خاطرات کودکي (+ عکس)

*mahdi_joker*

عضو جدید
خونه

خونه

خونمون.خونمون رو فروختیم.یه حیاط داشت با یه در ابی بزرگ که تو گرمای عشقی که خورشید بهش داشت ملتهب می شد و دیگه باز نمیشد.
خونمون.خونمون رو فروختیم.یه درخت خرمالو داشت که گنجیشکها بیش از ما ازش رزق میبردن.
خونمون.خونمون رو فروختیم.یه باغچه داشت سمت راست و یه باغچه داشت سمت چپ.راست برای من چپ برای خواهرم.چپ انجیر راست خرمالو.بابا همیشه توشون گلهای بنفشه و اطلسی و شمعدونی می کاشت
خونمون.خونمون رو فروختیم.یه سالن داشت به وسعت دلتنگیهای حالای من.یه اشپزخونه داشت به خوشمزگیه لوبیا پلوهای مامان.یه پریز تلفن داشت که تلفنی بهش وصل نبود.یه ایوون داشت که وقتی روش آب می پاشیدیم بوی خاک نم خورده و بارون تا اتاق عقب خونه می رفت.یه حیاط داشت که اینقدر با دوچرخه زردم توش چرخیدم که سر زمین گیج رفت.یه دیوار داشت به بلندای حرمت خانوادمون.یه حوض داشت به کوچیکیه خونه 2تا ماهی قرمز.یه راهرو داست به بلندیه شب و کوتاهیه زندگی.یه مهدی داشت.یه مامان.یه بابا.بعدنش یه میترا هم داشت.
خونمون.خودمون رو فروختیم.خاطره هامون.بچگی هامون.ترس از کتک خوردنهای یواشکی اب بازی کردناش.شادیهای برف بازیهای تو اون حیاط که مامان میگفت وقتی برف میاد اونطرف حق ندارین برین تا برفها دست نخورده و سفید بمونن.همه رو فروختیم .چیزی بر نداشتیم.همه چی سر جاش موند.ما ازشون دور شدیم.ما ازشون فاصله گرفتیم.ما داریم بدون خونه میمیریم و خونه بدون ما مرد.اون دنیا جواب خونه رو چی بدیم؟

ببخشین اگه عکس کیفیت نداره.از روی عکس عکس گرفتم:redface:
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]در ارديبهشت 1361 يكي از پسران خانواده برادران با دومين دختر خانواده اميني ازدواج مي كند. 7 سال بعد،در شهريور 1368 ،ساعت 8 صبح،پسري به دنيا مي آيد كه والدينش با آرزوي عاقبت به خير شدنش او را كامران مي نامند. كامراني كه طبق گفته اقوام شباهت بسياري به خانواده مادري داشت.بالاخص به كوچكترين دايي اش كه مدت پيش از تولدش فوت شده بود.چ
[/FONT] [FONT=&quot]كامران آرام بود. زياد گريه نمي كرد.شير زياد مي خورد و بيشتر مي خوابيد.برعكس برادر بزرگش كه در دوران ابتدايي تولدش امان را از والدينش بريده بود. پسر كوچكتر،بيشتر مي خنديد،البته در مواردي كه بيدار بود.با خنده هايش گويي دنيا را به پشيزي حساب نمي كرد. وقت هايي كه در آغوش مادر يا پدر نبود در روروكش وول مي خورد و كماكان مي خنديد.
[/FONT] [FONT=&quot]شايد مقدر نبود كه كامران زندگي كند.شايد ملك الموت در جسم برادر بزرگتر حلول كرده بود و او را وادار به اين كار كرده بود.شايد هم برادر بزرگتر در پي اين بود كه زندگي برادر كوچكش را قدري از روزمرگي دربياورد! به هر حال در يكي از روزها كه كامران كوچولو نزديك پلكان تراس با روروكش مشغول بود،برادر بزرگتر با لگدي روروك را به پايين شوت مي كند.پدر از صداي جيغ كامران رو بر مي گرداند و در مسير حركت به سوي جگر گوشه اش كشيده اي هم به زير گوش برادر بزرگتر مي زند تا ياد بگيرد كه هر جنايتي مكافاتي هم دارد!
[/FONT] [FONT=&quot]روروك در اثر شوت محكم نيما(نام برادر بزرگ) كله معلق زنان چيزي حدود 10-15 پله را پايين رفت و در كمال ناباوري به صورت صاف بر روي موزاييك هاي حياط فرود مي آيد.(اتفاقي كه برادر بزرگ هنوز از آن به عنوان بزرگترين بد شانسي خانواده ياد مي كند). گريه كردن طبيعي بود.منتهي يادم نمي آيد كه گريه هاي كامران كوچولو از سر ناراحتي از زنده ماندن بود،يا از سر خوشحالي يا براي حماقت برادر!

[/FONT] [FONT=&quot]*ادامه دارد....


[/FONT] [FONT=&quot]*من آخر سر ياد نگرفتم عكس آپلود كنم. آدرسشو مي زارم اميدوارم درست اپلود كرده باشم![/FONT]
[FONT=&quot]
http://www.www.www.iran-eng.ir/%5BURL=%22http://irapic.com/view/03.JPG-14437.html%22%5D%5BIMG%5Dhttp://irapic.com/thumbs/1230303995.jpg%5B/IMG%5D%5B/URL%5D
[/FONT]
 
آخرین ویرایش:

*mahdi_joker*

عضو جدید
بابام کاسب بازار بود.چند صباح یکبار میرفتن بازار و جنس جور میکردن و حساب کتاب صاف میکردن.امشب قراره بابا بره تهران.همه ناراحتیم.بعد از کلی جمع و جور کردن و نشستن تا ساعت 12 که بابا قراره راهی بشن بلند شدن که برن.بابا میگه خداحافظ و بچه هاش رو میبوسه.یه نگاه به مامان و در بسته میشه.من و میترا چنان یکدفعه زدیم زیر گریه که بابا در رو باز کرد و با ترس پرسید چی شد؟
خندمون گرفت اما اشکمون بند نمی اومد.می خندیدیم و اشکهامون هم می اومد.خلاصه بعد از کلی حرف زدنهای بابا ما به رفتن راضی شدیم.بابا رفت و میترا هم خوابش برد.تا صبح کلاه بابا رو بقل کرده بودم گریه میکردم.میگفتم بوی بابا رو میده.رسم این بود که شبهایی که بابا میرفت تهران همه با هم کنار هم می خوابیدیم.
دوری یک شبه بابا اشک ریختن تا صبح داشت.
واسه همین چیزهاست که بچه ها رو دوست دارم.
 

کلروفیل

عضو جدید
کاربر ممتاز
11 یا 12 ساله بودم....

تو حیاط خونه یه گربه داشتیم اسمش ملوس بود .وقتی از مدرسه میومدیم میومد جلو پامون خودشو لوس میکرد ، غلت میخورد، بازی میکرد...وقت زایمانش که میشد میرفت یه جایی خودشو قایم میکرد! چند وقت بعد با چند تا پیشی ناز کوچولو برمیگشت!

پدر برام 7 تا جوجه رنگی خریده بود که از ترس ملوس تو حیاط پشتی که کوچکتر بود نگهشون میداشتم یا بعضی وقتها تو پاسیو ...بعد یه مدت 5 تا جوجه بدون رنگ هم بهشون اضافه شد...خیلی دوست داشتنی بودن... یه روز عصر خیلی تو خونه دلم گرفته بود ، کتاب و ورداشتم رفتم تو حیاط درس بخونم ، جوجه ها رو با خودم بردم ، تو حیاط که بزرگتره بازی کنن .... مادرم صدام کرد ، کتاب و گزاشتم و رفتم اتاق ....کمتر از 2 دقیقه طول کشید تا برگشتم... اما حیاط خالی از جوجه ها بود!! از 12 تا جوجه هیچ کدوم نبودن! هیچ کدوم!!!تمام سوراخ سنبه های حیاط رو گشتم اما دریغ...تا اینکه دیدم ملوس از راه پله سرش و اورد بیرون!!!!! وای خدای من !!!! چی میدیدم!!!!!!!!! یه پر رنگی گوشه دهنش بود!!!!!!!بی صدا گریه میکردم ، تنها حسی که تو اون لحظه داشتم حس تنفر از ملوس بود....:gol:
 

Parisa R

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تِدی خرسه!!

تِدی خرسه!!

تدی خرسه عروسک محبوب من بود ...
اونقدر کوچولو بودم اون زمان که خیلی یادم نمیاد اولش چه شکلی بود و بعدها که بزرگتر شدم یادمه که یه خرس کوچولو بود با دست و پای سیاه و شکم سفید....اونقدر دوستش داشتم که مامانم اینها مجبور شده بودند به کمک یکی از دخترهای باسلیقه ی فامیل چندین بار براش روکش درست کنند (یا لااقل من اون زمان اینطوری فکر می کردم)...فکر کنم 5 - 6 بار این کار رو کرده بودند.... یه بار هم یادمه یدون تدی کوچولو شکل تدی خرسه ی خودم بهم دادند و بهم گفتند اینو از توی شکمش در آوردند...
برای من "تدی خرسه" همه ی دنیا بود...آخه من یه خواهر بزرگتر از خودم داشتم که سند محبت مامانم رو 6 داانگ به اسم خودش زده بود.... منم همیشه توی عالم خودم بودم و از محبت و بغل مامانم کمتر چیزی نصیبم می شد و برای همین همیشه یه چیزی توی خلوت خودم پیدا می کردم که بهش دل ببندم... شاید بعداً مفصل براتون تعریف کنم جریانات خودم و این خواهرم رو ( آخه من 5 تا خواهر دیگه و یه برادر هم دارم ولی بیشتر بلاها رو این خواهرم سرم آورده!)

نمی دونم آخرش چی شد ولی خیلی دوست داشتم الان داشتمش!

