خاطرات کودکي (+ عکس)

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یادمه ساله سوم دبستان بودم، مثه یه چیزی کتاب میخوندم، البته علاقه ای به کتابای درسی نداشتم ولی همیشه نمره هام 20 بود بجز املای امتحانات آخر، چی میگن ؟ ترم؟ ثلث سوم فکر کنم :D شدم 18، هرچی بود برف داشت، شیطنت کردم، از هم جدا نشوتم آخره کاغذ و قسمت دوم رو با - به سطر بعدی ارجاع دادم که یه نمره کم کرد و دیگری یادم نمیاد !
با داداشم رفتیم کتابخونه، البته شهر کوچیک خودمون نه، چون شهر کوچیکمون مثل الان بی شباهت به بیابان نیست ! کتابی رو انتخاب کردم و برداشتم برای مطالعه، دفعه اولم نبود که میخواستم کتاب قرض بگیرم، اینبار کسی که کتابا رو ثبت میگرد یادمه یه دخمل بود، گیر داد به داداشم، گفت تو از اون استفاده میکنی که کتاب بگیره خودت بخونی :surprised: داداشم کلی خندیده بود و بهم افتخار میکرد، 9 سال ازم بزرگتر بود و من کتاب‌هاش رو براحتی مطالعه میکردم، همیشه اهل کتاب بود و کتاب خوندن، همین الان هم همینطوره
داداشم بهم افتخار کرد، هنوزه افتخار میکنه ولی میگه از چیزی که داشتی استفاده نکردی و دور افتادی !

راست میگه، اون موقع ها خیلی از خودم خوشم میومد تا الانا، اون موقع یه فرد مفید بودم ولی الان ؟!
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داداشم رفت تهران، ازم دور شد، من خیلی دوستش داشتم و دارم، مهندسی شیمی دانشگاه تهران، عاشق این رشته شدم، خیلی دوستش داشتم، حتمن رشته خیلی خوبی بودش و هست
فکر کنم من سال اول راهنمایی بودم، همیشه منتظر بودم برگرده زودی، کلی کتاب میاورد، هم واسه خودش که اینجا مطالعه کنه وقت آزادی که داره، هم برا من و داداش کوچیکترم، من همه رو میخوندم بعضیاشون مغزم هنگ میکرد میزاشتم کنار :D
دیگه گذشت، ازم دور شد، دور و دورتر، خودمم از خودم دورتر شدم، سال سوم دانشگاهش بود که فهمیدم از رشته اش بنا به دلایلی علاقه ای نداره و داره فاصله میگیره، گفت یه اشتباه بوده، یه اشتباه که اگه کسی رو اگه داشت راهنماییش میکرد و الان بهترین تو این رشته بود! دانشگاهش تموم شد و من بزرگتر، سرباز بود، برمیگشت خونه من نمیشناختمش :surprised: آخه این قیافه بود تو داشتی ؟ کچل :w00:
کنکور داد دوباره، و شد دیجیتال گرافیست دانشکده صدا و سیما تهران، و الانم با پایانه ترمه 5م من اون هم لیسانسش رو میگیره و میره واسه ارشد و موفقتر از پیش میشه
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ببخش کافری از حد مجاز گذشتم
آدما گاه با هم بزرگ میشن، عاشق میشن، دوست دارن
و من عاشق بودم و هستم، دوستش دارم و خاطراتم ماله داداشمه، منو داداشم

چیزی رو که با هیچ چیزی عوض نمیکنم

خاطرات و زندگی آدم همیشه تغییر میکنن، همیشه خوده آدم تنها نیست که زندگی میکنه، همیشه عشق و زندگی نفری تو ذهنته که دوستش داری و اونه که برات میشه یه واقعیت
 

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
كلاس دوم راهنمايي بودم ... مدرسه ما كه توي خيابان جشنواره تهرانپارس بود... واقعا مقر گشتاپو بود چون تنبيه بدني بشدت اونجا رواج داشت ... نميدونم چرا ولي دبير ادبياتمون رفت و يه دبير تازه برامون اومد... كه البته شناختي از كلاس نداشت ... يه روز يه چند تا فعل پاي تخته نوشت و گفت كه به زمانهاي مختلف صرف كنيد و بنويسيد... واسه من كه هميشه شاگرد زرنگ كلاس بودم چيزي نبود ...واسه همين شروع كردم به دوست كنار دستيم توضيح دادن ... كه يكدفعه دبيرمون گفت كه چرا با بغل دستي صحبت ميكنم و اينكه تكليفي كه گفتم كو؟ من ميخواستم توضيح بدم كه يهو خودكارم افتاد رو زمين و نگاهم به پاهاي دبيرمون افتاد و ديدم روي زمين نيست... خيلي تعجب كردم و ترسيدم كه يهو علتش را فهميدم.... يه سيلي محكم به صورتم خورد و به همون شدت طرف ديگه صورتم ... جز صداي ونگ كه توي گوشم ميومد هيچ صدايي را تا آخر كلاس نمي شنيدم ... جاي انگشتهاش روي صورتم پف كرده بود... رفتم تا با آب صورتم رو بشورم ولي جريان آب را حس نميكردم... از مدرسه نرفتم خونه و رفتم توي محل با بچه هاي محل بودم تا شب شد و وقتي مطمئن شدم كه ورم صورتم پخش شده و ميشه وانمود كرد كه اتفاقي نيفتاده رفتم خونه .... از اون وقت ببعد و تا حالا احساس ميكنم آستانه شنوايي ام كاهش پيدا كرده...


 

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
اول راهنمايي بود ... مثل هميشه اول صبح توي حياط مدرسه صف بسته بوديم كه قرآن و ترجمه خونده بشه و بريم سر كلاس... ترجمه كه تمام شد ... فكر ميكنم اسمش حسيني بود (ولي تمام چيزي كه ازش توي ذهنمه شلوار سوراخ سوراخش بود كه حكايت از وضع مالي نابسامان خانواده اش داشت) به جاي صلوات گفت: دم به دم بر همه دم بر گل رخسار محمد صلوات .... اين جمله كه به جاي صلوات گفته شد، براي ناظممون آقاي كميلي ناخوشايند بود... واسه همين جلوي صف و روي سكو بشدت اونو كتك زد و از اونجايي كه تنومند بود با دستهاي كلفت ... خون از سر و صورت دوستم روي هوا مي پاشيد ...

