بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
بابا بچه ها بيخيال...چرا اينقدر با هم ميدعواييد؟ با هم رفيق باشيد... آخه اين چه وضعشه :wallbash: ببينيد از بس دعوا كرديد تنهايي و محمد صادق ميترسن بيان اينجا :cry:
تنهايي جونم ، محمد صادق عزيز كجايييييييييييييين؟
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
بابا بچه ها بيخيال...چرا اينقدر با هم ميدعواييد؟ با هم رفيق باشيد... آخه اين چه وضعشه :wallbash: ببينيد از بس دعوا كرديد تنهايي و محمد صادق ميترسن بيان اينجا :cry:
تنهايي جونم ، محمد صادق عزيز كجايييييييييييييين؟
قربونت نسیم.اون دو تا که همیشه تو کمد دارن آجیل می خورن!!
راست میگی!!باشه!!بیاین از کمد بیرون!!کاری نداریم آتش بس!!اجاده خدا دادیم!!:w15::w15:
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بابا بچه ها بيخيال...چرا اينقدر با هم ميدعواييد؟ با هم رفيق باشيد... آخه اين چه وضعشه :wallbash: ببينيد از بس دعوا كرديد تنهايي و محمد صادق ميترسن بيان اينجا :cry:
تنهايي جونم ، محمد صادق عزيز كجايييييييييييييين؟
نسيم رحم كن به سايت الان دوباره ميريم تو تونلا!:cry:
بابا خودشون شروع كردن ببين از راه نرسيده دارن چيكار ميكنن:razz:
 

Sparrow

مدیر تالار مهندسی هوافضا
مدیر تالار
پيرزن مقدس مآب

پيرزن مقدس مآب

پيرزني مشغول نماز خواندن بود ، چند نفر هم نشسته بودند و از او تعريف مي کردند. يکي گفت : اين زن ، خدا عمرش بدهد ؛ خيلي با ايمان است. در موقع نماز ، تمام حواسش به جانب خدا است ، آنقدر مؤمنه است که اگر سر نماز باشد صد نفر هم حرف بزنند ، انگار نه انگار.
پيرزن نمازش را قطع کرد و گفت : بله ! روزه هم هستم ، مشهد و کربلا و نجف هم رفته ام !!
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
بابا بچه ها بيخيال...چرا اينقدر با هم ميدعواييد؟ با هم رفيق باشيد... آخه اين چه وضعشه :wallbash: ببينيد از بس دعوا كرديد تنهايي و محمد صادق ميترسن بيان اينجا :cry:
تنهايي جونم ، محمد صادق عزيز كجايييييييييييييين؟

والا وایسادیم یه کنار فقط داریم میخندیم :D
از بس هم که تند و تند دارین پست میدین فرصت نیست کسی چیزی بگه ...
داداشی هم که فکر کنم چند صفحه قبل خداحافظی کرد.
ولی من که فعلا هستم :D
 