ببخشید که نوشته های من گاهی فقط شرح حاله و خاطره نیست ... تقصیر من نیست خب اینها خودش لود میشه!!
به زودی خاطراتم رو مصور می کنم:w40:
 
آخرین ویرایش:

Parisa R

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
جوجه ی دوست داشتنی من

جوجه ی دوست داشتنی من

من همیشه جوجه 5 زاری داشتم (اون موقع به این اسم می شناختشون) ولی از میون همه ی جوجه هام یکی بود که فوق العاده بود...هر جا می رفتم دنبالم می دویید و می اومد ، شاید فکر می کرد من مامانشم یا اینکه بهتر از آدمها محبت من رو می فهمید...
اگه جای بلندی هم میگذاشتمش همین که ازش دور می شدم با بیشترین سرعتی که می تونست خودش رو به من می رسوند...
یادم نمیاد درست ولی فکر کنم رفتیم مسافرت (البته بگم تو این فاصله جوجه ام پیش خواهرم بود) بعد که جوجه ام رو آوردم رفتارش عوض شده بود ...من فکر کردم چون یه کمی بزرگ شده اینطوریه....خلاصه بعد از مدتی واسه خودش یه خروس خوشگل شد که حساسیت مفرطی به رنگ قرمز داشت و اگر کسی لباس قرمز داشت سریع بعش حمله می کرد....بعدها به خاطر همین اخلاقش مجبور شدیم بسپریمش به کس دیگه ای ...
نکته غم انگیزی که بعدها فهمیدم این بود که تو فاصله ی مسافرت جوجه کوچولوی ناز من مرده بود ولی هیچکس به من راستش رو نگفته بود و برای من یدونه شبیه ش رو خریده بودند....:w44:
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
مقدمه‌اي براي خاطرات "شباي ماه رمضون"

مقدمه‌اي براي خاطرات "شباي ماه رمضون"

نخست: ما آدما مي‌تونيم در گذر زمان با همين يک کالبد چند شخصيت داشته باشيم... چند نفر بشيم... درک و پذيرش اين امر براي ما ايراني‌ها دشوار است اما براي مغرب‌زمينيان امري عادي و طبيعي است... در ميان فيلسوفانشان کسي دارند به نام ويتنگشتاين که به ويتگنشتاين مقدم و مؤخر تقسيمش مي‌کنند... يا ويتگنشتاين اول و دوم...

براي ما ايراني‌ها هويت، همان است که نخست در ذهن و ديده نقش مي‌بندد... اگه کسي تغيير ماهيت بده مدام اولي رو به خاطرش ميارن... کسي هويت دومي نمي‌تونه پيدا کنه... غير طبيعيه!

چه دوستانم بپسندند و بپذيرند چه نه، من در اين کالبد و در اين سي و چندسال عمري که از خدا گرفته‌ام، سه شخصيت متفاوت را تجربه کرده‌ام: منِ پريروز، من ديروز و کافر خداپرست امروز!

خاطرات کودکي‌ام متعلق است به "من پريروز"، اما هويت هر کسي وضعيت فعلي اوست... پس با خواندن خاطرات "من پريروز" که مرده است و در ميان ما نيست، قضاوتي خوب يا بد براي کافر امروز نداشته باشيد...

دوم: سعي مي‌کنم خاطراتم گزارشي باشند نه ارزشي... مثلا براي واژه‌ي شهيد که نوعي بار مثبت دارد از کشته‌شده استفاده خواهم کرد... سير در خاطراتي از شهروندي که در مقطعي از تاريخ معاصر شما چيزهايي را ديده‌است و شنيده است به گمانم سفري باشد که به يک بار تجربه‌اش بي‌ارزد. هرچند درک درست و کامل مقطعي از زمانه که در آن حضور نداشته‌ايم، کار چندان ساده‌اي نيست. اميدوارم نقل اين خاطرات باعث کشف گوشه‌اي از حقايقي بشود... اين تسکيني بر شکنجه‌اي خواهد بود که امروز از بيانشان متحمل مي‌شوم!

سوم: انکار نمي‌کنم... با اصناف زيادي از آدميان نشست و برخواست داشته‌ام... دوستانم را با هر فکري و از هر صنفي که بوده‌اند، دوست مي‌دارم... دلم براي‌شان تنگ مي‌شود... از دل ايشان نمي‌دانم... بي‌خبرم؛‌ چرا که ديگر کافري خداپرستم!

چهارم: اميدوارم در ميان قضاوت‌ها و برداشت‌هاي از اين خاطرات، مواردي پيدا نشود که به نفع جناحي يا ولايتي تمام بشود... آن‌چه من به درستي ديدم و نقلش مي‌کنم سزاوار آزادي و خاک وطن است، اگر چه در عمل با سودجويي برخي، فقط بهايي براي دومي شد!

سپاس‌گزارم!
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
شباي ماه رمضون (1)

شباي ماه رمضون (1)

باز شباي ماه رمضون! خيلي دوسش دارم اين شبا رو... تا نيمه شب با بچه‌ها توي خيابون گل‌کوچيک بازي مي‌کنيم. ما تا يه زماني دو گروه بوديم. يه گروه اسمشون رو مي‌ذارم "دهه چهليا" و يه گروه هم ما: "دهه پنجاهيا"

دهه چهليا، ماها رو بچه مي‌دونستن، به هيچ‌وجه ما رو تو جمعشون راه نمي‌دادن. هيچ‌وقتم پيش نيومد باهاشون مسابقه بديم.

رضا تنها داداشم جزو همون دهه چهلياس. اون حتا توي خونه هم دهه چهليه. رفتارش با من رسميه، حتا جلوي دوستاش... مث هر مرد ايروني، بيرونش خوش‌مشرب‌تر از داخل خونه‌اس! البته دوستاش بنا به همين حکم رفتارشون با من خيلي خوبه!

يه بار به يکي‌شون سلام کردم: سلام حسن سياه! رضامون با اخم در اومد: حسن سيا چيه بي‌تربيت؟ بعد شروع کرد به حال و احوال:
-خب چه طوري حسن سياه؟!
-خوبم... حالا چرا بچه‌ رو سنگ رو يخش مي‌کني... بذار راحت باشه(مي‌خنده)
...
بچه‌هاي دهه چهلي از دو محله بودن... محله‌ي ما:‌ هراتي، محله همسايه: زينبيه. خب تا يه زماني دهه چهليا توشون تيريپ فردين و بهروز وثوقي زياد به چش مي‌خورد. يه شب يادمه گروهشون بعد فوتبال دسته جمعي اينو با صداي بلند مي‌خوندن:

من مرد تنهاي شبم
صد قصه مانده بر لبم

از شهر تو من رفته‌ام
کوله‌بارم را بسته‌ام

بي‌فکر فردا، با خود و تنها
عابر اين شب‌ها من‌ام!

من مرد تنهاي شبم....

اين ترانه با اون گروه کري که اونا درست کرده بودن، با اون شکوهي که مي‌خوندن خاطره‌اش فراموش نشدنيه... ما دهه پنجاهيا به جمع گرمشون نيگاه مي‌کرديم و غبطه مي‌خورديم:

کاش ما هم يه دهه زودتر به دنيا اومده بوديم!
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
شباي ماه رمضون (2)

شباي ماه رمضون (2)

دو سه ساله وقتي شبا مي‌ريم توي خيابون، از دهه چهليا ديگه خبري نيست. جز چندتايي‌شون که قاطي ما شدن...

يه همسايه جديد هم پيدا کرديم که پسرشون هم‌بازي‌مون شده: مجتبا کاوياني. مجتبا دهه چهليه اما وقتي سرو کله‌اش پيدا شده که ديگه از جمع هم‌سناش خبري نيست. مجتبا پسر شوخيه. شده يه جورايي رهبر گروهمون. اداي راه رفتن چارلي چاپلينو خنده‌دارتر از خودش در مياره! اونم با اون کفشاي بزرگي که مث قبر بچه کوچيک مي‌مونه!

...

امشب کلي خنديديم... غش غش... مث بچه آدم واستاده بوديم توي کوچه... يه باره مجتبا بي‌هوا هوار کشيد:
-بچه‌ها فرار يه جن!

با جمع ده نفري‌مون داد و هوار راه انداختيم و پا گذاشتيم به فرار... هنوز به سر کوچه نرسيده بوديم باز از دوباره داد زد:
-واي يه جن ديگه!

دسته جمعي جيغ و داد و غش غش خنده.... کوچه رو سرته کرديم... صدامون تا دوتا محله اون‌ورتر هم مي‌رفت... اين شد که نصفه شبي کُل کوچه ريختن بيرون ببين چي شده... پدرامون:
-اي مرض! اي درد بي‌درمون!
-تو خجالت نمي‌کشي بچه؟

هر کدوم از پدرا با اخمو تخم دست پسرشو گرفتو کشوند توي خونه...

...

از امشب ديگه بازي "جن‌فراري" رو برديم توي خيابون... با داد و هوار بيشتر و بلندتر... اگه يکي از مرداي محله با چوب و چماق از کوچه ميومد بيرون، مجتبا بش اشاره مي‌کرد:
-واي بچه‌ها يه جن!

با کلي خنده مي‌زديم توي يکي از فرعيا!... غلام پيشنهاد داد: زنگ يکي از خونه‌ها رو بزنيم و در بريم... مجتبا مخالفت کرد... (مردم‌آزاري فله‌اي گناهش کمتره!)

...

امشب ديگه از بس خنديديم و دويديم، خسته شديم. يه جا نشستيم و ديگه قصه تعريف کرديم... وقتي قصه‌هامون تموم شد، رفتيم سراغ قصه‌هاي جن و پري... حالا ديگه مي‌ترسيديم از هم جدا شيم... قرار گذاشتيم با جمع، همو تا در خونه همراهي کنيم! :w20:
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
شباي ماه رمضون (3)

شباي ماه رمضون (3)

امشب مامان باز گير داده برم جلسه قرآن آق‌دايي ممد.

-[FONT=&quot] [/FONT]آخه واسه چي برم؟! يه مشت آدم [دهه چهلي] مغرور... انگار از دماغ فيل افتاده باشن!
-[FONT=&quot] [/FONT]هم‌سناي تو هم هستن
-[FONT=&quot] [/FONT]هم‌سناي من توي کوچه‌ان، چرا الکي مي‌گي؟
-[FONT=&quot] [/FONT]پسرم! آق‌دايي ممدت مي‌گفت چندتايي هم‌سنت هم هستن... پاشو پسرم!
....