سالها گذشت و يه روز كه داشتم ميرفتم دانشگاه، سوار يه پيكان شدم ديدم كه راننده آقاي كميليه! وقتي گفتم كه شما ناظم .... نبوديد و .... هر چه تلاش كردم حاضر نشد كرايه بگيره...
چند وقت بعد از يكي از دوستهام شنيدم كه بعلت سرطان فوت كرد ...

شايد بهتره من خاطره نگم :cry:
 

mahtabi

مدیر بازنشسته
سلام به همه
یادش بخیر،حدودای 69 بود که من اون موقع اول دبستان بودم و خواهرم (کلروفیل جونم)توی همون دبستان کلاس پنجم بود.
آخ که چه روزای خوبی بود.اون موقع ها پدرم با گلرخ رفته بودن آلمان و من مجبور بودم تنهایی برم مدرسه.اما عوضش وقتی دادشم می اومد من رو می گرفت رو شونه هاش و کلی ذوق می کردم که دارم از اون بالا همه رو میبینم و دوستام همه اون پایینن.
بعد 15 روز که گلرخ جونم اومد اونقدر خوشحال شدم که نگو،آخه نمی دونین یه شکلاتایی آورده بودن واسم که هنوزم توی خوابم مثلشون رو ندیدم .بعدشم وقتی که می رفتیم مدرسه ،من بعد از اینکه زنگ مدرسه رو میزدن میرفتم در کلاسش وای میسادم و تفلک رو مجبور می کردم تا با پول تو جیبیش واسم آبنبات خروسی بگیره.
اممممممم.کلی خوشمزه بود.رنگ رنگی ،هنوز رنگش یادمه.تازشم هیچی بهش نمی دادم و تا خونه جلوش آبنبات رو با لذت لیس میزدم.

اینم یه خاطره از کوچولوییهام.
 

*mahdi_joker*

عضو جدید
کلاس اول دبستان بودیم.هیچ وقت درسم خوب نبود.حتی همون اول.یه املا معلم گفت که من شدم 7!!!
صدام کرد که پاشو بیا جلو.رفتم کنار میز معلممون که خیلی هم دوستش داشتم.خانم افشین بود فامیلش.همه غلط هام رو گفت و من پاک می کردم و درستش رو می نوشتم.بعد هم بهم یه 19 داد گفت برو بشین.یادش می افتم خندم میگیره.
یه بار هم پسرش رفت بوفه مدرسه و کلی چیز خرید و بچه ها رو مهمون کرد.به بوفه چی هم گفت مامانم میاد پولش رو میده.اون روزها پولش شد 1200 تومان.خیلی بود.ما هم تا میشد خوردیم.مخصوصا از اون بیسکوییتها که وسطش خامه بود.من خیلی دوست داشتم.قیمتش 25 تومن بود.همیشه خامه وسطش رو می خوردم و خود بیسکوییت تو سطل بود.:D

همیشه وقتی زنگ می خورد من می رفتم کلاس دومی ها که صدای زنگ به کلاسشون نمی رسید رو صدا میکردم که زنگ خورده.با معلمشون بیش از معلم خودمون رفیق شده بودم.سال بعد که رفتم کلاس دوم رفتم تو کلاس همون معلم.خانم میثمی

کلاس سوم یه معلم داشتیم به اسم خانم شرف الدین.طبق معمول این هم منو خیلی دوست داشت.نمی دونم چرا همه معلمها دوستم داشتن.قرار بود برای گروه تئاتر مدرسه بازیگر انتخاب کنن.گفتن هر کس بیاد بدون حرف زدن یه لیوان اب بخوره ببینیم کی بهتر بازی میکنه.همه می رفتن اب می ریختن تو لیوان,می خوردن و میشستن.من رفتم سر کابینتهای تخیلی و زدم لیوان واقعی که خودم داشتم رو از کابینت انداختم و شکستم.همه فکر کردن تصادفی بود.اما من از عمد این کار رو کردم.بعد جارو و یه لیوانه دیگه و سر یخچال و یه پارچ اب تو لیولن و بعد هم خوردن.یادم نمیره معلممون چقدر واسه اینهمه ابتکار و اینکه واقعا زدم لیوان رو شکوندم ذوق کرد.کلی واسم دست زد:)

کلاس چهارم یه معلم داشتیم به اسم خانم معین.(خواهر معین وزیر سابق فناوری و اطلاعات)اون هم منو خیلی دوست داشت.همیشه ازش الهام می گرفتم.واقعا با وقار و با شخصیت بود.قشنگ نبود اما من خیلی دوستش داشتم.سمت چپ و راست کلاس رو تبدیل کرده بود به 2 گروه.اخر هر روز امتیاز هر گروه که بر اساس کارها و درسها و اخلاق و این حرفها بود بیشتر بود برنده بودن.معمولا امتیاز در اخر روز چیزی حدود 10 تا 20 می رسید.یه روز معلم قبل از اینکه شروع کنه به درس دادن سوالهایی پرسید که من از قبل می دونستم.اخه اون موقعها عشقم خوندن کتاب در مورد مسائل علمی و فضا و اینها بود.خلاصه تو یک روز تنهایی 9 امتیاز گرفتم.یادم نمیره که انگار اسمون شده بود واسه من.انگار من شده بودم پادشاه از بس که احساس غرور می کردم.

کلاس پنجم یه معلم داشتیم که نه اسمشو یادمه نه دوست دارم یادم بیاد.خیلی زشت و بد اخلاق بود.یه چیزی تو مایه های دیو.همیشه اذیتم میکرد.اینقدر ازش میترسیدم که خدا بدونه.خدا ببخشتش.من از اون سال واقعا از دزس متنفر شدم.همیشه کارم شده بود موشک بازی و زدن ماش به پشت سر بچه ها با لوله خودکار.اخه از همون کلاس اول همیشه ردیف اخر جام بود.قدم بلند بود دیگه.یادم نمیره یه بار موشک خورد به تخته وقتی معلم داشت درس میداد.خیلی ترسیدم
 

hamid_a

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
احسان جان مرسی خیلی عالی بود

من بلد نیستم مثل شما ها خاطراتم رو بگم چون انشاء من خیلی ضعیف بود همیشه با تک ماده قبول می شدم ;)

چن تا عکس از بچه گی های خودم براتون می ذارم سعی می کنم چن تا خاطره هم براتون بنویسم و تعریف کنم فعلا همین

:gol:

ببخشید کیفیت خوبی نداره من اسکنر نداشتم و از روی عکس گرفتم













این رو هم خودم خیلی دوست دارم


 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این عکس کنار دوتا داداشام واسادم، خیلی کوچوولووو بودیماا :D :child:


