اندر حکایات باشگاه مهندسان

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گفتم:«این چه کاری بود که کردی؟»
جواب نداد
گفتم :«یعنی منو دیگه دوست نداری؟»
باز هم سکوت کرد
گفتم:« می خوای از هم جدا شیم ؟ »
هنوز ساکت بود
گفتم:« سکوت علامت رضایته؟»
باز هم سکوت کرد
....
سکوت علامت رضایته اما یه قطره اشک اونو باطل میکنه
دستشو گرفتم وبا هم رفتیم .





 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لرد (غربتنا فدا!) تنها و غریب در يكي از خيابان هاي شهر راه مي رفت . بعد از مرگ پدر و مادرش كسي حاضر به نگهداري از او نشده بود. چشمانش به خانه اي بزرگ افتاد و همان جا كنار در نشست . از سرما بدنش بي حس شده بود .باخود مي گفت : اي كاش من هم در چنين خانه اي زندگي مي كردم و با همين روياها به خواب رفت.

وقتي از خواب بيدار شد با تعجب اطرافش را نگاه مي كرد به اتاق زيبا و تخت نرمي كه روي آن خوابيده بود


چند بار چشمانش را محكم باز وبسته كرد و مطمئن شد كه اين يك خواب نيست.


از بيرون اتاق صداهايي به گوش مي رسيد و پسرك از ترس پتو را روي سرش كشيده بود صداي زني بود كه انگار به مردي مي گفت : لرد آرزوي ما را برآورده كرده است و ديشب كه تو نبودي پسر بچه اي زيبا
برايمان فرستاده است.
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
سالها بود که از هم بازی دوران کودکی خویش یعنی پسر همسایه ، همان پیرجوی لوس خبر نداشت .
به فرودگاه می رود دائی اش از سفر برگشته ، در راه بازگشت از فرودگاه به خواهرزاده اش می گوید پیرجو! همان پسر همسایه قدیمی ! یادته ؟
مهران می گوید : خوب
و
دائی با اندوهی بسیار می گوید بیچاره شدیدا دچار بلای اعتیاد شده ، و او را در این سفر دیده است .
مهران خاطرات گذشته اش را با خود مرور می کند ...
کودکی اش را بیاد می آورد آن موقع ها پیرجو همه چیز داشت و از همه مهمتر پدر و مادری که او را یک آن هم به حال خود تنها نمی گذاشتند و نازش هزار خریدار داشت .
آخرین باری که او را دیده بود میهمانی سفر پیرجو به دبی بود ، سفری پنهانی که برای فرار از سربازی انجام می شد ...
پس از چندی خانواده او هم رفتند و در نهایت به کانادا مهاجرت نمودند .
و حالا می شنود از آن پسر لوس تنها پوست و استخوانی مانده ...
مهران با خود می گوید پیرجو در ایران می ماند و کاش سربازی می رفت ...


به سخن ارد بزرگ : سرپرستانی که از ارزش سربازی می کاهند ، و پدر و مادرانی که ، پیشدار میهنداری فرزندان خویش می شوند ، به کشورشان پشت کرده اند .



 

ترمه جون

عضو جدید
تاجری در بغداد زنی صاحب جمال داشت . اتفاقا آن تاجر به بصره رفت و در آنجا نیز زنی دل از او ربوده و به عقد تاجر بوالهوس در آمد . و هر بار که به بصره می رفت ، چهار ماه در آنجا توقف می کرد . زن بغدادی دانست که شوهرش در بصره زنی گرفته است . صبر کرد تا سوداگران بصره به بغداد آمدند .
پس از زبان یکی از آشنایان شوهرش نامه ای به شوهرش نوشت به این مضمون که : (( زوجه ات در بصره مرده است و اموال بسیار بجا گذاشته است الحال زودتر به این جا بیا )) پس این نامه را به شخصی داد تا به شوهرش دادند . چون شوهرش از مضمون نامه مطلع شد عازم سفر بصره شد .
زن بغدادی گفت : گمانم آنست که در بصره زنی داری که اینهمه در رفتن به بصره اصرار می کنی . شوهر برای تسلی او سوگند یاد کرد که : اگر زنی بجز تو داشته باشم مطلقه خواهد بود . زن گفت : پس طلاق دادی ؟
تاجر گفت : آری
زن گفت : حال که طلاق گفتی ، بنشین که زنت نمرده است و من حیلت کردم !
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پیرجو با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد
وقتی پولها را دریافت کرد رو به H A M I D یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید : آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
H A M I D پاسخ داد : بله قربان من دیدم
سپس پیرجو اسلحه را به سمت شقیقه H A M I D گرفت و او را در جا کشت
او مجددا رو به زوجی کرد که نزدیک او ایستاده بودند و از آنها پرسید آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
پژمان پاسخ داد : نه قربان. من ندیدم اما همسرم دید!!


