بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
پسر گفت «الا و للا من همان دختر را مي خواهم.»

مادرش گفت «بايد به پدرت بگويم ببينم او چه مي گويد.»

بعد, رفت پيش پادشاه. گفت «پسرت هر دو پاش را كرده تو يك كفش و مي گويد برو دختر فلان تاجر را برام بگير.»

پادشاه گفت «پسر من با فكر و با تدبير است و هيچ وقت حرف بي ربطي نمي زند. بگذار هر طور كه دلش مي خواهد رفتار كند.»

زن پادشاه تا اين حرف را شنيد خواستگار فرستاد خانه تاجر.

تاجر گل خندان را خواست و به او گفت «دخترم، از طرف پسر پادشاه برايت خواستگار آمده، چه جوابي بدهم؟»

گل خندان گفت «هر جوابي كه خودت صلاح مي داني به او بده.»

و تاجر خواستگاري پسر پادشاه را قبول كرد.

فرداي آن روز براي بله بران رفتند خانه تاجر و گفتند «پسر پادشاه مي گويد هر قدر پول مي خواهيد بگوييد تا بفرستيم.»

تاجر گفت «ما به پول احتياج نداريم, همان نجابت پسر پادشاه براي ما بس است.»
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
آن وقت خانواده عروس و داماد شروع كردند به تهيه مقدمات عروسي.

در اين بين خواهرزن تاجر به فكر افتاد به هر دوز و كلكي شده دختر خودش را به جاي گل خندان جا بزند و بفرستد به خانه داماد. اين بود كه او هم شروع كرد به تهيه اسباب عروسي. روزها مي رفت خانه خواهرش دل مي سوزاند؛ براي او بزرگتري مي كرد و شب ها دور از چشم اين و آن مي رفت عين وسايلي را كه براي گل خندان خريده بودند, براي دخترش مي خريد.

روزي كه مجلس عقد برگزار شد, پسر پادشاه فهميد عروس خنده اش گل خندان, گريه اش مرواريد غلتان, زير قدم راستش خشت طلا, زير قدم چپش خشت نقره و هر شب هم زير سرش يك كيسه اشرفي است و از آن به بعد عشق و علاقه اش به او بيشتر شد.

يك ماه بعد از عقد, پسر شاه تخت روان و جواهرنشان فرستاد كه عروس را با آن بيارند به قصر او.

تخت روان به خانه عروس كه رسيد, ولوله اي برپا شد كه چه كنيم؟ چه نكنيم؟ و چه كسي همراه عروس در تخت روان بنشيند.

خاله عروس خودش را انداخت جلو و گفت «تا خاله جان عروس هست به كس ديگري نمي رسد. من آرزوي چنين روزي را داشتم و خدا را شكر كه نمردم و اين روز را ديدم.»
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
اين طور شد كه خاله عروس و دخترش رفتند نشستند بغل دست عروس و تخت روان راه افتاد به طرف قصر شاهزاده.

تخت روان را كه از خانه تاجر بيرون بردند, خاله عروس شيشه دوايي از جيبش درآورد داد به گل خندان و گفت «خاله جان! اگر مي خواهي هميشه سفيد بخت بماني از اين دوا را بخور.»

گل خندان دوا را گرفت و هرتي سر كشيد.

كمي كه گذشت, گل خندان گفت «خاله جان! نمي دانم چرا يك دفعه از تشنگي جگرم گر گرفت.»

خاله گفت «چيزي نيست طاقت بيار.»

گل خندان گفت «دارم از تشنگي مي ميرم؛ يك كم آب برسان به من.»

خاله گفت «اينجا تو اين صحرا آب از كجا بيارم؟»

كمي بعد, گل خندان گفت «تو را به خدا هر طور شده به من آب بده كه دارم مي ميرم.»

خاله گفت «اگر آب مي خواهي بايد از يك چشمت بگذري.»

گل خندان گفت «مي گذرم!
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
خاله يك چشمش را درآورد و به جاي آب كمي شوراب به او داد.

گل خندان شوراب را خورد و بيشتر تشنه اش شد. گفت «خاله! خدا انصافت بدهد, چي بخوردم دادي كه تشنه تر شدم. زود آب برسان به من والا مي ميرم.»

خاله اش گفت «اگر باز هم آب مي خواهي بايد از آن چشمت هم بگذري.»

گل خندان كه از زور عطش مثل مرغ سركنده بال بال مي زد, گفت «به جهنم! از اين يكي هم گذشتم.»

خاله آن چشمش را هم درآورد و در بين راه گل خندان را انداخت تو يك چاه و دختر خودش را نشاند جاي او. يك خرده گل خندان هم زد دور چارقدش و يك كيسه اشرفي و سه چهار تا خشت نقره و طلا را كه براي روز مبادا تهيه كرده بود, گذاشت دم دست.

به قصر داماد كه رسيدند, كس و كار پسر پادشاه و غلام ها و كنيزها آمدند پيشواز و تا چشمشان افتاد به گل هاي خندان دور و بر چارقد عروس, خوشحال شدند. مادر عروس هم با تردستي خشت هاي طلا و نقره را زير قدم هاي عروس گذاشت و طوري هنر دخترش را به رخ اين و آن كشيد كه كنيزها و غلام ها يك صدا كل كشيدند و براي اينكه كسي عروس را چشم نزند, يكي يكي چنگ اسفند ريختند رو آتش.

