خاطرات دوران دانشجويي

ehsan alavi

عضو جدید
دانشجو رو باش !

دانشجو رو باش !

یکی از خاطراهام سوتی یی بود که فکر کنم هیچکی به اندازه خودم باهاش حال نکنه !
من آزاده واحد تهران جنوب می خونم اتوبان افسریه بلوار ابوذر . هفته اول که می خواستم بیامو برم دانشگاه واقعا تاریخیه !
موقع رفتن از رسالت سواره ماشینای افسریه میشدم سر بلوار پیاده میشدم و با یه ماشین دیگه میرفتم دانشگاه موقعه برگشتنم دوباره با یه ماشین می رفتم سر بلوار بعد سوار ماشینای پیروزی میشدم بعد می رفتم رسالت !
بعد یه هفته فهمیدم از رسالت مستقیم ماشین داره واسه دانشگاه ! کلی حال کردم که دیگه مستقیم میرم اما موقعه برگشت باز می رفتم سر بلوار بعد پیروزی بعد رسالت !!
چند روزم اینجوری میرفتمو میومدم ! بعد چند روز که توی تاکسی بودم به خودم گفتم خب اگه از رسالت به دانشگاه ماشین داره خب باید از دانشگاه به رسالتم داشته باشه دیگه !!!
وقتی رسیدم دانشگاه دیدم همون تاکسی هایی که 3متری در دانشگاه هستنو همیشه به زحمت از وسطشون رد میشدم تا برم اونور خیابون سواره ماشینای سر بلوار بشم تاکسی های رسالت بودن !!
خدایی مهشرم خودم خبر ندارم !!
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
رنگ کردن استاد

رنگ کردن استاد

کارگاه جوش کاری داشتیم، خلاصه یه استاد گیر و بد اخلاق که نگو و نپرس، وقتی میرفتی سر کلاس اولش میشست از جبهه و جنگ می گفت و بعدش یه نیم ساعتی دست می کرد توی دماغش و خلاصه...سرتون رو درد نیارم بعدش با کلی ناز و عشوه میرفت یه "باری" میزد به دستگاه و میشست یه خط می کشید یا زیکزاکی می کشید، اون روز قرار بود به ما کشیدن خط راست توپر روبه ما یاد بده و کلی فلسفه چینی کرد(مثل همین الان من :D )بعدش گفت گروه های دونفری بشید و انجامش بدید، اون روز هم من کلی کار داشتم به هم گروه ایم گفتم بیا یه خطی بکشیم و جیم بشیم بریم..ما هم خط کشیدیم و بردیمش پیش استاد که تاییدش کنه و بریم...شانس کج ما... اون روز استاد هم سر حال بود و گیر داد که نه اصلا قابل قبول نیست، کلی هم حرف بارمون کرد فکر کردید من بچه هستم؟ برید برید درست کار کنید.. و مطمئنم حالا حالا نمی تونید یه خط درست بکشید.... من پیش خودم گفتم اره اگه من تو رو امروز رنگ نکردم...حالا ببین این خط این هم نشون...(توی دلم گفتم :D) منم رفتم همونی قطعه ای که استاد برامون روش خط کشید رو برداشتم و یه چندتا خط زدم کنارش و داغش کردم و بردمش پیش استاد.. همین که دیدش این جوری شد... :eek: احسنت بر شما گل پسر.. خودت کار کردی؟ بابا غیرت... منم گفتم دیدی چطوری رنگت کردم... خلاصه جیم شدیم و رفتیم
 
آخرین ویرایش:

hilari

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سقوط آزاد

سقوط آزاد

سر کلاس ادبیات معمولا چیزی نمی نوشتم و به عبارت ساده تر کتابم ناقص بود.
اون روز امتحان پایان ترم ادبیات داشتیم من زودتر رفتم دانشگاه تا قسمت هایی رو که نداشتم از رو کتابدوستام بخونم. توی دانشگاه دیدمشون برای اینکه زودتر بهشون برسم از مسیر اصلی نرفتم و خیر سرم اومدم از تو باغجه دانشگاه رد شم .شب قبل بارون اومده بود همین که قدم آخرو برداشتم و در حالی که با صدای بلند می گفتم سلام بچه ها به طوری که توجه همه رو جلب کرد سر خوردم و روی گل باغچه نشستم.پسرها که به زور خودشونو کنترل کردند تا نخندند اما دوستای خودم از خنده در حال خفه شدن بودن آب شدم و برای حفظ ظاهر می خندیدم!
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
سر کلاس آزمایشگاه شیمی تجزیه با سپیده هم گروه بودم.ما شیطونای کلاس بودیم.خلاصه خواستیم تو این کلاس یه کم موقر باشیم و بهانه واسه شوخی به استاد ندیم.آخه استاد ما از ما هم شیطونتر بود و همش سر به سر ما میذاشت.من و سپیده قرار گذاشتیم اصلا تو چشم استاد نگاه نکنیم و سرمون ایندفعه به کار خودمون گرم باشه.آقا این سپیده رفت مواد رو تو بالون ریخت و از اونجایی که نه من و نه اون حال رفتن تا سه متر اون طرفتر رو برای گرفتن گیره نداشتیم سپیده با اعتماد به نفس کامل با یه دستمال کاغذی بالون رو کج رو شعله نگهداشت.حالا من و اون گرم غیبت شدیم تا یه دفعه سپیده احساس کرد دستش داغ شده.دستمال کاغذی آتیش گرفت و سپید جون هم که مغزش رسید از شر آتیش راحت شه بنابراین بالون رو مستقیم طرف من پرتاپ کرد منم یه جای خالی جانانه دادم :cry:خدا رو شکر تلفات جانی نداشتیم فقط چند تا ظرف ناقابل آزمایشگاهی شکشت و به اضافه این که لباس سپیده هم یه کم سوخت که فدای سر ما.این شد که ما تصمیم گرفتیم تو کلاس از این به بعد با استاد باشیم تا لااقل وقتی گرم صحبتیم استادمون مراقب ما باشه تا....
 