آخی نی نی کوچولو رو باش :w12: عجب ژستی گرفته :D



اینجا پام شیکسته بودش :w11: الانم دستمو ناقص کردم پام غریبی نکنه :w16:



اینم علاقه عجیب من به حیوونات رو میرسونه

وقتی پام شیکست یه بزغاله سیاه رنگ کوچولوو گیرم اومد، الان که دستم شیکست هیچی گیرم نیومده :w06::cry::cry:




بخاطر کیفیت بد عکسا ببخشین دیگه، هم قدیمی هستش هم اسکن نشده !
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
تابستان هفت‌سالگي (3)

تابستان هفت‌سالگي (3)

وارد خونه بابابزرگ که شدم، روي ايوون يه سفره 9متري پهن بود با کلي آدم دورش مشغول صبحونه... سفره خيلي با سليقه چيده شده بود و توي کاسه‌هاي کوچيک، عسل ريخته بودن با يه کره روش، به آدم چشمک مي‌زد! اين سفره لااقل براي من که بيش‌تر وقتا صبحونه رو پيش از ظهر روي درِ جانوني مي‌خوردم چشم‌نواز بود!
من از همون بچگي نسبت به جمع ناآشنا،‌غريبگي مي‌کردم، برا همينم يه سلام کوچولو و هول‌هولکي کردم و بعد فرار توي اتاق... هرچي صدام کردن جواب ندادم. مهمونا اسمم رو مي‌پرسيدن.... صبحونه که تموم شد، با نازکشي دايي، تو جمعشون رفتم... يه جمع پاستوريزه، از اون خونواده‌هاي مذهبي به اصطلاح با کلاس!

من دقيق نفهميدم دايي‌ام نامزدش رو از کجا گير آورده، فقط از گوشه و کنار چند بار شنيدم از طريق برادر زنش که اونم توي وزارت خارجه بود! دايي علي تيريپ روشنفکراي انقلابي رو داشت چيزي شبيه شريعتي... از پيش از انقلاب توي بحبوحه‌‌‌ها فعاليت داشت. عشقِ ليدر بود! همين روحيه‌اش اونو به جاهايي رسوند اما خيلي چيزام ازش گرفت... اين روزها توي وزارت نفت مي‌لومبونه و ديگه هيچ‌ تناسب فکري و رفتاري بين من و اون نيست... ديگه شديم مث غريبه‌ها! هرچند اين تقابل فقط با او نيست، از وقتي خودم رو پيدا کردم و شناختم، با تمام طايفه با هرکدومشون به نوعي در تقابلم... احساس که نه، به واقع تنها شدم...
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
تابستان هفت‌سالگي (4)

تابستان هفت‌سالگي (4)

کجا بوديم؟ آهان توي جمع خانواده‌ي نامزد دايي‌ام!
کم کم سرمو بلند کردم و چهره‌هاشون رو ورانداز کردم. توي جمع يه دختر تقريبا هم‌سن و سال به چشم مي‌‌خورد... آروم و با وقار نشسته بود... چند ثانيه‌اي چشام بهش خيره موند، سرشو انداخت پايين، همين باعث شد ديگه نيگاش نکنم... ساکت و با وقار بود (اينو يه بار گفتم... به شما چه؟ دوس دارم دوبار بگم!) سبزه بود و يه نمه سيبيل هم روي لباش سبز شده بود. خوشگل نبود اما مليح و با نمک بود... همين طور باقار بود! پيش از هر چيز رفتار مؤدبانه‌اش منو گرفته بود...

اون روز دسته جمعي رفتيم سر مقبره‌ي شيخ ابوالحسن خرقاني... توي راه ديگه باشون گرم شده بودم... تازه فهميده بودن چه پسربچه‌ي هنرمندي‌ام! آهنگاي درخواستي‌شون رو با هنرمندي‌ تمام با سوت اجرا مي‌کردم... کفشون بريده بود! آهنگايي که زدم يادمه: ميشل استروگف،‌ آهنگي از تئودراکيس (حکومت نظامي) و به درخواست اونا يکي هم از فيلم محمد رسول ا...
نفيسه اما همچنان ساکت بود، شايد اونم اين‌طوري برام خودنمايي و هنرنمايي مي‌کرد! اون روزا يه مرزبندي نامرئي اما قدرتمندي بين دخترا و پسرا حاکم بود... مثل حالا نبود که جلوي چش پدر و مادرا اونم توي روز روشن دختر و پسر با هم چت کنن يا چميدونم تلفني حتا صبحت کنن! برا همين نمي‌شد مستقيم نفيسه رو مخاطب قرار بدم يا مثل فرنگيا بش دست بدم و باش گرم بگيرم!
منم البت صبرم زياد بود!:w05:
 

*mahdi_joker*

عضو جدید
5 سال بیشتر نداشتم که میرفتم پیش بابام.بابام تو بازار بود.یه شب وقتی داشتیم میبستیم که بیایم خونه من هم حس بشر دوستانم گل کرد و خواستم کمک کنم.شاگردمون گفت نمیتونی.اما من طاقه رو برداشتم و همینجور عقب عقب رفتم تا بالاخره وایسادم.البته خودم نه ایستادم.بلکه این سرم بود که از عقب رفت تو دیوار و نگه داشت من رو.:confused:اینقدر گریه کردم که خدا می دونه:cry: اما یه مزیت داشت.بابام واسم پاستیل خرید.من خیلی دوست داشتم و خوشمزه بود:D

مامانم میگن که حدود 3 سالم بوده و نشسته بودیم تو تاکسی که یه دفعه من با راننده تاکسی پسر خاله شدم و در حالی که همه تو تاکسی ساکت بودن من هوس کردم دم گوش راننده که پشت سرش بودم یه جیغ بنفش بزنم.در یک عملیات انتحاری چنان دادی میزنم که راننده از ترس میپره جلو و کلش میخوره به شیشه.مامان میگه نمیدونستم بخندم:biggrin: یا خفه ت کنم و خجالت بکشم:redface:

از کلمات ابداعی خودم هم باید بگم که:
مرقا(م و ر را با کسره بخونین)=نگاه کن.
از اینجا شما میتونین درک کنین که با یکی از بزرگ ادب دانان در عصر معاصر روبرو هستین:)

