عجب گندای باحالی بود.............ممنون از همه گی.............ما که لذت بردیم.........

یادش بخیر... اونوختا 10،12 سالم بود... داداشم یه بارفیکس نصب کرده بود به چارچوب در اتاق. منم که کلا بچه خلاقی بودمیه روز بعدازظهر که حوصله م سر رفته بود یه طناب برداشتم بستم به میله بارفیکس و یه متکا گذاشتم رو طناب و شروع کردم به تاب بازی!!!
مامانم تا منو دید صداش درومد که نکن بچه الان میفتی بیا پایین! ولی هر بار که تذکر میداد من بدتر اوج میگرفتم!
یهو دیدم مامانم یه جیغ بنفش کشید و بعد یه چیز سفتی جلوم بود.... نگو میله بارفیکس از جاش کنده شده و منم شوت شدم رفتم تو دیوار اون طرف سالن!
از بس سرعتم زیاد بود متوجه نشدم جریان چیه تا وقتی جاذبه زمین باعث شد از دیوار کنده بشم و پخش زمین شم!
مامانم با چشای وحشت زده و رنگ پریده بدو بدو اومد بالاسرم... منم هر چی میگفتم چیزیم نیست حالم خوبه قبول نمیکرد که!تا تک تک استخونای دست و پا و گردنمو چک نکرد نذاشت پاشم...
ولی خدایی خیلی جالب بود که چیزیم نشد بدجوری پرت شده بودم!تازه یه تیکه از گچ دیوارم کنده شد!!
فقط شانس آوردم میخی چیزی رو دیوار نبود وگرنه به همون حالت مث یه قاب آویزون دیوار میموندم....
![]()
واقعا؟
مطمئنی الان خوبی؟
ولی باحال بود یه پروازی کردی![]()
خخخخ تا یه چند وقتی هم از جلو اتاق سرپرست خوابگاه رد نمیشدی خخختو هال سوییت خوابگامون یه آیینه قدی داتیم که هرکی جلو در ورودی بود اونی که جلو آیینه نشسته بودو میتونست ببینه ...
یبار سرپرستمون اومد حضورو غیاب کرد و یه حرفایی هم زد که منو دوستام خوشمون نیومد ...منم بی صدا اداشو در آوردم ...که چشتون روز بد نبینه به ثانیه نکشید سرپرستمون گفت شکیبا دیدمت .....
ینی من فقط بعدش خنده های عصپبی میکردم تا یه مدت..![]()
خخخخ تا یه چند وقتی هم از جلو اتاق سرپرست خوابگاه رد نمیشدی خخخ![]()
واااااااااااااااااااااااای بچه ها خاطراتتون خیلی بامزه ان
منم بچه بودم حدودا 5 سالم بود و عاشق بازی کردن با لوازم ارایش مامانم بودم .
یه روز ظهر که مامانم خواب بود بازم مثل همیشه یواشکی رفتم سراغ جعبه آرایشش ( از اون جعبه های قدیمی ) و شروع کردم به فضولی.یکی از رژ لب های مامانم و برداشتم و دیدم که رنگش سبزه و برای خالی نبودن عریضه یه خورده زدم رو لبام و لپ هام .
حالا نگو رژ لبه از اون هایی بوده که بعدا قرمز میشدن و اون زمونا بهش می گفتن ماتیک مکه!!! خلاصه یهو با شنیدن صدای مامانم از اتاق بغلی هول شدم و بدون پیچوندن رژلب، درش و گذاشتم و بعد مثل این بچه مثبت های بیگناه رفتم پیش مامانم .