Anooshe

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه بار واسه درس طراحی سیستم ابیاری ما رو بردن خورهه یه زمینی که سیستم ابیاری قطره ای داشت نشونمون بدن جاتون خالی وقتی رسیدیم همه جمع شدیم و استاد شروع کرد به صحبت کردن که.......
اونجا یه ردیف پر درخت توت سفید و قرمز بود ماشالا توتاشم درشت........
مگه میشد به حرفای استاد گوش کرد منم که اصلا نمیتونستم آروم بشینم با احترام بسیار زیاد سخن استادمونو قطع کردمو گفتم ببخشید ولی اون توت بدجوری چشمک میزنه:D
پا شدم از درخت رفتم بالا:cool::D
این کار من همانا و کل کلاس به هم ریختن همانا همه آویزون شدن از درختای اونجا استادمونم دیگه حریف نشد وایساد یه گوشه فقط نگاه میکرد
آخ اون توت خوردنا چسبید
تازه بعدش رفتیم عکس گرفتیم یکی از پسرامون که دستش خوب قرمز شده بود دستشو گذاشت پشت استاد واسه عکس:D(همچین یکم پشت لباسش لک شد)
 

tirmah

عضو جدید
سلام ایول به همتون واقا کار جالبی کردید
اما بنده که امسال صفری بودم و تا دلتان بخواهد در شهر کاشان سوتی دادم

1.با ورودم به دانشگاه و رشته ی ریاضی خانوادم خواستم که در دانشگاه کار پیدا کنم برای اینده خوبه برای همین باید دنبال اقای غلامی که مسئول این کار ها بود می گشتم داخل سالن دانشکده علوم پایه بودم که دیدم اقای غلامی از اتاقی خارج شد من سریع به طرفش دویدم و موضوع را مطرح کردم قرار شد فردا ساعت 11صبح داخل دفترش ببینمش فردا که شد من رفتم روبروی همون در به خیال اینکه دفتر اقای غلامی انجاست دستگیره را که گرفتم دیدم باز نمی شه از 1 پسری که اون طرف ها داشت می رفت پرسیدم :ببخشید شما نمی دونید اقای غلامی کی هستند اخه دفترشون نیستم تا این را گفتم اون پسر با دوستش زدند زیر خنده و نمی تونستند جلوی خندشون را بگیرند اخر به هر مکافاتی بود به من گفتند اینجا دستشوی اساتید است منم سرخ شدم عذر خواهی کردم و فرار
شب داخل خوابگاه که تعریف کردم همه از خنده مرده بودند

2در اتاق خوابگاه امسال ما 7 نفر بودیم با رشته های که خیلی با هم صمیمی شده بودیم و یکی از اون بچه های سپیده بچه اصفهان بود مهندس شیمی ایشون در خواب راه میرفتند من تازه اپاندتیز را عمل کرده بودم و چون تختم تبقی بالا بود اون شب روی زمین خوابیدم خیلی دردم داشتم تازه خوابم برده بود که احساس کردم 1 نفر دستم را گرفته و داره صدام می زنه من از ترس اینکه جن هایی که بچه ها تسخیر می کنند نباشه چشمام را باز نکردم فقط گفتم بله چی شده ؟دیدم ول کن معامله نیست سرشم گذاشت کنارم
کفت خوبی ؟چیزی نمی خواهی؟ گفتم چرا برو برام اب بیار احساس کردم بلند شد دیدم در یخچال باز شد همین موقع بود که با 1 جیغ بلند پریدم طرف تخت شیما که معدن می خونه همه ی بچه ها با ترس پریدند و اونم جیغ می زدند منم داد که جن امده با ترس شاهده مکانیک برق را روشن کرد و دیدیم سپیده بوده نه جن
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
آقا ما کلاسه مبانی سیستم داشتیم.....

استاد اومد تو گفت: سلام...
گفتیم: سلام

گفت: چند نفرید؟
ماهم یکم همدیگرو نگاه کردیم و گفتیم: حدود 47 نفر....

آقا نه گذاشت و نه برداشت...

گفت : اگه هر 47 نفرتون مهندس بشید از شماها 12 نفرتون میمیرید.....

مارو می بینی...

