خاطرات دوران دانشجويي

Anooshe

عضو جدید
کاربر ممتاز
چند روز پیش با تیم دانشگاه که همه دوستای نزدیکه همیم (یه 30 نفری بودیم) رفتیم سمت کرمان و کویر شهداد(یه همایش هم بود برای کویر نوردی که 1500 نفر اومده بودن)
3روز اونجارو خراب کردیم برگشتیم:D(نمیدونم چرا همه تیم هایی که اومده بودن از ما فیلم میگرفتن:biggrin::))
تیممون بدون هماهنگی رفتیم تصمیمم نداشتیم پول بدیم(خب دانشجو بودیم اهه)
خودمونو تو جمعیتای ثبتنام کرده جا زدیم باترفندهای بسیار کاراگاهنه رفتیم داخل جمعیت و از ورودی رد شدیم
بعدا فهمیدیم همه ناهار و شامایی که خورده بودیم باعث شده بودیم به 30 نفر نرسه:surprised::D(من عذاب وجدان دارم)
تو تمام برنامه هایی که رفته بودیم انقدر شیطنت نکرده بودیم
هر تیمی میخواست عکس بگیره 30 نفری میریختیم وسطشون باهاشون عکس میگرفتیم:biggrin:

راستی توصیه میکنم همه برن واقعا کویره دیدنی ایه:gol:
 

Anooshe

عضو جدید
کاربر ممتاز
امروز یه سوتی خنده تو خونه دادم که بی ربط به بحث دانشجوییم نیست
گفتم بنویسم بعدش بروم سراغ زندگیم...
ما تو خونمون توی شهر دانشجویی اف افمون کارش فقط در باز کردنه و صدا رد نمیکنه اینه که وقتی کسی زنگ خونمون رو میزنه من یا همخونه هام میریم نزدیکه در و مجبوریم داد بزنیم
کیییییههههههههههههههههههههههههههه:D:surprised: و بعد از شنیدن صدای آشنا در باز میشه.....
امروز برگشتم تهران با جمع خانواده همه نشسته بودیم زنگ در رو زدن منم خیلی رفلکسی رفتم تا پشت در بلند داد زدم کیهههههههههههههههههههههههه:redface::whistle::tooth:
قیافه همه دیدن داشت:w15:
بعد در کمال آرامش اف اف رو بر داشتم گفتم بفرمایید و طبیعیش کردم
ولی خب هنوزم همه دارن بهم میخندن:w05:
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز


دو سه ماه پيش بود
يادش بخير ...
يكي از سال پاييني هاي مكانيك دانشكدمون رفت سوئد
اينم يكي از عكساي گودباي پارتيشه
ااااي ....
دنيا همينه ديگه ، سعيدم رفت !!!!!
 
آخرین ویرایش:

elnaz66

عضو جدید
ترم 2 بودم ساعت 8 زبان تخصصی داشتم (جالبه بدونید من یه آدم ترسو ، درس خون ، گیر

نمره و ... آخر بچه مثبت:redface: )

استاد ما معمولا ساعت 9 میاومد سر کلاس

یه بار تو پله ها با دوستم وایستاده بودم (اونم شر و شیطون با صدای خیلی بم و تابلو :D )

به دوستم گفتم دیگه برم سر کلاس ساعت 8 و نیم بود دوستم ازم پرسید الناز چه کلاسی

داری؟ منم گفتم زبان

گفت اووووووووووووووووووووووه از الان میخوای بری سر کلاس استاد شما تا ساعت

9 زنش بیاد از خواب بیدارش کنه ایشالا ساعت 9 ونیم سر کلاسه

آقا این دوست من اینو گفت یهو دیدیم استاد درست پشت سرشه :cry:

هیچی دیگه استاد خیلی با متانت :mad: گفت خانوووووووووم من ساعت 7 دانشگاه بین المللی

کلاس دارم زنم هم ساعت 5 منوبیدار میکنه
 

araz_heidari

عضو جدید
کاربر ممتاز
ترم 2 بودم ساعت 8 زبان تخصصی داشتم (جالبه بدونید من یه آدم ترسو ، درس خون ، گیر

