بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

shahkoorosh

عضو جدید
کاربر ممتاز
يکي بود يکي نبود
يه روزي يه دختر کوچولويي بود که لپاش گلي بود
هم مهربون بود و هم خيلي احساساتي بود
و از دو تا چيز خيلي مي ترسيد: تنهايي و تاريکي
يه روز همين جور که نشسته بود توي حياط و داشت با عروسکاش حرف مي زد
يه پسري با چشم هاي سياه درشت و براق اومد و شروع کرد باهاش بازي کردن
پسر يه برقي توي چشاش بود که دختر هرچي نگاه کرد نفهميد دقيقا چيه
دختر که خيلي از پسر خوشش اومد بهش گفت که چقدر از تاريکي و تنهايي مي ترسه
پسر هم دستاشو و گرفت و بهش گفت که بايد شجاع باشه
و تا وقتي که اون پيششه تنهايي و تاريکي جرات نمي کنند که سراغ دختر بيان
دختر که دلش قرص شده بود خوشحال شد و پاشد راه افتاد توي جنگل
هي بازي کرد و آواز خوند و دنبال پروانه ها دويد وتوي دلش به تاريکي و تنهايي خنديد
توي راه به يه پسر بچه شر و شلوغ برخورد که با هزار منت قبول کرد که باهاش بازي کنه
پسره يه بازي هاي جالبي بلد بود که دختر تا حالا به فکرش هم نرسيده بود اين بازي ها وجود دارند
دختر انقدر رفت و بازي کرد تا اينکه اصلا يادش رفت که يکي دم در خونه نشسته تا اون از بازي برگرده
هوا داشت گرگ و ميش مي شد که پسرخسته شد و گذاشت و رفت
دختر که تازه يادش اومد که کسي که قول داده جلوي تنهايي و تاريکي رو بگيره دم خونه منتظرشه تند و تند دويد تا به خونه رسيد
پسر اما از بس منتظر نشسته بود که برق چشاش ديگه شکل صبح نبود
دستاش هم کمي مي لزريد اما وقتي که دختر رو ديد بهش گفت که هنوزسر قولش هست و لازم نيست اون از چيزي بترسه
دختر اما پشيمون و ساکت اونجا نشست
و تنهايي و تاريکي ديگه هيچوقت پيداشون نشد
دختر ديگه از چيزي نمي ترسيد
دلش حالا براي اون روشنايي که قبلا توي اون چشم ها ديده بود تنگ شده بود
قصه ما به سر رسيد
دختر اما هيچوقت ديگه اون روشني رو نديد.
 

sh85

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بچه ها، با عذر خواهی من باید برم، نشد نظرات رو بخونم!
عذر می خوام!
شبتون پر ستاره
:biggrin::biggrin::biggrin:



هان؟ خب میشه به من بگی فرقشون چیه و شاعرا چی میخورن و بقیه چی؟:D
والا نه من شاعر بودم نه اجدادم ... :D
نکنه این همون شربت غلیظ آلبالوهه که آوردی؟ :D:D:D
فرقشون اینه که اون شراب و که می خوری به جای از بین رفتن عقل و مستی به حقیقت می رسی و تازه عقلت روشن می شه
زدین چشم بچه مردم کور کردین تازه دارین می پرسین:cry:
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت، ولی هرگز نمیتوانست با مادر شوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جروبحث می کردند .
عاثبت یک روز دختر نزد داروسازی که یکی از دوستان صمصیمی پدرش بود رفت.
و از او تقاضا کرد، تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز گفت که اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادرشوهر بریزد تا سم کم کم اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه بازگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادرشوهر
می ریخت و با مهربانی به او میداد.
هفته ها گذشت و با مهر و محبت ِ عروس ، اخلاق مادرشوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت : آقای دکتر دیگر از مادرشوهرم متنفر نیستم . حالا او را مانند مادرم دوست دارم ودیگر دلم نمیخواهد بمیرد ، خواهش میکنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت : دخترم نگران نباش! آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود ، که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است !....
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
يکي بود يکي نبود
يه روزي يه دختر کوچولويي بود که لپاش گلي بود
هم مهربون بود و هم خيلي احساساتي بود
و از دو تا چيز خيلي مي ترسيد: تنهايي و تاريکي
يه روز همين جور که نشسته بود توي حياط و داشت با عروسکاش حرف مي زد
يه پسري با چشم هاي سياه درشت و براق اومد و شروع کرد باهاش بازي کردن
پسر يه برقي توي چشاش بود که دختر هرچي نگاه کرد نفهميد دقيقا چيه
دختر که خيلي از پسر خوشش اومد بهش گفت که چقدر از تاريکي و تنهايي مي ترسه
پسر هم دستاشو و گرفت و بهش گفت که بايد شجاع باشه
و تا وقتي که اون پيششه تنهايي و تاريکي جرات نمي کنند که سراغ دختر بيان
دختر که دلش قرص شده بود خوشحال شد و پاشد راه افتاد توي جنگل
هي بازي کرد و آواز خوند و دنبال پروانه ها دويد وتوي دلش به تاريکي و تنهايي خنديد
توي راه به يه پسر بچه شر و شلوغ برخورد که با هزار منت قبول کرد که باهاش بازي کنه
پسره يه بازي هاي جالبي بلد بود که دختر تا حالا به فکرش هم نرسيده بود اين بازي ها وجود دارند
دختر انقدر رفت و بازي کرد تا اينکه اصلا يادش رفت که يکي دم در خونه نشسته تا اون از بازي برگرده
هوا داشت گرگ و ميش مي شد که پسرخسته شد و گذاشت و رفت
دختر که تازه يادش اومد که کسي که قول داده جلوي تنهايي و تاريکي رو بگيره دم خونه منتظرشه تند و تند دويد تا به خونه رسيد
پسر اما از بس منتظر نشسته بود که برق چشاش ديگه شکل صبح نبود
دستاش هم کمي مي لزريد اما وقتي که دختر رو ديد بهش گفت که هنوزسر قولش هست و لازم نيست اون از چيزي بترسه
دختر اما پشيمون و ساکت اونجا نشست
و تنهايي و تاريکي ديگه هيچوقت پيداشون نشد
دختر ديگه از چيزي نمي ترسيد
دلش حالا براي اون روشنايي که قبلا توي اون چشم ها ديده بود تنگ شده بود
قصه ما به سر رسيد
دختر اما هيچوقت ديگه اون روشني رو نديد.
دمت گرم ...
قشنگ بود ...

محمد جان یه نیت بکن میخوای یه فاله شخصی واست بگیرم
چشم ...
دستتم درد نکنه ...:gol:
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیا محمد جان

 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
شبتون پر ستاره

فرقشون اینه که اون شراب و که می خوری به جای از بین رفتن عقل و مستی به حقیقت می رسی و تازه عقلت روشن می شه
زدین چشم بچه مردم کور کردین تازه دارین می پرسین:cry:
آقا من معذرت میخوام ...
آخه یه لحظه دیدم تالار ادبیات، زیر کرسی، یهو یکی شراب آورد، دیگه دست خودم نبود، آخه امانت اینجا دست ما ... :D
ما کوچیک شما هم هستیم ...
ببخشید ... :gol:
حالا چیکارش کردی جامو؟ نریختیش که دور؟ :D
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستای گل من میخوام برم یه سلام بدم پیشه امام رضا و بدم بخوابم کاری باری ندارین؟؟؟
 

sh85

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آقا من معذرت میخوام ...
آخه یه لحظه دیدم تالار ادبیات، زیر کرسی، یهو یکی شراب آورد، دیگه دست خودم نبود، آخه امانت اینجا دست ما ... :D
ما کوچیک شما هم هستیم ...
ببخشید ... :gol:
حالا چیکارش کردی جامو؟ نریختیش که دور؟ :D
شما سرورین :gol:
والا داد زدین افتاد از دستم شکست ولی خوب فدای سرتون ;)
دوستای گل من میخوام برم یه سلام بدم پیشه امام رضا و بدم بخوابم کاری باری ندارین؟؟؟
سلام ما را هم برسونید ممنون از شعر ها و داستانای قشنگتون :gol:
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
شما سرورین :gol:
والا داد زدین افتاد از دستم شکست ولی خوب فدای سرتون ;)