نیومده برجکمون و پروند
 

m0nire

عضو جدید
کاربر ممتاز
واسه کارگاه مصالح و ساخت بچه های کلاس همه جمع شده بودند توی آتلیه که ماکت رو تموم کنن برن به استاد نشون بدن:confused:من و دوستم هم تنها کسایی بودیم که ماکتمون تموم شده بود و بقیه رو مسخره میکردیم و اذیت که نمیرسین تموم کنین بابا.خیلی سخته ...:w11:یکی از پسرای کلاس اومد با ما کل کل کنه که اگه تموم کردیم چی؟ناگهان دادش دراومد:surprised:دستش رو به طرز وحشتناکی با کاتر بریده بود.منم که از خون میترسم اون از دستش خون میومد من فشارم افتاده بود.
البته آخرش به گروه اون پسره که از همه عقب تر هم بودند دسته جمعی کمک کردیم تا ماکت رو تحویل بدن اما غش و ضعف من سوژه ی خنده ی بچه ها بود تا مدتها:w05:
 
آخرین ویرایش:

Anooshe

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما توخوابگاه ترم 1 که بودیم تختامون یه مشکلی داشت اونم این بود که به جای یه تخته کامل دو تا تخته اهنی مربعی کف تختا بود واسه همین نمیشد وسطش نشست وگرنه میفتادیم پایین:biggrin:(خیلی خنده دار بود)همیشه باید ملاحظه میکردیم میخواستیم بریم رو تخت ها.
من تختم طبقه دوم زیز پنجره بود یه بار مسئول تدارکات خوابگاهمون اقای سلیمی اومد واسه نصب پرده،باید میرفت روی تخت من تا بتونه پردرو وصل کنه ما هم یادمون رفت مشکل تختو بگیم واسه همین تا اومد واسته روی تخت دو تا تخته آهنی از دو طرف بلند شدو اونم افتاد پایین وتخت پایینم باز دو تا تختش از دو طرف باز شد محکم خورد بهش:biggrin:
چنان صحنه خنده داری بود که حتی نمیتونستیم از خنده سرپا وایسیم حالا فکر کنین ما یه ترم رو این تختا میخوابیدیم تا اومدن اخرش درستش کردن:D
 

sh85

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اینم آخر عاقبت تقلب

اینم آخر عاقبت تقلب

آخی چه زود می گذره همین جور الکی الکی 3 سال گذشت ولی خداییش هر روزش صدتا خاطرست اونم چه خاطره هایی
یه خاطره که مال همین ترمه این بود که ما اول ترم رفتیم یه درس اختیاری گرفتیم که ازش هیچی هم خبر نداشتیم و خود مدیر گروهمون که یه 2-3 تا درس باهاش تا اون موقع پاس کرده بودیم و تقریبا می شناختمون استادش بود
خلاصه روزی که رفتیم سرکلاس قبل انتخاب واحد یه 17-18 نفر بیشتر نبودیم و استاد واسه این که اونایی که بعد حذف و اضافه می خوان این درس و بگیرن عقب نیوفتن شرع کردن به صحبت در رابطه با طرز امتحان گرفتن که حواستون باشه خوب بخونید چون من این ترم خودم میام سر جلسه و نمی ذارم که تقلب کنید و از این چیزا که واسه ترم بوقی ها می گن
منم که همیشه باید یه اظهار نظری بکنم و وکیل مدافع همه هستم با صدای رسا و قاطع گفتم استاد اینجا اصلا از این خبرا نیست همین که سرتون را برگردونید کارت آدم را می گیرن و از این چیزا
استاد هم گفتن چه جالب ولی فکر کنم سر جلسه میان ترم ، ترم قبل بچه ها خیلی تقلب کرده بودن آخه برگه ها را که صحیح می کردم دیدم یه ینده خدا اول و آخر یه سوال را نوشته وسطاش ننوشته حالا نمی دونم کسی که بهش تقلب داده بود به عمد جوری داده بود که من بفهمم یا چیز یگه بوده من و بگی همون موقع دوزاریم افتاد که این گنده کاری خود بوده که چون دوستم که جلوی من نشسته بود و من از رو دستش می خواستم کپ بزنم چون وسطاش و خیلی ریز نوشه بود منم دیدم وقت تنگه اون قسمت وسط را بی خیال شدم و هر چی که دیدم و نوشتم ولی وقتی استاد این حرف را زد منم به روی مبارک نیاوردم و واسه این که ضایع نشه بلند خندیدم که این چه آدم ضایعی بوده دوستامم که از همه جا بیخبر بودن بلند بلند می خندیدن و ریجال بار اون یارو می کردن:redface:
خلاصه استاد دید نه ما خیلی رومون زیاده واسه اینکه یه کم ما را تنبیه کنه گفت اتفاقا از خانوم ها هم بودن
من و می گی کلی از خودم وا رفتم ولی بازم پر رو گری در آوردم و خندیدم که چه جالب چه آدم خنگی بوده دوستمم که جلوم نشسته بود سر جلسه میان ترم و من از رو دستش نوشته بودم از همه جا بی خبر همین طور می خندید
خلاصه استاد دید که نه آقا ما از رو نمی ریم و بلند گفت اتفاقا از بچه هایی بودن که 2-3 درس هم با من پاس کرده بودن
آقا من را می گین دیدم الانه که استاد بگه خانوم نیشت و ببند من منظورم خودتی چقدر پر رو هستی:cry:
واسه همین دیگه کاملا ترس بر من غلبه کرد و تصمم به تعویض موضوع گرفتم و گفتم راستی استاد این کتابی که معرفی کردین و باید از کجا خرید و خودم زدم به کوچه علی چپ و موضوع و عوض کردم تا بیشتر از این ضایع نشم :redface:
 

امیر همافر

اخراجی موقت
سلام

دوران دانشجويي از اون دورانهايي كه هميشه و تا آخر عمر توي ياد هر آدمي ميمونه. اتقاقاتي كه توي اين دوران رقم ميخوره خيلي جذاب و شنيدنيه ، چه براي اونايي كه هنوز دانشجو هستن و چه براي فارغ التحصيلا .
پس منتظر خاطرات قشنگتون ميمونيم.