نمره و ... آخر بچه مثبت:redface: )
با سلام
خیلی جالب بود
این اتفاق واسه من هم افتاده
یه بار در کریدور داشتیم در باره استاد شبکه های کامپیوتری صحبت می کردیم
یکی گفت استاده 206 داره
من هم گفتم نه بابا دیروز داشت با اتوبوس شرکت واحد می رفت
حرفم هنوز تموم نشده بود که دیدم استاد داره نگامون می کنه
انقدر خجالت کشیدم ولی استاده با مرام بود به رومون نیاورد
:gol:
 

دزيره

عضو جدید
:biggrin:ترم 2 بودم خواستم از در كلاس برم بيرون و هم زمان با من 1پسر ميخواست بره تو كلاس خواستم در رو باز كنم كه بتونه از كنارم رد بشه ديدم هر چه در رو هل ميدم برميگرده طرفم گفتم لابد سطل زباله پشت دره پس بيشتر هل دادم كه ديدم يه پسر داره بهم نگاه ميكنه و ميخنده شكم برد به پشت در نگاه كردم و ديدم يه پسر رو پشت در له كردم:eek::biggrin::biggrin:
 

دزيره

عضو جدید
سر كلاس اصول حسابداري بوديم ومن بچه زرنگ اون كلاس بودم استاد(مردي درشت هيكل و بد اخلاق و مخالف درس خوندن دختر ها) گفت :بيا پاي تخته مساله ها رو حل كن من ميرم بيرون كاردارم تا تو حل كني اومدم
رفتم پاي تخته حل3 تا سوال رو روي تخته نوشتم ولي كمي از حل سوال سوم مونده بودبالاي تخته يه گوشه جا داشت صندلي اوردم و روي اون ايستادم وشروع به نوشتن كردم كه استاد از در امد ترسيدم كه نكنه سرم داد بكشه ولي از ديدن من زد زير خنده وگفت پس چرا آويزون تخته شدي
 

tigerman_h

عضو جدید
ترم 2 بودم ساعت 8 زبان تخصصی داشتم (جالبه بدونید من یه آدم ترسو ، درس خون ، گیر

نمره و ... آخر بچه مثبت:redface: )

استاد ما معمولا ساعت 9 میاومد سر کلاس

یه بار تو پله ها با دوستم وایستاده بودم (اونم شر و شیطون با صدای خیلی بم و تابلو )

به دوستم گفتم دیگه برم سر کلاس ساعت 8 و نیم بود دوستم ازم پرسید الناز چه کلاسی

داری؟ منم گفتم زبان

گفت اووووووووووووووووووووووه از الان میخوای بری سر کلاس استاد شما تا ساعت

9 زنش بیاد از خواب بیدارش کنه ایشالا ساعت 9 ونیم سر کلاسه

آقا این دوست من اینو گفت یهو دیدیم استاد درست پشت سرشه :cry:

هیچی دیگه استاد خیلی با متانت گفت خانوووووووووم من ساعت 7 دانشگاه بین المللی

کلاس دارم زنم هم ساعت 5 منوبیدار میکنه
:biggrin::);):gol:
با سلام
خیلی جالب بود
این اتفاق واسه من هم افتاده
یه بار در کریدور داشتیم در باره استاد شبکه های کامپیوتری صحبت می کردیم
یکی گفت استاده 206 داره
من هم گفتم نه بابا دیروز داشت با اتوبوس شرکت واحد می رفت
حرفم هنوز تموم نشده بود که دیدم استاد داره نگامون می کنه
انقدر خجالت کشیدم ولی استاده با مرام بود به رومون نیاورد
:):biggrin::gol:
ترم 2 بودم خواستم از در كلاس برم بيرون و هم زمان با من 1پسر ميخواست بره تو كلاس خواستم در رو باز كنم كه بتونه از كنارم رد بشه ديدم هر چه در رو هل ميدم برميگرده طرفم گفتم لابد سطل زباله پشت دره پس بيشتر هل دادم كه ديدم يه پسر داره بهم نگاه ميكنه و ميخنده شكم برد به پشت در نگاه كردم و ديدم يه پسر رو پشت در له كردم:biggrin:
:mad::razz::smile::D:biggrin:;):gol:
 

