بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
من که خوبم داداشی، بقیه هم ایشاالله خوبن
خودت خوبی؟
مرسی، شکر خدا ...
ولی واقعا امشب سنگین شده سایت، خیلی کنده ... :razz:

سلام بر همگی
راستش من خیلی از دم در اینجا رد شده بودم
ولی روم نشده بود بیام تو :redface:
امشب دل و زدم به دریا انشالله که مزاحمتون نشده باشم:gol:

سلام ...
خب اشتباه میکردی دوست عزیز، شما صاب خونه ای، خوش اومدی ...
ایشالا که امشب در کنار ما بهت خوش بگذره و حوصلت سر نره ... :)
راستی اول از همه اگه دوست داری معرفی کنی خودتو و دوم هم هر کاری میکنی زیاد به این یاسمن خانوم نزدیک نشو، آخه جادوگره، یعنی یه ساحر پیره که قیافشو با جادو تبدیل به این تیپ جوون کرده و الان بین ماست ،ما هم چون دلمون براش میسوزه اینجا راش میدیم و هیچی بش نیمگیم، وگرنه مراقب خودت باش که شناگر قابلیه ... :D
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شرمنده یاسمن گفته پذیرایی نکنم من.
حالا بیا یواشکی اینو بگیر
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شکمه دیگه کاریش نمیشه کرد، صبر هم نمیکنه اصلا
این بستنی هم چون شب اول بود براش آوردما
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام ...
خب اشتباه میکردی دوست عزیز، شما صاب خونه ای، خوش اومدی ...
ایشالا که امشب در کنار ما بهت خوش بگذره و حوصلت سر نره ... :)
راستی اول از همه اگه دوست داری معرفی کنی خودتو و دوم هم هر کاری میکنی زیاد به این یاسمن خانوم نزدیک نشو، آخه جادوگره، یعنی یه ساحر پیره که قیافشو با جادو تبدیل به این تیپ جوون کرده و الان بین ماست ،ما هم چون دلمون براش میسوزه اینجا راش میدیم و هیچی بش نیمگیم، وگرنه مراقب خودت باش که شناگر قابلیه ... :D
:razz:
ببين sh85 عزيز :
بعضيا اينجا عاشق پرونده سازي هستن و مي خوان واسه همه يه دادگاهي تشكيل بدن! مي گم كه حواست جمع باشه!
سعي كن شناختتو قوي كني:redface:
آره امشب خیلی کنده، حرص میده این سایت :d
من كه كاملاً راحتم:thumbsup2:
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام دوستان
شبتون بخیر
اومدم قصه بشنوم
کی امشب قصه میگه
منتظرم ها
خیلی وقته منتظرم
سلام، اینم قصه برای شما

عمو سبزي‌فروش!

داستاني که در زير نقل مي‌شود، مربوط به دانشجويان ايراني است که دورانسلطنت «احمدشاه قاجار» براي تحصيل به آلمان رفته بودند و آقاي «دکتر جلال گنجي» فرزند مرحوم «سالار معتمد گنجي نيشابوري» براي نگارنده نقل کرد:

«ماهشت دانشجوي ايراني بوديم که در آلمان در عهد «احمد شاه» تحصيل مي‌کرديم. روزي رئيسدانشگاه به ما اعلام نمود که همه دانشجويان خارجي بايد از مقابل امپراطور آلمان رژهبروند و سرود ملي کشور خودشان را بخوانند. ما بهانه آوريم که عده‌مان کم است. گفت: اهميت ندارد. از برخي کشورها فقط يک دانشجو در اينجا تحصيل مي‌کند و همان يک نفر،پرچم کشور خود را حمل خواهد کرد، و سرود ملي خود را خواهد خواند.

چاره‌اينداشتيم. همه ايراني‌ها دور هم جمع شديم و گفتيم ما که سرود ملي نداريم، و اگر همداريم، ما به‌ياد نداريم. پس چه بايد کرد؟ وقت هم نيست که از نيشابور و از پدرمانبپرسيم. به راستي عزا گرفته بوديم که مشکل را چگونه حل کنيم.

يکي از دوستانگفت: اينها که فارسي نمي‌دانند. چطور است شعر و آهنگي را سر هم بکنيم و بخوانيم وبگوئيم همين سرود ملي ما است. کسي نيست که سرود ملي ما را بداند و اعتراضکند.