,,,لام

خب وقتی وارد دانشگاه شدم چون از قبل آدم شر و شوری بودم...شروع کردم به اذیت...

یادمه یکبار روی سر دختر های دانشگاه آب ریختم.

چادر یک دختر رو برداشته بودم بهش نمیدادیم.

تریبون دانشگاه رو شکستم.

فیلم از دخترا گرفتم و حراست گرفتمون.

تو کلاس نسشته بودم با مسول حراست نمیدونم سر چی دعوام شد.

سر کلاس با شماره ناشناس به استاد زنگ میزدیم.

نزدیک به 12 نمره در امتحان پایان ترم کنترل کیفیت تقلب همراه خودم(البته خونده بودم ولی امان از استرس)برده بودم.که دوستم گفت من تقلب های تورو دیدم ولی مراقب ندید؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یک دختره داشت رد میشد در رو باز کردم اون هم عین کور ها که ندید جلوش چه خبره صاف اومد تو در.

با یکی دوست شدم و آخرش گندش در اومد و کار به جایی رسید که داداشش بود هر کیه دختره بود به من زنگ زد و فحش داد من هم نا مردی نکردم زنگ زدم خونه دختره و با مادر دختره حرف زدم و خیلی مظلومانه با پنبه سر همشونو بریدم.چون به من تهمت رابطه جنسی با دخترشونو زده بودند من هم پوست همشونو کندم.

اینها بخشی از افتخارات یا شیطنت های دوره دانشجویی بنده بود.:)
/B]
 
آخرین ویرایش:

Anooshe

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه بار تو دانشگاه یکی از استادامون با چندتا از پسرا که ولش نمیکردن(رفته بودن واسه خودشیرینی)رفتن نماز خونه پسرا واسه نماز
کفشاشونم حواسشون نبود بیرون در اوردن ماهم نامردی نکردیم یواشکی جفت جفت بند کفشارو گره زدیم بعدم هرکدومو زیر یه صندلی که اون اطراف بود گذاشتیم:)Dچون نمیدونستیم کدوم ماله استادمونه دیگه اونم این وسط سوخت)
قیافه هاشون وقتی از نمازخونه در میومدن خنده دار بود :biggrin:ما هم در رفتیم که از خنده هامون معلوم نشه کار ما بوده وگرنه استادش رحم نداشت مینداختمون
 

Anooshe

عضو جدید
کاربر ممتاز
ترم2 بودیم یه روز تو دانشگاه کلاسمون تشکیل نشد و بین دو کلاس 2ساعت وقت داشتیم.من و دوستمم شدیدا در فکر این بودیم که همینجوری نشینیم یه کاری بکنیم که ...:D

دفتر رئیس دانشگاه درش قفل نبود کسی هم توش نبود من و دوستمم یواشکی رفتیم اون تو کلی عکس در جایگاه های مختلف گرفتیم بعدم رفتیم سراغ گاوصندق و مثلا شروع کردیم به ور رفتن تازه آدمسشم دوستم در آورد چسبوند اون گوشه(مثلا عین این فیلما:D)اون وسطا هم داشت یکی میومد تو که ما زیر میز قایم شدیم ولی خداروشکر نیومد تو رفت... ما هم که خوب واسه خودمون اون جا رژه رفته بودیم دوباره یواشکی در رفتیم(ولی دو نکته به وجود اومد یکی آدامس دوستم که جا موند یکی اینکه اونجا اگه دوربین می داشت که ما بدبخت بودیم:D)ولی 4ترم گذشته کسی یقه مارو نگرفت که چقدر اونجارو بهم ریختیم تازه دکور روی میز رئیس رو هم واسش قشنگ کردیم...
:D:redface:چه دانشجوهای خوبی هستیم به فکر آقای رئیسیم
 

monrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
من ورودي 87 ام.فعلا خاطرات زيادي ندارم.;) ولي اميدوارم بقيه اش اتفاقاي خوبي بيفته و بيام براتون تعريف كنم.
 

Anooshe

عضو جدید
کاربر ممتاز
یادش بخیر ترم 1:)

ما ترم یک از اونجایی که 6نفر تو یه واحد بودیم و یکم جامون کوچیک بود اتاقمون جا نداشت که توش بخاری بذاریم:D
واسه همین واحدمون با یخچال های قطب شمال هیچ فرقی نداشت:surprised:
یه بار من و دوستم تنها بودیم بقیه هم اتاقیا رفته بودن شهرشون و قید کلاسارو زده بودن(از دلتنگی:D)
من و روجا شب رسیدیم خوابگاه دیدیم نمیشه از سرما وارد اتاق شد رو به روی واحد ما هم یه اتاق واسه مطالعه بود که توش بخاری داشت من و دوستمم ساعت 12 رفتیم با قلدر یازی همه بچه هایی رو که اونجا در حال درس خوندن بودن بیرون کردیم:Dبعدشم همه میز صندلیارو اوردیم گذاشتیم تو سرپرستی(اون موقع سرپرستی رفته بود حضور غیاب دوم رو انجام بده)بعدم یه تشک و بالشت و پتو برداشتیم آوردیم پهن کردیم وسط اتاق مطالعه و حال کردیم با کار خودمون:D(آخه اونجا گرم بود خیلی چسبید)
سرپرستمونم فرداش بیچارمون کرد اما به همه زور گفتنا و گرمای اتاقش می ارزید
 