حالا نگو اون ماتیکه اثر کرده و کل صورت من قرمز شده در حد المپیک
مامانم تا من و دید داد زد : باز رفتی سر وقت لوازم آرایش من !!! من هم از همه جا بی خبر با خودم می گم که خدایا مامانه از کجا بو برده
خلاصه چشمتون روز بد نبینه
مامانم بعد از دیدن ماتیک له شده اش خون جلوی چشاش و گرفت و من هم بدووووووووووووووو رفتم قایم شدم
دو سه روزی صورت من همونجوری قرمز موند ( چون ماتیکه 24 ساعته بود و حتی بیشتر ) و با وجود کیسه محکمی که مامانم رو صورتم کشید ، اون رنگ قرمز نرفت که نرفت و با اون کیسه بدتر هم شد
از بازی با دوستام محروم شدم
ولی کتک نخوردم ( چون کوچول موچول بودم ) ولی نگاه های دلخور مامانم کار خودش و کرد و من دیگه هرگز به لوازم آرایشش دست نزدم
اتفاقی که افتاده برای شما ذهن منو درگیرکرده چراوقتی یک مارمولک وباکفش له میکنیم سرمونو باافتخارمیگیرم بالاوهمه جا جارمیزنیم که من بودم کشتمش!ولی وقتی یک قناری روبرحسب اتفاق میکشیم مخفی میکنیم تازه عذاب وجدانم میگیریم!!!یادم نمیاد قناری بود یا مرغ عشق ...بالاخره یدونه از همین پرنده ها خونمون داشتیم ...بابام براش یه لونه چوبی خوشگل درست کرده بود که درش کشویی بود...
اهالی خونه هر روز صب پا میشدن یه دونی به این بدبخت میدادن منم یه صب گفتم بهش دون بدم ...درو باز کردم براش دون ریختم بعدش که خواستم درو ببندم حس کردم داره میاد بیرون فرار کنه به سرعت و شدت بسیار بالایی درو کشیدمو بستم ولی گردنش لا در موند بعدشم واسه اینکه کسی نفهمه درو باز کردم با انگشتم هولش دادم تو لونه ..بقیه وقتی پا شدن پرندهه مرده بود هیچ کی هنوز نمیدونه اونو من کشتم ...
آقا غیر عمد بود ...تازه 6-7 سالمم بیشتر نبود ...![]()
اتفاقی که افتاده برای شما ذهن منو درگیرکرده چراوقتی یک مارمولک وباکفش له میکنیم سرمونو باافتخارمیگیرم بالاوهمه جا جارمیزنیم که من بودم کشتمش!ولی وقتی یک قناری روبرحسب اتفاق میکشیم مخفی میکنیم تازه عذاب وجدانم میگیریم!!!
آخه مارمولک مگه مخلوق خدانیست؟!![]()
من کلاس چهارم که بودم هیچوقت مشق نمینوشتم همش میگفتم دفترمو خونه جاگذاشتم ی روز معلممون عصبانی شد گفت همین الان پا میشی میری دفترتو میاری منم گفتم خانم اجازه کسی خونمون نیس....... اونم گفت بیا وسط کلاس دستتو بگیر بالا با ی خط کش چوبی چندتا نثارم کرد بعد گفت تو باشی دوباره دفترمشق تو جا بذاری................
من ی گنجشک داشتم خیلییییییی دوسش داشتم
بعد چند وقت مریض شد حالش بد بود
بابام واسه اینکه مرگشو نبینمو زیاد غصه نخورم گفت باید ببریمش تو جنگلا بذاریمش ک مامانش بیاد پیداش کنه ازش مراقبت کنه ک خوب شه
بعد رفتیم ی جا فک کنم وکیل آباد بود.ی درخت ک ی سوراخ تو تنه ش بود پیدا کردیم بابام گذاشتش اونجا
من تا ی رب داشتم باهاش حرف میزدم.آخرشم ک میخواستیم برگردیم ی روبان ک باخودم آورده بودم بستم ب ی شاخه درخت واسه نشونه و ب گنجشکم گفتم نگران نباش.بزرگ ک شدم میام پیدات میکنم میبرمت پیش خودم...
چ روزای خوبیه بچگی....![]()
بچگیات چ بچه بودی
من ی قمری پیدا کرده بودم هی بهش پس گردنی می زدم
![]()
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
****بی حال ترین فرد باشگاه کیه****؟؟؟؟؟ | زنگ تفريح | 7 | |
![]() |
بزرگ ترین خدمتی که تا به حال به یک نفر یا به همه کردی بنویس | زنگ تفريح | 14 | |
![]() |
ضد حال | زنگ تفريح | 14 | |
![]() |
الان در حال حاضر تنها نگرانیت چیه؟؟؟؟؟ | زنگ تفريح | 176 | |
![]() |
شرح حال منه بی ادعا !!! | زنگ تفريح | 185 |