جلسه امشب خونه "بُغيري" هستش.. يه ساعت بعد افطار... رضا که عينهو گاو سرشو انداخته پايين که خودش تنهايي بره... مامان صداش مي‌کنه:

-[FONT=&quot] [/FONT]اين بچه‌ رو هم با خودت ببر!
-[FONT=&quot] [/FONT]خب خودش اگه دلش مي‌خواد بياد مگه بچه‌اس؟!

بم بر مي‌خوره! از هرکدومشون يه جور... پاشنه کفش رو ور‌مي‌کشم... پامي‌شم برم... خونه بغيري‌اينا محله زينبيه اس...
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
شباي ماه رمضون (4)

شباي ماه رمضون (4)

هنوز قرائت قرآن شروع نشده... همه دهه چهليا اين‌جا جمعن... به جز همون چندتايي که توي جمع ما پنجاهيا بودن... به ريختاشون نيگا مي‌کنم...بعضياشون ريش گذاشتن... عباس بازَوي که خيلي وقته نديده بودمش حالا يه مَن ريش گذاشته شده عيهنو تولستوي! اون موقع اصلا ريش نداشت... حسن سيا هم خيلي با کلاس برخورد مي‌کنه... مياد جلو به گرمي ازم استقبال مي‌کنه...

توي جلسه يکي‌شون ظاهرا به من مي‌خوره چون ريش و سبيلاش در نيومده....بم معرفيش مي‌کنن:
-ايشون هوشنگه...

دستمو به گرمي فشار مي‌ده... خوشم مياد از رفتارش... متواضعه...چار سال از من بزرگ‌تره...
...
آق‌دايي ممد از راه مي‌رسه... قد رشيدي داره... مياد وسط مي‌شينه... چشمش به من مي‌افته... اشاره مي‌کنه برم پيشش بشينم... بام حال و احوال مي‌کنه... همه جا رو سکوت برمي‌داره... قرآنا رو باز مي‌کنن... آق‌دايي ممد در گوشم:

-شروع کن؟
-چي؟
-منتظرن... شروع کن!
-چرا من؟
-واسه اين که سمت راست من نشستي... نفر اولي!

همه خيره شدن به من... اگه شروع نکنم خيلي ضايع است... اما اينا حاليشون ني من يه بچه دوم ابتدايي... نفس تو سينه‌ام حبس شده... يه جمع نگاهشون به منه... با صداي لرزون و نفس نفس زنون شروع مي‌کنم... دايي ممد:
-بسم الله يادت رفت
از دوباره با بسم الله... کلي غلط غلوط دارم با مکث‌هاي فراوون... آق دايي‌ممد‌ آروم در گوشم کمک مي‌کنه... پنج آيه رو به بدبختي تموم مي‌کنم... که مي‌گه:

-طيب ا...
-صلوات آهنگين جمع

به همين روال جلسه ادامه پيدا مي‌کنه تا يه جزء ختم مي‌شه...

آق دايي ممد يه سخنراني کوتاه مي‌کنه، صحبتاش اخلاقيه بيش‌تر... بعد، از يکي‌شون مي‌خواد ادامه بده... بغيري پا ميشه چراغاي اتاق رو خاموش مي‌کنه... طرف شروع مي‌کنه به شعر خوندن... صداي گريه خونه رو پر مي‌کنه... من اما گريه‌ام نمي‌گيره... گريه‌شونو درک نمي‌کنم... گريه‌شون باورم نمي‌شه، اونم واسه يه شعر نه روضه... اينا انگاري دنبال بهانه‌ي گريه‌ان... به آق‌دايي ممد نيگاه مي‌کنم... شونه‌هاش مي‌لرزه... قسم مي‌خورم اينا رو برق سه‌فاز گرفته! يه مشت پسر بقال و چقال جمع شدن دور هم... شوخي و خنده رو گذاشتن کنار و قضيه رو جدي گرفتن!
...
جلسه تموم مي‌شه... توي کوچه از هم خداحافظي مي‌کنن... يکي‌شون تذکر مي‌ده:
- آروم‌تر! واسه همسايه‌ها مزاحمت نشه!
باورم مي‌شه اينا اون دهه چهليا قبلي نيستن... قضيه ظاهرا جديه... دوس داشتم بهشون بگم "من مرد تنهاي شبم" رو يه بار ديگه بخونن... حيف...
به آسمون نيگاه ميندازم... هيچ‌فرقي با آسمون پر ستاره شباي ديگه نداره... اما يه حس ديگه‌‌اي داره... شايد آدماي ديگه بهش مي‌گن: معنوي!
احساس مي‌کنم قد کشيدم... يه دهه بزرگ شدم... نه سني، که عقلي و رفتاري... احساس مي‌کنم به رضا هم نزديک‌تر شدم... اونم رفتارش بام محترمانه‌تر شده...

"شايد تا بعد!"
 
آخرین ویرایش:

گلابتون

مدیر بازنشسته
روزهاي رفته از ياد (2)

روزهاي رفته از ياد (2)

وقتي برگشتيم خونه از خستگي داشتم تلف ميشدم...چون راه خونه تا مدرسه رو بايد با اتوبوس واحد ميرفتيم...و من اينقدر كوچولو بودم كه هربار براي سوار و پياده شدن از پله هاي اتوبوس دچار مشكل ميشدم...و هميشه روي ساق پام كبود بود و جاي ضربه هايي كه به پله ها خورده بود...:w20:
وقتي رسيديم خونه و مامانم رو ديدم انگار خدا يكي از درهاي بهشت رو به روم باز كرده بود...باسرعت و با بغض دويدم بغلش::cry:
- چي شده مادرجون...اتفاقي افتاده ( با كمي هراس ):surprised:
- آره مامان من تو مدرسه گم شده بودم
- وا ...يعني چي گم شده بودي؟؟!!:surprised:

داداشي بعد از من درحالي كه داشت در حياط رو ميبست ...- اينم گل دخترتون تحويل شما...( خسته ):gol:
مامانم با بهت....- حسن اين بچه چي ميگه...چي شده؟
- هيچي مامان خوب روز اولش بوده ديگه...فعلا هواشو داشته باش تا بعد برات بگم.( الهي فداش بشم):gol::heart:
- سايه مامان...عزيزم سرتو بگير بالا...گريه نكن...بزار ببينمت ..خودت تعريف كن..واسه مامان بگو چي شده ؟
- اون خانم چاقه ( مديرمون) همش ميگفت بيا پبش من...اما من نرفتم..چون داداش حسن گفته بود...همونجا وايسم...تا خودش بياد...منم نرفتم...اما گريه ام رو درآورد:w05:
- خوب ؟ ( مامان گيج از حرفاي بي سرو ته من):confused:
- بعدش اون خانمه كه شلك (شكل) فرشته ها بود...اومد و منو با خودش برد ...مامان خيلي خوشگل بوداااا( با خنده):d
- خوب اسمش چي بود...؟( با لبخند)
- نميدونم مامان...اما خيلي خوشگل بود..( چقدر زيباييش برام اهميت داشت)
- خوب دلت ميخواد فردا هم بري پيشش..؟ ( با زيركي ونوازش)
- آره مامان ميشه هر روز برم پيشش؟( رسما گول خوردم ):w42:
داداشي: بله كه ميشه
و آروم با لبخندي خوش آيند گوشه لباش ...دستي به سرم كشيد و پيشونيم رو بوسيد و رفت توي اتاق...:heart::redface:

آخ كه چقدر گرسنه بودم....هنوز يادمه.:surprised:

ادامه دارد.........:gol:
 
آخرین ویرایش:

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
پيشگفتار: نبش قبر كردن ذهن يكي از سخت ترين كارايي هست كه تا حالا كردم! بعضي خاطره ها بودن كه روشون نوشته بودم "هرگز باز نشود"! حق هم داشتم! بگذريم كه دوران ابتدايي طفوليت(بدليل سر به زير بودن شديد)حاوي خاطره هاي چنداني نبود! براي حريم شخصي ام ارزش زيادي قائلم(گيرم كه تعريفي كه از حريم شخصي دارم با تعريف هاي معمول تا حدي فرق دار)بعضي از خاطره ها انقدر شخصي بودن كه جرات نداشتم حتي بهشون فكر كنم! همه اين خزعبلاتو گفتم كه به اين نتيجه برسم: مطمئنا چيزايي كه تحت عنوان خاطره مي نويسم و مي زارم اينجا به جذابي خاطره هاي باقي دوستان نيست! تو دوره زماني چندان خاصي هم نبودم كه بخوام از حوادث آن دوران حرف بزنم! بيشتر نوشته هام حالت شرح حال داره تا خاطره! تلاشي براي بازگرداني گذشته. حالت نوستالژيك واري كه گاهي بهم حادث ميشه باعث اين كار ميشه! رك تر بگم،اين نوشته ها حمل بر تلاشي بر جلب توجه و امتياز نشه!(باز هم بگذريم كه اينكه ديگران در موردم چي فكر مي كنن اصلا برام مهم نيست!)
***************************************************************

به عكس نگاه كنين! نفر سمت راست منم! همون كوچولويي كه داره حيرون به دوربين نگاه مي كنه! حمل بر خودپرستي نشه،ولي عاشق چشماي اون موقعم هستم!چشاي گشاد و حيروون!آماده و منتظر براي ديدن چيزاي جديد....طبق گفته والده،وقتي سوار اتوبوس مي شدن كه برن جايي،ديگه من تو دستش نمي موندم! همه اش تو دست اين و اون مي گشتم! چشماي گشاد...چشماي هر بچه اي اولاش گشاده! عاشق گشادي چشمام! چشمايي كه كم كم معصوميتشونو از دست دادن!
بقليم نيما است! برادر بزرگم! متولد سال 64! به ايشون هم بعدا مي پردازيم.دليلي كه اين عكسو گذاشتم اين بود كه اين عكس حماقتي رو به يادم مياره كه بخاطرش هيچ وقت والدينمو نمي بخشم! هر چي مي گذره درد و زخم ناشي از اون اشتباه بيشتر ميشه...

