بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفت:«صحيح است، احسنت، بهترين كارها همين است. همكاري با شير مايه افتخار ماست.» و يك جايي وعده گذاشتند و قرار شد بروند و هر كس هرچه گيرش آمد بياورد آنجا و با هم شريك باشند.

رفتند و شير يك گورخر شكار كرد، گرگ يك آهو گرفت و روباه يك خرگوش گرفت و آمدند. شير گفت:«بسيار خوب، حالا بياييد يك جوري تقسيم كنيم كه عاقلانه باشد، در دنيا هيچ چيز بهتر از انصاف نيست.»
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روباه گفت:«اي شير، شما از همه بزرگتر هستيد و اختيار با شماست. هر طوري كه صلاح مي دانيد رفتار كنيد.»
شير گفت:«نخير، نخير، اين حرف را نزن، من از شما قوي ترم و نمي خواهم مردم بگويند در تقسيم خوراك نظري و غرضي دارم. شما خودتان تصميم بگيريد، پيشنهاد كنيد، وقتي انصاف در كار باشد من هم قبول دارم. خوب است اين كار را به گرگ واگذار كنيم كه كمتر حرف مي زند و معلوم است فكرش بيشتر است.
اي گرگ تو اينها را تقسيم كن.»
گرگ گفت:«چه عرض كنم، حالا كه مي فرماييد، به عقيده من اوضاع خودش روبه راه است، تو از همه بزرگتري گورخر را هم خودت شكار كرده اي مال تو، من ميانه حالم آهو را هم خودم گرفته ام مال من، روباه كوچكتر است خرگوش را هم خودش گرفته مال خودش.» شير خشمگين شد و گفت:«گرگ درنده عوضي را نگاه كن! خاك بر سرت كنند با اين تقسيم كردنت. معلوم مي شود تو هيچ چيز نمي فهمي و بيخود در حضور بزرگان حرف مي زني. شيطان مي گويد بزنم اين مغزت را «داغون» كنم.»
شير پنجه محكمي بر سر گرگ زد، كله اش را از تنش جدا كرد و كله گرگ را جلو روي خودش گذاشت
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
و بعد به روباه گفت:«گرگ بي تربيت، انصاف و ادب نداشت و به سزاي خودش رسيد، حالا تو بيا و خودت كه از همه حيوانات باهوش تري اين گوشت ها را تقسيم كن.»
روباه فكر كرد بايد از خير يك خوراك بگذرد و جان خود را نجات بدهد و گفت: -«اميدوارم ناراحت نشده باشيد، گرگ راه و رسم دوستي با بزرگان را بلد نبود و خوب شد كه به سزايش رسيد. اما در تقسيم، موضوع خيلي روشن است:گورخر ناهار شماست، آهو غذاي شام شماست، خرگوش هم براي صبحانه شما خوب است».
شير لبخندي زد و گفت:«آفرين، بارك الله به تو كه چه خوب بلدي تقسيم كني. اين انصاف و ادب را از كي ياد گرفته اي؟» روباه گفت:«بنده كه قابل نيستم، خوبي از خودتان است ولي اين انصاف و ادب را از كله گرگ كه جلو روي شماست ياد گرفتم!»
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
اره بايد هواسمون باشه ممكنه كمين كرده باشه از پشت خنجر بزنه



پس مواظب قلبش باش تا بياد
محمد حسين مگه قرار نبود امشب خوب تمرين كني كه ديگه غلط املايي نداشته باشي:D
هواس نه حواس !!!!!!!! اگه اشتباه نكنم 4 - 1 شديم ;)
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
ُسلام:gol:
خوبی؟
کجا بودی؟
داشتم پاور پوینتم رو آماده میکردم برای دفاع سمینارم:D من هم بله خوبم!!تو خوب میباشی؟!!بالاخره فهمیدیم اسمت رو!!این نسیم موفق شد اسمت رو بدونه:D
سلام آرامش جان
خوبي ؟
دير كردي ديگه داشتيم نا اميد مي شديم
دشمنت نامید باشه.:gol:
سلام ارامش
بچه ها دیره
اجازه هست من برم؟
اجازه ما هم دست شماست نگارآقا.خوب بخوابی:gol:
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
محمد حسين مگه قرار نبود امشب خوب تمرين كني كه ديگه غلط املايي نداشته باشي:D
هواس نه حواس !!!!!!!! اگه اشتباه نكنم 4 - 1 شديم ;)