پسر پادشاه ديد اين دختر مثل اولش دلچسب نيست و آن جلوه اي را كه سر سفره عقد داشت, ندارد. از اين گذشته, اصلاً نمي خندد كه از دهانش گل بريزد.
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
يك شب, دختر را يك خرده قلقلك داد. دختر آن قدر خنديد كه نزديك بود از زور خنده روده بر شود. پسر پرسيد «پس كو آن گل هاي خندانت؟»

دختر همان طور كه مادرش يادش داده بود, جواب داد «هر چيزي موقعي دارد.»

پسر پرسيد «آن كيسه اشرفي چي شد كه قرار بود هر شب زير سرت باشد؟»

دختر باز هم جواب داد «هر چيزي موقعي دارد.»

روز بعد, به بهانه اي دختر را گريه انداخت و ديد گريه اش هم مثل بقية آدم ها اشك است. گفت «پس كو مرواريد غلتان؟»

دختر باز حرفش را تكرار كرد و گفت «هر چيزي موقعي دارد.»

خلاصه! پسر پادشاه فهميد رودست خورده و اين دختر همان دختري نيست كه مي خواست و از غصه دنيا پيش چشمش تيره و تار شد. روز و شب از فكر كلاهي كه سرش گذاشته بودند نمي آمد بيرون و خون خونش را مي خورد؛ اما از خجالتش دندان رو جگر گذاشت و مطلب را با مادرش يا كس ديگري در ميان نگذاشت.

اين ها را تا اينجا داشته باشيد و حالا بشنويد از سرگذشت دختر اصل كاري
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
گل خندان سه روز توي چاه ماند. روز چهارم باغباني از آنجا رد مي شد كه ديد از ته چاه صداي ناله مي آيد. فهميد آدم بخت برگشته اي افتاده تو چاه. رفت طناب آورد؛ يك سرش را بست به كمرش و يك سرش را داد به دست وردستش و رفت پايين. ديد دختري با سه تا كيسة اشرفي تو چاه است. دختر و كيسه هاي اشرفي را ورداشت و آورد بيرون. از دختر پرسيد «تو كي هستي و اين كيسه هاي اشرفي اينجا چه كار مي كند؟»

گل خندان ماجراش را از اول تا آخر براي باغبان شرح داد.

باغبان گفت «ديگر اين حرف ها را به هيچ كس نگو تا ببينم چه پيش مي آيد.»

و گل خندان را برد تو باغ خودش.

روز بعد, دختر خنديد و يك خرده گل خندان از دهنش ريخت بيرون. باغبان گل ها را جمع كرد؛ رفت نزديك قصر پسر پادشاه و فرياد كشيد «آي! گل خندان مي فروشم.»

خاله صداي باغبان را شنيد. از قصر آمد بيرون و صدا زد «آهاي عمو! گل ها را چند مي فروشي؟»

باغبان گفت «با پول نمي فروشم؛ با چشم مي فروشم.»

خاله گفت «من هم با چشم با تو معامله مي كنم.»
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
بعد, رفت يكي از چشم هاي گل خندان را آورد داد به باغبان و به جاي آن چند تا گل خندان گرفت.

باغبان چشم را برد داد به گل خندان و او هم آن را گذاشت تو كاسه چشمش.

گل خندان خيلي خوشحال شد؛ چون حالا ديگر يك چشم داشت و مي توانست همه چيز را ببيند.

فرداي آن روز, گل خندان كم گريه كرد و چند مرواريد غلتان از چشمش غلتيد پايين. باغبان مرواريدها را ورداشت برد دور و بر قصر شاهزاده و صدا زد «آهاي! مرواريد غلتان مي فروشم.»

خاله تا صدا را شنيد, از قصر آمد بيرون و گفت «آهاي عمو! مرواريدها را چند مي فروشي؟»

باغبان گفت «با پول معامله نمي كنم. با چشم معامله مي كنم.»

خاله گفت «من هم به تو چشم مي دهم.»

و رفت آن يكي چشم گل خندان را آورد داد به باغبان و به جاش سه چهار تا مرواريد غلتان گرفت و خيلي خوشحال شد كه مرواريد غلتان افتاده به چنگش.

باغبان آن يكي چشم را هم بد داد به دختر و او هم آن را گذاشت تو كاسه چشمش و مثل روز اول صحيح و سالم شد. بعد, با خشت هاي نقره و طلا قصري ساخت عين قصري كه قبلاً پدرش ساخته بود.
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
پسر پادشاه كه ديگر چشم ديدن زنش را نداشت, وقت و بي وقت از قصر مي زد بيرون و بي تكليف به اين طرف و آن طرف مي رفت و وقت گذراني مي كرد. روزي گذرش افتاد به باغي كه گل خندان در آن بود. رفت تو و ديد اين باغ با باغ تاجر مو نمي زند. در باغ راه افتاد. به عمارت كه رسيد ديد همان دختري كه در عمارت تاجر بود, نشسته تو ايوان. با خود گفت «مگر اين دختر را من نگرفتم؟» آن وقت چشماش را ماليد و فكر كرد شايد همه اين ها را دارد در خواب مي بيند؛ اما به باغبان كه رسيد, فهميد هر چه را كه مي بيند در بيداري است. از باغبان پرسيد «اين باغ مال كيست؟»

باغبان از باي بسم الله شروع كرد و همه واقعه را با آب و تاب براي او شرح داد.