دزيره

عضو جدید
امروز ميخوام يه خاطره عشقي تعريف كنم
ترم دو بودم و يك جوان تقريبا 28 ساله استادم بود اون توي كلاس طوري رفتار مي كرد كه همه ميگفتن استاد عاشق من شده ولي من متوجه نبودم
يه روز براي اينكه به خودم ثابت كنم با من نيست رفتم يه جايي نشستم كه منو نبينه
وقتي از درآمد دنبالم ميگشت و چون منو نديد عصباني شد و شروع كرد به داد زدن يه پسري پشت سرم بود سرش رو آورد جلو و گفت پاشو برو جلو بشين مگه نمي بيني نديدت سگ شده داره پاچه ميگيره و با صداي اون پسر استاد فهميد من كجا نشستم
 

satren

عضو جدید
سلام من ترم اولیم . بدبختی ترم اولی یه استاد عقده ای به تورمون خورد. من هالیدی رو زیرو رو کردم این نامرد یه سوالایی آورده بود که مطمعنم خودشم نمی تونه حلشون کنه . بش میگیم استاد سوال 5 که دادید چی بود ؟ با یه پوزخند می گه : حل سوال 5 واسه خودم نیم ساعت طول کشید . بش میگیم چطور انتظار داشتید ما حلش کنیم . با کمال پررویی می گه انتظار نداشتم حلش کنید . الانم نامرد 28 نفرمونو انداخت . منم با 9.3 انداخته .
 

satren

عضو جدید
حالا یه خاطره از خوابگاه ...
دانشگاه 5شنبه و جمعه غذا نمیده .شب جمعه بود. ما تو اتاق 8 نفر بودیم . دو تا از بچه ها رفتن شام درست کنن .
خلاصه غذا رو گذاشتن رو گازو اومدن اتاق تا غذا درست شه (شام برنج و خورشت قیمه بود).اون شب باد وحشتناکی می یومد . ما هم پنجره هارو باز کرده بودیم.گفتیم شب جمعه یه دعایی بخونیم. بین دعای عهد و دعای توسل مونده بودیم که دیگه تصمیم گرفتیم دعای توسل بخونیم خلاصه تمام شد وهاجر و ساناز رفتن غذاهارو بیارن
ساناز برنجو آورد و برگشت آشپزخونه . از اتاق که رفت بیرون باد درو محکم بست. بعد 3 دقیقه هاجر و ساناز برگشتن . هی داد می زدن بچه ها درو باز کنید ... چرا درو قفل کردید... فهمیدیم که بله در قفل شده رومون. خلاصه مسخره بازیا شروع شد و یعنی سرپرست اومد درو باز کنه فقط به مسخره بازیه ما می خندید... هاجروساناز داد میزدن بچه ها برنجو نخورید. سهام هم که خیلی گشنش بود همینطوری برنجو می خوردو داد میزد نگران نباشید نمیذارم کسی برنجو بخوره فقط شما خورشتو نخورید... اینطوری شد که سمانه لولاهای درو در آورد و بعد نیم ساعت در باز شد وقتی در باز شد ایلناز داد زد خدایا شکرت دعای عهد نخوندیم وگرنه دره هیچ وقت باز نمیشد...
 

Anooshe

عضو جدید
کاربر ممتاز
:Dاین خاطرم مربوط به یکی از روزایی میشه که با دوستم تصمیم گرفتیم از خوابگاه تا دانشگاه پیاده بریم
تو راه کلی واسه خودمون خندیدیم و خوش بودیم یکمم کشتی گرفتیم(مسیر خلوت بود می شد کشتی گرفت:cool:)
تو مسیر یه ماشین خومشل پارک شده بود و شیشه هاش رفلکسی بود من دوستمم جلوش وایسادیم و شروع کردیم به درست کردن مقنعه و سر و کلمون و همشم ادا در میاوردیم جلو شیشه که یه هو دیدیم شیشه ماشین داره میاد پایین و 3نفر اون تو نشستن هر هر دارن به ما می خندن(البته هر هر که چه عرض کنم داشتن ریسه می رفتن از خنده) کلی خجالت کشیدیم ولی نمیتونستیم جلو خندمونو بگیریم
کلی خندیدیم وقتی فکر می کردیم اون بنده های خدا با چه قیافه هایی از ما رو به رو شده بودن:w15:
 

