداخته بودیم پایینو گریه میکردیم
.. منم که ذوق زده شده بودم که مامانمو خوشش اومده بلند گفتم بلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه .....مامان همون کارایی کردم که شما انجامش دادین ولی مامانم گفت حواستون باشه ها کار اشتباهتون یادم نرفته دیگه نبینم از این کارا بکنین .. منو نرگس گفتیم چشــــــــــــــــــــــــــــــم ...... مامان بشقابو به من دادگفت دست پختتو بخور......... قند تو دلم اب شد وقتی با تشویق مامانم روبه رو شدم
و تو دلم خودمو تشویق میکردم 





| Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
|---|---|---|---|---|
|
|
من با خاطرات تو زنده خواهم ماند | ادبیات | 1170 | |
|
|
خاطرات آن روزها... | ادبیات | 109 | |
|
|
خاطرات دوران دبیرستان و راهنمایی | ادبیات | 36 | |
|
|
خاطرات دوران دانشجويي | ادبیات | 228 | |
|
|
🔺️🔻 عکس نوشته ها | ادبیات | 8294 |