بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حكايت پسر بي ذوق پادشاه !


يكي بود ، يكي نبود ؛ غير از خدا هيچ كس نبود.

آورده اند كه روزي روزگاري در آن ايام قديم ، پسر پادشاه ولايت غربت مريض شد و در بستر افتاد . پادشاه گفت جارچيان در تمامي ولايات جار بزنند كه اگر حكيمي بتواند درد پسرش را علاج كند، به اندازة وزن اش به او طلا و نقره مي دهيم.

همة طبيبان از اطراف و اكناف آمدند به ولايت غربت ، ولي هيچ كس نتوانست درد و مرض پسر پادشاه را بفهمد . ديگر همه از علاج پسر پادشاه نا اميد شده بودند كه يك روز درويشي آمد به قصر پادشاه و گفت كه من درد پسر پادشاه را علاج مي كنم.

او را بردند بالاي سر بيمار . درويش دستش را به نبض پسر پادشاه گرفت و بنا كرد به نام بردن تمامي ولايات دنيا. وقتي رسيد به نام ولايت جابلقا، ديد كه نبض پسر پادشاه بنا كرد به تند زدن. شصتش خبر دار شد كه پسر پادشاه عاشق دختري در ولايت جابلقا شده.

درويش گفت : « برويد يك كسي را بياوريد كه با تمامي كوچه پس كوچه هاي ولايت جابلقا آشنا باشد . » آوردند . درويش به او گفت : « وقتي من نبض پسر پادشاه را مي گيرم ، تو تك به تك و شمرده، نام تمام كوچه ها و خيابان هاي ولايت جابلقا را ببر. » درويش نبض را گفت و آن بندة خدا شروع كرد به نام بردن از كوچه ها و محله هاي ولايت جابلقا. وقتي رسيد به نام كوچة «چهل دختران » نبض پسر پادشاه بنا كرد به تند زدن .

درويش گفت : « حالا يك نفر را بياوريد كه همة اهالي اين كوچه را از كوچك و بزرگ بشناسد . » آوردند . درويش به او گفت : «من وقتي نبض پسر پدشاه را مي گيرم تو نام تك تك اهالي را بگو . » طرف قبول كرد و نام صاحبان خانه ها را تك به تك گفت، وقتي رسيد به نام « ملك التجار » قلب پسر پادشاه بنا كرد به تند زدن .

درويش گفت : « همين حا توقف كن . حالا از اين به بعد شمرده و آرام، نام و مشخصات اهل خانه را بگو . »

{
توضيح : نظر به اهميت موضوع . واز آنجا كه اهميت مساله، كمتر از مساله محاكمه شهردار تهران نيست، در اين قسمت متن كامل سخنان مرد كه اهل خانه را معرفي مي كند و همچنين كيفيت ضربان قلب پسر پادشاه ، عينا جهت درج در تاريخ، ثبت مي شود ! }

مرد : خود ملك التجار كه هشت دهنه مغازه در بازار دارد .

ضربان قلب پسر پادشاه : تلپتلپ

مرد : عاليه خانم همسر ملك التجار صبية حاج ميزابوالقاسم غربتي { منظور اهل ولايت غربت است ـ توضيح مترجم ! }

-
تلپ …تلپ

-
اشرف السلطنه والدهء ملك التجار ، نود و هشت ساله ….

-
زق … زوق

-
زيور خانم ، دختر بزرگ ملك التجار كه سال پيش عروسي كرده و حاليه دو بچه (دوقلو) دارد

-
تلپ …تلپ

-
اقدس خانم ، دختر دوم كه در فرانسه درس خوانده و ادو كلن بيوتي فول به خود مي زند

-
تلپ …تلپ

اعظم خانم دختر سوم كه چشمان آهويي دارد و پسر عموي بنده به خواستگاري اش رفت و او را كتك زدند...

-
تلپ …تلپ

-
مريم خانم دختر چهارم ، در كوچه به او ماريا مي گويند و هزار تا (با احتساب خود بندة حقير ، هزار و يك) خاطر خواه دارد

-
تلپ …تلپ

-
آتوساخانم، دختر پنجم كه ماشين اپل كورسا دارد وبا دوستانش هات شكلات و پيتزا دربه در مي خورد

-
تلپ …تلپ

-
ناتاشا خانم ، دختر ششم كه كاكل اش را بيرون مي گذارد و لاك سياه مي زند و كتيرا و « لئوناردو دي كاپريو » و غيره

-
تلپ …تلپ

-
مارگريتا خانم دختر هفتم كه هجده سال دارد و در هفت اقليم عالم كسي به زيبايي او نيست ……

-
تلپتلپ

-
ديگر كسي باقي نماند …… آهان راستي يادم آمد اينها توي خانه شان يك سگ پا كوتاه پشمالوي انگليسي شناسنامه دار هم دارند كه

-
تالاپتولوپ…!