 

کلروفیل

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمیدونم بچگیام چرا اینقدر راحت میتونستم پول جمع کنم تا حالا! :Dشاید اون موقع ها کمتر غرق تجمل بودم و زندگی واسم راحت تر... ابتدایی که بودم یادم نمیاد پدر چقدر بهم پول جیبی میداد ولی یادمه چشام رو روی خیلی چیزا میبستم تا آخر هفته که میشه 5 تومن داشته باشم و مادرم منو با خودش ببره بازار تا از دکه ی روزنامه فروشی "چهار راه بانک"* بتونم یه کتاب بخرم ...عاشق داستانهای منثور ساده شده ی سعدی و فردوسی و عطار بودم ، هر یک کتابی که میگرفتم از پشت جلدش، کتاب بعدی رو واسه خرید انتخاب میکردم... بعضی وقتها هم البته با پول 2 هفته میشد کتابم و بخرم ولی مهم این بود که کتاب جدیدی داشته باشم ...سوغاتی اون روزای من توی همه مسافرت ها کتاب بود ...هنوز هم وقتی میام تهران میرم انقلاب تا واسه خودم سوغاتی بگیرم! به قول دختر داییم ادم باید بعضی وقتها واسه خودشم از سفر سوغاتی بیاره !صفحه اول تمام کتابهام تاریخ و محل خرید رو نوشتم ...

خوره ی خوندن داشتم ...گاهی سن و سالم رو فراموش میکردم تو خوندن کتاب ... مثل الان که دارم کتابهای کریستین اندرسن رو میخونم! اون زمان هم کتابهایی از سنین مختلف میخوندم ....12 سالم شاید بود که داشتم سووشون رو میخوندم ...از کتابخونه ی پدر این کتاب رو دیده بودم و چون به نظرم داستان میومد دوست داشتم که بخونمش ...متن سنگینی داشت خیلی جاهاشو نمیفهمیدم ..خصوصا وقتی موقعیت شیراز اون زمان رو توصیف میکرد....تا یه روز مادرم به سختی با خوندن این کتاب مخالفت کرد!...هنوزم دلیلش رو نمیدونم ..اما گفت حق نداری بخونیش واسه سنت مناسب نیست... مخفیانه اما اون کتاب رو تا انتها خوندم بدون اینکه چیز زیادی ازش فهمیده باشم ...تا زمان دبیرستان که اسم سیمین دانشور رو جزو نویسندگان مشهور تو کتاب ادبیاتها دیدم و سووشون رو بعنوان یه شاهکار ادبی معرفی کرده بودن ...دوست داشتم تا دوباره بخونمش شاید که این بار بهتر بفهممش... اما نتونستم تو کتابخونه ی پدر پیداش کنم.... مادرم اون کتاب رو معدوم کرده بود!...هنوز برام سواله که چرا؟...

هر وقت میرم شهر کتاب و این کتاب رو میبینم ناخوداگاه فقط نگاش میکنم ... نمیدونم چرا دیگه نمیخوام بخرم و بخونمش....:gol:

*: چهار راهی در خرم آباد
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
پي‌نوشت "شباي ماه رمضون" (1)

پي‌نوشت "شباي ماه رمضون" (1)

يکي از اعضاي دهه پنجاهي باشگاه بهم گفت: خاطرات کودکي‌ام را نمي‌نويسم که رنج‌آور است... ما نسل سوخته‌ايم!

به راستي نسل سوخته کدام است؟ دهه پنجاهيا؟ شما دهه شصتيا؟ يا دهه چهليا به خصوص کسايي که رفتنو در ميان ما نيستن؟ يا پدرا و مادراشون که مال چند نسل پيشن؟ يا اصلا نسل سوخته همه‌ي ماييم؟!

امروز در ترديد بودم خاطرات شباي ماه رمضون رو ادامه بدم... حتا در ترديد براي برجا موندشون... دقايقي طولاني اون‌ها رو براي حذف انتخاب کرده بودم... متني رو به چاپ رسوندم و ترديدمو اعلام کردم سرانجام نامه‌اي منطقي و مصر از يه دوست منصرفم کرد...

ايرادي نداره، ادامه مي‌دم؛ اما به اين قصد که نسل‌هاي سوخته رو دوره کنيم و بشماريم... اين طوري راحت‌تر مي‌تونم قلم بزنم و از گذشته بگم.

خواهرزاده‌ام نيز امروز تماس گرفت که خاطرات شباي ماه رمضون ابهام داره: نسل چهليا چرا ديگه کم‌پيدا شدن؟ خاطرات دقيقا مربوط به چه مقطعيه؟ در چه فضايي به سر مي‌بردين؟...

ابهامش تعمدي بود... قصد داشتم طبق روال هميشگي با ابهام آغاز کنم و بعد گام به گام برطرفشون کنم...
به هرحال خاطرات مربوط مي‌شه به نيمه نخست دهه شصت... زماني که ما در جنگ هشت ساله بوديم. به خاطر موقعيت سني، بيش‌ترين تجهيز از طرف دهه چهليا بود... ما دهه پنجاهيام به همون دليل صرفا تماشاگر بوديم...


جلسه قرآن يک تجمع و تشکل حزبي و سياسي نبود... اعضاي اون همون گروه فوتبالي بود که آق‌دايي محمد سرپرستش بود... چه شد که گروه فوتبال از جلسه قرآن سردرآورد، به تغيير انديشه‌ برمي‌گرده. ما آدما در رفتارمون تحت تأثير انديشه‌هامونيم. انديشه‌ي اونا اين شده بود که بازي فوتبال، تحرکي جسمي بيش نيست... زندگي انسان بيش‌ از اينا رو مي‌طلبه. چنين شد که از جلسه قرآن شروع کردن اما در اون محدود نموندن... حفظ مثنوي معنوي به همراه مباحث تفسيري و مباحث کلام و فلسفه را هم به آن اضافه کردند... اما
آق‌دايي محمد به اين نتيجه رسيده بود براي چنين تحصيلي، شرط اول امنيت و آزادي است. بنابراين چاره‌اي نيست، جز دفاع از خاکي که مورد تجاوز قرار گرفته.

شب نخستي که براتون خاطره‌اش را نقل کردم، چند سالي از حضورشون در جبهه مي‌گذشت... بنابراين از ميون اونا کسايي بودن که کشته شده بودن... بهانه‌ي اون اشک‌ها همين بود... هرچند براي گريه‌شون نيازي به شعري هم نبود... خود جلسه شعري بود! هر سال که مي‌رفتيم توي جلسه جاي خيليا رو خالي مي‌ديديم... بعد به چهره‌ي بقيه نيگاه مي‌کرديم که احتمال داشت تا سال بعد نبينيمشون!
 
آخرین ویرایش:

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوران کودکی،دیگه کم کم داشت یادم میرفت...وقتی به بچگی هام فکر میکنم اولین چیزهایی که یادم میاد شیطنت هامونه...من و خواهرم و پسر عمه ام چه آتیشایی که نمیسوزوندیم!
یادمه روی تمام دیوارای خونه نقاشی کشیدیم.:redface:جای خالی باقی نذاشته بودیم...زن عموم با عموم که ازدواج کرد ، من اول ابتدایی بودم. وقتی برای اولین بار اومد خونمون با تعجب یه نگاه به دیوارا انداخت ،بعدش هم یه نگاه به ما...خیلی خجالت کشیدم ولی خواهر کوچیکم رفت پیشش و یکی یکی نقاشی ها رو بهش نشون داد...هی میگفت اینو خواهر جون کشیده اینم من کشیدم...یادش بخیر اون موقع بهم میگفت خواهر جون...سعید(پسر عمه ام)هم بهمون می گفت خواهر جون ،آخه اون موقع هنوز خواهر نداشت...
بعد از ظهرا یه سفره ی بزرگ می انداختیم،هر چی کاسه توی کابینتا بود در میاوردیم،توی هر کاسه یه لیوان آب می ریختیم بعدش هم توی هر کدوم یه دونه پفک می انداختیم.تمام عروسکامونو مینشوندیم سر سفره و اینجوری خاله بازی میکردیم...مامانم خیلی عصبانی می شد،آخه مجبور بود هر روز کلی ظرف بشوره ولی بابام میگفت بذار بچه هام بازیشونو بکنن:gol:...[FONT=&quot][/FONT]​
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوم ابتدایی که بودم مامانم دانشجو بود.منم بعد مدرسه می رفتم دانشگاه:)...یه گوشه ی کلاس می نشستم و نقاشی می کشیدم...از اون موقع بود که کمتر با خواهرم و سعید بازی می کردم.بهشون میگفتم :مگه من مثل شماها بچه ام که خاله بازی کنم...
خونه ی مادر بزرگم یه باغچه ی بزرگ داشت.نمیدونم چند بار باغچه رو کندیم تا شاید گنج پیدا کنیم.همیشه یا 5 تومنی و یا 10 تومنی پیدا میکردیم.بعدا فهمیدم اون پولا رو هم خواهرم خاک کرده بود تا من باهاش بازی کنم...
سوم ابتدایی که بودم برای اولین بار تصمیم گرفتیم روز مادر خودمون به مامانامون کادو بدیم.هر کدوممون یه جعبه نوشابه برداشتیم و از وسط نصفش کردیم بعد دورش آلومینیم کشیدیم و مثلا گلدون درست کردیم.چند تا گل از باغچه خونه ی مادربزرگم چیدیم و گذاشتیم توش..:gol:.یکی از اتاق ها رو با عروسکامون و چیزای دیگه تزئین کردیم ،بعد مامان و عمه ام رو صدا زدیم و کادوهاشونو بهشون دادیم.خیلی خندیدن اون موقع فکر کردم خیلی کادوی خوبی دادیم...:w14:[FONT=&quot][/FONT]​
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک سال بعد...روز مادر