من 1 سال و 7 ماه داشتم که خواهرم به دنیا اومده.روایتی هست که میگه عمده ترین بازیه ما این بوده که اون می خوابیده و من میپریدم رو شکمش.البته از روی حسد نبوده.فقط یه بازی بوده;)

تو راهنمایی واسه مدیر اعلامیه فوت درست کردیم و رو در و دیوار چسبوندیم:razz:

سن مشخص نیست اما روایت معتبره و چند راوی هم تایید کردن که یه بار حس انسان دوستانه و کمکمندانم گل میکنه و میرم سر جیب بابام.هر چی پول بوده میریزم تو صندوق صدقه.صدقه رو هم که نمیشه برداشت.نتیجه اینکه یه حالی به خانواده دادیم و کلی ثواب کردیم:D

هنوز که هنوزه معتقدیم که هر انسانی باید یه پاتوق داشته باشه که باهاش حال کنه و با رفتن به اونجا اروم بشه.ظاهرا پاتوق من زیر میز تلویزیون بوده.از این مورد عکس در اختیار هست که متاسفانه نمیشه بگذارم .سن 8 ماهگی.:smile:

از هنرهای تکمیلیم میتونم به فوتبال تو سالن اشاره بکنم که موجب شده بود تابلوی سالم رو دیوارها نباشه.:surprised:

بازی با فندک هیچ وقت به کودکان توصیه نمیشه.شاید یکی از دلایلش که من فهمیدم اینه که موهای خواهرهاشونو اتیش نزنن.البته مامان اونجا بودن و به موقع خاموشش کردن.اما کلا توصیه نمیشه.:eek::surprised:

اتیش زدن موتور هم تو حیاط کاره جالبیه و توصیه میکنم یه بار تست کنین.البته به باباتون بگین که به موقع برسن که اتیش به باک نرسه.مشکلی که هست اینه که احتمالا کتک بخورین و خودتون هم که پشیمونین با گریه های روی گونه هاتون به باباتون بگین :
اره,حقمه,اگه منفجر میشد چی؟ و اینقدر ادامه بدین که باباتون در حین زدنتون گریشون بگیره.راوی سن رو یادش نمیاد اما بین 6 تا 9 سالگی بوده:cry::cry:
 

*mahdi_joker*

عضو جدید
کافر جان سلام
ببخشین که ما تو تاپیک شما دخالت کردیم.شما تاپیک رو تو تالار ادبیات زدین و من احتمال میدم هدفتون بیشتر داستان نویسی بوده تا بیان خاطرات,وگرنه تو گفتگوی ازاد یا زنگ تفریح میگذاشتین.
امیدوارم ببخشین که من این چندتا پست رو زدم.شما بگذار به حساب داستان کوتاه.اونم تو یک خط!!
دیگه مزاحم نمیشم.اخه من اگه بخوام داستان بنویسم مثل شما که از اولش رو شروع کردی مجبور میشم صبخ تا شب اینجا بنویسم.اخه پر حرفم و نمیتونم به زیباییه شما داستان رو درست و جمع کنم.از کناره هاش هی از دستم در میره داستان.
ببخشین اگه مزاحم شدم.
شاد و موفق باشین:gol:
 

Sharif_

مدیر بازنشسته
5 سالم بود
قرار بود برم امادگی
برام کیف که نخریده بود،ماله خواهرم بود مونده بود واسم ولی اصلا به اون فکر نمیکردم. یه حالی عجیبی داشتم .مامانم واسم شش ماه بود یه کت دوخته بود.نمیدونم چطوری بگم چطوری بود ، سفید بود با خالهای سیاه یا سیاه بود با خال های سفید
میشه گفت چارخونه بود ، به هر حال خیلی دوسش داشتم، تو این شش ماه یه بار هم نپوشیده بودمش
اخه میخواستم روز اول آمادگی نو باشه
اخه تو بچگی لباس نو زیاد نداشتم
روز موعود رسید و من یه شلوار پارچه ای مشکی ، پیرهن سفید کفش کتانی و کت دوست داشتنیمو پوشیدم
(بذار یکم ادبیاتیش کنیم) میشه گفت تو پوست خودم نمی گنجیدم
بابام منو سوار ماشین کرد ، وقتی به بابام نگا میکردم یه جورایی حس میکردم داره میخنده ولی نمیدونستم چرا
وقتی رسیدیم اونجا یه حیاط بزرگ داشت ، دور تا دور با میله های اهنی حصار کشیده شده بود
از کنار ساختمون یه رود داشت رد میشد(خدا زیاد ترش کنه عجب ابی)
حیاط همش چمن بود فقط بعضی جاهاش سنگ فرش بود واسه رد شدن
وسط حیاط یه درخت بود برگش یکم زرد شد بود ، به بابام گفتم درخت چیه
بابام گفت درخت الوچه
میدونستم چرا میدونه
چون بغل ساختمون امادگی ، اداره ای بود که بابام اونجا کار می کرد
زیر درخت یه نیمکت سنگی بود که دوتا خانم روش نشسته بودن بعدا فهمیدم که معلممون یکی از اوناس
بالاخره از اونجا رد شدیم و رفتیم توی ساختمون
ساختمون یه دری داشت که بالاش یه دستگاهی بود که بعد باز کردن در خودش درو می بست
تا حالا ندیده بودم
از بابام پرسیدم اون چیه ولی جوابمو نداد
داشت دنبال یه چیزی می گشت
اخر یه اقایی رو دید که سنش زیاد بود موهاش همه سفید بود ولی موهاش نریخته بود
بعد احوال پرسی منو تحویل اون اقا داد
بعد رفتن بابام یکم ترسیدم
ولی نمیدون چرا وقتی از کنار هرکسی رد میشدم همه بهم لبخند میزدن
بعد اون اقا یه در رو باز کرد وارد یه سالن دیگه شدیم
همه جا پر از بچه بود
اخر منو برد به یه کلاس و به من گفت فعلا همین جا بشین تا کلاست مشخص شه
منم رفتم رو یه نیمکت نشستم
یواش یواش کلاس شلوغ تر شد
یکی داشت می خندید
یکی داشت گریه می کرد
اخر یه دختر عینکی اومد کنار من نشست ، گونه هاش قرمز بود یه سارافونه نارنجی پوشیده بود چند تا هم النگو داشت
کیفش هم مثه ماله من کهنه بود ، یه جورایی داشت کیفشو از من مخفی میکرد
بلاخره معلممون اومد
یه خانومی بود تقریبا چاق و مهربون
به همه سلام داد
تک تک اسم بچه هارو پرسید
وقتی به من رسید یه جور داشت به من لبخند میزد که با بقیه اونجوری نبود
بعد چند تا نقاشی و خمیر بازی کلاس تموم شد
وقتی او دختر عینکی که میخواست بلند بشه ناخونش گیر کرد به کت من و ناخونش به کل از انگشتش جدا شد
دختر بیچاره فقط داشت جیغ میکشید
من نمیدونستم چیکار کنم
عینه متهما دست پاچه شدم احساس میکردم مقصر منم چون این کت ماله من بود
یه دفعه بابام رو از پنجره دیدم که داشت میومد طرف ساختمون
از کلاس اومدم بیرون رفتم طرف در خروجی احساس کردم دارم گریه میکنم
وقتی رفتم خونه به مامانم همه چی رو گفتم مامانم خندید
ولی من باز گریم گرفت
میترسیدم باز برم امادگی
فکر فردا بودم
این شد که 3 هفته نرفتم کلاس
بعد روزی که رفتم دیدم اون دختر داره میخنده ، نخونشو به من نشود داد دیدم نخونش داره درمیاد خندیدم
رفتم کنارش نشستم
ولی دیگه هیچ وقت اون کت رو نپوشیدم
 