نکته اخلاقی: وقتی شانس در خونه شما را میزند .... از آن استفاده کنید
 

snazari

عضو جدید
کاربر ممتاز
اورده اند که مدیری اخراجی به در خانه ادمین صاحب باشگاه رفت. با خواجه سرا گفت که به ادمین بگوی که: خدا بیرون

نشسته است با تو کاری دارد. او با ادمین بگفت؛ به احضار او فرمان داد، چون درآمد، پرسید: که تو خدایی؟ گفت: آری. گفت:

چگونه؟ گفت: من پیش از این “تاپیک خدا” و “تالارخدا” بودم. نائبان و عاملان تو، تالار وتاپیک از من به ظلم گرفتند، اکنون تنها

“خدا” مانده.
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پژمان، لرد، آتوسا، حــامد و همراهش http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/graduated.gif جهت بررسی مسائل مهمی
به یک سفره خانه سنتی رفتند و حــامد فخط چای سفارش داد! هنگامی که پیش خدمت چای آورد، پژمان گفت: آهای پسر! انگشتت توی چای ماست :w00:
پیش خدمت، لبخند زد و گفت: نگران نباشید جناب، چایی اصلا داغ نیست!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لرد کبیر (تختنا فدا!) و مانی، دو پسر بسیار شیطون بودند که مدام مادر پیر و فرتوت خودشون رو اذیت میکردند، همیشه کثیف به خانه برمیگشتند و مدام با هم دعوا میکردند، هر وقت که خیلی رو اعصاب مادر پیر و فرتوتشون راه میرفتند، اون میفرستادشون بخوابند.

یک روز مانی گفت: من اصلا متوجه نمیشم، چرا وقتی مامان خسته است، مارو میفرسته که بخوابیم :d!!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پژمان برای مدت یک ماه از لرد مبلغ هنگفتی پول قرض گرفت اما اصلا به روی خودش نمی آورد، هر وقت هم که لرد به در خانه او میرفت همسرش را دم در میفرستاد تا بگوید که او در خانه نیست.
روزی از روزها لرد، سر پژمان را از پنجره دید و سریعا زنگ خانه را زد.
همسر پژمان باز هم وجود اورا انکار کرد.
لرد گفت که این بار مطمئن است که پژمان در خانه است، چون سر او را از پنجره دیده است.
همسرش گفت: پس حتما اشتباهی رخ داده است، چون پژمان من همیشه سرش را با خودش میبرد :d
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی از روزها مدیره بازنشسته ای در فروشگاه مدیره ای که با دندان به مدیریت چسبیده را دید و گفت: فلانی امروز وقتت آزاده؟
مدیره گفت: بله
مدیره گفت: فردا چی؟
مدیره گفت: بله
مدیره گفت: پس فردا چی؟
مدیره گفت: خیر، متاسفانه قرار دارم
مدیره گفت: چه حیف! میخواستم پس فردا به بستنی طالبی-شاتوت (از این درازا) دعوتت کنم :d
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
سنگ از دست پسر بچه رها شد وبه سینه شیشه خورد.
شیشه که صدپاره شده بود گفت:لردا شکرت.
سنگ با تعجب گفت:لردا شکرت!؟
شیشه گفت:وقتی که تنها باشی همنشینی با سنگ هم موهبتی است.
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرد عصبی بود پک محکمی به سیگار زد : زن!آخه چرا توی خواب هم دست از سر من بر نمی داری؟ چیکار کنم که بچه هارو اذیت می کنه؟ طلاقش که نمی تونم بدم ...زنمه !
خیلی ناراحتی ببرشون پیش خودت ...سپس ته مانده سیگار را روی سنگ قبر خاموش کرد و رفت .
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لرد (هپینِسِنا فدا!) نقل میکند که روزی ترمه جون جهت خریدن قلاده برای هپی
به یک پت شاپ رفت ... فروشنده به ترمه جون گفت که خانم، برای خریدن قلاده بهتره که خود گربه هم باشه