اولا درست نوشتم برو نگاه كن
دوما گفتم من ديكته سال سومو با تذكره پاس كردم
من يكي رو بي خيل
سوما سيلام آرامشو حساب نمي كني
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
اولا درست نوشتم برو نگاه كن
دوما گفتم من ديكته سال سومو با تذكره پاس كردم
من يكي رو بي خيل
سوما سيلام آرامشو حساب نمي كني
ببین میخوام باهات خوب باشم!!دست به اسلحه نشم نمی ذاری!!!به سیلام من چی کار داری؟من لهجه دارم اصلا!!برو اطلاعاتت رو تقویت کن!!مرد باش!!قبول کن اشتباه کردی!!:lol:
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
سلام آرامش خانوم عزیز
حالت چطوره؟
چه خبرا؟
خبر خیر.سلامتی.فردا باید برم پیش استادم و پاورپوینت و سمینارم رو بهش نشون بدم!!هنوز پاورپوینتم تموم نشده!!دیشب هم تا ساعت 6 نشسته بودم پاش!تموم نمیشه!
سلام آرامش جونم خوبي... مثل باباي من سلام دادي :D
آخی!!بابا چه با شخصیته ها!!!:w25:
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ببین میخوام باهات خوب باشم!!دست به اسلحه نشم نمی ذاری!!!به سیلام من چی کار داری؟من لهجه دارم اصلا!!برو اطلاعاتت رو تقویت کن!!مرد باش!!قبول کن اشتباه کردی!!:lol:
خوب باش
لهجه ات كجاييه؟
چي رو اشتباه كردم؟ من كه درست نوشتم
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام ارامش
بچه ها دیره
اجازه هست من برم؟
شب بخير نگار جونم خيلي باحال بود داستانت....
نتيجه گيري: اوني كه بيشتر از همه ادعاش ميشه از همه پايينتره ;)
اولا درست نوشتم برو نگاه كن
دوما گفتم من ديكته سال سومو با تذكره پاس كردم
من يكي رو بي خيل
سوما سيلام آرامشو حساب نمي كني
نخيرم غلط نوشتي... بعدشم سيلام آرامش واس آدما متشخصه مثل باباي من ;)
 

Ali 1900

عضو جدید
خبر خیر.سلامتی.فردا باید برم پیش استادم و پاورپوینت و سمینارم رو بهش نشون بدم!!هنوز پاورپوینتم تموم نشده!!دیشب هم تا ساعت 6 نشسته بودم پاش!تموم نمیشه!
پس چرا اومدی؟ برو بخواب یه وقت سمینارتو بد ندی؟:D شماها خواب ندارین؟:D
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
تو کمد که قبول نیست!!!!
خوب باش
لهجه ات كجاييه؟
چي رو اشتباه كردم؟ من كه درست نوشتم
همونی که نسیم گفت!!لهجه ی آرامیه!!:lol:
کجا خوبم؟تازه اومدم ببینمت!چون تو گفتی اومدما:D
شبت قشنگ و پفکی:gol:
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
پس چرا اومدی؟ برو بخواب یه وقت سمینارتو بد ندی؟:D شماها خواب ندارین؟:D
ای بابا!!علی آقا اومدم دوستام و محمدصادق رو ببینم:w25::lol::thumbsup2:
مگه من میتونم نیام اینجا!!اون رو حالا یه کاری میکنم.فردا دفاعم نیست تحویل میدم
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
عينک آفتابي

در آخرين لحظات سوار اتوبوس شد . روي اولين صندلي نشست . از کلاسهاي ظهر متنفر بود اما حد اقل اين حسن را داشت که مسير خلوت بود .
اتوبوس که راه افتاد ، نفسي تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد . روي صندليجلويي پسري نشسته بود که فقط مي توانست نيمرخش را ببيند که داشت از پنجره بيرون رانگاه مي کرد .
به پس کله پسر خيره شد و خيال پردازي را مثل هميشه شروع کرد :
چه پسر جذابي ! حتي از نيمرخ هم معلومه .... اون موهاي مرتب شونه شده ..... اون فک استخوني .... سه تيغه هم که کرده ..... حتماً ادوکلن خوشبويي هم زده .... چقد اين عينک آفتابي بهش مي آد ... يعني داره به چي فکر مي کنه ؟ آدم که اينقدر سمجبه بيرون خيره نمي شه ! لابد داره به دوست دخترش فکر مي کنه ! .... آره . حتماًهمينطوره . مطمئنم دوست دخترش هم مثل خودش جذابه . بايد به هم بيان ( کمي احساس حسادت! )..... مي دونم پسر يه پولداره که يه « B.M.W » آلبالويي داره و صداينوارشو بلند مي کنه .... با دوستش قرار مي ذاره که با هم برن شام بخورن . کلي با هممي خندن و از زندگي و جوونيشون لذت مي برن ..... مي رن پارتي ... کافي شاپ .... اسکي .... چقد خوشبخته! يعني خودش مي دونه؟ مي دونه که بايد قدر زندگيشو بدونه ؟ ......
دلش براي خودش سوخت . احساس کرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدرزندگي به او بدهکار است . احساس بدبختي کرد .
کاش پسر زودتر پياده مي شد !
ايستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت ، پسر از جايش بلند شد . مشتاقانه نگاهش کرد . قدبلند و خوش تيپ بود . با گامهاي نااستوار به سمت در اتوبوس رفت . مکثي کرد و چيزيرا که در دست داشت باز کرد ... يک ، دو ، سه ، چهار لوله استوانه اي باريک به هم پيوستند و يک عصاي سفيد رنگ را تشکيل دادند .
ديگر هرگز عينک آفتابي را با عينکسياه اشتباه نکرد.
 

Similar threads

بالا