Mr.Farhood

عضو جدید
ترم اول که بودم معمولا شبها برای نیم ساعت با دوستم میرفتیم سایت خوابگاه تا یه چرخی تو اینترنت بزنیم اتفاقی یک لینک رو تو 360 کلیک کردیم و منتظر بودیم تا صفحه لود بشه در همون حال مسوول خوابگاه که خیلی مذهبی بود اومد با لا سر ما و ما برگشتیم با هاش سلام و احوال پرسی کردیم که یهو دیدم چشمش گرد شد , با تعجب برگشتیم صفحه مانیتورو نگاه کردیم , چشمتون روز بد نبینه , یک عکس ناجور خیلی بزرگ تو اون صفحه بود , ما هم که دو تاییمون حول کرده بودیم سریع دستامونو گذاشتیم رو شیشه مانیتور تا مثلا دیده نشه :D, منم ازاونام که اگر خندم بگیره دیگه جلو خودمو نمیتونم بگیرم داشتم از خنده میمردم , بنده خدا فهمید از عمد نبوده روش و کرد اونور به برو خودش نیورد , دیگه دوتایمون تا نیم ساعت داشتم به این سوتیمون میخندیدیم:biggrin:
 

hilari

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این خاطره مربوط به یکی از دوستام که من شاهد ش بودم.
میان ترم کاربرد ریاضیاتو داده بودیم اکثر بجه ها نگران نمره هاشون بودند ویه استرس عجیبی بین همه بود اون روز کاربرد داشتیم سر کلاس استاد گفت نمره ها رو رو برد زدم بعد کلاس می تونید برید ونمرهاتونو ببینید
فکر نکنم اون روز کسی درسو گوش داده باشه همه منتظر اتمام کلاس بودیم. وقتی کلاس تموم شد همه بچه ها با عجله به سمت برد رفتند همه مشغول صحبت کردن در مورد نمرهاشون بودند که حرف های یکی از بچه ها توجه همه رو جلب کرد .
امتحان 60 نمره ای بود یک از دوستام 6 شده بود اون بنده خدا نمی دونم چرا حواسش نبود و فکر کرد امتحان 6 نمره ای با ذوق رو به یکی از دوستاش که کنارش بود انداخت و با صدای بلند وبا هیجان به طوری که همه می شنیدند گفت : مریم من 6 شدم . باورت میشه .وای خدیا ممنون ...آخ جون من 6 شدم :eek:
بنده خدا مریم مرتب دست دوستشو میگرفت و می گفت می دونم بیا بریم . بسه دیگه ....
بچه ها هاج و واج نگاه می کردند . یکی از پسرها که گویا فهمید این دوست عزیز قصد بیدار شدن نداره اومد جلو و با تعجب گفت: شما خانم (فلانی ) از 60 نمره 6 شدید اونوقت خوشحالید.....:eek:
اون بنده خدا که تازه فهمید چه خبر با بغض گفت : وای ... نه.. چی کار کنم ... مریم ....
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
باكمال تاسف ديروز خبر ناگواري شنيدم
حسن روح الامين نجف آبادي از دوستان و هم دانشگاهيان عزيزم ميباشد كه برادر خود محسن را در حوادث اخير از دست داد. ما خاطرات زيادي را با هم در كنار ساير دوستان در دانشگاه زنجان داشتيم .
ياد و خاطره محسن عزيز برادر حسن عزيزم را گرامي ميدارم .
براي روح آن مرحوم دعا كنيد.
 

Anooshe

عضو جدید
کاربر ممتاز
باكمال تاسف ديروز خبر ناگواري شنيدم
حسن روح الامين نجف آبادي از دوستان و هم دانشگاهيان عزيزم ميباشد كه برادر خود محسن را در حوادث اخير از دست داد. ما خاطرات زيادي را با هم در كنار ساير دوستان در دانشگاه زنجان داشتيم .
ياد و خاطره محسن عزيز برادر حسن عزيزم را گرامي ميدارم .
براي روح آن مرحوم دعا كنيد.