آخرین ویرایش:

گلابتون

مدیر بازنشسته
اولین روز دبستان باز گرد
کودکی ها ، شاد وخندان باز گرد
باز گرد ای خاطرات کودکی
بر سوار اسبهای چوبکی




خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن ماناترند
درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود




درس پند اموز روباه وخروس
روبه مکارو دزد و چاپلوس
روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است
کاکلی گنجشککی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود
با وجود سوز وسرمای شدید
ریز علی پیراهن از تن می درید




تا درون نیمکت جا میشدیم
ما پر از تصمیم کبری میشدیم
پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفترها به رنگ کاه بود
مانده در گوشم صدایی چون تگرگ
خش خش جاروی بابا روی برگ
همکلاسیهای من یادم کنید
باز هم در کوچه فریادم کنید
همکلاسیهای دردورنج کار
بچه های جامه های وصله دار
بچه های دکه سیگار سرد
کودکان کوچه اما مَرد مَرد
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بودو تفریقی نبود
کاش میشد باز کوچک میشدیم
لا اقل یک روز کودک میشدیم
یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچها که بودش روی دوش
ای معلم نام وهم یادت بخیر
یاد درس آب بابایت بخیر
ای دبستانی ترین احساس من
باز گرد این مشقها را خط بزن
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
دو تا داستان هميشه تو ذهنم ميمونه! چوپان دروغگو! روباه و كلاغ! چوپان دورغ مي گفت و چوب دروغ هاي اون رو بايد گوسفند ها بدن! روباه هم هميشه بده! سر همه رو كلاه مي زنه با يه مشت حرف قشنگ! و هميشه هم يه كلاغ يا گوسفند احمقي هست كه گولشو بخوره! حالا كه خوب فكر مي كنم،دور و برم جز چوپان و روباه و كلاغ و گوسفند نمي بينم!
 

behnaz_arch

عضو جدید
نمی دونم چرا یاد بچگی که می افتم همش گریم می گیره
ما چهار تا بچه بودیم، من بزرگترینشان و همونجور که گفتم قبلا خانواده پسر دوست داشتند
بعد از دو تا دختر خدا بهشون یه پسر تپلی داده بود و همه هوش و حواس بابا و مامان به برادرم بود ما دیگه از دور خارج شده بودیم، البته ذهن بچه ها خیلی عجیبه، حالا که فکر می کنم بهناز منفی باف بودن رو از همون روزها داره، این منفی فکر کردن زمانی بیشتر شد که مادرم یکسال تمام من رو فرستاد پیش خاله ام که با عموم ازدواج کرده بود و به خاطر اینکه عمو ارتشی بود جنوب زندگی می کردند، آره داشتم می گفتم زندگی با عموم و خاله ام خیلی خوب بود مرکز توجه همه بودم و جنوب هواش عالی بود یا حداقلش اینکه به من می ساخت، عموم منو هلوی پوس کنده صدا می کرد کلاس اول رو دزفول بودم شما ها شاید یادتون نباشه اما اون موقعها بدون روسری و مغنعه می رفتیم مدرسه یک لباس آبی با یقه و جوراب شلواری سفید و کفشهای ورنی مشکی یک کیف و یک قمقمه
یادش بخیر وقتی از مدرسه بر می گشتیم تو پیاده رو ها زالزالک می خوردیم، عموم خیلی به من می رسید و خط خوب من دسترنج عموی خوبم هست و متاسفانه تا حالا هم بچه دار نشدن :(خیلی دلم می خواست ببینم اگه بچه دار بشن بچه شون چطوری می شه
از مطلب اصلی دور شدم بعد از یه مدت جنگ شروع شد و من مجبور به برگشتن به خونه خودم شدم (از دوستای کلاس اولم تو دزفول زیر بمباران مردند و من این رو همین چند سال پیش فهمیدم) وقتی برگشتم خونه دیگه احساس می کردم من متعلق به اینجا نیستم حتی برای خودم داستان سیندرلا درست کرده بودم. آخه من همش کتک شلوغی های خواهر و برادرم رو می خوردم :redface:
 

Sharif_

مدیر بازنشسته
اینم عکسای بنده



این عکس بالایی رو که میبینید فکر کنم 4 سالمه شایدم 3
اگه دقت کنین گوشه لبم پاره شده
اخه خورده بودم زمین فقط گریه میکردم
مامانم سر و صورتمو شست لباسمو پوشوند بعد گفت بشین تا عکستو بگیرم
اینجوری شد که گریه ام بند اومد:d



اینم دشت و دره زیبای روستای بند که حوالیه شهر ارومیه س
که خیلی قشنگه
اینجا باز او قطعه ادبیاتی مو بکار میبرم(تو رو خدا نگا کنید تو پوست خودم نمیگنجم انگار تا حالا نه دشت دیدم نه دوربین):D
 
آخرین ویرایش:

Parisa R

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یادم میاد تنها دادشم که اون موقع سرباز بود برای اینکه نمره هام همه بیست شده بود برام یه دونه گوی خریده بود که توش یه آدم برفی بود و کلی دونه های ریز که مثل برف بودند، وقتی تکونش میدادم این دونه های برف با مایع توی گوی مخلوط می شد و بعد آروم آروم عین یه برف خوشگل زمستونی میبارید رو سر آدم برفی ساکت من...
وای که چقدر دوستش داشتم انگار خودم رو توی اون گوی می دیدم ، و اون برف باوقار رو روی سر خودم حس می کردم... البته گاهی هم دلم برای آدم برفیم می سوخت که اسیر شده بود و مدتها باید انتظار می کشید تا من هوس کنم باهاش بازی کنم ... برای همین هم گاهی فقط به خاطر اون به برفها دستور می دادم که ببارند:w40:
 

کلروفیل

عضو جدید
کاربر ممتاز
بچگیهای من رو دوران جنگ و آوارگیهای خاص خودش ساختن .بین اونهمه دلهره و تشویش اتفاقات خوب زیادی هم افتادن که هنوز بعد از اینهمه سال اون روزا رو جزو بهترین سالهای عمرم میدونم...