اشعار مختلفي که از سعدي و حافظ مي‌دانستيم، با هم تبادل کرديم. امااين شعرها آهنگين نبود و نمي‌شد به‌صورت سرود خواند. بالاخره من [دکتر گنجي] گفتم: بچه‌ها، عمو سبزي‌فروش را همه بلديد؟. گفتند: آري. گفتم: هم آهنگين است، و هم سادهو کوتاه. بچه‌ها گفتند: آخر عمو سبزي‌فروش که سرود نمي‌شود. گفتم: بچه‌ها گوش کنيد! و خودم با صداي بلند و خيلي جدي شروع به خواندن کردم: «عمو سبزي‌فروش . . . بله. سبزي کم‌فروش . . . بله. سبزي خوب داري؟ . . . بله.» فرياد شادي از بچه‌ها برخاست وشروع به تمرين نموديم. بيشتر تکيه شعر روي کلمه «بله» بود که همه با صداي بم و زيرمي‌خوانديم.
همه شعر را نمي‌دانستيم. با توافق هم‌ديگر، «سرود ملي» به اين‌صورتتدوين شد:

عمو سبزي‌فروش! . . . بله.
سبزي کم‌فروش! . . . . بله.
سبزيخوب داري؟ . . بله.
خيلي خوب داري؟ . . . بله.
عمو سبزي‌فروش! . . . بله.
سيب کالک داري؟ . . . بله.
زال‌زالک داري؟ . . . . . بله.
سبزيتباريکه؟ . . . . . بله.
شبهات تاريکه؟ . . . . . بله.
عمو سبزي‌فروش! . . . بله.

اين را چند بار تمرين کرديم. روز رژه، با يونيفورم يک‌شکل و يک‌رنگ ازمقابل امپراطور آلمان، «عمو سبزي‌فروش» خوانان رژه رفتيم. پشت سر ما دانشجويانايرلندي در حرکت بودند. از «بله» گفتن ما به هيجان آمدند و «بله» را با ما همصداشدند، به‌طوري که صداي «بله» در استاديوم طنين‌انداز شد و امپراطور هم به ما ابرازتفقد فرمودند و داستان به‌خير گذشت
 

sh85

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز


سلام ...
خب اشتباه میکردی دوست عزیز، شما صاب خونه ای، خوش اومدی ...
ایشالا که امشب در کنار ما بهت خوش بگذره و حوصلت سر نره ... :)
راستی اول از همه اگه دوست داری معرفی کنی خودتو و دوم هم هر کاری میکنی زیاد به این یاسمن خانوم نزدیک نشو، آخه جادوگره، یعنی یه ساحر پیره که قیافشو با جادو تبدیل به این تیپ جوون کرده و الان بین ماست ،ما هم چون دلمون براش میسوزه اینجا راش میدیم و هیچی بش نیمگیم، وگرنه مراقب خودت باش که شناگر قابلیه ... :D
سلام ممنون از این همه لطف :gol:
من همون sh85 هستم :redface:
خوب اگر شناگر قابلی هستن می تونم ازشون شنا کردن را یاد بگیرم :D
 
  • Like
واکنش ها: pme

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام دوستان
شبتون بخیر
اومدم قصه بشنوم
کی امشب قصه میگه
منتظرم ها
خیلی وقته منتظرم
سلام
شب بخير
قصه رو كه گفتن:redface:
حالا به خاطر شما بعضيا ي تكوني شايد به خودشون دادن:d
شرمنده یاسمن گفته پذیرایی نکنم من.
حالا بیا یواشکی اینو بگیر
تو داري يواشكي چيكار مي كني؟:w02:
شکمه دیگه کاریش نمیشه کرد، صبر هم نمیکنه اصلا
این بستنی هم چون شب اول بود براش آوردما
حالا چون مهمون داريم و بعضيا هم هيچ تكوني به خودشون نميدن اشكال نداره:w02:
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
زد روي ترمز. با خستگي پرسيد: كجا؟

بهشت‌زهرا.


با خودش فكر كرد: «اگه داداش باهام راه بياد و بازم ماشينش رو بهم بده، با دو سه شب مسافركشي تو هفته، شهريه اين ترمم جور مي‌شه.»
پايش را روي پدال گاز فشرد. ماشين پرواز كرد. اتوبان، بي‌انتها به نظر مي‌رسيد. در گرگ و ميش آسمان، رويايي دراز پلك‌هايش را سنگين‌تر كرد. صداي پچ‌پچ مسافرهاي صندلي عقب، مثل لالايي نرمي در گوش‌هايش ريخت.
يكباره صداي برخورد جسمي سنگين، او را از خواب پراند. ناخودآگاه ترمز كرد. مثل كابوس‌زده‌ها، از ماشين بيرون پريد. وسط جاده، پسري هم‌قد و قواره خودش، مچاله افتاده بود و هنوز نيمي از گل‌هاي رز و مريم را در دست داشت.
 