سلام ما را هم برسونید ممنون از شعر ها و داستانای قشنگتون :gol:

قابلی نداشت شبتون بخیر موفق باشی.
میخوای واسه شما هم یه فال بگیرم؟؟؟؟
نیت کنین...
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستای گل من میخوام برم یه سلام بدم پیشه امام رضا و بدم بخوابم کاری باری ندارین؟؟؟

برو به سلامت عزیز ...
راستی سلام میدی، سلام مارم برسون حمید جان، بگو محمد صادق میگه یه نیگاهی هم به این حقیر بکن، حداقل بطلبش که خودش بیاد پیشت بگه ... :cry:
دمت گرم ...
خوشحال شدم امشب دیدمت ...
شبتم بخیر و خوشی ... :gol:
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
برو به سلامت عزیز ...
راستی سلام میدی، سلام مارم برسون حمید جان، بگو محمد صادق میگه یه نیگاهی هم به این حقیر بکن، حداقل بطلبش که خودش بیاد پیشت بگه ... :cry:
دمت گرم ...
خوشحال شدم امشب دیدمت ...
شبتم بخیر و خوشی ... :gol:

قربونت محمد جان... شما دلت پاکه از همون جا سلام بدی قبوله... انشالله میای عزیز.
مرسی موفق باشی شبت بخیر
به امید دیدار
 

sh85

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خب آره دیگه ...
مگه غیر از من و شما کس دیگه ای اینجا هست؟ :D
من برم دیگه ...
راستی آخرش اسم قشنگتو نگفتی ها ...
شبتم بخیر و خوشی ... :gol:
:redface: آخه کلی ذوق زده شدم یکی برام فال گرفته خداییش خیلی واقعی بود :D
شبتون خوش خوابای خوب خوب بینید
دوستان جغد صدام می کنن چون شبا بیدارم :D
خوش باشید
یا حق
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
شلام بر عزیزانی که هیچ وقت نیستند شاید هم هستند و حوصله ندارن خلاصه سلام .
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
كرسي هميشه به راهه
تو بايد ساعت 9 به بعد لالا باشي:w02:
اينجا چيكار مي كني؟:w02:
راستي سلام:gol:
کافر همه را به کیش خود بیند
کوچولو خودتی :child:
برو به جوجو ت غذا بده کوچولو یه موقع تلف نشه ؟:w21:
 
  • Like
واکنش ها: pme

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
:child:
سلااااااااااااااااام
منم هستم
سلام کوچولو خوش اومدی اما جای درستی نیومدی :biggrin:
بحث سیاسی موقوف forbiden
مهم نیست چه کسی باشه مهم اینه که من کلاهم رو محکم بگیرم .با حلوا حلوا گفتن و بقیه ماجرا .:child:
----------------------------------------------------
از مترسكي سوال کردم: آيا از تنها ماندن در اين مزرعه بيزار نشده اي؟ پاسخم داد و گفت: در ترساندن ديگران براي من لذّت بياد ماندني است پس من از کار خود راضي هستم و هرگز از آن بيزار نمي شوم!. اندکي انديشيدم و سپس گفتم: راست گفتي! من نيز چنين لذتي را تجربه کرده بودم.گفت: تو اشتباه مي کني، زيرا کسي نمي تواند چنين لذتي را ببرد مگر آنكه درونش مانند من با کاه پر شده باشد!. سپس او را رها کردم و درحالي که نمي دانستم آيا مرا مي ستايد يا تحقير مي کند.
يك سال بعد مترسك، فيلسوف و دانا شد و چون دوباره از کنار او گذشتم دو کلاغ را ديدم که سرگرم لانه ساختن زير کلاه او بودند!

 
  • Like
واکنش ها: pme

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز

Similar threads

بالا