یک سال بعد...روز مادر

از مدرسه که برمیگشتیم همش تو فکر این بودم که به مامانم چی کادو بدم.وقتی رسیدیم خونه مامانم گفت آماده بشین باید بریم خونه مادربزرگتون...اونجا که رسیدیم فهمیدیم مادر بزرگم فوت کرده.:cry:خیلی مادربزرگم رو دوست داشتم.هنوز هم باورم نمیشه که نیست...گاهی وقتا احساس میکنم توی یه خواب طولانیم که دلم میخواد بیدار بشم و ببینم که مادربزرگم هنوز زنده است...اون روز تا شب گریه کردیم،شبش هم خوابمون نرفت.سه تایی یه گوشه نشستیم و هر کدوم از مادربزرگمون برای هم تعریف کردیم...روز خاکسپاری ما هم با بزرگتر ها رفتیم...از بینشون بدون این که متوجه بشن رفتم جلو،آخه دلم میخواست مادربزرگم رو یه بار دیگه ببینم.هنوز هم صورتش رو وقتی که داشتن خاک روش میریختن یادمه...خدا رحمتش کنه ...اون روز برای اولین بار گریه ی بابا وآقاجونم رو دیدم..وقتی برگشتیم خونه آقاجون یه گوشه نشست و به آلبوم عکسا نگاه کرد.ما هم رفتیم کنارش و عکسای بچگی های بابام و جوونی های مادربزرگم دیدیم و کلی گریه کردیم...:cry:[FONT=&quot][/FONT]​
 

Modernist

عضو جدید
شاخ ننه

شاخ ننه

خدا بيامرزه مادر بزرگمو ، يه پيرزن زجر كشيده ولي هميشه خندون و سرحال . يادمه روزاي آخر عمرشم هم هميشه مي خنديد با اون سن زيادش . فاصله مريضيش تا مرگش دو هفته هم نشد . بر عكس زندگي سختي كه داشت راحت مرد .
اهل شوروي سابق بوده و پدربزرگم كه ايراني بوده رفته بوده شوروي واسه كار كه با مادربزرگم ازدواج مي كنه و دو تا پسر ثمره ازدواجشون تو شوروي ميشه و كشور شوروي شروع مي كنه ايرانيا رو از كشورش بيرون كردن .
بابابزرگ ما هم بهش ميگه يه بچه مال من ، يكيشم مال تو ، ولي مادربزرگم قبول نميكنه و باهاش بر خلاف ميل خانوادش فرار ميكنه مياد ايران و تو ايران سومين فرزندشون كه باباي من باشه بدنيا مياد كه وقتي بابام نوزاد بوده و چند ماهي بيشتر نداشته ، بابا بزرگم فوت ميكنه
مادربزرگه بيچاره من ميمونه تو يه كشور غريب با 3 تا بچه خردسال :cry:
اينا رو گفتم تا يكي از خاطراتم كه كل بچگيم تا سن 12 13 سالگي شامل ميشه و مربوط به مادربزرگم بود بگم.
اين مادربزرگ ما ، من نديدم اسم يكيو درست حسابي صدا كنه از همه عجيب تر و اعصاب خورد كن تر اسم من بود كه هميشه من بيچاره بخاطرش كلي گريه مي كردم
اسم خودشم عجيب غريب بود
تو شناسنامه اسمش شاه خانوم بود همه بهش مي گفتن شاخ ننه
داشتم مي گفتم اسم هيچ كس درست حسابي صدا نمي كرد
از همه وحشتناك تر اسم من بيچاره بود ، يه دفعه درست اسم منو صدا نكرد :crying:
اسم من پريسا هست
فكر مي كنيد چي صدام ميكرد
مي گفت پري سگ :crying:
هميشه خجالت ميكشيدم اينطوري صدام ميكنه
شايد كل بچگيم درگير اين بودم كه بابا ، تروخدا اسم منو درست بگو
مي گفت زبونم نمي چرخه :surprised::w15:
يه دفعه يادمه 4 5 سالم بود گريه كنون رفتم سراغه مامانم كه تو آشپزخونه مشغول ظرف شستن بود گفتم مامان اين دفعه فحشش ميدما به من بگه پري سگ
اين مامان بيچاره من مثلا ميخواست يه كاري كنه من اين كار و نكنم
گفت نه دخترم زشته اين كار، اون پيره حاليش نيست
واي اين شاخ ننه ما اين حرف مامان منو نشنيد ، چه الم شنگه اي كه به پا نشد
-من پيرم من حاليم نيست :w15:
خلاصه اين اسم صدا كردنش هميشه باعث عذاب من بود
يادمه رفتم كلاس اول دبستان
صدا كشيو بخش كردن كه ياد گرفته بوديم ، ميومدم ميشستم پيش اين ميگفتم بگو پ ري سا
ميگفت پ ري سگ
:surprised::crying::w15:
روحش شاد
روزاي آخر مرگشم قشنگ يادمه نگفت پريسا :w15:

شاد باشيد :gol:
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
يکي از اعضاي دهه پنجاهي باشگاه بهم گفت: خاطرات کودکي‌ام را نمي‌نويسم که رنج‌آور است... ما نسل سوخته‌ايم!

به راستي نسل سوخته کدام است؟ دهه پنجاهيا؟ شما دهه شصتيا؟ يا دهه چهليا به خصوص کسايي که رفتنو در ميان ما نيستن؟ يا پدرا و مادراشون که مال چند نسل پيشن؟ يا اصلا نسل سوخته همه‌ي ماييم؟!

امروز در ترديد بودم خاطرات شباي ماه رمضون رو ادامه بدم... حتا در ترديد براي برجا موندشون... دقايقي طولاني اون‌ها رو براي حذف انتخاب کرده بودم... متني رو به چاپ رسوندم و ترديدمو اعلام کردم سرانجام نامه‌اي منطقي و مصر از يه دوست منصرفم کرد...

ايرادي نداره، ادامه مي‌دم؛ اما به اين قصد که نسل‌هاي سوخته رو دوره کنيم و بشماريم... اين طوري راحت‌تر مي‌تونم قلم بزنم و از گذشته بگم.

خواهرزاده‌ام نيز امروز تماس گرفت که خاطرات شباي ماه رمضون ابهام داره: نسل چهليا چرا ديگه کم‌پيدا شدن؟ خاطرات دقيقا مربوط به چه مقطعيه؟ در چه فضايي به سر مي‌بردين؟...

ابهامش تعمدي بود... قصد داشتم طبق روال هميشگي با ابهام آغاز کنم و بعد گام به گام برطرفشون کنم...
به هرحال خاطرات مربوط مي‌شه به نيمه نخست دهه شصت... زماني که ما در جنگ هشت ساله بوديم. به خاطر موقعيت سني، بيش‌ترين تجهيز از طرف دهه چهليا بود... ما دهه پنجاهيام به همون دليل صرفا تماشاگر بوديم...


جلسه قرآن يک تجمع و تشکل حزبي و سياسي نبود... اعضاي اون همون گروه فوتبالي بود که آق‌دايي محمد سرپرستش بود... چه شد که گروه فوتبال از جلسه قرآن سردرآورد، به تغيير انديشه‌ برمي‌گرده. ما آدما در رفتارمون تحت تأثير انديشه‌هامونيم. انديشه‌ي اونا اين شده بود که بازي فوتبال، تحرکي جسمي بيش نيست... زندگي انسان بيش‌ از اينا رو مي‌طلبه. چنين شد که از جلسه قرآن شروع کردن اما در اون محدود نموندن... حفظ مثنوي معنوي به همراه مباحث تفسيري و مباحث کلام و فلسفه را هم به آن اضافه کردند... اما
آق‌دايي محمد به اين نتيجه رسيده بود براي چنين تحصيلي، شرط اول امنيت و آزادي است. بنابراين چاره‌اي نيست، جز دفاع از خاکي که مورد تجاوز قرار گرفته.

شب نخستي که براتون خاطره‌اش را نقل کردم، چند سالي از حضورشون در جبهه مي‌گذشت... بنابراين از ميون اونا کسايي بودن که کشته شده بودن... بهانه‌ي اون اشک‌ها همين بود... هرچند براي گريه‌شون نيازي به شعري هم نبود... خود جلسه شعري بود! هر سال که مي‌رفتيم توي جلسه جاي خيليا رو خالي مي‌ديديم... بعد به چهره‌ي بقيه نيگاه مي‌کرديم که احتمال داشت تا سال بعد نبينيمشون!
وقتي اين دست نوشته ها رو مي خونم افسوس مي خورم كه چرا انقدر دير متولد شدم! هر چي دوران پيش تر ميره از چيزايي كه باعث ميشه اون دوران رو با ارزش بناميم كم تر ميشه. دبيرستان كه بوديم وقتي با بچه ها حرف مي زديم به خودمون مي گفتيم نسل سوخته.سر اينكه مثلا تا ما مي خوايم كنكور بديم سوالا مفهومي شده و شرط معدل گذاشتن و اينكه كشوري كه توشيم بهمون تحميل شده حكومتش!
ولي الان كه خوب فكر مي كنم نسل سوخته شماها بودين..نه ما جوجه هاي نسل سوم چهارمي!
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
آقا يه باره بگين ننويس خيالمو راحت کنين ديگه...
فقط يه توصيه مي‌کنم: يه موسيقي مقتضاي حال و هواي نوشته‌تون پيدا کنين؟ چند لحظه‌اي اصلا ننويسين... اين چند لحظه براي من بعضي وقتا به چند روز کشيده مي‌شه... مثلا يه طرحي توي ذهنمه از ملاقات خودم با دوران نوجووني‌ام(من پريروز)... الان دو هفته است دست به قلم نشدم... فقط مثل يه فيلم مدام صحنه سازي‌اش مي‌کنم... کلي نوشته رو پاک کردم... به دلم ننشسته با اين که موسيقي‌اش رو هم پيدا کردم(يه ترانه از محمد اصفهاني)... مشکلش اينه که ذهنيه و در دنياي واقعي اتفاق نيفتاده.... از بحث دور نشيم:
خاطرات اتفاق افتادن... تا چارچوب کلي رو توي ذهنتون به تصوير نکشيدين، دست به قلم نشيد... بعد وارد جزئيات و فرعيات مي‌شيم... به صورتي که از مسير اصلي دور نشيم... جزئيات به درد بخور... فضا خيلي مهمه... وقتي تصوير سازي مي‌کنين مخاطب به تماشا مي‌شينه اما وقتي تصويري توي ذهنش نداره رد مي‌شه... با ابهاماتي شروع کنين... يه سري مسائل رو در خاطرات سريالي بذارين توي نوشته‌هاي بعدي روشن بشه که مخاطب پيگير بشه....
از اول دوره مي‌کنيم: موسيقي مي‌ذاريم... چشامون رو مي‌بنيدم... حس مي‌گيريم، بچه مي‌شيم و وارد صحنه ها مي‌شيم... تصاوير و وقايع رو به تماشا مي‌نشينيم بعد چشم باز مي‌کنيم... و لاينقطع مي‌نويسيم...