مادر و داداشم سری صبح بودن و منو خواهر بزرگم و پدر سری عصر .خواهر کوچیکم(مهتابی) هم که هنوز به سن مدرسه نرسیده بود 2 یا 3 سالش بود اون زمان .منو خواهرم داشتیم تکالیفمون و انجام میدادیم که بازم این صدای دلهره آور از رادیو پخش شد... شنوندگان عزیز توجه فرمایید : صدایی که هم اکنون از رادیو پخش خواهد شد به منزله اخطار میباشد....و صدای وحشت انگیز آژیر قرمز....نمیدونستیم چکار کنیم فقط دور خودمون میدوییدیم و پدر رو صدا میکردیم...پدر هم منو زد زیر بغل و دست خواهرم و گرفت و انداخت تو ماشین...2 تا پتو برداشت و ماشین و روشن کرد بریم سراغ مادر و داداشم مدرسه هاشون .... یه خیابون اصلی رو زده بودن....دود و خاک همه جا رو گرفته بود .مادر رو از مدرسه ورداشتیم و رفتیم سراغ داداشم که با دوستاش توی جوی آب جلوی دبیرستانشون سنگر گرفته بودن! با سرعت وحشتناکی که پدر رانندگی میکرد رسیدیم باغمون که مادر پرسید نازنین کجاست؟ تازه یادمون افتاد نازنین رو همراهمون نیاوردیم!!! پدر میخواست ما رو بزاره و تنها بره سراغ نازنین خونه ، که مادرم نزاشت و گفت همه با هم میریم اگه قراره اتفاقی بیفته همه با هم باشیم.رفتیم خونه ....نازنین طفلی تو پاسیو بود!(نمیدونم اونجا چی میکرده!) به خاطر ارتعاشات و انفجاراتی که بود قفس قناری افتاده بود روش و از بینیش داشت خون میومد ...چقدر اون موقع دلم براش سوخت که اینقدر تنهایی گریه کرده بود...ولی الان هر وقت این اتفاق رو تو خونه واسه هم تعریف میکنیم فقط میخندیم....:gol:
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
کافر جان سلام
ببخشین که ما تو تاپیک شما دخالت کردیم.شما تاپیک رو تو تالار ادبیات زدین و من احتمال میدم هدفتون بیشتر داستان نویسی بوده تا بیان خاطرات,وگرنه تو گفتگوی ازاد یا زنگ تفریح میگذاشتین.
امیدوارم ببخشین که من این چندتا پست رو زدم.شما بگذار به حساب داستان کوتاه.اونم تو یک خط!!
دیگه مزاحم نمیشم.اخه من اگه بخوام داستان بنویسم مثل شما که از اولش رو شروع کردی مجبور میشم صبخ تا شب اینجا بنویسم.اخه پر حرفم و نمیتونم به زیباییه شما داستان رو درست و جمع کنم.از کناره هاش هی از دستم در میره داستان.
ببخشین اگه مزاحم شدم.
شاد و موفق باشین:gol:
قصد اوليه همون دست به قلم شدنه اما براي کاري بزرگ: ثبت و ارائه‌ي خاطرات شيرين و معصومانه‌ي کودکي....
پس بنويسيد!
 
آخرین ویرایش:

nasimkhordad

عضو جدید
کاربر ممتاز
اجازه منم یه خاطره بگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگم :w05:

من کلاس اول بودم یه روز اومدن که واکسن بزنن یه سر و صدایی افتاده بود تو این مدرسه که اومدن آمپول بزنن . منم خیلی ترسیده بودم رنگ صورتم مثل گچ شده بود . کلاس ما یه پنجره ی بزرگی داشت که میشد از این راه بری تو حیاط . چون معلمم حواسش رفته بود به بچه ها که اونارو آروم کنه منم از این فرصت استفاده کردم و از این پنجره پریدم بیرون ولی حیاط جایی واسه قایم شدن نداشت مونده بودم چه کار کنم که یه دفعه چشمم افتاد به دستشویی ها که آخر حیاطمون بود بدو بدو رفتم تو یکی از دستشویی ها و در اونو قفل کردم ظاهرا وقتی که نوبت به من میرسه میفهمن که من نیستم تمام مدرسه رو زیر و رو میکنن ولی منوپیدا نمیکنن از بخت بد منم یکی از بچه ها میاد که بره دستشویی میفهمه که من اینجا هستم میره و مدیر رو صدا میکنه اونا هم میانو با هزار وعده و وعید منو از دستشویی بیرون میارن اونا به من گفتن که به تو به جای آمپول قطره میدیم منم گول خوردمو اومدم بیرون .خلاصه چون که همه خیلی ترسیده بودن که گم شدم تلافی کردنو آمپولو در دو مرحله به من زدن .... خدایی خیلی هم دردم اومدو خیلیهم گریه کردم ... و از اون به بعد هر وقت که میومدن واسه واکسیناسیون اول منو میبردن تا خیال فرار به سرم نزنه
 
آخرین ویرایش:

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دبستان من

دبستان من

هیچ وقت یادم نمیره که چه دبستانی داشتم یه دبستان قدیمی با یه معماری خیلی زیبا دوتا مدرسه کنار هم بودند یه دبستان و یه دبیرستان هر دو شون پسرانه کلاس ها گنبدی با آجر فرش کف وقتی که بابای مدرسه (به قول اون روزا فراش )صبح زود اونا رو آب و جارو میکرد بوی خاک نمناک تمام فضایی کلاس رو می گرفت آدم رو یه حس حالی عجیب دست میداد تالار های جلوی کلاس ها با اون ستون های سنگی خیلی زیبا بودن همین بس که بگم افرادی مثل دکتر باستانی پاریزی توی اونها تحصیل کرده بودند و دیپلم گرفته بودند
ولی دو چیز برام همیشه ترسناک بود اون باغچه بزرگ گود که داخلش همش درخت و گلهای یاس بود و پاشویه کنار باغچه که توش همیشه یه گونی کنفی وداخل اون ترکه های درخت انار که خیس بود
معلم کلاس اول رو که نگو یه معلم نمونه یه خانوم با سی سال تجربه هیچ وقت یادم نمیره مثل مادر برام عزیز بود خدا رحمتش کنه زرتشتی بود یعنی دوتا خواهر بودن یکی سی سال کلاس اول درس داده بود یکی سی سال کلاس دوم اخر ای کلاس اول باز نشسته شدن هردوشون با هم
 

*mahdi_joker*

عضو جدید
کافر جان مسئولیتش با شماست اگه یه صفحه کامل داستان نوشتم ها.
بچه ها خسته میشن.من هم که بلد نیستم.فکر کنم بشه مایه ابرو ریزیم.حتما سعی میکنم بنویسم و به فرمایشات شما عمل کنم.خدا کنه وقت کنم
شاد و موفق باشین:gol:
 

nasimkhordad

عضو جدید
کاربر ممتاز
کلاس سوم ابتدایی بودم یه روز بهمون اعلام کردن که هفته ی آینده برامون میخوان جشن تکلیف بگیرن . وقتی که رسیدم خونه با خوشحالی گفتم که هفته ی آینده برامون جشن میگیرن یه دعوت نامه هم که داده بودن بدیم به خانواده تحویل مامانم دادم ... گذشت و گذشت تا موعد جشن فرا رسید ..اون روز برامون کلاس نذاشتن و همه ی بچه های کلاس سوم رو آماده ی جشن کردن ....خلاصه جشن شروع شد و در انتها به بچه ها هدیه دادن هدیه ها رو خود خانواده تهیه کرده بود
به منم یه هدیه دادن بی صبرانه اونو باز کردم دیدم یه جانمازو سجاده ی خیلی خوشکل بود اونقدر خوشحال شدم که نگو ... جشن که تموم شد همراه مامانم رفتم خونه ... اومدم که از مامانم تشکر کنم که مامانم گفت اون جانماز که برات آوردمو بیار گفتم واسه ی چی گفت که اون واسه ی خالته من یادم رفته بودکه جشنت امروزه هیچی برات نخریده بودم که خالت این جانمازو داد که برات بیارم بعد بهش تحویل بدم اونقدر جا خورده بودم با ناراحتی جانمازو سجاده رو دادم به مامانمو و شروع کردم به گریه ... خیلی دلم سوخته بود چون خیلی دوستش داشتم ..... تا چند روز کارم شده بود گریه
حالا مامانم هر چی برام هدیه میاورد تا جبران کنه نمیشد .... باورتون میشه هنوز یادم که میاد اشک تو چشمام حلقه میزنه :crying2::crying2::crying2::crying2:
 

archi_arch

مدیر بازنشسته
راستش اولش که این تاپیکو دیدم هر چی فکر کردم چیز خاصی از دوران کودکی و مدرسه ام یادم نیومد! خیلی وقت بود ازشون دور شده بودم و به عمد یا گاهی غیر عمد فراموششون کرده بودم! شاید چون هیچ وقت دلم نخواست دوباره به اون دوران برگردم! و هیچ وقت از رویای اینکه دوباره بخوام این راهی که اومدم و برم و به اینجا برسم دلشاد نشدم و احساس خوبی پیدا نکردم! اما تو این چند روز که بچه ها خاطره هاشونو گذاشتن انگار که تازه پرونده های کودکیمو جلوم باز کنن کم کم خاطرات داره واسم زنده میشه! ممنون کافر! بنابراین شاید چند روز دیگه منم با خاطرات دوران مدرسه اومدم اینجا!
فقط شرمنده که نمیتونم مثل شماها بنویسم! همیشه تو انشا ضعیف بودم! و اینهایی هم که الان مینویسم نه یه خاطره و به قول کافر تلاش ادبی! بلکه همون افکار معمولیه که خودبه خود موقع ورق زدن البوم عکسام تو ذهنم مرور میشه! پس به خاطر ضعف ادبی و نوشتاری پستام منو ببخشید.. :redface:
-------------

همیشه با دیدن عکسای کودکیم ارامش پیدا میکنم! و البته در کنارش بغضم میگیره! از اینکه یه کودک با اون دنیای پاکش پاشو تو این دنیای کثیف میذاره دلم میگیره! وقتی به خاطر خوشی و خواسته ی پدر و مادرت تو این دنیا میای و هیچ وقت ازت نمیپرسن ایا میخوای بری یا نه!
اونها خودشون واست تصمیم میگیرن و میارنت! مثل همیشه!
حیف که کودکی دوران کوتاهیه و با گذر ازش دنیات کاملا برعکس میشه! و هر چه قدر بزرگتر میشی با بزرگی جسمت حجمی از دنیا رو پر میکنی و دنیا روز به روز واست کوچیک و کوچیکتر میشه!
ولی خوب دنیای جالبیه! اون موقع که به دنیا میای همه ی نگاهها به سمت تو میاد! همه از وجودت خوشحالن! همه دوستت دارن! همه دوست دارن بغلت کنن! نقل هر مجلسی میشی! همیشه میذارن وسط جمع و نگات میکنن! هر کی به یه شکل واست ادا میاد و میخواد بخندونتت! ازت به حالتهای مختلف عکس میگیرنو البوم درست میکنن! به کوچکترین عملت واکنش نشون میدن! همه اش دنبال اینن که ببینن چی میخوای و چه نیازی داری تا برات مهیا کنن! همه اش سعیشون اینه که ببینن دردت چیه که برطرفش کنن! و ...حتی شاید به همین بغل کردنت افتخار کنن و اونو به عنوان مدرکی برای علاقه و عشقشون بهت بدونن! و بعدها هم ازش حرف بزنن!
مثل مامان بزرگم که هر وقت منو میبینه بهم میگه:
" اون موقع کوچیک بودی کلی بغلت میکردم، دور حیاط راه میبردمت! نوه ی اول خونمون بودی! عزیز بودی! پدرجونت که کلی ذوق میکرد ولی همه اش نگرانت بود! میگفت مواظبش باشین چیزیش نشه ...!"