King Paker

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
ارزشمندترين چيزهای زندگي معمولا ديده نميشوند و يا لمس نميگردند، بلکه در دل حس ميشوند .پس از 21 سال زندگي مشترک، همسرم از من خواست که با زن ديگري براي شام و سينما بيرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد ولي مطمئن است که اين زن هم مرا دوست دارد و از بيرون رفتن با من لذت خواهد برد . آن زن مادرم بود که 19 سال پيش از اين بيوه شده بود ولي مشغله هاي زندگي و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقي و نامنظم به او سر بزنم . آن شب طبق توصيه همسرم به او زنگ زدم تا براي سينما و شام بيرون برويم .
مادرم با نگراني پرسيد که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادي بود که يک تماس تلفني شبانه و يا يک دعوت غيرمنتظره را نشانه يک خبر بد ميدانست ! به او گفتم: بنظرم رسيد بسيار دلپذير خواهد بود که اگر ما دوتايي امشب را با هم باشيم. او پس از کمي تامل گفت که او نيز از اين ايده لذت خواهد برد .آن جمعه پس از کار وقتي براي بردنش ميرفتم کمي عصبي بودم.
وقتي رسيدم ديدم که او هم کمي نگران بود ولي آماده بود و جلوي درب ايستاده بود، موهايش را جمع کرده بود و لباسي را پوشيده بود که در آخرين جشن سالگرد ازدواجش پوشيده بود. با چهره اي روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد . وقتي سوار ماشين ميشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم براي گردش بيرون ميروم و آنها خيلي تحت تاثير قرار گرفته اند و نميتوانند براي شنيدن ما وقع امشب منتظر بمانند .
ما به رستوراني رفتيم که هر چند لوکس نبود ولي بسيار راحت و دنج بود .دستم را چنان گرفته بود که گوئي همسر رئيس جمهور بود. پس از اينکه نشستيم به خواندن منوي رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالاي منو نگاهي به چهره مادرم انداختم و ديدم با لبخندي حاکي از ياد آوري خاطرات گذشته به من مي نگرد ! و به من گفت يادش مي آيد که وقتي من کوچک بودم و با هم به رستوران ميرفتيم او بود که منوي رستوران را ميخواند. من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسيده که تو استراحت کني و بگذاري که من اين لطف را در حق تو بکنم .هنگام صرف شام مکالمه قابل قبولي داشتيم، هيچ چيز غير عادي بين ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پيرامون وقايع جاري بود و آنقدرحرف زديم که سينما را از دست داديم .وقتي او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بيرون خواهد رفت به شرط اينکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم .
وقتي به خانه برگشتم همسرم از من پرسيد که آيا شام بيرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خيلي بيشتر از آنچه که ميتوانستم تصور کنم .
چند روز بعد مادرم در اثر يک حمله قلبي شديد درگذشت و همه چيز بسيار سريعتر از آن واقع شد که بتوانم کاري کنم .چندي بعد پاکتي حاوي کپي رسيدي از رستوراني که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خورديم بدستم رسيد ! يادداشتي هم بدين مضمون بدان الصاق شده بود :
نميدانم که آيا در آنجا خواهم بود يا نه ولي هزينه را براي 2 نفر پرداخت کرده ام يکي براي تو و يکي براي همسرت. و تو هرگز نخواهي فهميد که آنشب براي من چه مفهومي داشته است، دوستت دارم پسرم . در آن هنگام بود که دريافتم چقدر اهميت دارد که بموقع به عزيزانمان بگوئيم که دوستشان داريم و زماني که شايسته آنهاست به آنها اختصاص دهيم.
هيچ چيز در زندگي مهمتر از خدا و خانواده نيست .زماني که شايسته عزيزانتان است به آنها اختصاص دهيد زيرا هرگز نميتوان اين امور را به وقت ديگري واگذار نمود .:gol:
 

!...

عضو جدید
کاربر ممتاز
مدعی ها یکی یکی دارن طلب ارث میکنن!
بیچاره نسیم! آره محمد و ... رو خیلی ادیت کردن!
 

Sparrow

مدیر تالار مهندسی هوافضا
مدیر تالار
آره به خدا،من داشتم پست می نوشتم،صفحه 1 بودم.ارسال که شد صفحه 2 شده بود.محمد صادق، آواتارت رو عزادار کردی! سیاه پوشیده.
 

Sparrow

مدیر تالار مهندسی هوافضا
مدیر تالار
بارون مهر خانم،خیلی قشنگ بود.خیلی
 

Sparrow

مدیر تالار مهندسی هوافضا
مدیر تالار
سلطان جنگل

سلطان جنگل

وقتی پلنگ به روباه حمله کرد روباه فریاد زد:"احمق!تو چطور جراتمی کنی به سلطان جنگل بی احترامی کنی؟!"

پلنگ که حسابی گیج شده بود گفت :"مزخرف نگو.تو کجایت به سلطان جنگل شبیه است؟"

روباه با تندی جواب داد :"تو چطور خبر نداری که من سلطان جنگل هستم ؟همه ی حیوانات به محض دیدن من پا به فرار می گذارند!

اگر باور نداری دنبالم بیا تا با چشم خودت ببینی."

روباه در میان جنگل راه افتاد و پلنگ هم با تعجب دنبال او رفت . پس از مدتی به یک گله آهو رسیدند.آهوها تا چشمشان به پلنگ افتاد که پشت سر روباه ایستاده بود همگی با سرعت باد فرار کردند و پراکنده شدند . بعد از آن با یک دسته از میمون ها برخورد کردند.میمون ها هم با دیدن پلنگ در پشت سر روباه با وحشت پا به فرار گذاشتند و صدای جیغ و فریادشان در جنگل پیچید .