پسر پادشاه فوري فرستاد پدر و مادر دختر و كس و كار خودش را خبر كردند و همان جا بساط عروسي را پهن كرد و هفت شبانه روز زدند و رقصيدند و خوردند و نوشيدند. بعد, آن قصر را گذاشت براي باغبان و دست گل خندان را گرفت و برد به قصر خودش.

شاهزاده فرستاد خاله گل خندان را آوردند. گفت «اي بدجنس! در حق اين دختر نازنين اين همه ستم كردي و عاقبت دستت رو شد. حالا بگو ببينم اسب دونده مي خواهي يا شمشير برنده؟»

خاله وقتي ديد ديگر كار از كار گذشته و عمرش به سر آمده, گفت «شمشير برنده به جان خودتان, اسب دونده مي خواهم.»

پسر پادشاه داد گيس خاله را بستند به دم اسب و اسب را ول كردند به صحرا.

قصه ما به سر رسيد؛

كلاغه به خونه ش نرسيد.
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بهشت را بهشته ام بهشت من علي بود...............علي كه از جمال او بهشت منجلي بود

سلام بچه ها عيدتون مبارك
با اجازه ما هم اومديم

ممنون آره از دعاي بچه ها باشگاه خوب دادم
خدا رو شکر



منم چند تا داستان کوتاه دارم
بگم؟
راستی داداشی
کاش می شد تو پست صفحه اول یه فهرست درست کنی و قصه هایی که میگی اونجا ادرسشو بذاری
حیفه قصه های به این قشنگی تو صفحات گم بشن
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
خدا رو شکر



منم چند تا داستان کوتاه دارم
بگم؟
راستی داداشی
کاش می شد تو پست صفحه اول یه فهرست درست کنی و قصه هایی که میگی اونجا ادرسشو بذاری
حیفه قصه های به این قشنگی تو صفحات گم بشن
آره آبجی میشه این کار رو هم کرد
باید با کافر صحبت کنم
ببینم میشه یا نه
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
سلام داداش خوبم
شب شما هم بخير
مي گم مگه من اسمم نگفتم چرا بازم ميگي...
بازم ميگم اسمم محمد حسين ولي هرچي ميخايد صدا كنيد;)
ببخشید خب
چرا داد میزنی:D
محمد حسین خوبه
آبجی داستانتو تعریف کن
ما منتظریم
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
جوان ثروتمندی نزد یک انسانی وارسته رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.
مرد او را به کنار پنجره برد و پرسید:
-"پشت پنجره چه می بینی؟"
-"آدمهایی که میآیند و میروند و گدای کوری که در خیابان صدقه میگیرد."
بعد آینه ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید:
-"در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه میبینی."
-"خودم را میبینم."
-"دیگر دیگران را نمیبینی!آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند، شیشه.
اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را
نمیبینی.این دو شیئ شیشه ای را با هم مقایسه کن.وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آنها
احساس محبت میکند.اما وقتی از نقره (یعنی ثروت)پوشیده میشود، تنها خودش را می بیند.
تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقرهای را از جلو چشمهایت برداری تا بار دیگر
بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در زمان های گذشته ، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای اینکه عکس العمل مردم را ببیند ، خودش را جایی مخفی کرد
بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند
بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد و حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است
با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط راه بر نمی داشت . نزدیک غروب ، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد
بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی که بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد
ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد
پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:
هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسانها باشد

 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
که اینطور !
من مورچه ای بودم ، خسته .

می خواستم خودکشی کنم ، اما در دنیای مورچه ها خودکشی سخت است .

تلاش هایم بی فایده بودند . آرزو می کردم انسان بودم .

یک روز صبح که از خواب برخاستم ، متوجه شدم که تبدیل به یک انسان شده ام .خوشحال بودم ، چون می توانستم خودم را راحت بکشم و اکنون بیست سال است که آن را به تعویق می اندازم .

سیاوش جهاندار
منبع:داستان هایی 55 کلمه ای
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
سلام محمدحسین جان.شبت بخیر

ملودی بدو شیرجه بزن بغل خودم!!:w25:
مرسی تنهایی خیلی خوب بود.
نگار جان دستت درد نکنه.خیلی قشنگ بود.:gol:
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آره يكم صميمي تر بشينيد منم جا شم
اينجا ديگه داره شلوغ ميشه.از اين به بعد بايد زودتر بيايم جارزرو كنيم:w16:
آرامش جان دستت درد نكنه برو اونطرف تر كه منم بيام.هوا خيلي داره سرد ميشه
 

Similar threads

بالا