درويش: كه چي؟

مرد: كه هر روز يكي شان بغلش مي كند و دور ولايت مي گرداند و پزش را مي دهد

-
شاتالاپ …شوتولوپ…!

باري به درخواست درويش و فرمان پادشاه ، يك هيات ويژه اي از ولايت غربت رفتند به ولايت جابلقا و سگ را خريدند و آوردند. پسر پادشاه هم كه سگ را ديد، حالش خوب شد .

ما از اين داستان نتيجه مي گيريم كه بعضي از پسران پادشاهان خيلي بي ذوقند !
قصة ما به سر رسيد، غلاغه به خونه ش نرسيد !
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
زن و شوهری ، رییس اداره ای را که آقا در آن کار می کرد ، مهمان کرده بودند . اما هر دو سخت نگران بودند . زیرا آقای رییس بینی گنده خنده آوری داشت و شکی نبود که اگر (( کارولین )) کوچولو بینی او را می دید ، متلکی بارش می کرد و باعث شرمساری می شد
ناچار کارولین را از همان اول شب ، توی اتاق دیگری حبس کردند . اما بد بختی این بود که رییس بچه ها را خیلی دوست داشت و تا وارد سالن پذیرایی شد ، گفت : ممکن است این دختر کوچولو یتان را به من معرفی کنید
مادر بد بخت ، کارولین را ناچار پیش مهمان آورد و خیلی هم سفارش کرد که از بینی آقای رییس حرفی نزند
کارولین روی زانوان آقای رییس نشسته بود و هی حرف می زد و مادر بیچاره هر لحظه منتظر بود که نکند دختر کوچولو از بینی آقای رییس هم حرفی بزند و خیط کند . اما دخترک تا آخر شب ،از همه چیز حرف زد جز بینی آقای رییس
بالاخره ، مادر کارولین را به اتاق خوابش برد و نفس راحتی کشید و پیش مهمان بر گشت و لیوان نوشابه آقای رییس را بر داشت و از روی خوشحالی و دست
پاچگی گفت : اجازه می دهید که کمی یخ توی بینی تان بریزم ؟ ...
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
:razz:
ببين sh85 عزيز:
من بهت توصيه مي كنم بري پروده هاي بعضيا رو كه بر عليه من جمع كردن يه نگاه بندازي بعد متوجه ميشي كه سرشو پايين آورد و ديگه حرفي نزد :thumbsup2:تا الان كه وكلاي من نيستن :w00:
یاسی؟؟
چی کار کرده؟
پرونده؟
کجاست تا من حالشو جا بیارم؟
 
  • Like
واکنش ها: pme

noosh_l

عضو جدید
شب همگیتون بخیر
مثل اینکه دیگه از قصه خبری نیست
برم لالا
شب خوبی داشته باشین
تا بعد خدانگهدار دوستان
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
خب میخواااااااااااااااااااااااااااااااام
:surprised:
قصه میخواااااااااااااااااااااااااااااااااام
:surprised:
معصومه سريعتر:d
سلام دوباره
می زنم تو سر این سایت امشب
سلام
چرا؟ بنده خدا به من خيلي علاقه داره:thumbsup2:
پارتی بازیه؟ :D
دقيقا:thumbsup2:
آدم دیگه از همجنس خودش که تعجب نمیکنه ... :D
:razz:
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
فکر کنم چون هوا سده چایو شیرینی بچسبه من که خودم غاشق پای سیبم واسه بقیه هم می ذارم ایشالله که دوست داشته باشین :redface:
:w27:ممنون دوست عزيز! خيلي خوشمزه ست!
بعضيا ياد بگيرن:w02:
یاسی؟؟
چی کار کرده؟
پرونده؟
کجاست تا من حالشو جا بیارم؟
:surprised:
الان طرف مني؟
خب بايد از بعضيا بپرسي:redface:
شب همگیتون بخیر
مثل اینکه دیگه از قصه خبری نیست
برم لالا
شب خوبی داشته باشین
تا بعد خدانگهدار دوستان
اينهمه قصه كم بود؟:surprised:
شبت پر ستاره:gol:
 
  • Like
واکنش ها: sh85

noosh_l

عضو جدید
احیانا شماها فردا کار ندارین
من که کلی کار و درس دارم
باید برم
خیلی دوست داشتم بیشتر پیشتون بودم
شما ها هم برین دیگه
شبتون بخیر
خدانگهدار
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام محمد صادق عزیز خوبی؟؟؟
ببخشید متوجه نشدم
خوبی؟؟؟