ترمه جون در حالی که زیر لب زمزمه میکرد تو تک ستاره ی منی ...تو راه چاره ی منی ...تو این شبای سوت و کور...عمر دوباره ی منی گفت: این امکان نداره :eek:!! من این قلاده رو میخوام بخاطر تولد هپی بهش بدم، میخوام روز تولد سوپرایزش کنم!!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد و بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد :"اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت را بفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم".
دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا...
و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت:"نه ... خدا نکنه... اصلآ کفش نمی خوام
 

Fo.Roo.GH

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی پیرجو به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده بود. ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست.
پیرجو سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان سپر به این بزرگی را نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی؟
:w00:
 

H A M I D

عضو جدید
کاربر ممتاز
پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد (دخیخا به این صورت :w05::دی ) تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.
در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما لرد هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان لرد هستم!
- آها، می‌دانستم که با لرد نسبتی دارید!:)
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لرد (انگشتنا فدا!) سوار بر قطار به دیار معشوق جهت دیدار میرفت، هوا بسیار گرم بود و لرد بسیار تشنه، هنگامی که قطار در ایستگاه بعدی توقف کرد، لرد خانمی را دید که در ایستگاه بستنی و نوشیدنی خنک میفروشد، لرد چون میترسید هنگامی که از قطار پیاده شود قطار حرکت کند ح م ی د را صدا کرد و گفت بیا جوانک، این 1000 تومن رو بگیر و دو قوطی کوکا یکی برای من و یکی برای خودت بگیر.
بعد از دو دقیقه ح م ی د برگشت و در حالیکه داشت کوکا بالا میرفت یک 500 تومنی به لرد پس داد و گفت: متاسفانه کوکا تمام شد و این آخرین قوطی آن است!

ه
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
فاصله t تا پژمان یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پژمان از t پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- جون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
t بلند شد پژمان را بوسید (خدا مرگم بده) :redface: و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پژمان اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت
به علت بی توجهی یک لنگه کفش ورزشی وی از پنجره قطار بیرون افتاد
مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند
ولی پیرمرد بی درنگ
لنگه ی دیگر کفشش را هم بیرون انداخت


همه تعجب کردند
پیرمرد گفت که یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد، چه قدر خوشحال خواهد شد
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روایت است که در باشگاه مهندسان لردی بود که همیشه باعث به هم رسیدن بچه های سایت به همدیگر میشد، روزی حــامد از او خواست که برای او همسری مناسب پیدا کن چون این کار از دست هیچ کس دیگری ساخته نبود.
وقتی لیست دختران سایت را به او دادند او مدتی مشخصات کاربران را خواند و در نهایت کنار نام زهره با روان نویس یک علامت زد.
فردای آن روز لرد صورتحسابی برای حــامد فرستاد و دستمزد خودش را 5 میلیون تومان اعلام کرد. حــامد از لرد خواست که گزارش ارائه دهد و صورتحساب مواد مصرفی را اعلام کند. لرد (گزارشنا فدا!) بطور خلاصه اینطور گزارش میدهد: " هزار تومان برای خرید روان نویس و چهار میلیون و نهصد و نود و نه هزار تومان برای اینکه میدانستم کنار اسم چه کسی ضربدر بزنم."
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
غروب يك روز باراني زنگ تلفن به صدا در آمد. زن گوشي را برداشت. آن طرف خط پرستار پسرش با ناراحتي خبر تب و لرز شديد لرد كوچكش را به او داد.
زن تلفن را قطع كرد و با عجله به سمت پاركينگ دويد، ماشين را روشن كرد و به نزديك ترين داروخانه رفت تا داروهاي پسر كوچكش را بگيرد. وقتي از داروخانه بيرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله اي كه داشته كليد را داخل ماشين جا گذاشته است.
زن پريشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت كه حال لرد هر لحظه بدتر مي شود. او جريان كليد اتومبيل را براي پرستار گفت. پرستار به او گفت كه سعي كند با سنجاق سر در اتوموبيل را باز كند.
زن سريع سنجاق سرش را باز كرد، نگاهي به در انداخت و با ناراحتي گفت: «ولي من كه بلد نيستم از اين استفاده كنم.»
هوا داشت تاريك مي شد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود نا اميدي زانو زد و گفت: «لردا كمكم كن!»