tur

عضو جدید
من ترم يكيم خاطره زياى از دانشكاه ندارم اما اولاي سال بود كه كسي با كسي زياد حرف نميزد يه بسراي باحال كلاس كه خيلي تبله نشسته بود روي صندلي داشت كاراشو ميجسبوند صندليا 4تا4تا به هم جسبيدن اين بنده خدا سر صندلي نشسته بود يه بسراي ديكه طرف ديكه صندلي من بالاي سرش وايساده بودم كارشو ميديدم كه دوستش از جاش بلند شد اقا اين صندلي با اين بسر تبل ول شد وسط كلاس جلوي باي من :w15:ميخواستم جلو خندمو نكه دارم سرمو بلند كردم 4 تا بسر دورم بودن همشون بهم يه دفه كفتن سلام و از كلاس در رفتن خلاصه كلي خنديدم
 

tur

عضو جدید
يه دفم كابشنم روي ميز نور بود كلاس كه تموم شد استاد از كلاس رفت بيرون يه بسرا كفت خود شيريني و حال كنين كابشن من و برداشت فكر كرد مال استاده و دوييد بره بده به استاد حالا من بدو وسط دانشكاه اون بدو كه اخر يه داد زدم كفتم وايسا ببينم كجا ميبريش!!!! خلاصه وايساد كلي شرمنده شد و خنديديم
 

راضیه (ت)

عضو جدید
منم اومدم

منم اومدم

امسال خیلی خوبه.وقتی توی خوابگاه خبردست اول از خوابگاههای پسرا میپیچه.اوضاع دیدنیه.و اینکه امروز کی باچه تیپی اومده بود و یا کی سر کلاس سوتی داده
وقتی وارد دانشگاه شدم بدجورخورد تو ذوقم ولی ساکت موندم تابیشتر از این ضایع نشم.محوطه دانشگاه خیلی سه بود اولش اصلا دوست نداشتم برم دانشگاه اما الان
دوستام با کتک میارنم خوابگاه:biggrin:.......................
..........................



ادامه ی ماجرا برای بعد
 

Anooshe

عضو جدید
کاربر ممتاز
هیییییی جوووووااااااانیییییی کجایی که یادت بخیر
جدی جدی دانشگاه رفتن منم تموم شد
عجیب دورانیست این دوران:D:)

یه بار یادمه یه دوستی تو دانشگاه بود که من و دوست صمیمیم با این بشر شدیدا بد بودیم
البته اون روحشم خبر نداشت چون اصلا هیچ کدوم همو نمیشناختیم ولی چون کلا موجود جو گیری بود و تو هر جمعی که حرف میزد فکر میکرد خیلی حالیشه ما باهاش سر لج افتاده بودیم....:surprised::cool:
تو بحثای خودمون همیشه میگفتیم اخ میچسبه یه روز آدم بره جلو اینو بهش بگه هییسسسسسسسسسسسسسسس ساکت شو(البته این قسمت مثبته حرفمونه)
یه بار کلی نقشه ریختیم که من جلو برم و دوستم پشتم بهش که رسیدیم(یه گوشه تو راهرو پشت یه میز نشسته بود اون روز) یه هو نگاش کنم بگم هیسسسسسسسسس ساکت شو و بدش واسه اینکه سه نشه رو کنم به دوستم و حرفمو ادامه بدم انگار که با اون بودم... این نقشه هارو کشیدیمو بدو رفتیم اون سمت....:D
منم که دلم خوش بود دوستم پشتمه یه هو تا رسیدم به اون دوستمون نگاش کردم گفتم هیییییسسسسسس ساکت شو و بعد سری برگشتم سمت دوستم و چشمتون روز بد نبینه پشتم مورچه ام راه نمیرفت تو اون لحظه انقدر که خلوت بود چه برسه به دوستم(نگو وسط دویدنمون مسئول اموزش دوستمو صدا کرده بود و اونم نرسیده بود به من بگه گیر کرده نمیتونه بیاد)
خلاصه که تو رو ی اون بنده خدا بهش گفتم هیسس ساکت شو و در اون لحظه قیافش دیدن داشت
بد تر از اون قیافه ی خودم بود که بد جا خوردم:biggrin:
 