مرسی ...
نه زیاد ... :razz:
جات خالی حمید جان امروز روز خیلی بدی داشتم، راستش از زمین و زمان خوردم امروز ... :(
نمیدونم چرا، ولی روز خوبی نبود ...
تو چطوری عزیز؟
خوبی؟ خوشی؟ سلامتی؟
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردي 80ساله با پسر تحصيل کرده 45ساله­اش روي مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغي كنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسيد: اين چيه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.
پس از چند دقيقه دوباره پرسيد اين چيه؟ پسر گفت : بابا من که همين الان بهتون گفتم: کلاغه.
بعد از مدت کوتاهي پير مرد براي سومين بار پرسيد: اين چيه؟ عصبانيت در پسرش موج ميزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتي قديمي برگشت. صفحه­اي را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.
در آن صفحه اين طور نوشته شده بود:
امروز پسر کوچکم 3سال دارد. و روي مبل نشسته است هنگامي که کلاغي روي پنجره نشست پسرم 23بار نامش را از من پرسيد و من 23بار به او گفتم که نامش کلاغ است.
هر بار او را عاشقانه بغل مي‌کردم و به او جواب مي‌دادم و به هيچ وجه عصباني نمي‌شدم و در عوض علاقه بيشتري نسبت به او پيدا مي‌کردم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرسی ...
نه زیاد ... :razz:
جات خالی حمید جان امروز روز خیلی بدی داشتم، راستش از زمین و زمان خوردم امروز ... :(
نمیدونم چرا، ولی روز خوبی نبود ...
تو چطوری عزیز؟
خوبی؟ خوشی؟ سلامتی؟

چی شده عزیز؟؟؟
چرا؟؟؟
اتفاقی افتاده محمد جان؟؟؟؟؟؟
زود جواب بده نگران شدم
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
احیانا شماها فردا کار ندارین
من که کلی کار و درس دارم
باید برم
خیلی دوست داشتم بیشتر پیشتون بودم
شما ها هم برین دیگه
شبتون بخیر
خدانگهدار
شب خوش

معصومه جان شب توام خوش


:w27:ممنون دوست عزيز! خيلي خوشمزه ست!
بعضيا ياد بگيرن:w02:

:surprised:
الان طرف مني؟
خب بايد از بعضيا بپرسي:redface:

اينهمه قصه كم بود؟:surprised:
شبت پر ستاره:gol:
واااا
معلومه طرف تو
بگو چی کار کرده
حسابشو می رسم
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
خب من دیگه برم، شب همگی خوش
برو به سلامت ...
شبتم بخیرو خوشی ...

احیانا شماها فردا کار ندارین
من که کلی کار و درس دارم
باید برم
خیلی دوست داشتم بیشتر پیشتون بودم
شما ها هم برین دیگه
شبتون بخیر
خدانگهدار
نه نداریم ...
شبتم بخیر و خوشی ...

صبر كن منم باهات بيام
شب همگي بخير:gol:
داشت يادم ميرفت بازم منهاي بعضيا:d
شب شما هم بخیر و خوشی ...

سلام، شب همگی بخیر!
سلام اوستا ...
خوبی؟
 

neda1362

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ما داشتیم میومدیم زیر کرسی داستان گوش بدیم انگار خبری از داستان نیست!!!!!!!!!!1
 

neda1362

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مردي 80ساله با پسر تحصيل کرده 45ساله­اش روي مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغي كنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسيد: اين چيه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.
پس از چند دقيقه دوباره پرسيد اين چيه؟ پسر گفت : بابا من که همين الان بهتون گفتم: کلاغه.
بعد از مدت کوتاهي پير مرد براي سومين بار پرسيد: اين چيه؟ عصبانيت در پسرش موج ميزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتي قديمي برگشت. صفحه­اي را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.
در آن صفحه اين طور نوشته شده بود:
امروز پسر کوچکم 3سال دارد. و روي مبل نشسته است هنگامي که کلاغي روي پنجره نشست پسرم 23بار نامش را از من پرسيد و من 23بار به او گفتم که نامش کلاغ است.
هر بار او را عاشقانه بغل مي‌کردم و به او جواب مي‌دادم و به هيچ وجه عصباني نمي‌شدم و در عوض علاقه بيشتري نسبت به او پيدا مي‌کردم

احتمالا شما اینو از تو تلویزیون ندیدیند؟؟؟؟شایدم تلویزیون اومده از رو داستان شما کپی برداری کرده!!!!!
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
چی شده عزیز؟؟؟
چرا؟؟؟
اتفاقی افتاده محمد جان؟؟؟؟؟؟
زود جواب بده نگران شدم
هیچی عزیز ...
گفتم که یکمی بدبیاری آوردم، توی درس و مشکلات روزانه دیگه ...
نگران چی؟ بابا من که گفتم طوری نشده که ...
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
هیچی عزیز ...
گفتم که یکمی بدبیاری آوردم، توی درس و مشکلات روزانه دیگه ...
نگران چی؟ بابا من که گفتم طوری نشده که ...

حاجی اگه کسی اذیتت کرده بگو حالشو بگیرم.....
توی درس که طبیعیه من زیاد حالم گرفته ولی روزمره انشالله دیگه پیش نمیاد
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
محمد صادق دوست داری این زنت بشه یا بوست کنه راستشو بگو؟؟؟

 

Similar threads

بالا