وقتی بچه ای از همه جا بیخبر فقط نگاه میکنی و نظاره گر کارای ادم بزرگا میشی!
نگاهت پاکه و معصوم! و دنیا واست جذاب و قشنگ..!
و شاید اون موقع بزرگترین سوال ذهنت تو چند کلمه خلاصه میشد که "این چیه؟!!!"، "اینها چی کار میکنن؟!" و "برای چی؟!"



ولی بعدها که بزرگ میشی دیگه از هیچ کدوم از اونها خبری نیست! حتی گاهی هیچ کس دیگه ازت نمپرسه که چه نیازی داری یا دنبال این باشه که بینه دردت چیه و بخواد کمکت کنه! و حتی برعکس! گاهی نه تنها کمکی بهت نمیکنه جلوی خواسته هاتو هم میگیره و نمیذاره حتی به تنهایی به اون چیزی که میخوای برسی!
خوش به حالت چه بی دغدغه ای! و چه قدر خوب و راحت!
خوش به حالت که کسی کاری به کارت نداره و با خیال راحت میتونی با همون چیزی که توجهتو بهش جلب کرده و دوست داری خودتو سرگرم کنی! و مجبور نیستی واسه اینکه این چیز چرا توجهتو جلب کرده و ایا واسه اینده ات مفید هست یا نه! و ... جواب پس بدی و سیم جیم بشی!



گاهی وقتها واقعا ایمان میارم که بچه ها بازیچه ی دست مامان باباهان! به قول مامانم یه عروسک زنده! که هر کاری بخوان باهات میکنن و تو باید مطابق میل اونها باشی! و هر طوری که اونها میخوان نقش بازی کنی! وقتی میگن بخند بخندی وقتی میگن برو بری! وقتی میگن اینو بگو بگی ...! هر لباسی که میخوان تنت میکنن! و کلی خوششون میاد و ذوق میکنن! ضمن اینکه همینطور که الان واسه همه چیت تصمیم میگیرن تو ذهنشون ایندتو هم به بهترین شکلی که میخوان میسازن و تو همچنان محکومی که به اون عمل کنی!



کاش ادما با همون اختیارات بچه گیشون رشد میکردن و بزرگ میشدن! کاش میشد همچنان بی دغدغه خودتو سرگرم کاری که دوست داری بکنی! کاش میشد زندگی کرد! کاش دنیا روز به روز محدود و محدودتر نمیشد .. کاش...

و سوالی که همیشه این موقع به سراغم میاد اینکه:
کی فکرشو میکرد اینده اینجوری باشه؟ و کی میتونست حتی حدس بزنه سرنوشت چی واسه این بچه رقم زده؟!

 

Parisa R

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تقلب

تقلب

اولین باری که تقلب کردم سر دیکته ی کلاس دوم بود ... یادش به خیر خانوم ایزدیار معلممون بود ، از اون معلمهای دوست داشتنی با صورت خوشگل و مهربون ... خلاصه یه صفحه بهمون دیکته گفت ، هر کلمه رو دو بار شمرده می خوند و می رفت و من همه رو درست نوشته بودم تا اینکه آخرین کلمه رو گفت: ".....شُدید."و دیکته تموم شد و به مبصرمون گفت دفترها رو جمع کنه ... من بیچاره هاج و واج مونده بودم هی می نوشتم "َشُدید" ولی نمی فهمیدم چرا میشه شکل "شَدید" ... خلاصه توی اون چند ثانیه ی جهنمی هی نوشتم و پاک کردم تا اینکه دیدم نه اینطوری نمیشه و همینطوری که با استرس و بلند بلند با خودم تکرار می کردم "شُدید...شُدید...شُدید" زودی روی دفتر بغل دستیام (به یک نفر هم راضی نبودنم!) نگاه کردم و مطمئن شدم و دوباره نوشتمش ولی بدی ماجرا این بود که من دقیقاً میز اول می نشستم و خانوممون داشت بهت زده بهم نگاه می کردم :w15: ولی خب فکر کنم خودش هم فهمیده بود من چه حالی دارم...


یکی دیگه از غلط املایی های تابلوم هم "بانگهی" بود به جالی "وانگهی" :w15::w15::w15:


ُ
 

Parisa R

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
لجبازترین دختر روی زمین

لجبازترین دختر روی زمین

از همون اولش لجباز بودم، خانوممون گفته بود یه نقاشی بکشیم و من دلم نمی خواست اون نقاشی رو بکشم، مسخره ام می شد که بعضی نقاشیهای پیش پا افتاده رو بکشم آخه فکر می کردم تو دنیا نقاشی من از همه بهتره !!! خلاصه اون روز تا ناظم و مدیر هم مجبور شدند بیان منو راضی کنند به کشیدن اون نقاشی ولی من زیر بار نرفتم که نرفتم ... حالا که فکرشو می کنم دلم برای اونها می سوزه که با یه همچین موچود لجبازی سر و کار داشتند...
خلاصه اون روز من نقاشی نکشیدم و رفتم خونه ....خواستم برای دفعه ی بعد که نقاشی داشتیم خودم رو نشون بدم برای همین سخت ترین مدل کتاب نقاشی رو انتخاب کردم و کشیدم ولی خب چون خیلی طول کشید وقت نشد رنگش کنم... زنگ نقاشی که رسید با غرور نقاشی رو نشون دادن البته اونقدر خجالتی بودم که حرف نمی زدم ولی خوب یادمه که احساس غرور می کردم ...
چشمتون روز بد نبینه این خانوم کلاس سوم (که چون د,سش نداشتم اسمش رو هیچوقت یادم نیومد!!) بهم تهمت زد که از روی مدل کپی کردی آخه اوایل سال بود و هنوز نمی دونست من نقاشیم یه ریزه از بقیه بهتره... خلاصه از من انکار و از اون اصرار تا اینکه کار به دفتر مدرسه کشید و مامانم رو برای روز بعد خواستند مدرسه... روز بعد که مامانم با کوهی از دفترهای نقاشی اومد مدرسه حال خانوممون گرفته شد :w35: خب چیکارکنم دوستش نداشتم وقتی با هزار تا آرزو براش روز مادر یه کادو بردم (چون معلمها برام مثل یه مامان بودند تو مدرسه) و بهش دادم عوض تشکر با سردی پرسید :"خب برای چی برای من کادو آوردی؟!" همونجا بود که دیگه دلم نمی خواست دوستش داشته باشم!
 
آخرین ویرایش:

Similar threads

بالا