در همين لحظه مردي ژوليده با لباسهاي كهنه به سويش آمد. زن يك لحظه با ديدن قيافه ي مرد ترسيد و با خودش گفت: «لرد بزرگ، من از تو كمك خواستم آنوقت اين مرد...!»
زبان زن از ترس بند آمده بود، مرد به او نزديك شد و گفت: «خانم، مشكلي پيش آمده؟»
زن جواب داد: «بله، پسرم خيلي مريض است و من بايد هرچه سريع تر به خانه برسم ولي كليد را داخل ماشين جا گذاشته ام و نمي توانم درش را باز كنم.»
مرد از او پرسيد كه آيا سنجاق سر همراه دارد؟ و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانيه در اتومبيل را باز كرد!
زن بار ديگر زانو زد و با صداي بلند گفت: «لردا متشكرم!»
سپس رو به مرد كرد و گفت: «آقا متشكرم، شما مرد شريفي هستيد
مرد سرش را برگرداند و گفت: «نه خانم، من مرد شريفي نيستم. من يك دزد اتومبيل بودم و همين امروز از زندان آزاد شده ام!»
لرد براي زن يك كمك فرستاده بود، آن هم يك حرفه اي! زن آدرس شركتش را به مرد داد و از او خواست كه فرداي آن روز حتما به ديدنش برود. فرداي آن روز وقتي مرد ژوليده وارد دفتر رئيس شركت شد، فكرش را هم نمي كرد كه روزي به عنوان راننده مخصوص در آن شركت بزرگ استخدام شد.
http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/graduated.gif
 

H A M I D

عضو جدید
کاربر ممتاز
و لرد یک ساعت و چهل و پنج دقیقه حرف زد که من را بپرستید، من را بپرستید، من را بپرستید و آخر گفت:
"البته من سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمی دهم مگر این که خودشان سرنوشت خودشان را تغییر دهند. سوالی دارید بپرسید جواب بدهم."

از میان قوم فضولی دستش را بلند کرد و گفت "ما که خودمان این را از قبل می دانستیم. پس تو چه به ما می دهی به جای این همه سرویسی که قرار است ما به تو بدهیم؟"

لرد کمی فکر کرد. همهمه در بین قوم پیچید. لرد عصبانی شد و با صاعقه ای همه ی آن قوم را نابود کرد.

جبرئیل گفت:
"لردا خودتان را اصلا ناراحت نکنید. چیزی که زیاد است قوم!"

و لرد با عصبانیت گفت:
" بنویس در خدمت سیگاری نشدند!!":w16:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پیرمرد ایستاده بود دم در و پسر جوان را جلوی همه، بلند بلند نصیحت می کرد. وسط حرف هایش هم به مردمی که برای روضه آمده بودند، خوش آمد می گفت. پسر سرش را انداخته بود پایین و به حرف های پیرمرد گوش می داد.

پیرمرد: نمی گویم ننداز، بنداز، ولی آخه این چیه؟ خب حداقل اسم معصومی، قرآنی، دعایی، چیزی می انداختی دور گردنت، نه این. حیف نیست تویی که آمده ای مجلس امام حسین، ادای یه عده اجنبی را در بیاری؟ بچه مسلمان را چه به این رفتارها؟

موبایل پیرمرد زنگ خورد و مشغول صحبت شد. پسر جوان آرام از مجلس بیرون آمد. گوشی ام پی تری پلیر را در گوشش گذاشت. صدای مداحی را زیاد کرد و با چشمی گریان وارد کلیسای آنطرف خیابان شد.
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی روزگاری پیرزن فقیری توی زباله‌ها دنبال چیزی برای خوردن می‌گشت که چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست کشید. می‌خواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد.

