بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
موش جواب داد:- مگر ديوانه ام كه چنين كاري بكنم. مي خواهم در ساحل رودخانه منتظر بمانم تا يكي از اين كشتي هايي كه گندم بارشان است برسد. من خيلي به گندم هائي كه باركشتي هاست علاقه دارم.




قورباغه گفت:- ببين آقا موشه، اين جا پيش من بمان. من و تو مي توانيم زوج خوبي باشيم. وقتي كه تو غمگين باشي بهترين آوازهايم را برايت مي خوانم.


موش گفت:- پس همين حالا يكي از آن ها را برايم بخوان.


قورباغه به داخل آب جست زد و دهان باز كرد و خواند. بعد باز به روي زمين برگشت و به موش كه خيلي متعجب شده بو د نگاه كرد.




موش به او گفت:- تو بهترين خواننده دنيا هستي، چرا در اپرا آواز نمي خواني؟


قورباغه گفت:- از من تقاضا كردند كه در اپرا آواز بخوانم اما خودم قبول نكردم. ميل داري كمي با هم گردش كنيم؟
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
موش جواب داد:- با كمال ميل.




بعد به راه افتادند. قورباغه پشت سر هم حرف مي زد: تعريف مي كرد كه چطور شوهر عزيزش را لكلكي خورده است و او چطور براي نجات جانش خود را به داخل آب پرتاب كرده است.


موش كه به هيجان آمده بود گفت.


- تو زبان باز ترين قورباغه اي هستي كه من ديده ام. چرا شعر نمي گوئي و براي بچه ها قصه نمي نويسي؟


قورباغه گفت: چرا نمي نويسم. خوب هم مي نويسم. اسم من در همه مجله هاي قورباغه هست.





در اين موقع آن دو وارد باغ آسيابان شدند و زير سايه برگي توقف كردند. در نزديكي آن ها پرنده اي مي خواست گياهي را با نوك خود بكند، اما گياه مقاومت مي كرد.


قورباغه كه با چشم هايش مي خواست موش را بخورد به او گفت:
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
- آقا موشه، ميل داري كه ما دو تا براي همه عمر با هم باشيم؟


موش زير لب گفت:- تو مي گوئي، اما چطور ميشود اين كار را كرد؟


قورباغه گفت:- الان مي گويم.


بعد رو به پرنده كوچكي كه گياه را مي كند كرد و پرسيد:


- آهاي! پرنده كوچولو، با اين علف مي خواهي چه كار بكني؟


پرنده جواب داد:- مي خواهم با آن لانه ام را تعمير كنم.


قورباغه گفت:- اين يكي را بياور اينجا، براي تو خيلي ساده است كه علف ديگري پيدا كني.


پرنده علف را آورد.




آن وقت قورباغه به او گفت:- حالا يكي از پاهاي مرا با كمك اين علف به يكي از پاهاي اين آقا ببند. خيلي محكم هم ببند.
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پرنده تا آنجا كه مي توانست پاهاي آن دورا محكم به هم بست. اما هنوز از آن جا دور نشده بود كه لك لك بزرگي در آسمان باغ پيدا شد. قورباغه گفت:


- آهاي! لك لك!


بعد جست زنان به طرف رودخانه رفت و موش را هم به دنبال خود كشيد. وارد آب شد، به طرف سوراخي رفت و خود را زير سنگي پنهان كرد اما موش غرق شد بي آن كه بتواند فريادي بكشد و كمك بخواهد. وقتي كه لك لك رفت قورباغه به روي آب آمد. موش بي جان هم همينطور. كلاغ گرسنه اي كه آن را ديد گفت:


- آها! اين همان چيزي است كه من مي خواستم.


و تند مثل تير به طرف آب حمله ور شد. موش را به منقار گرفت و به آسمان برد.

قورباغه كه سرازير آويزان شده بود به آسمان برده شد. قورباغه از آن بالا مي ناليد:


- آه! آه! كار من ديگر تمام شد.


لك لك كه خم شده بود و در كمين مارمولك بود سري برگرداند و كلاغ را نگاه كرد و با حسرت گفت:


- به اين مي گويند اقبال و بخت! با يك تيرد و نشان!
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
آقا ما بریم بخوابیم دیگه
تا دچار بحران نشدیم :دی

شب همگی خوش:gol:
برو آقاي بحران ....شبت خوش
راستي امشب چندتا بحران داشتيم؟ :w20:
برو پاکر جون امیدوارم از پسرای نمونه ای باشی که مسوام میزنن :)tooth: )

شبت خوش :gol:
منظورش همون پسراي سوسوله
تنهايي جان
حميد جان
سما جونم
مرسي :gol: :gol:

شب همه خوش :gol:
شبت بخير ملودي جون :gol:
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
شب همگی بخیر :gol: مام رفتیم به خواب :D
داداش تنهایی دستت درست بابت قصه ها :gol:
سما خانم حمید جون ممنون :gol:
ادامه قصه دیشب مام باشه برا فردا شب...