يه نکته مهم:‌ در نوشتن اول به جملات و مسائل ويرايشي و جزئي گير ندين... به جملاتي که نوشتين نگاه نندازين.... نوشته رو تموم کنين بعد که از حس اومدين بيرون، برگيردين ويراستاري کنين...:gol:
ببخشاييد بداهه نويسي بود...:redface:
 
آخرین ویرایش:

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
برداشت اول:
تنها از پشت عدسي دوربين مي شد اين دو نفر رو انقدر دوست و مهربون ديد...لگد برادر بزرگتر تنها مقدمه اي بود براي شروع دوره اي چندين و چند ساله از آزار! نيما گمان مي كرد برادر كوچك بيش از حد ماماني و لوس شده.براي همين تصميم گرفته بود از برادرش يه مرد واقعي بسازه.
تا اينجاي قضيه في النفسه چيز بدي نمي شد ديد. منتهي مشكل اين بود كه خان داداش بزرگي رو توي كيسه بوكس كردن داداش كوچيكش مي ديد! كامران كه بزرگتر شد بساط فوتبال هر روز به راه بود،اونم با توپ چهل تيكه! معمولا نيما رزاز به جاي دروازه صورت كامران رو هدف قرار مي داد.چيزي كه خودش اونو پروسه مرد سازي مي خوند! مادر بيچاره نمي دونست چيكار كنه! نمي تونست 24 ساعته مواظب اون دوتا باشه و از طرفي شيطنت هاي نيما رنگ خشونت گرفته بود.گيرم كه شايد بنده خدا منظوري نداشته....ولي از حق نبايد گذشت.وظايف برادري رو در مواقع اورژانسي كاملا به جا مي آورد.چه دعواهايي كه سر پسر كوچيك خانواده با پسرهاي گنده تر از خودش نكرد! گاهي اين تناقض ها تو رفتار كامران رو بين دوست داشتن برادر و نفرت از اون معلق نگه مي داشت..هنوزم همينجوريه!

برداشت دوم:
از چشمها گفته بودم...چشم ها هميشه مشغول به كار بودن..وقتي كه تفكر تونست خودشو تا حدي با بينايي طتبيق بده سوال ها و نتيجه گيري ها پيش اومد. مسير هايي كه خانواده طي ميكرد معمولا بين محدوده ميدان منيريه-اميريه و سليمان خاني مي چرخيد! در مسير گاه آن چشمهاي گشاد كساني را مي ديد كه با او و خانواده اش فرق داشتند! كساني كه كل زندگيشان را در كنار خيابان سپري كرده بودند.كامران در اوايل نمي توانست بفهمد فرق اين عده با خودش چيست.ولي بعدا كه وارد آمادگي شد تا حدي قضيه برايش روشن شد...

برداشت سوم:
مهد كودك و آمادگي سامان.واقع در بلوار كشاورز. يكي ديگر از تلاش هاي خانواده براي اينكه آينده كودكانشان درخشان تر شود. مهد كودكي كه از لحاظ جو تا حد زيادي با اوضاع خانواده فرق داشت. مكاني پر از جوجه بورژوا كه اگر كسي بهشون سلام مي كرد گريه شون به آسمون بلند مي شد! دومين نمود تفاوت براي شخص مذكور در اينجا پيش آمد! تفاوت هايي كه در چشمش پديدار مي شد برايش نافهميدني بود.نمي توانست بفهمد كه چرا خودش فقط يك خرس داشت ولي بقل دستي اش باغ وحشي از اسباب بازي داشت.يا اينكه چرا به جاي اينكه مثل باقي بچه ها با ماشين والدين بگردد بايد با سرويس مي آمد،يا به همراه مادرش در اتوبوس!
نبود عدالت اجتماعي،تفاوت طبقاتي از جمله چيزهايي بود كه بعد ها معنيشان را به طور ضمني درك كرد..منتهي آن وقت ها نمي فهميد دليل اين همه تفاوت چيست...

 
آخرین ویرایش:

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
چخ چخ (قسمت آخر)

چخ چخ (قسمت آخر)

عكسها مربوط به خروسهام هست و از مرغم متاسفانه عكسي برام نمونده .... واسه اينكه خيلي براش بي تابي ميكردم، از بين بردنش .... حتي اون يك دونه پر كه ازش يادگاري نگه داشته بودم.... ببينيد خونه هاي قديمي تهران چقدر قشنگ بودن ... بعد از اينكه فروختيمش مثل بقيه خونه هاي محله، تبديل به يه آپارتمان شش طبقه شد:



من و مرغم با هم بزرگ ميشديم ... تا اينكه اون بعدازظهر كذايي رسيد... نميدونم چرا ولي اون روز بعدازظهر ميزون نبودم و اوقاتم تلخ بود ... حتي حركات عجيب و غريب مرغم توجه منو جلب نميكرد: توي حياط نوكش را به شلوارم ميزد و ناله ميكرد ... بهش گفتم امروز اصلا حوصله ندارم برو پي كارت .... ولي ول كن نبود و ايندفعه گردنش را به همراه تاجش به پاچه شلوارم كشيد... منهم با كفشم دورش كردم و رفتم توي محل تا با بچه ها گل كوچيك(فوتبال با توپ پلاستيكي دو لايه) بازي كنم... وقتي برگشتم، به ياد مرغم افتادم و تازه به فكر افتادم كه رفتار امروزش فرق داشت ...
رفتم توي حياط ولي اثري ازش نبود... همه جا رو گشتم تا اينكه ديدم تو يه گوشه انباري كارتن هاي خالي و وسايل روي هم ريخته شده ... گفتم خودشه رفته اونجا قايم شده و شروع كردم به گشتن تا اينكه به يه كارتن كوچيك رسيدم كه يه تيكه چوب روش افتاده بود، داخل كارتن را نگاه كردم ديدم مرغم با دهان كف كرده به پهلو داخلش افتاده در حالي كه يك تخم مرغ بصورت نيمه از بدنش خارج شده بود.... از كارتن در آوردمش ولي ديگه دير شده بود: مرغها وقتي ميخوان تخم بگذارن بايد سرشون به حالت ايستاده قرار بگيره .... ولي چون ارتفاع كارتن كم بود اون نتونسته بود تو اين حالت قرار بگيره و خواسته كه كارتن را ترك كنه ولي نتونسته چون يك تكه چوب روي در كارتن افتاده بود.... (شايد بدترين مرگي كه ميتونست داشته باشه) ....
اونقدر دلم سوخت كه خون گريه كردم ... تا مدتها حال و روزم شده بود از ته دل اشك ريختن انگار كه بستگان درجه اولم را از دست داده بودم... :cry::cry:
 
آخرین ویرایش:

ویدا

عضو جدید
آقا يه باره بگين ننويس خيالمو راحت کنين ديگه...
فقط يه توصيه مي‌کنم: يه موسيقي مقتضاي حال و هواي نوشته‌تون پيدا کنين؟ چند لحظه‌اي اصلا ننويسين... اين چند لحظه براي من بعضي وقتا به چند روز کشيده مي‌شه... مثلا يه طرحي توي ذهنمه از ملاقات خودم با دوران نوجووني‌ام(من پريروز)... الان دو هفته است دست به قلم نشدم... فقط مثل يه فيلم مدام صحنه سازي‌اش مي‌کنم... کلي نوشته رو پاک کردم... به دلم ننشسته با اين که موسيقي‌اش رو هم پيدا کردم(يه ترانه از محمد اصفهاني)... مشکلش اينه که ذهنيه و در دنياي واقعي اتفاق نيفتاده.... از بحث دور نشيم:
خاطرات اتفاق افتادن... تا چارچوب کلي رو توي ذهنتون به تصوير نکشيدين، دست به قلم نشيد... بعد وارد جزئيات و فرعيات مي‌شيم... به صورتي که از مسير اصلي دور نشيم... جزئيات به درد بخور... فضا خيلي مهمه... وقتي تصوير سازي مي‌کنين مخاطب به تماشا مي‌شينه اما وقتي تصويري توي ذهنش نداره رد مي‌شه... با ابهاماتي شروع کنين... يه سري مسائل رو در خاطرات سريالي بذارين توي نوشته‌هاي بعدي روشن بشه که مخاطب پيگير بشه....
از اول دوره مي‌کنيم: موسيقي مي‌ذاريم... چشامون رو مي‌بنيدم... حس مي‌گيريم، بچه مي‌شيم و وارد صحنه ها مي‌شيم... تصاوير و وقايع رو به تماشا مي‌نشينيم بعد چشم باز مي‌کنيم... و لاينقطع مي‌نويسيم...

