- عاشقش شده بودم . با تمام وجود دوستش داشتم و عشق رو با تمام وجودحس می کردم هر شب بهش فکر می کردم . بعضی شبها از دوریش گریه می کردم و از خدا می خواستم منو بهش برسونه .
- دنیام شده بود . و منتظر بودم ازم خواستگاری کنه...
- تا اینکه اون مسافرت لعنتی پیش اومد و از طرف دانشگاه رفتیم اصفهان
- حتی تو اصفهان دلم براش تنگ میشد...
- و با لا خره اون روز شوم...
- وقتی بر میگشتیم خواهرم بهم زنگ زد و گفت یه خبر جدید پرسیدم چی؟
- گفت :لیلا دختر عمو دیشب نامزد کرده
- گفتم : وای... چه خوب ..مبارک باشه..حالا با کی؟
- گفت: امید پسر عمه
- یه لحشه شوکه شدم فکر کردم امید از بابام منو خواستگاری کرده و اون داره اذیتم میکنه...
- یه چیزایی گفت تقریبا داشت باورم میشد.
- بعد خداحافظی کردیم
- اتوبوس ایستاد برای نا هار
- با عجله پیاده شدم و رفتم یه کیوکس تلفن پیدا کنم بعد سریع به لیلا زنگ زدم خودش گوشی رو بر داشت: الو
- - سلام منم ارزو خوبی؟
- - سلام ممنون تو خوبی؟ اردو خوش میگذره؟
- - ممنون خیلی . راستی بهت تبریک میگم
- پرسید : چی رو؟
- با تمام وجود شاد شدم فکر کردم خواهرم دروغ گفته...
- گفتم: نا مزدیتو مگه با امید دیشب نامزد نکردی؟؟
- خندید و گفت: اهان اره ... ممنون.
-
- دنیا جلوی چشمام سیاه شد دیگه نمیشنیدم چی میگه دلم می خواست گوشی رو بذارم و از ته دل فریاد بزنم و های های بلند بلند گریه کنم...
- نمیدونم چطوری جلو خودمو گرفتم فقط اروم گفتم: مبارک باشه خیلی خوشحال شدم امید وارم خوشبخت بشین. از طرف من هم به امید تبریک بگو. خدا حافظ.
- -چشم حتما ممنون خدا حافظ
- گوشی رو گذاشتمو دل شکسته و قلب تنها و تکه تکه و جگر سوختمو برداشتم و اروم اروم از کیوکس دور شدم
- فقط تصویر امید جلو چشام بود لبخند هاش نگاه هاش لحظاتی که با هم بودیم .....
- صدایی نمیشنیدم فقط دوستم که صدام کرد: بیا دیگه داریم میریم رستوران برای ناهار
- وقتی توی رستوران نشسته بودیم و منتظر بودیم بلند شدمو رفتم دستشوی بغضی توی گلوم گیر کرده بود. تو دستشویی کسی نبود . دستشویی توی زیر زمین بود برای همین شروع کردم از ته دل گریه کردم اونقد تا اشکام تموم بشه بعد صورتمو شستم بلند شدم رفتم بالا هنوز غذارو نیاورده بودن
- نشستم روی صندلی اما بدون اینکه بخوام چشمام پر اشک می شد سعی کردم بخندم و جلو ریختنشونو بگیرم اما نمیتونستم یهو اشکام سرازیر شد
- دوستام گفتن: ارزو ... چی شده
- با یه لبخند مصنوعی گفتم توی چشام گردو خاک ریخته یهو بلند شدم و دویدم طرف دستشوی با دستام جلو دهنمو گرفتم ..بی صدا فقط اشک می ریختم اما نتونستم جلو خودمو بگیرم و با صدای بلند گریه کردم اونقد تو دستشویی موندم و گریه کردم تا دلم خالی بشه ....بعد دباره خودمو مرتب کردم و رفتم بالا.. غذا رو اورده بودن نشستم .. و سعی کردم غذا بخورم اما یه چیزی توی گلوم گیر کرده بود که نمیذاشت چیزی ازش پایین بره..
- خدا میدونه اون لحضاتو چه جوری سر کردم و جلو خودمو گرفتم بعد که همه غذاشونو تموم کردن بلند شدیم تا بریم سوار اتوبوس بشیم
- توی اتوبوس دیگه راحت شدم صورتمو پوشوندمو و اروم اروم بدون صدا فقط اشک ریختم......
- وقتی خونه رسیدیم تا چند روز حتی تا چند هفته کارم اشک ریختن بود...
- - با خودم می گفتم تو اشتباه می کردی اون تو رو دوست نداشت همش سعی می کردم اینو باور کنم و راحت بشم
- و دیگه گریه نکنم. اما وقتی اون نگاه ها و حرفاش بادم می اومد نمیتونستم خودمو گول بزنم...
- با خودم گفتم میری عقدشون شرکت میکنی وقتی شادیشونو ببینی تو هم شاد میشی و همه چیز یادت میره...
- اما توی مجلس فقط الکی لبخند میزدم وقتی عقد رو خوندن وقتی با هم میرقصیدن.... من فقط با یه لبخند مصنمعی تو صورتم و یه بغض درد ناک توی گلوم فقط ارزو کردم: خدایا خوشبختشون کن ...خوشبخت ترین...
- خدایا اگه امید منو فریب داد ببخشش... خدایا خوشبختشون کن... نذار غم توی دلشون باشه خوشبختشون کن... خوشبخت ترین.
-