ENERJHI

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه بار سر یه کلاس آزمایشگاه دیر رسیدم و پشت در کلاس موندم
استاد هم که منو دیده بود، خلاصه ابراز تاسف میکرد که نمی تونه رام بده سره کلاس
همیشه یکی از دوستان من که عضو اون کلاس نبود و تو کلاس قبلی بود اضافه سر این کلاس میومد به جای من حضور زد آخه ساعت قبل یکی دیگه به جای اون حضور زده بود
بعد کلاس استاد گفت بیا اسمتو بنویس که همون جا فهمید یکی دیگه به جای من حضور زده
هفته بعد هم دوباره دیر رسیدم و دوباره دوستم برامحضورزداین دفعهاستادگفتتو از کلاس جا موندی گفتم نه من مال کلاس قبلی ام، هی گفت مطمئنی گفتم آره
فامیلی منو پرسید مجبور شدم فامیلیه همون دوستمو بگم
حالافکر کنین سه نفر با یه فامیلی دفعه بعد برای حضور و غیاب دوستم مجبورش کرده بود کارت دانشجویی و پرینت ثبت نام نشون بده تا براش حضور زده بود به من که رسید طوری بحث رو عوض کردم که خودم گیج شده بودم چه برسه به اون بنده خدا
 

Goldstone

عضو جدید
سلیقه ایی نمره دان

سلیقه ایی نمره دان

توی آزمایشگاه دانشگاه بودیم با میکروسکوپ کارمی کردیم و بافت گیاهی برش می دادیم.....ولی من از بس با بچه ها سرگر م حرف و بحث بودم وقت نکردم بافت تهیه کنم و نشون استاد بدم ....همین که استاد اومد نگاه کار ما بکنه من از زیر میز بافت لام طرف مقابلم رو برداشتم استاد نمره تاپ به من داد ...:redface::)...از زیر میز رد کردیم برا صاحبش ..استاد به اون رسید وهمین جوری نگاه کرد و یه نمره متوسطی بهش داد...طرف کفرش در اومده بود::surprised::confused:.....زحمتش کسی دیگه کشید نمره اش ما گرفتیم:D:redface:
 

venus4164

عضو جدید
توی آزمایشگاه دانشگاه بودیم با میکروسکوپ کارمی کردیم و بافت گیاهی برش می دادیم.....ولی من از بس با بچه ها سرگر م حرف و بحث بودم وقت نکردم بافت تهیه کنم و نشون استاد بدم ....همین که استاد اومد نگاه کار ما بکنه من از زیر میز بافت لام طرف مقابلم رو برداشتم استاد نمره تاپ به من داد ...:redface::)...از زیر میز رد کردیم برا صاحبش ..استاد به اون رسید وهمین جوری نگاه کرد و یه نمره متوسطی بهش داد...طرف کفرش در اومده بود::surprised::confused:.....زحمتش کسی دیگه کشید نمره اش ما گرفتیم:D:redface:



خب ایرانی هستی دیگه:biggrin:
 

بد ذات

عضو جدید
اردوی آخر

اردوی آخر

سال آخر دانشگاه ما رو بردن اردو اصفهان
توی هتل که بودیم من و چند تا از دستام تو یک اتاق بودیم و می خواستیم راحت باشیم اما 2 تا از بچه های زیگیل پیله کردن که با ما باشن
خلاصه بنده هم که سر دسته تخریب چی ها بودن بچه ها گفتم عملیات داشته باشیم حاجی ...
من هم رفتیم بیرون و یه دارو خانه گیر آوردیم و یه جعبه پودر مسهل با طعم موز خریدیم و سر راه هم 2 تا پاکت شیر موز روزانه .... 5 تا بسته (تو هر جعبه 10 تا بسته هست برای 10 بار) از پودر های مسهل رو ریختیم توی یکی از شیر موز ها و درش رو بستیم و بردیم بالا
خودمون از اون سالمه خوردیم و به اون دو نفر از اون یکی دادیم
تا صیح از صدای در wc نخوابیدیم
تا صدای باز و بسته شدنه در می یومد صدای قهقه بود که از زیر پتو ها بلند میشد
خلاصه صبح دو تا لباس زیر به جالباسی آویزون بود که تازه شسته شده بود
و زمانی که استاد گفت بریم میدان امام مهدی ((همدستم)) گفت استاد نمیشه امروز بچه ها همه اسهالن .....
البته در ادامه سفر دسته گلهای دیگه هم داشتیم که در برگشت مستقیم به حراست دعوت شدیم .... و باعث شد دیوار خانه دانشجویی مزین به 3 عدد قاب عکس حاوی دعوتنامه حراست شود ....
 

heleya

عضو جدید
راستش من تازه دارم تجربه اش می کنم پس برو یه چند وقت دیگه بیا تا واست تعریف کنم
 