:cry:واقعا از شنیدن این اتفاق ناراحت شدم:cry:
روحشون شاد باشه و امیدوارم خدا یه بستگانش دوستاش و همه اطرافیانش صبر بده
مطمئنم که جای این افراد جز بهشت نیست
 

hilari

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
باكمال تاسف ديروز خبر ناگواري شنيدم
حسن روح الامين نجف آبادي از دوستان و هم دانشگاهيان عزيزم ميباشد كه برادر خود محسن را در حوادث اخير از دست داد. ما خاطرات زيادي را با هم در كنار ساير دوستان در دانشگاه زنجان داشتيم .
ياد و خاطره محسن عزيز برادر حسن عزيزم را گرامي ميدارم .
براي روح آن مرحوم دعا كنيد.
متاسفم:(
بد دوره ای شده .این روزا هر جا می ریم یه جورایی خبر فوت اونم فوت جوونو می شنویم
خدا به هممون رحم کنه .:cry:
 

Anooshe

عضو جدید
کاربر ممتاز
این نقاشی که میبینین رو میز کشیدم سر کلاس طراحی سیستممون بود که آخر کلاس یکی از بچه ها که شدیدا باهاش کنتاکم:w13: داشت تحقیقشو ارائه میداد منم که میز اول نشسته بودم(یکم هم خواستم لجشو در بیارم:D) شروع کردم به نقاشی کشیدن رو میز اون بیچاره همه حواسش شدیدا رفته بود به کار من انقدر که استادمون فهمید و داشت میومد بالاسرم که هرچی کیف و جزوه و کتاب بود از اطراف گذاشتم رو میز که استاد نبینه تازه بعدش که استاد رفت گفتم دوستم که کنارمه عکس بگیره حواسش نبود فلاش رو قطع نکرده بود و دوربین یک فلاش جانانه زد که شدیدا تابلو شدیم و ...:D

 

Anooshe

عضو جدید
کاربر ممتاز
ترم پیش واسه تحویل پروژه میان ترممون شدیدا بهمون فشار اومده بود انقدر که حتی نرسیده بودمیم واسه خرید مواد اولیه واسه غذا بریم بیرون.یه شب دوستمونو فرستادیم بره گوجه فرنگی و تخم مرغ بخره که شام:Dاملت درست کنیم.وای وقتی برگشت خیلی خندیدیم آخه یه گوجه فرنگی هایی خریده بود یکی از یکی شکلاشون خنده دار تر یکییشون فرمش خیلی باحال بود من و دوستم برداشتیم روش نقش و نگار رفتیم منم آخرش کش سر یکی دیگه از همخونه هامو برداشتم بریدم واسه گوجمون شال کلاه درست کردم:D
تا یه مدت طولانیم تو یخچال نگهش داشتیم:Dهی نگاش می کردیم یاده یکی از بچه های دانشگاه می افتادیم




 

Anooshe

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر بخوام خاطره ی دماوند رفتنم با گروهی که تو دانشگاه بود رو بگم که فکر کنم یه 20 صبحه ای بشه:D یکی از جاودانه ترین خاطراتی که واسه تک تکمون موند.اگه بدونییییین......
ما حتی 1پیش برنامه هم نرفته بودیم،هواگیری نکرده بودیم،واسه کوله کشی هیچ کس آمادگی نداشت ولی خب تصمیم گرفتیم بریم دماوندو بزنیم
انقدر به من گفته بودن خیلی شاهکار کنی به ارتفاع4200 (که بارگاه میشد) خودتو برسونی که نگو. ولی ماها تا خود قله رو رفتیم هرچند یه دماوند رفتن و برگشتن باعث شد از این ور تا 2،3روز همش خواب بودیم من که 5کیلو وزن کم کردم :biggrin:

یه چند تا عکس ازش میذارم که از بارگاه به بعد و تو مسیر قله میشه




تو این عکس پایین بد جایی بودیم شیب خیلی زیاد بود نزدیک به قله بودیم انقدر هم گوگرد زیاد بود که نه می شد راحت نفس کشید نه جایی رو دید من که مدام از چشم اشک می ریخت:confused: تازه تو اون گیرو دار من مراقب دوستمم بودم که ارتفاع زده شده بود




این جا دیگه به قله رسیده بودیم یکم باید می پیچیدیم
این دماوند که میگن و این گوگرداش که تو هواست همینه هاااااااا:D(از گوگردش هر چی بگم کم گفتم که تا چند ماه هرچی وسیله ها و لباسامون رو میشستیم اصلا بوش نمیرفت و واقعا بوی بدی داره:surprised::D)
 

anahita.m

عضو جدید
وقتی اسم خاطرات دانشجویی میاد من یاد خاطره ای خیلی بد میوفتم با اینکه خاطره های خوب دوران دانشجویی من بیشره و لی این اتفاقی که می خوام براتون بگم خیلی تو ذهنم مونده....
اوایل ترم دو بود و من برای چند روز اومده بودم خونه و قرار بود اونروز برگردم ساری چون فرداش کلاس داشتم...زنگ زده بودم خوابگاه و داشتم با هم اتاقیم صحبت میکردم که متوجه شدم یه طرز غیر عادی ناراحته ولی نمی خواد نشون بده...خلاصه اینقدر اصرار کردم که اول زد زیر گریه و بعد گفت:فلانی و فلانی و....تصادف کردن!!!!!!اونا بهترین دوستای ما تو خوابگاه و دانشگاه بودن .من انگار یه سطل آب ریختن روم هرچی پرسیدم حالشون چطوره گفت خوبن!!!(پس اگه خوبن این گریه واسه چیه دیگه؟)
خلاصه غروب رفتم ساری وارد خوابگاه شدم انگار گرد مرده پاشیدن خلاصه فهمیدم که 5 نفر که 2تاشون از نزدیکرین دوسای من بودن داشتن می رفتم کنار دریا که چپ کردن و با چند دور چرخش ماشین همه بیرون پرت شدن به جز یک نفر از دوستام که الان تو بیمارسانه...خلاصه صبحش من رفتم بیمارستان و اصلا انتضار نداشتم دوستم رو و اون اوضاع ببینم در حالی که....نخاعش از گردن قطع شده...اون روز به حدی حالم بد بود که نرفتم سر کلاس ...شبها تو نماز خونه ی خوابگاه مراسم دعای توسل و... برگذار میکردن همه دستها به اسمون بود تا آخرین امید رو هم امتحان کنیم ولی با همه ی اینها....10 روز بعد..صدای جیغ وحشتناکی ما رو به راهرو کشوند و....همه فهمیدن که تموم کرده و فکر می کنم بدترین روز زندگی من بود ...هنوز هم که یاد اوریش می کنم اشکهام مجال نمیده....خیلی بد بود ...خیلی..فقط 19 سالش بود
 