يه نکته مهم:‌ در نوشتن اول به جملات و مسائل ويرايشي و جزئي گير ندين... به جملاتي که نوشتين نگاه نندازين.... نوشته رو تموم کنين بعد که از حس اومدين بيرون، برگيردين ويراستاري کنين...:gol:
ببخشاييد بداهه نويسي بود...:redface:
چميدونم....
از ضمن از همه شما سپاس‌گزارم بچه‌ها... از همراهي‌تون... راستش... راستش...
يه کاري کردن که آدم خجالت مي‌کشه از مذهب و دوره جبهه و جنگ بنويسه... لوثش کردن... آدمو بدبين و دل‌زده کردن... به لجن کشيدن بعضي واژه‌ها رو... شما باعث دل‌گرميم شدين که ادامه بدم... با آسودگي و تمرکز... سپاس‌گزارم دوستان... "اشک")

غرق شدیم...غرق روزمرگی....
چند روزه تصمیم می گیرم شروع کنم.
حس بگیرم ولی انگار کارای مهم تر دارم!!؟؟
ولی این من لعنتی نمی دونه آخه چه کاری مهم تر از برگشتن به خود...؟
حیف که زیر دست و پای زمان له شدم....:warn:
اما... من هنوز دنبال فرصتم... کمکم کنید :(
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
از شيطنت هاي برادر بزرگ مي گفتيم گويا...
پدر خانواده براي پسر بزرگش يك عدد دوچرخه خريده بود. دوچرخه قشنگي بود.قرمز و بادوام،تا 3 سال پيش كه بنا به كوچكي سايز به سمسار دوره گرد فروخته شد با پررويي به كار مشغول بود.
اين دوچرخه بعدا بلاي جان اهل محل شد.چه پيرزن هايي كه توسط اين دوچرخه زير نشدند. كامران هم دلش مي خواست سوار شود ولي خب،محدوديت سن براي او چيزي جز سه چرخه باقي نگذاشته بود!
دعواهايي كه مادر يا پدر با نيماي كوچك سر دوچرخه سواري حرفه اي(!!)اش ميكردند امري طبيعي بود. ولي خب هميشه در روزمرگي ها تغييري پيش مي آيد.
خانه اي كه خانواده داستان ما در آن ساكن بودند در طبقه همكف بود. حياط كوچكي نيز از اين رو نصيب آنها شده بود.حياطي كه نويسنده اين خزعبلات هنوز خوب در يادش مانده. از پله هاي تراس كه پايين مي آمدي(همان پله هاي كذايي كه نتوانست جان كامران كوچولو رو بگيره) در دست چپ باغچه اي بود. با درختان گردو-كاج و بوته هاي رز. بعدها در آن سبزي هم كاشته شد.سمت راست كه مي رفتي چند بشكه گازوئيل بود كه بعدها مسبب ايجاد خاطره اي شد.از بشكه ها كه بالا مي رفتي،اگر نوك پا مي ايستادي،مي توانستي ميله هاي حصار همسايه ديوار به ديوار را بگيري! هميشه مي توانستي از برگ موهايي كه سراسر ديوار را گرفته بود بخوري،البته به شرطي كه زياده روي نمي كردي! اين ديوار و برگ موها بعدها بهانه اي شد براي ديد زدن دختر همسايه بقلي،سولماز. هم بازي بچه هاي محل.فرقي نمي كرد بازي چه باشد:گرگم به هوا-قايم موشك،حتي فوتبال. سولماز هميشه بازي مي كرد و بي ريا هم بازي مي كرد. در وقت هاي گرگم به هوا هميشه كامران عقب مي ماند،خب كوچكتر از بقيه بود بنده خدا. ولي سولماز هيچ وقت كامران را نمي گرفت.مي رفت سراغ نفر بعدي.
در ذهن نويسنده نمانده كه سولماز چند ساله بود.مطمئنا بزرگتر بود منتهي چقدرش را ....بهانه خوبي بود برگ مو.بحث سر عاشقي و اين حرفها نبود. كوچكتر از آن بود كه بفهمد عشق چيست(گيرم كه هنوز هم نمي داند).جو خانواده هم طوري بود كه كاملا با اين كارها بي گانه بود.با اين حال سولماز هم بازيش بود.هم بازيشان بود....

از بحث دور شديم.در سمت راست باغچه،گذر گاهي باريك بود كه جان مي داد براي تمرين مهارت دوچرخه سواري. از زير پله هاي تراس تا انتهاي باغچه،طول باغچه، پنجره همسايه طبقه زير زمين بود. نيما مشغول بود به بالا بردن مهارتش در دوچرخه سواري.منتهي اين بار با سرعت بسيار زياد. طوري كه نتوانست فرمان دوچرخه را كنترل كند و با دوچرخه،از طيق شيشه پنجره،وارد منزل طبقه پاييني ها شد. خوش شانسي محض بود كه نيما زنده مانده بود يا آسيبي نديده بود(انگاري حضرت عزرائيل آن روزها تازه كارش را شروع كرده بود و هنوز در جان گيري مهارت پيدا نكرده بود) مادر با شدت نيما را دعوا كرد.به باد ناسزا مي گرفتش و به او مي گفت كه چه بلاهايي ممكن بود به سرش بيايد.با صداي بلند و فرياد . غافل از اينكه كامران ما(كه آن زمان حدودا 4 الي 6 سال داشت)داشت آنها را تماشا مي كرد.
مادروقتي اين قضيه را فهميد كه دعوايش را تمام و كمال با برادر بزرگ انجام داده بود.وقتي برگشت،چهره جگر گوشه اش سفيدتر از رنگ ديوار پشت سرش شده بود. قدرت گريه از شدت ترس از او صلب شده بود.همچنين قدرت تكلم. اين روزه تا 48 ساعت باقي ماند. كامران روزه اش را نشكاند. تا دو روز حرف نزد و بعد از اينكه شروع بع حرف زدن كرد آنقدر تند و پر لكنت حرف مي زد كه كسي قادر به فهيدن حرفهايش نبود.
تمهيدات لازمه انديشيده شد.كلاسهاي روانكاوي. روانپزشكي كه هنوز چهره ريشو و مهربانش در ذهن كامران مانده ست.روز اول روانكاوي، روانپزشك از اينكه مريض كوچكش توانسته بود با يكبار ديدن دست او از ميان 15 كليد شبيه هم كليد درست را براي باز كردن كمد اسباب بازي ها پيدا كند به شگفت آمد. جلسات به خوبي پيش مي رفت. مادر خطاكار جبران مافات كرده،از همه چي دست شسته بود و با جگرگوشه اش به تمرين تكلم مي پرداخت. كل قضيه در عرض 2-3 ماه حل شد.منتهي لكنت و تندي اندكي هنوز در صحبت هايش مانده بود و حالا،ا بعد از گذشت 15-16 سال از آن زمان،هنوز باقي است....
 

Baran*

مدیر بازنشسته
اولین روز مدرسه

اولین روز مدرسه

قول داده بودم که اگر یادم آمد براتون یکی از خاطراتمو بنویسم...
(امشب رو دور خاطره نویسی افتادم...:D)
جالبه نمیدونم چرا اون روز این ماجرا یادم نبود بنویسم...!!!!!!!!!!
خوب بگذریم...
راستش نمی دونم این ماجرا را اسمشو چی میشه گذاشت شیطنت یا سادگی...؟!!
31 شهریور بود اگر این موقع شب ذهنم یاری کنه باید 1373 باشه...
فردا صبح می خواستم برم مدرسه و من کلی خوشحال بودم که فردا مدرسه ها باز میشه...
اون زمان رسم نبود کتاب ها زودتر بخری ..باید می رفتی مدرسه تا بعد یک هفته بهت کتاب می دادن..چه دورانی بود ..برای اون لحظه ای می خواستن کتاب بدنن دلم پر می کشید..
خوب حالا... روز قبلش یعنی همون بعدازظهر 31 شهریور بودیم..
پدرم برای اینکه یک جورایی حواسم رو پرت کنه ..گفت بریم بیرون شهر یک گشتی بزنیم ...هوایی می خوریم تو هم یکم بازی کنی بلکه حواست پرت بشه...
این شد که ما با مادرجون (اون زمان خونه بقلی ما زندگی می کردن)...رفتیم بیرون...
به یک جایی که رسیدیم ...پدر گفت همین جا خوبه..خودش از ماشین پیاده شد...
یک هندونه از عقب ماشین برداشت و رفت از یک تپه بالا...
منم سرخوش رفتم دنبال پدرم...بالا که رسیدیم...هندونه از دست پدرم ول شد و پدرم به شوخی گفت که برو بگیرش..منم فکر کردم واقعا جدی داره بهم میگه...
برای همین با سرعت دنبال هندونه دویدم...
وقتی به خودم آمدم که مامانم داشت گریه می کرد...دور و برم نگاه کردم..یاد هندونه بخت برگشته افتادم..تازه یادم افتاد که چی شده بود...
خلاصه اینکه من به همراه هندونه تا پایین تپه قل خورده بودیم ...تمام صورتم زخمی شده بود...:cry:
غیر اینکه دلم به حال هندونه می سوخت..دلم واسه خودم هم می سوخت که فردا با این صورت زخمی چه طوری برم مدرسه..!!!!!!
فردا رفتم مدرسه اما با صورت زخمی با همراهی خنده بچه ها...:cry:
هنوز که هنوزه جای یکی از زخمها گوشه صورتم هست...
اینم خاطره ای از اولین روز مدرسه ام...البته روز قبلش...:D
 
آخرین ویرایش:

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستي با دو نام خانوادگي

دوستي با دو نام خانوادگي

كلاس دوم راهنمايي رو به اتمام بود... دبير رياضي ما به علت اينكه جانش از شيطنت هاي بچه هاي كلاس به لب رسيده بود، از وسطهاي سال تحصيلي، ديگه درس نداد و فقط حل تمرينات را روي تخته مي نوشت و براش مهم نبود كه كسي فهميد يا نه ...
امتحانات خرداد از راه رسيد و به خاطر اينكه هميشه شاگرد ممتاز بودم، به خودم مغرور بودم واسه همين خواندن رياضي را پشت گوش انداخته بودم ... وقتي تازه رفتم تا بخوانم، ديدم كه فهم مطالب برام بسيار وقت گيره و احتمالا نمي رسم تا تمومش كنم ...
يكي از بچه هاي محل كه تو مدرسه ما بود ولي كلاسش با ما فرق داشت را اتفاقي ديدم، سر كوچه بهم رسيديم، كتابهاش دستش بود، مشكلم را بهش گفتم و از شانس من، دبير اونها همون دبير ما بود. و گفت كه باهاش كلاس خصوصي رياضي برداشته و سي تا تمرين رياضي بهش داده كه امتحان از همينها طرح خواهد شد... منهم با خوشحالي تمرينها را ازش گرفتم و بردم خونه تا از روشون بنويسم...
تو خونه ديدم روي جلد دفترش نوشته: بابك كايدپور ... ولي من ميدونستم كه فاميليش مدرسي هست ... واسه همين برام جاي سئوال شد: فرداش علت را جويا شدم كه در جوابم گفت: پدر واقعي من زنداني سياسي است و پدري كه الان دارم، ناتني هست...
امتحانات خرداد اون سال تموم شد و امتحان رياضيم عالي شد ولي خبري كه به من رسيد منو بسيار غصه دار كرد و اون اين بود كه مادر دوستم با برادر كوچيكش و ناپدريش براي هميشه رفتند ژاپن و بابك را با خودشون نبردن... اونهم مجبور شده بود بره اهواز پيش مادر بزرگش....:cry:
 

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
آرزوهاي بزرگ يك پسر بچه ....