دزيره

عضو جدید
استاد آمار

استاد آمار

سر كلاس امار بودم و استاد يه جوان بد اخم بود و من يه آدم خوش خنده اخم استاد برام اونقدر جالب بود كه خنده ام مي گرفت و اون رو عصباني مي كرد تا اينكه حسابي دعوامون شد و اين طوري بود كه بحثمون بالا گرفت
استاد:خيلي خوش خنده اي وقتي 4 ترم انداختمت و امدي 4 دستماله وسط كلاس رقصيدي اون موقع خنده ات رو مي بينم
من: من ترم آخرم ديگه به اونجا نمي كشه
استاد:خوب اگه من بهت نمره ندم نمي توني فارغ التحصيل بشي
من:خوب شما منو بنداز مي رم معرفي به استاد با يكي ديگه برمي دارمش
استاد: نه بابا مي سپرم مجبورت كنن فقط با خودم بر داريش
من:هر جور راحتي
رفت اون طرف كلاس و گفت :هي مي خنده
ومن اين طرف زير لب گفتم :مثل تو خوبه گند دماغ گند اخلاق
امد طرفم و گفت :راست مي گي بلند بگو تا جوابت رو بدم
من هم محلش نذاشتم
از اون هفته به بعد حسابي خوش رو شدو خوش خنده
 

ENERJHI

عضو جدید
کاربر ممتاز
سال آخر دانشگاه ما رو بردن اردو اصفهان
توی هتل که بودیم من و چند تا از دستام تو یک اتاق بودیم و می خواستیم راحت باشیم اما 2 تا از بچه های زیگیل پیله کردن که با ما باشن
خلاصه بنده هم که سر دسته تخریب چی ها بودن بچه ها گفتم عملیات داشته باشیم حاجی ...
من هم رفتیم بیرون و یه دارو خانه گیر آوردیم و یه جعبه پودر مسهل با طعم موز خریدیم و سر راه هم 2 تا پاکت شیر موز روزانه .... 5 تا بسته (تو هر جعبه 10 تا بسته هست برای 10 بار) از پودر های مسهل رو ریختیم توی یکی از شیر موز ها و درش رو بستیم و بردیم بالا
خودمون از اون سالمه خوردیم و به اون دو نفر از اون یکی دادیم
تا صیح از صدای در wc نخوابیدیم
تا صدای باز و بسته شدنه در می یومد صدای قهقه بود که از زیر پتو ها بلند میشد
خلاصه صبح دو تا لباس زیر به جالباسی آویزون بود که تازه شسته شده بود
و زمانی که استاد گفت بریم میدان امام مهدی ((همدستم)) گفت استاد نمیشه امروز بچه ها همه اسهالن .....
البته در ادامه سفر دسته گلهای دیگه هم داشتیم که در برگشت مستقیم به حراست دعوت شدیم .... و باعث شد دیوار خانه دانشجویی مزین به 3 عدد قاب عکس حاوی دعوتنامه حراست شود ....




:eek::surprised::eek::surprised::eek::surprised::eek::surprised::eek::surprised::eek::surprised::eek:
یعنی دست منو از پشت بستیا
آقا ما کم آوردیم
شاگر خصوصی قبول نمی کنی؟
 

baback

کاربر فعال
راستش ما توی درس برنامه نویسی سیستم یه استاد داشتیم که خیلی جوون بود و خیلی هم مسلط نبود به نحوه تدریس درس .
یکی از روزا من و چنتا از رفقا بیرون جلوی در کلاس بودیم و استاد هم داشت واسه ساعت قبلیا تدریس میکرد . یهو یه چند نفر از پسرا هم سن و سال خودمون اومدن جلوی کلاس و از ما پرسیدن این استاد شما خوب هست یا نه ؟ چطوری ِ ؟ کارش درست ِ !؟ ماکه فکر کردیم از بچه هایی هستن که میخوان با این استاد درس بردارن گفتیم "آقا اصلا حرفشو نزن و خلاصه کلی ازین حرفایی که استاد ضایع کن هست و اینکه اگه این استاده رشته آشپزیرو ادامه میداد شاید به یه جایی میرسید و کلی حرف دیگه " اونا هم گفتن آهان و رفتن.
آقا چشمتون روز بد نبینه ، هفته بعد رفتیم سر کلاس و بلافاصله استاد بعد از ورودش گفت " هفته پیش چنتا از دوستای من اومدن که من رو ببینن ، کی با اونا جلوی کلاس درباره من صحبت کرده !! "
آقا مارو میگی تزه دوزاری مون افتاد که اونا دانشجو نبودن بلکه دوستای این بنده خدا بودن که ما آقارو جلوشون ضایع کردیم :biggrin:
خلاصه هروقت استادو میدیدیم ، با بچه از خنده منفجر میشدیم :biggrin:
 

