سنه 1373.پائیز از امروز صبح شروع شده.از 7ساعت پیش
خیابان حکیم نظامی نرسیده به پل فلزی.اخرین کوچه سمت راست.مهدکودک و امادگی فلق اصفهان
یه پسر شیطون که ظاهرش هم میگه شیطونه اما بیرون از خونه خیلی ارومه.اسمش مهدی هست و مثل بقیه بچه های اون موقع.
روز اول که میره امادگی فضا براش عجیبه.هیچ وقت صحنه ای که باباش دستش رو تو حیاط رها میکنه و میگه ظهر مامان میاد دنبالت رو فراموش نمیکنه.دیگه تنها شده و باید میون اونهمه بچه دماغو و کثیف و زشت که نمی فهمه چرا قیافشون این شکلیه تا ظهر سر کنه.یکی از خاله ها میاد سراغش و میگه شاگرد کلاس کدوم خاله هستی؟
نمیدونم
روز اولته؟
ساکته.فقط نگاه میکنه به اون خانمه که قیافه مهربونی هم داره.
بعدا ها فهمید اسمش خاله سیما بوده.
حالا برو سر صف تا بعد تقسیمتون کنیم تو کلاسها.
تازه از راهروی بعد از در ورودی میره جلو و چشمش میوفته به یه حیاط خیلی قشنگ.یه تاب و سرسره اون کنار سمت راست هستش.یکی از اینها هم که میشینن روش و میچرخه هم وسط حیاط کنار حوض خالی!!!!یه درخت خیلی خیلی بزرگ که تا حالا مثلش رو ندیده هم بین تاب و سرسره و اون چرخونکه.
روی دزخت پر از مورچه هست.خیلی زیادن.کی تا حالا اینهمه مورچه یه جا دیده؟درخت از دور هم یه هاله سیاه داره که همون مورچه ها هستن.مورچه ها از پایین میان بالا و از بالا میرن پایین تو خونشون.احتمالا دیوونن.خوب بمونن تو خونشون
یه دفعه ای دستش کشیده میشه و میره تو صف.اونجا اول یه خانومه ای حرف زد که هیچیش رو نمیفهمید.فقط داشت به در و دیوار بلند و پر از نقاشی و رنگ اطرافش نگاه میکرد.
خدا اینجا میخوام چیکار کنم؟چقدر این بچه ها کثیف و زشت هستن.
راست میگه.بعضی هاشون تازه از خواب بیدار شده و سر و روی به هم ریخته.اون یکی داره دماغش رو پاک میکنه با آستینش.
ای خدا چه نکبته.
یکی هم که هنوز خوابه و یه دفعه ول میشه کف حیاط.همه میخندن.تازه بیدار میشه!!
بعد بچه ها شعر میخونن:
دست دست دست.پا پا پا .خدا خدا به ما داد ...
از شعره خوشش میاد.بلد نیست بخونه اما از خودش یه صداهایی در میاره که کم کم یاد بگیره.بعد از یه عالمه شعر و ورزش و پریدن پایین بالا خاله سیما میاد و میگه:
اسمت چیه؟
مهدی
فامیلت چیه؟
داره فکر میکنه.خدا فامیل چیه؟نکنه منظورش سنم باشه؟...اهان 6 سالمه
نه فامیلت چیه؟
فامیل چیه؟
برو تو کلاس خالتون بهت میگه.برو تو اون کلاس وسطیه.اسم خالتون خاله نرگسه
ناراحته که نمیدونه فامیل چیه.
سلام بچه ها.من خالتون هستم و اسمم نرگسه
یکی از بچه ها اون گوشه داره ریز ریز اشک میریزه.یکی رو صندلیش میپره پایین بالا خلاصه صدا زیاده یکی از بچه ها هم میگه من 1 خاله بیشتر ندارم این خاله من نیست. اما خاله نرگس حرفشو میزنه و ادامه میده...
مهدی داره فکر میکنه کاش خاله سیما خالمون بود.اون خوشگلتره و مهربونتر.خیلی ناراحت شده از این موضوع.وسط حرفهای خاله نرگس میاد و میگه:میشه من برم تو کلاس کناری؟
نه الان که میبینی شلوغه.بعدا اگه یکی از بچه های اون کلاس اومد این طرف تو برو اون طرف.
بچه ها دارن یکی یکی اسمهاشونو میگن.اما یه اسم دیگه هم بعد از اسمهاشون میگن که عجیبه
اخه خاله نرگس گفته اسم و فامیلتون رو بگین!!!
وایییییی فامیل؟من که فامیلم رو نمیدونم.چیکار کنم؟داره کم کم نوبتم میشه.حالا چه خاکی به سرم بریزم؟نکنه همونه که اون روز باباجان گفت!!
چی بود؟
دهقان.اره خودشه.گفت کشاورزی شغل اصلیمون بوده و فامیلمون رو گذاشتیم دهقان.
چه موفقیت بزرگی بود براش.فامیلش یادش اومده.خوشحاله
ظهر مامانش اومد دنباش و رفتن خونه.یه عالمه از کلاسها و خالشون تعریف کرد.
امروز روز اول بود و بد نبود.تنها مشکل این بود که خاله نرگس قشنگ نیست.
داستان رو از زبان سوم شخص تعریف کردم.بعد از بازخوانی فهمیدم که بهتره از زبون خودم بیان بشه تا شاید قشنگتر از اب دربیاد
ادامه داره...