در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد.
پیرزن چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب عقب‌عقب رفت و دید که چند قدم آن طرف‌تر، یک غول بزرگ ظاهر شد. غول فوری تعظیم کرد و گفت: «نترس پیرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصه‌های جورواجوری را که برایم ساخته‌اند،‌ نشنیده‌ای؟ حالا یک آرزو کن تا آن را در یک چشم به هم زدن برایت برآورده کنم. امّا یادت باشد که فقط یک آرزو!"
پیرزن که به خاطر این خوش‌اقبالی توی پوستش نمی‌گنجید،‌ از جا پرید و با خوش‌حالی گفت‌: "الهی فدات بشم مادر"!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
داستان از این قرار بود که خلیفه بعد از انتقال پایتخت به بغداد تصمیم گرفت برای دفاع از این شهر دور اونو دیوار بکشه . اما دلش نمی خواست پول ساختن دیوارو از جیب خودش بده . بنابر این تصمیم خاصی اتخاذ کرد . اون در شهر اعلام کرد که قراره سرشماری بشه و هر کس به تعداد اعضای خانواده یک سکه نقره دریافت خواهد کرد . مردم که هم طمع کار شده بودند و هم از بس به عوامل خلیفه مالیات داده بودند خسته شده بودند...
وقتی مامور ثبت میومد ، اعضای خانواده رو زیاد میگفتند. مثلا اونی که اعضای خانوادش 4 نفر بودند تعداد رو 8 نفر میگفت و 8 سکه نقره میگرفت . و مامور ثبت بعد از دادن 8 سکه نقره ، یه پلاک رو سر در خونه نصب میکرد و تعداد اعضای خانواده رو روی اون حک میکردند . خلاصه بعد از اتمام سر شماری مردم سخت خوشحال بودند که سر خلیفه رو کلاه گذاشتن . اما بلافاصله بعد از اتمام سر شماری خلیفه حکمی صادر کرد که : به منظور حفظ مملکت و دفاع از کیان کشور و ایجاد امنیت ما ،خلیفه، تصمیم گرفتیم که بر گرداگرد شهر دیوار بکشیم . بنابر این هر یک از سکنه شهر میبایست برای تامین امنیت یک سکه طلا پرداخت نماید . بیچاره مردم شهر تازه فهمیدند چه خبره. حالا اونی که تعداد اعضای خانواده رو زیاد گفته بود و یک سکه نقره گرفته بود بایستی به ازای اون یه نفر یه سکه طلا که قیمتش بیشتر از سکه نقره بود می پرداختند .
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزي مریم و t در جنگل قدم مي زدند.
ناگهان شيري در مقابل آنها ظاهرشد.
t سريع كفش ورزشي اش را از كوله پشتي بيرون آوردو پوشيد.
مریم گفت بي جهت آماده نشو هيچ انساني نمي تواند ازشير سريعتر بدود.
t به مریم گفت : قرار نيست از شير سريعتر بدوم. كافيست از تو سريعتربدوم
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
و خداوند پژمان را آفرید،
گفت : چه زیباست.
مهران را آفرید،
گفت : چه زیباست.
حمید را آفرید ،
گفت : چه زیباست.
t را آفرید ،
گفت : اشكالی نداره ؛ آرایش میكنه، زیبا میشه!!! (با آریش هم زیبا نمیشه!!):razz:
 

عطر بارون

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهسواري به دوستش گفت: بيا به كوهي كه لرد آنجا زندگي مي كند برويم.ميخواهم ثابت كنم كه او فقط بلد است به ما دستور بدهد، و هيچ كاري براي خلاص كردن ما از زير بار مشقات نمي كند.
ديگري گفت: موافقم .اما من براي ثابت كردن ايمانم مي آيم .
وقتي به قله رسيدند ،شب شده بود. در تاريكي صدايي شنيدند:سنگهاي اطرافتان را بار اسبانتان كنيد وآنها را پايين ببريد
شهسوار اولي گفت:مي بيني؟بعداز چنين صعودي ،از ما مي خواهد كه بار سنگين تري را حمل كنيم.محال است كه اطاعت كنم !
ديگري به دستور عمل كرد. وقتي به دامنه كوه رسيد،هنگام طلوع بود و انوار خورشيد، سنگهايي را كه شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن كرد. آنها خالص ترين الماس ها بودند...
مرشد مي گويد: تصميمات لرد مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند .



:w12:


 
بالا