روباه در حالی که به میمون های در حال فرار اشاره می کرد به پلنگ گفت:"باز هم دلیل بیاورم یا همین یکی دو مورد کافی هستند؟ببین بی چاره ها چه جوری از من ترسیده اند!"

پلنگ با حیرت و دودلی گفت :"اگر با چشمان خودم ندیده بودم محال بود باور کنم."

بعد در برابر روباه تعظیم کرد و گفت :"جسارت مرا ببخشید ای سلطان بزرگ!"
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
والا وایسادیم یه کنار فقط داریم میخندیم :D
از بس هم که تند و تند دارین پست میدین فرصت نیست کسی چیزی بگه ...
داداشی هم که فکر کنم چند صفحه قبل خداحافظی کرد.
ولی من که فعلا هستم :D
:biggrin::biggrin:
خب تعداد زياد شده ديگه.


راستي من حساب از دستم دررفت.
كيا تازه اومدن؟:w20:
سلام اسپارو جان
سلام پاكر خوش اومدي
ردهت هم اگه هنوز هست سلام
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
آره به خدا،من داشتم پست می نوشتم،صفحه 1 بودم.ارسال که شد صفحه 2 شده بود.محمد صادق، آواتارت رو عزادار کردی! سیاه پوشیده.
باروووووووووووووووننننننننن:cry::cry::cry: دوستتون دارم بچه ها!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!:cry::cry:
من جو گیر می باشم الان!!(انا جوگیر)

خیلی قشنگ بود.
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
خب شب همگی خوش
خواب های رنگی ببینید:gol:

دعا فراموش نشه
التماس دعا:gol:



فرشته از سنگ پرسید : چرا از خدا نمی خوای تو را انسان کنه..؟؟
سنگ گفت: هنوز آنقدر سخت نشدم که انسان بشم...!!!!!





 

King Paker

عضو جدید
کاربر ممتاز
:biggrin::biggrin:
خب تعداد زياد شده ديگه.


راستي من حساب از دستم دررفت.
كيا تازه اومدن؟:w20:
سلام اسپارو جان
سلام پاكر خوش اومدي
ردهت هم اگه هنوز هست سلام
مرسی:gol:
باروووووووووووووووننننننننن:cry::cry::cry: دوستتون دارم بچه ها!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!:cry::cry:
من جو گیر می باشم الان!!(انا جوگیر)

خیلی قشنگ بود.
خداوند به کسی جو ندهد آمین و برو تو کارش:دی
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
خب شب همگی خوش
خواب های رنگی ببینید:gol:

دعا فراموش نشه
التماس دعا:gol:



فرشته از سنگ پرسید : چرا از خدا نمی خوای تو را انسان کنه..؟؟
سنگ گفت: هنوز آنقدر سخت نشدم که انسان بشم...!!!!!





چه قشنگ بود!!!!!!!!!خیلی چیزای جالبی میذاری بارون جون.:gol::gol:
شبت بخیر.دعای خیر ما همراهت;);)
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
خب شب همگی خوش
خواب های رنگی ببینید:gol:

دعا فراموش نشه
التماس دعا:gol:



فرشته از سنگ پرسید : چرا از خدا نمی خوای تو را انسان کنه..؟؟
سنگ گفت: هنوز آنقدر سخت نشدم که انسان بشم...!!!!!






بارون جان دستت درد نكنه خيلي قشنگ بود...نميدونم چرا يهويي ياد مامانيم افتادم :crying2: خداروشكر كه اين آخريا خيلي پيشش بودم :crying2:
 

Sparrow

مدیر تالار مهندسی هوافضا
مدیر تالار
برید بخوابید دیگه، مگه شما کار و زندگی ندارید فردا صبح! تازه اونم خانوم ها که رکورد خوابیدن رو ترکوندن! :victory:

شب همه به خیر!
ایشالله خواب خوش ببینید!
ایشالله جانی با دستمال داداش کایکو نیاد به خوابتون!
ایشالله خواب جن و آدم کش و روح و از این چیزا نبینید!
ایشالله ... !
 

Similar threads

بالا