يکي بود يکي نبود
يه روزي يه دختر کوچولويي بود که لپاش گلي بود
هم مهربون بود و هم خيلي احساساتي بود
و از دو تا چيز خيلي مي ترسيد: تنهايي و تاريکي
يه روز همين جور که نشسته بود توي حياط و داشت با عروسکاش حرف مي زد
يه پسري با چشم هاي سياه درشت و براق اومد و شروع کرد باهاش بازي کردن
پسر يه برقي توي چشاش بود که دختر هرچي نگاه کرد نفهميد دقيقا چيه
دختر که خيلي از پسر خوشش اومد بهش گفت که چقدر از تاريکي و تنهايي مي ترسه
پسر هم دستاشو و گرفت و بهش گفت که بايد شجاع باشه
و تا وقتي که اون پيششه تنهايي و تاريکي جرات نمي کنند که سراغ دختر بيان
دختر که دلش قرص شده بود خوشحال شد و پاشد راه افتاد توي جنگل
هي بازي کرد و آواز خوند و دنبال پروانه ها دويد وتوي دلش به تاريکي و تنهايي خنديد
توي راه به يه پسر بچه شر و شلوغ برخورد که با هزار منت قبول کرد که باهاش بازي کنه
پسره يه بازي هاي جالبي بلد بود که دختر تا حالا به فکرش هم نرسيده بود اين بازي ها وجود دارند
دختر انقدر رفت و بازي کرد تا اينکه اصلا يادش رفت که يکي دم در خونه نشسته تا اون از بازي برگرده
هوا داشت گرگ و ميش مي شد که پسرخسته شد و گذاشت و رفت
دختر که تازه يادش اومد که کسي که قول داده جلوي تنهايي و تاريکي رو بگيره دم خونه منتظرشه تند و تند دويد تا به خونه رسيد
پسر اما از بس منتظر نشسته بود که برق چشاش ديگه شکل صبح نبود
دستاش هم کمي مي لزريد اما وقتي که دختر رو ديد بهش گفت که هنوزسر قولش هست و لازم نيست اون از چيزي بترسه
دختر اما پشيمون و ساکت اونجا نشست
و تنهايي و تاريکي ديگه هيچوقت پيداشون نشد
دختر ديگه از چيزي نمي ترسيد
دلش حالا براي اون روشنايي که قبلا توي اون چشم ها ديده بود تنگ شده بود
قصه ما به سر رسيد
دختر اما هيچوقت ديگه اون روشني رو نديد.
يه روزي يه دختر کوچولويي بود که لپاش گلي بود
هم مهربون بود و هم خيلي احساساتي بود
و از دو تا چيز خيلي مي ترسيد: تنهايي و تاريکي
يه روز همين جور که نشسته بود توي حياط و داشت با عروسکاش حرف مي زد
يه پسري با چشم هاي سياه درشت و براق اومد و شروع کرد باهاش بازي کردن
پسر يه برقي توي چشاش بود که دختر هرچي نگاه کرد نفهميد دقيقا چيه
دختر که خيلي از پسر خوشش اومد بهش گفت که چقدر از تاريکي و تنهايي مي ترسه
پسر هم دستاشو و گرفت و بهش گفت که بايد شجاع باشه
و تا وقتي که اون پيششه تنهايي و تاريکي جرات نمي کنند که سراغ دختر بيان
دختر که دلش قرص شده بود خوشحال شد و پاشد راه افتاد توي جنگل
هي بازي کرد و آواز خوند و دنبال پروانه ها دويد وتوي دلش به تاريکي و تنهايي خنديد
توي راه به يه پسر بچه شر و شلوغ برخورد که با هزار منت قبول کرد که باهاش بازي کنه
پسره يه بازي هاي جالبي بلد بود که دختر تا حالا به فکرش هم نرسيده بود اين بازي ها وجود دارند
دختر انقدر رفت و بازي کرد تا اينکه اصلا يادش رفت که يکي دم در خونه نشسته تا اون از بازي برگرده
هوا داشت گرگ و ميش مي شد که پسرخسته شد و گذاشت و رفت
دختر که تازه يادش اومد که کسي که قول داده جلوي تنهايي و تاريکي رو بگيره دم خونه منتظرشه تند و تند دويد تا به خونه رسيد
پسر اما از بس منتظر نشسته بود که برق چشاش ديگه شکل صبح نبود
دستاش هم کمي مي لزريد اما وقتي که دختر رو ديد بهش گفت که هنوزسر قولش هست و لازم نيست اون از چيزي بترسه
دختر اما پشيمون و ساکت اونجا نشست
و تنهايي و تاريکي ديگه هيچوقت پيداشون نشد
دختر ديگه از چيزي نمي ترسيد
دلش حالا براي اون روشنايي که قبلا توي اون چشم ها ديده بود تنگ شده بود
قصه ما به سر رسيد
دختر اما هيچوقت ديگه اون روشني رو نديد.