آخرین ویرایش:

t_h68

عضو جدید
وقتی اسم خاطرات دانشجویی میاد من یاد خاطره ای خیلی بد میوفتم با اینکه خاطره های خوب دوران دانشجویی من بیشره و لی این اتفاقی که می خوام براتون بگم خیلی تو ذهنم مونده....
اوایل رم دو بود و من برای چند روز اومده بودم خونه و قرار بود اونروز برگردم ساری چون فرداش کلاس داشتم...زنگ زده بودم خوابگاه و داشتم با هم اتاقیم صحبت مبکردم که متوجه شدم یه طرز غیر عادی ناراحته ولی نمی خواد نشون بده...خلاصه اینقدر اصرار کردم که اول زد زیر گریه و بعد گفت:فلانی و فلانی و....تصادف کردن!!!!!!اونا بهترین دوسای ما و خوابگاه و دانشگاه بودن .من انگار یه سطل آب ریختن روم هرچی پرسیدم حلشون چطوره گفت خوبن!!!(پس اگه خوبن این گریه واسه چیه دیگه؟)
خلاصه غروب رفتم ساری وارد خوابگاه شدم انگار گرد مرده پاشیدن خلاصه فهمیدم که 5 نفر از 5 نفر که 2تاشون از نزدیکرین دوسای من بودن داشتن می رفتم کنار دریا که چپ کردن و با چند دور چرخش ماشین همه بیرون پرت شدن به جز یک نفر از دوستام که الان تو بیمارسانه...خلاصه صبحش من رفتم بیمارستان و اصلا انتضار نداشتم دوستم رو و اون اوضاع ببینم در حالی که....نخاعش از گردن قطع شده...اون روز به حدی حالم بد بود که نرفم سر کلاس ...شبها تو نماز خونه ی خوابگاه مراسم دعای توسل و... برگذار میکردن همه دستها به اسمون بود تا آخرین امید رو هم امتحان کنیم ولی با همه ی اینها....10 روز بعد..صدای جیغ وحشتناکی ما رو به راهرو کشوند و....همه فهمیدن که تموم کرده و فکر می کنم بدترین روز زندگی من بود ...هنوز هم که یاد اوریش می کنم اشکهام مجال نمیده....خیلی بد بود ...خیلی..فقط 19 سالش بود
خیلی دردناک بود
متاسفم
 

anahita.m

عضو جدید
ترم 2 بود...تو ازمایشگاه شیمی آلی بودیم ...امکانات کم بود و هر 3گروه فقط یک چراغ بنزن داشتن...9نفر بالا سر یک بشر که روی شعله بود وایسا ده بودیم تو بشر هم پارافین در حال جوش...فکر کنین دیگه چه قدر داغ بود...از 3 تا گروه ...2تاش دخر بودن یه گروه هم از پسرا بودن و هر سه گروه تو اندازه گیری نقطه ی جوش دقیق اشتباه می کردیم خلاصه هی انجام می دادیم و هی استاد می گفت غلطه ...برای بار چهارم لوله ی ازمایشو گذاشتیم توی حمام پارافین و همین طور بی حوصله منتظر بودیم و یکی از پسرا که لوله رو تو ظرف با گیره نگه داشته بود همین طوری داشت واسه بقیه یه داسان هیجان انگیز تعزیف میکرد و هی از دست ازادش استفاده می کرد..ناگهان داستان رسید به یه جای خیلی خیلی هیجان انگیز و پسره از شدت که حواسش نبود که دستش در گیره با دو با دست می خواست ادای اون صحنه رو در بیاره وو.......این بود که بشر برگشت روی دست من و اولش اینقدر داغ بود هیچی نفهمیدم ولی بعدش...پسر هول کرده بود بیچاره می زد تو سرش نمی دونست چی کار کنه دوستای منم که همش می خندیدن ولی از اون موقع به بعد بیچاره پسره هر دفعه منو می بینه سرشو می ندازه پایین....
 