علی جون شبت خوش :gol:
مسواک یادت نره :tooth:
خوب بخوابی :gol:
 

**sama

عضو جدید
داستان دو مجسمه

داستان دو مجسمه

داستان دو مجسمه

توي يه پارك در سيدني استراليا دو مجسمه بودند يك زن و يك مرد. اين دو مجسمه سالهاي سال دقيقا روبه‌روي همديگر با فاصله كمي ايستاده بودند و توي چشماي هم نگاه ميكردند و لبخند ميزدند. يه روز صبح­ خيلي زود يه فرشته اومد پشت سر دو تا مجسمه ايستاد و گفت:" از آن جهت كه شما مجسمه‌هاي خوب و مفيدي بوديد و به مردم شادي بخشيده‌ايد، من بزرگترين آرزوي شما را كه همانا زندگي كردن و زنده بودن مانند انسانهاست براي شما بر آورده ميكنم. شما 30 دقيقه فرصت داريد تا هر كاري كه مايل هستيد انجام بدهيد." و با تموم شدن جمله‌اش دو تا مجسمه رو تبديل به انسان واقعي كرد: يك زن و يك مرد.
دو مجسمه به هم لبخندي زدند و به سمت درختاني و بوته‌هايي كه در نزديكي اونا بود دويدند در حالی كه تعدادي كبوتر پشت اون درختها بودند، پشت بوته‌ها رفتند. فرشته هر گاه صداي خنده‌هاي اون مجسمه‌ها رو ميشنيد لبخندي از روي رضايت ميزد. بوته‌ها آروم حرکت ميكردند و خم و راست ميشدند و صداي شكسته شدن شاخه‌هاي كوچيك به گوش ميرسيد. بعد از 15 دقيقه مجسمه‌ها از پشت بوته‌ها بيرون اومدند در حالیکه نگاههاشون نشون ميداد كاملا راضي شدن و به مراد دلشون رسيدن.
فرشته كه گيج شده بود به ساعتش يه نگاهي كرد و از مجسمه‌ها پرسيد:" شما هنوز 15 دقيقه از وقتتون باقي مونده، دوست نداريد ادامه بدهيد؟" مجسمه مرد با نگاه شيطنت‌آميزي به مجسمه زن نگاه كرد و گفت:" ميخواي يه بار ديگه اين كار رو انجام بديم؟" مجسمه زن با لبخندي جواب داد:" باشه. ولي اين بار تو كبوتر رو نگه دار و من مي رينم روي سرش."


 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
برو آقاي بحران ....شبت خوش
راستي امشب چندتا بحران داشتيم؟ :w20:

منظورش همون پسراي سوسوله

شبت بخير ملودي جون :gol:


به تفسیری :D


بچه ها منم دیگه برم بخوابم که فردا کله سحر کلاس دارم :wallbash:
خیلی شب خوبی بود واقعا خوش گذشت :w27:
داستاناتون محشر بود :w27:
قربونه همتون برم :gol:
مسواک :tooth:
شبخوش :gol::gol::gol::gol::gol:
 

**sama

عضو جدید
شب همگی بخیر :gol: مام رفتیم به خواب :D
داداش تنهایی دستت درست بابت قصه ها :gol:
سما خانم حمید جون ممنون :gol:
ادامه قصه دیشب مام باشه برا فردا شب...

به تفسیری :D


بچه ها منم دیگه برم بخوابم که فردا کله سحر کلاس دارم :wallbash:
خیلی شب خوبی بود واقعا خوش گذشت :w27:
داستاناتون محشر بود :w27:
قربونه همتون برم :gol:
مسواک :tooth:
شبخوش :gol::gol::gol::gol::gol:



شب شمام به خیر خوابای خوب ببینین
 
آخرین ویرایش:

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
بچه ها انگاری من داستانو نشنیده خوابم برد از بس این محفلتون گرم و گیراست ادم سریع نتیجرو میگیره ;)
سلام خوبین ؟

الن میگم البته داستانای من لاتیه اگه داستانه فرم میخوای از تنایی بگیر
سلام اق حمید :gol:شب خوش :gol:من همه نوع داستانیرو دوست دارم :D

سلام بر شما ای دوست :gol:
:gol:و سلامی بر شما نیز :D
سلاممممممممممممممم:gol:
معصوم جونم خوبی خانومی ؟؟؟؟:gol:
چه عجب دلمون تنگیده بود ......:(

آقایون دوباره قیام عزیز دل اومده .......
وای باران جونیمم اینجاست .....خوبم مرسی گلم تو خوبی ؟؟؟اختیار داری ...منم حسابی برای گفتمانهای شبانه دلم تنگیده چه کنیم که درسو مشقمون کمی زیاد شده ولی با بچه ها دیگه پیچوندیمشون تا اردیبهشت :surprised::biggrin:
وای تو رو خدا شرمندم نکنید ای وای بارونی آقایونو چرا بلند کردی بشینید تو رو خدااااااااا:redface:
مرسی عزیزم بابته محبتت ..:heart:

این داستانم گفتم واسه معصومه خانوم گل و گلاب
و بقیه دوستان
حالا من چایی میخواااااااااااااااااااااااام
ممنون تنهایی عزیزمون ..ژنرال بزرگ ..هنوزم این پست رو داری ؟؟:gol:
اق چایو بهتون رسوندن یا بیارم ؟؟؟:redface:
سلاااااااااااام :gol:
خوبي خانومي؟
خوش اومدي:w40:

گفتم در چه صورت چايي ميديم
اوه این ملودیه شاد و همیشه سرحالمونم که هست ای ول ....خوبی ؟؟؟
ممنون .....برو کنار پیشت بشینم :smile::gol:
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام عزیزم مرسی
معصوم جان کجاااااا بودی تا حالا همه که رفتن
سلام مرسی شما چطوزین؟
چه خبری؟
یعنی چایهارو خوردین همه قصه هارو گوش کردین:cry: ای بابا شانس من بود :razz:..نمیدونم نمیتونستم پست بدم..یعنی نقل قول چندگانم از کار اوفتاده بود :confused:....
تو هستی یا داری میری ؟؟
 

Similar threads

بالا