خودم هم برايت در قفس را باز مي كنم، اما اگر قصد بدجنسي داشته باشي صدجور ديگر هم اسباب دارم كه از آفتابه بدتر است و آن وقت ديگر خونت به گردن خودت است. مرد در قفس را باز كرد و شير از ترسش پا به فرار گذاشت و ديگر پشت سرش را هم نگاه نكرد. رفت توي جنگل و از سوزش تن و بدنش ناله مي كرد. دوسه تا شير كه در جنگل بودند او را ديدند و پرسيدند: « چه شده، چرا اينطور شدي؟» شير قصه را تعريف كرد و گفت: « اينها همه از دست آدميزاد به سرم آمد.»
شيرها گفتند: « تو بيخود با آدميزاد حرف زدي و از او فريب خوردي. بايستي از او انتقام بگيريم. آدميزاد تو را تنها گير آورده، با دشمن نبايد تنها روبرو شد، اگر با هم بوديم اينطور نمي شد. گفت: « پس برويم.» سه شير تازه نفس جلو و شير سوخته از دنبال دوان دوان آمدند تا به مزرعه رسيدند. مرد نجار خودش به خانه رفته بود و شاگردش مشغول جمع كردن ابزار كار بود كه شيرها سر رسيدند.
پسرك موضوع را فهميد و ديد وضع خطرناك است. فوري از يك درخت بالا رفت و روي شاخه درخت نشست. شيرها وقتي پاي درخت رسيدند گفتند حالا چكنيم. شير سوخته گفت: « من كه از آدم مي ترسم. من پاي درخت مي ايستم شماها پا بر دوش من بگذاريد، روي هم سوار شويد و او را بكشيد پايين تا با هم به حسابش برسيم.»
شيرها گفتند: « تو بيخود با آدميزاد حرف زدي و از او فريب خوردي. بايستي از او انتقام بگيريم. آدميزاد تو را تنها گير آورده، با دشمن نبايد تنها روبرو شد، اگر با هم بوديم اينطور نمي شد. گفت: « پس برويم.» سه شير تازه نفس جلو و شير سوخته از دنبال دوان دوان آمدند تا به مزرعه رسيدند. مرد نجار خودش به خانه رفته بود و شاگردش مشغول جمع كردن ابزار كار بود كه شيرها سر رسيدند.
پسرك موضوع را فهميد و ديد وضع خطرناك است. فوري از يك درخت بالا رفت و روي شاخه درخت نشست. شيرها وقتي پاي درخت رسيدند گفتند حالا چكنيم. شير سوخته گفت: « من كه از آدم مي ترسم. من پاي درخت مي ايستم شماها پا بر دوش من بگذاريد، روي هم سوار شويد و او را بكشيد پايين تا با هم به حسابش برسيم.»