hilari

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وقتی اسم خاطرات دانشجویی میاد من یاد خاطره ای خیلی بد میوفتم با اینکه خاطره های خوب دوران دانشجویی من بیشره و لی این اتفاقی که می خوام براتون بگم خیلی تو ذهنم مونده....
اوایل ترم دو بود و من برای چند روز اومده بودم خونه و قرار بود اونروز برگردم ساری چون فرداش کلاس داشتم...زنگ زده بودم خوابگاه و داشتم با هم اتاقیم صحبت میکردم که متوجه شدم یه طرز غیر عادی ناراحته ولی نمی خواد نشون بده...خلاصه اینقدر اصرار کردم که اول زد زیر گریه و بعد گفت:فلانی و فلانی و....تصادف کردن!!!!!!اونا بهترین دوستای ما تو خوابگاه و دانشگاه بودن .من انگار یه سطل آب ریختن روم هرچی پرسیدم حالشون چطوره گفت خوبن!!!(پس اگه خوبن این گریه واسه چیه دیگه؟)
خلاصه غروب رفتم ساری وارد خوابگاه شدم انگار گرد مرده پاشیدن خلاصه فهمیدم که 5 نفر که 2تاشون از نزدیکرین دوسای من بودن داشتن می رفتم کنار دریا که چپ کردن و با چند دور چرخش ماشین همه بیرون پرت شدن به جز یک نفر از دوستام که الان تو بیمارسانه...خلاصه صبحش من رفتم بیمارستان و اصلا انتضار نداشتم دوستم رو و اون اوضاع ببینم در حالی که....نخاعش از گردن قطع شده...اون روز به حدی حالم بد بود که نرفتم سر کلاس ...شبها تو نماز خونه ی خوابگاه مراسم دعای توسل و... برگذار میکردن همه دستها به اسمون بود تا آخرین امید رو هم امتحان کنیم ولی با همه ی اینها....10 روز بعد..صدای جیغ وحشتناکی ما رو به راهرو کشوند و....همه فهمیدن که تموم کرده و فکر می کنم بدترین روز زندگی من بود ...هنوز هم که یاد اوریش می کنم اشکهام مجال نمیده....خیلی بد بود ...خیلی..فقط 19 سالش بود
واقعا متاسف
خیلی شخت.:cry:
 

anahita.m

عضو جدید
بله خیلی سخته ولی چاره ای نیست که ادمیزاد توی زندگیش بار ها از این اتفاقارو میبینه....

دومین جلسه از درس رسم فنی در ترم 2 بود و ما تو جلسه ی اولبه نظرمون استادش زیاد جالب نیومد..یه جوری بود.اصلا درس رو بلد نبود تو کل ترم یک تخته پاک کن رو دستش می گرفت و می چرخوند و نما های مختلفشو نشونمون میداد و مثلا درس میداد!!!!!در عوض تو کتاب 300 صفحه ای یه چزایی ازمون میخواست که...اون روزم دومین روزی بود که این استاد امد سر کلاس و ما فهمیدیم علاوه بر اینکه از درس چیزی بارش نیست انگار یه کمی هم شیرین میزنه...به ما گفت که کارو شروع کنیم و ما هم وسایلمون رو در اوردیم و شروع کردیم که دیدیم رفت بالای سر مظلوم ترین پسر کلاس و گفت:تو چرا شروع نمی کنی؟گفت ببخشید استاد من وسایلم رو نیو وردم استاد گفت:یعنی چی که نیوردم خب پس می خوای بی کار بشینی ؟ بعد یه هو گفت این جلسه اشکالی نداره ولی اگه این دفعه ببینم که بی کاریو وسایلتو نیاوردی جلوی همه ی دخترا و پسرا ی کلاس بهت می گم دیوونه!!!!!بعد با صدای بلند زد زیر خنده...بع همون موقع یک نفر دیگه رو هم که وسایلشو نیاورده بود شکار کرد و گفت:به تو هم باید بگم؟زود باش از یکی بگیر و شروع کن ...اونم گفت ببخشید استاد از بچه ها کسی اضافه نداره...بعد استاد رو کرد به دخترا گفت:خانوما کسی وسایل اضافه همراهش نیست به این گدا ی بیچاره کمک کنه؟بد بخت پسره رفت تو زمین منم همراهم بود ولی از خجالت روم نمی شد به پسره بدم ..ولی به استاد اشاره کردم امد از من گرفت بهش داد ....بعدا فهمیدم خیلی از دخترا داشتن ولی انقدر استاد بد گفته بود به خاطر اینکه او ن همکلاسیمون خجالت نکشه روشون نشده بود بدن...همین درسو اخر ترم با روش جالبی بچه ها پاس کردن که بعدا براتون میگم...
 

reza.izadi

عضو جدید
زمستون بود و می خواستم به یکی از دوستام حال بدم و گفتم بریم خونه ی دونشجوییمون و چند روزی اونجا خوش بگذرونیم و اونم قبول کرد و با هزار خواهش با خونوادش هماهمنگ کردمو رفتیم.چشمتون روز بد نبینه هوا خراب شد وقتی توی ترمینال رسیدیم شب بود و هوا 28- بود(زمستون 2 سال پیش)به هر زحمتی بود یه تاکسی گرفتیمو رفتیم خونه و دیدیم وا ویلا ... بچه ها پول گاز و ندادن و گاز خونمون قطع شده.تصور کنید هوا 28 زیر صفر داشتیم یخ می زدیم با شلوار و کاپشن و کلاه و هر کدوم سه تا پتو رو خودمون انداختیم و خوابیدیم و صبح که بیدار شدیم از بخت بد ما هم دیدیم لوله کشی خونه هم ترکیده.داشت اعصابم خورد می شد به حساب دوستمو اورده بودم خوش بگذرونیم که ...
عصر همون روز برگشتیم مشهد و جلوی دوستم خیلی خجالت کشدم.
 

Similar threads

بالا