بد ذات

عضو جدید
از همون اردوی اصفهان بر میگشتیم ... مهدی بلیط های قطار رو دست کاری کرد و منو با 5 تی دختر انداخت تو یه کوپه و استاد رو انداخت 2 واگن دور تر و اون دو نفر مورد نظر رو هم انداخت کوپه بغل ... شب انقدر کوپه من آشوب بود و سر و صدا داشت همه جمع شدن و بساط خاطرات سفر به راه شد یکی از خانوما گفت : " یکی بره چایی بگیره من چایی می خوام "
من هم فورا دست کردم تو ساک و یه عالمه کافی میکس در آوردم به مهدی گفتم فقط آبجوش بگیر
- شب قبل استاد تو اتاق ما دعوت بود و ما کلی پذیرایی کردیم و این کافی میکس ها زباد اومده بود - خلاصه آبچوش رسید و من برای همه کافی میکس آماده کردن و یکی هم به یکی از اون دونفر زیگیل دادم ...
نوبت من شد خاطرات جالب سفرم رو تعریف کنم که خریت کردم و قضیه پودر مسهل رو گفتم -که بعدا باعث شد برم حراست - و آخرش اذافه کردم که آخرین خاطره هم اینه که ایم کافی میکسی که محمد خورد 3 تا قرص مدر - ادرار آور - توش بود ...
همه ساکت شدن
محمد شروع کرده بود به قدم زدن تو راهرو اینو که شنید رفت پیش دکتر قطار و دکتر هم یه بطری 1.5 لیتری داد دستش گت تا صبح باید آب بخوری و گرنه افت فشار میگیری ....
خلاصه اون بنده خدا نیمی از اردو رو تو دستشویی بود نیمه دیگه هم در مسیر رفتن به دستشویی ...

 

بد ذات

عضو جدید
خونه دانشجویی که بودیم میعادگاه کل بچه های کلاس بود
یه دوستی داشتیم که همیشه می یومد و می خورد و می رفت و کاری نمی کرد
مهدی گفت اینو ادب کنیم ... !!! گفتم با من
فرداش که اومد من رفتم چایی دم کردم و آوردم براش تعجب کرد ... چایی رو که خورد گفتم :"علی پاشو حداقل قوری رو بشور ... بهت احترام می زاریم تو هم ادب داشته باش "
اونم مخملی شد و رفت قوری رو بشوره .... دید یه چیزی تو قوری و سرش از زیر در قوری بیرونه ...
و موج در و گوهر بود که نصیب من می شد ... دیگه علی خونه ما نیومد
من جورابمو برداشته بودم و توش چای خشک ریختم و به جاب ***** استفاده کردم که تفاله تو چایی نیاد ... و اونو گذاشته بودم تو قوری و آبجوش ریخته بودم روش ....:surprised:
 

ssara2025

عضو جدید
کاربر ممتاز
خونه دانشجویی که بودیم میعادگاه کل بچه های کلاس بود
یه دوستی داشتیم که همیشه می یومد و می خورد و می رفت و کاری نمی کرد
مهدی گفت اینو ادب کنیم ... !!! گفتم با من
فرداش که اومد من رفتم چایی دم کردم و آوردم براش تعجب کرد ... چایی رو که خورد گفتم :"علی پاشو حداقل قوری رو بشور ... بهت احترام می زاریم تو هم ادب داشته باش "
اونم مخملی شد و رفت قوری رو بشوره .... دید یه چیزی تو قوری و سرش از زیر در قوری بیرونه ...
و موج در و گوهر بود که نصیب من می شد ... دیگه علی خونه ما نیومد
من جورابمو برداشته بودم و توش چای خشک ریختم و به جاب ***** استفاده کردم که تفاله تو چایی نیاد ... و اونو گذاشته بودم تو قوری و آبجوش ریخته بودم روش ....:surprised:
اَه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه :eek::eek::eek::eek::eek::eek:
 

Similar threads

بالا