آرزوهاي بزرگ يك پسر بچه ....

آرزو داشتم لباسهام اينقدر ساده نبود... آرزو داشتم يك بار هم شده شلوار لي بپوشم ... ميدونم حتما به من ميومد... آخه باز اين شلوار سايز بالا چي بود خريدي؟! چند سال بايد صبر كنم تا اندازه ام بشه؟ ولي با خوشحالي ميگفتم خيلي قشنگه ممنون بابا جون :redface:.. چون پدرم را خيلي دوست داشتم ... اين آتاري و تي وي گيم چيه ... كاشكي ميدونستم .... فيلمهاي چند لبه هم اومده ...اينا يعني چي؟ مردم از فضولي .... همه ميگن فيلم ويديو نميخواي؟ ويديو شما فيلم كوچيك ميخوره يا فيلم بزرگ؟ ... يه تلويزيون پارس 18 اينچ رنگي خريديم .... كاشكي ما هم تلويزيون رنگي داشتيم از اين تلويزيون سياه و سفيد لامپي ديگه حالم بهم ميخوره ... هميشه موقع برنامه هايي كه من دوست دارم تصويرش ميره و مياد ... بعدش تا يه مدتي درست ميشه ولي ديگه چه فايده ... ديگه تعميركار تلويزيون حاضر نيست بياد خونه ما ميگه واسم صرف نميكنه ... ولي يه خبر خوش: بابا يه تلويزيون رنگي بصورت اقساط تونست از تعاوني اداره (البته به حكم قرعه) بگيره ... تا يه مدت پادشاهي ميكردم ... دنياي من رنگي شده بود.. ولي خوشحالي من طولي نكشيد چون اين تلويزيونهاي وارداتي از سوريه اشكال فني داشتند و بعد از يه مدت كه كار كرد، سوخت ...
پدرم از قانون جديد اوايل انقلاب استفاده كرده و خودش را با 18 سال خدمت بازنشست كرده بود. گفت به اين دليل اينكار رو كردم كه آدمهاي رياكار زمام امور را بدست گرفته بودند و دلم به كار نمي رفت ... ميگفت كسي كه دزديش از انبار كارپردازي برام محرز شده بود، و به خاطر خانواده اش و به اين شرط كه جنسها رو برگردونه لوش نداده بودم، حالا با يه ريش توپي شده رئيس انجمن اسلامي و به همه امر و نهي ميكنه ...
از اون زمان سالها ميگذشت ولي به خاطر اينكه پدرم بازنشسته سال 58 بود، طاغوتي محسوب ميشد و حقوقش شامل افزايش حقوق سنوات نميشد ...
از افتخاراتش در سمت رئيس كارپردازي اين بود كه ميگفت: يه روز از پست يه كارتون بزرگ برام آورد، بازش كه كردم ديدم توش پر از ساعت سيكو هست و يك نامه كه توش نوشته بود: اين پورسانت خريد شما از ماست. ولي ساعتها را بردم شركت سيكو و بهشون گفتم پولش را به اين حساب واريز كنيد(شماره حساب داره را دادم) پول هنگفتي بود و همه را به حساب اداره واريز كردم و فيشش را تحويل دادم و گفتم كه شركت سيكو اين مبلغ را بعنوان تخفيف عودت داده ....
پدرم بسيار مهربان بود و من اصلا راضي به ناراحت كردنش نبودم واسه همين هيچوقت شكايتي نمي كردم ....من ويلامونو دوست داشتم درسته كلنگي بود ولي به خاطر مشكلات مالي راضي به فروشش نبودم:cry:

الان بدجوري بيمارم ...واسه همين نميدونم از نظر نگارشي متنم درست بود يا نه .... به بزرگي خودتون بايد ببخشيد ...:redface:
 
آخرین ویرایش:

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در خانه ای که در حال حاضر اثری از آن نیست.کودکی که اکنون در حسرت بازگشت روزهای کودکی اش است به همراه پدر و مادر عزیزش و برادر بزرگش زندگی میکرد.دو فرزند خانواده که یکی از آن ها من می باشم عاشق هم بودند و اکنون نیز هستیم.من و برادرم از کودکی تا به امروز که گویا بزرگ شده ایم!همراه هم بودیم و خواهیم بود.
خانه حیاطی زیبا داشت.حوضی پر از ماهی های قرمز رنگ و باغچه ای با درخت های انار و انجیر و توپی قرمز رنگ که همیشه در کنار حیاط بود!پدر در یک روز تابستانی آن را خریده بود.
یکی از روزهای مهر ماه بود.پدر طبق معمول برای انجام کاری به سفر رفته بود و مادر هم بیرون از خانه رفته بود.قبل از رفتن سفارش کرد که مراقب خود باشیم.نگران بود مثل همیشه و مثل تمام مادران.
خانم مهربانی که چند سال در خانه ی ما کار می کرد و نامش مریم بود آن روز برای مواظبت از ما آمده بود.مریم خانم دختری به نام بهار داشت.بهار از من کوچکتر بود.عروسکی با موهای طلایی رنگ داشت که عاشق آن بود.عروسکی که از دید من زشت بود!
یک بار به خاطر شیطنت من و برادرم صورت عروسک حسابی کثیف شد و بهار چقدر گریه کرد...برای رفع ناراحتی اش یکی از کتاب های داستانم را که بسیار دوست داشت را به او دادم.به خاطر ندارم اسم کتاب چه بود.گویا برای بهار دوست داشتنی بود!!و برای من کتاب جالب و زیبایی نبوده!!!
من و برادرم صندوق چوبی کوچکی داشتیم که یک روز در خانه ی مادربزرگ آن را دیده بودیم.زمانی که مادربزرگ متوجه علاقه ی ما به آن شد آن را به ما هدیه داد.صندوق قدیمی و زیبایی بود.برای ما مثل یک گنج بود!
صندوق همیشه در اتاق برادرم بود.خوب بزرگتر از من بود!!پدر همیشه برایمان سوغاتی می آورد.در سفر قبل چند بسته آبنبات آورده بود.آن ها را در صندوق گذاشته بودیم.یکی از دختر خاله هایم عاشق آبنبات و شکلات بود و الان هم هست.
من و برادرم تصمیم گرفتیم که آبنبات ها را به او بدهیم.آن ها را در صندوق گذاشتیم.خانه ی ما دو طبقه داشت.که طبقه بالا مخصوص مطالعه و کار های پدر بود.مادر نیز گاه برای مطالعه به آنجا میرفت.اتاق من و برادرم رو به روی هم قرار داشت.آن روز در اتاق من مشغول بازی بودیم.
بهار به اتاق برادرم رفته بود و جعبه را برداشته بود به طبقه ی بالا رفته بود.تمام آبنبات های داخل جعبه را خورده بود.گویا او نیز مثل دختر خاله ام عاشق آبنبات بوده!!فکر میکنم چون تعداد آبنبات ها زیاد بود نتوانسته بود فقط آن ها را بردارد!برای همین صندوق را برداشته.تصمیم داشت صندوق را برگرداند ولی...
من و برادرم با شنیدن صدای جیغی از اتاق بیرون آمدیم.از دیدن آن صحنه هر دو جا خوردیم.بهار از پله ها افتاده بود و جعبه...
آن روز هم پای بهار شکست هم جعبه ی ما!
 
آخرین ویرایش:

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
بلبل كوچولوي مدرسه ما ...

بلبل كوچولوي مدرسه ما ...

توي تمام مراسم ها مي اومد جلوي صف و روي سكو بدون اينكه موزيكي وجود داشته باشه ... با صداي بسيار زيباش مي خواند... چه چه ميزد و از بس نفس داشت كه صداش را تا مدت طولاني مي كشوند... شنيديم كه رفته جبهه تا واسه رزمنده ها يه دهن بخونه ... گفتم حالا چرا بي خبر رفته .... بعدشم با اين سن كم چطور گذاشتن كه بره؟ فهميدم كه دور از جبهه و خطوط آتش رفته ...خيلي عشق اينو داشت كه صداي آهنگران را تقليد كنه... در صورتي كه به نظر من بهتر از آهنگران ميخوند... يه روز سرد زمستون، يه تابوت كوچولو كه پرچم ايران و يه شال خون آلود سياه روي اون كشيده شده بود(شالي كه هميشه به گردن داشت) ... وارد حياط مدرسه شد... در حالي كه خانواده اش با چهره هاي اشكبار اونو بدرقه ميكردند، تابوت روي دوش بچه هاي مدرسه دست بدست شد و سيل اشكي بود كه از چشمان همه جاري بود... هيچكس باور نميكرد كه بلبل مدرسه ما شهيد شد ....
بعدها فهميدم كه روي يه وانت ايستاده بود در حالي كه براي قطار رزمنده ها كه رد ميشدن ترانه هاي حماسي ميخوند ... وانت، هدف توپخانه دوربرد جديد ارتش عراق قرار گرفت....
 

Similar threads

بالا