noosh_l

عضو جدید
مرسی
خیلی خوب بود
اما کوتاه بود
بازم میخوام
میخوام
میخوام
امشب خیلی بهونی گیر شدم
قصه میخوام
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام ممنون از این همه لطف :gol:
من همون sh85 هستم :redface:
خوب اگر شناگر قابلی هستن می تونم ازشون شنا کردن را یاد بگیرم :D
فكر كنم جواب دندان شكني به بعضيا دادين :thumbsup2:
:w17::w17::w17:
سلام و علیکم و رحمت الله.....
خوبین به لطف خدا؟؟؟
شبتون بخیر
سلام
خوبي آقا حميد؟
خوش اومدي:gol:
نمي دونم سايت علاقه ي خاصي به من داره:thumbsup2:
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام ممنون از این همه لطف :gol:
من همون sh85 هستم :redface:
خوب اگر شناگر قابلی هستن می تونم ازشون شنا کردن را یاد بگیرم :D

عالیه ...
خب جناب اس اچ 85 خوش اومدی به اینجا ...
عالیه، پس چنا م میخوای ازش یاد بگیری آره؟ فقط مراقب باش وسط کار سرتو زیر آب نکنه، جون قبلا هم سابقشو داره ولی تونست از دادگاه قِسر در بره ... :)
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام عزیز شما خوبی؟؟؟؟
خوبم ممنون

:thumbsup2:


نمي دونم سايت علاقه ي خاصي به من داره:thumbsup2:
پارتی بازیه؟ :D

مرسی
خیلی خوب بود
اما کوتاه بود
بازم میخوام
میخوام
میخوام
امشب خیلی بهونی گیر شدم
قصه میخوام
چشم بازم قصه میگیم واست
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
عالیه ...
خب جناب اس اچ 85 خوش اومدی به اینجا ...
عالیه، پس چنا م میخوای ازش یاد بگیری آره؟ فقط مراقب باش وسط کار سرتو زیر آب نکنه، جون قبلا هم سابقشو داره ولی تونست از دادگاه قِسر در بره ... :)
:razz:
ببين sh85 عزيز:
من بهت توصيه مي كنم بري پروده هاي بعضيا رو كه بر عليه من جمع كردن يه نگاه بندازي بعد متوجه ميشي كه سرشو پايين آورد و ديگه حرفي نزد :thumbsup2:تا الان كه وكلاي من نيستن :w00:
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ستاره دريايی

روزي مردي دانشمند كه نويسنده اي توانا بود و داستان ها و شعرهايش طرفداران بسيار داشت براي نوشتن رمان جديدش به منطقه اي ساحلي رفت تا از سكوت و زيبايي آن منطقه براي نوشتن استفاده كند. يك روز كه براي قدم زدن به كنار دريا مي رفت، از دور مردي را ديد كه به شكل جالبي مي رقصيد و حركاتي شبيه رقص مي كرد. وقتي به او نزديك شد ديد او نمي رقصد بلكه خم مي شود و از روي زمين ستاره هاي دريايي برجا مانده از مد شب گذشته را بر ميدارد و بعد مي دود و آنها را به پشت موجها پرت مي كند. نويسنده علت اين كار را از آن مرد پرسيد. آن مرد جواب داد ستاره هاي دريايي تا چند ساعت ديگر كه آفتاب بالا مي آيد مي ميرند و من آنها را برميگردانم. آنها از مد شب گذشته مانده اند و حالا زمان جزر شده و آنها به دريا بازنگشته اند. نويسنده از آن مرد پرسيد: مگر نمي بيني اين ساحل هزاران كيلومتر امتداد دارد، و تلاش تو براي اينهمه ستاره دريايي كه در سراسر ساحل مانده اند مؤثر نيست؟ آن مرد بدون آنكه جوابي بدهد، خم شد و ستاره دريايي ديگري را برداشت، به سوي ساحل دويد و آن را به پشت موج هاي خروشان انداخت. و بعد برگشت و گفت براي اين يكي كه مؤثر بود. نويسنده وقتي به كلبه اش برگشت، تمام مدت به فكر آن جوان و كارش بود. صبح روز بعد از خواب بيدار شد و به ساحل رفت و همراه با آن جوان تمام روز مشغول پرتاب كردن ستاره هاي دريايي در آب شد...
 

Similar threads

بالا