اندر حکایات باشگاه مهندسان

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
دختري ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولي هرگز نمي توانست با مادرشوهرش کنار بيايد و هر روز با هم جرو بحث مي کردند.

عاقبت يک روز دختر نزد داروسازي که دوست صميمي پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمي به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!

داروساز گفت اگر سم خطرناکي به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجوني به دختر داد و گفت که هر روز مقداري از آن را در غذاي مادر شوهر بريزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصيه کرد تا در اين مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسي به او شک نکند.

دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداري از آن را در غـذاي مادر شوهـر مي ريخت و با مهرباني به او مي داد.

هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که يک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقاي دکتر عزيز، ديگر از مادر شوهرم متنفر نيستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و ديگر دلم نمي خواهد که بميرد، خواهش مي کنم داروي ديگري به من بدهيد تا سم را از بدنش خارج کند.

داروساز لبخندي زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجوني که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بين رفته است.
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی پژمان در کنار رودخانه ای عمیق توقف کرده بود. چون فراموش کرده بود که دستی ماشینش را بکشد ماشین شروع به حرکت کرد و به رودخانه فرو رفت.
در حال گریه کردن بود که لرد (ماشیننا فدا!!) پیش او آمد و ازش پرسید: چرا گریه میکنی؟؟
پژمان گفت که ماشینم توی رودخونه افتاده، لرد رفت و با یه BMW X5 برگشت و از پژمان پرسید: ماشینت اینه؟؟
پژمان جواب داد: نه!!!
لرد دوباره زیر آب رفت و این بار با یک سانتافه برگشت و گفت: ماشینت اینه؟؟
پژمان دوباره جواب داد: نه!!!
لرد باز هم زیر آب رفت و این بار با یه پژو SLX بیرون اومد و گفت: ماشینت اینه؟؟
پژمان جواب داد: آره خودش ِ این ماشین منه

لرد از صداقت پژمان خوaش اومد و هر 3 ماشین رو به او داد و پژمان خوشحال به خانه رفت

چند وقت بعد وقتی پژمان با زنش از کنار رودخونه رد میشد، زنش توی آب افتاد و پژمان دوباره شروع به گریه کردن کرد
لرد باز هم اومد و پرسید که باز چی شده گریه میکنی؟؟؟
پژمان جواب داد: اوووه لرد!! زنم افتاده توی آب: به دادم برس
لرد رفت زیر آب و برگشت و گفت: زنت اینه؟؟
پژمان فریاد زد: آره ... خودشه!!!!
لرد عصبانی شد و گفت: مردک خجالت بکش این نامردیه!!!
پژمان جواب داد: اوه، لرد منو ببخش، سو تفاهم شد! آخه میدونی؟؟
اگه من به تو نه میگفتم میرفتی و با یکی دیگه برمیگشتی
و اگه باز هم نه میگفتم میرفتی با زن خودم بر میگشتی و من هم میگفتم آره و اونوقت تو هر 3 رو به من میدادی!!!
اما لرد جونم، من به اصول اخلاقی معتقدم و فقط با یک نفر میمونم


نتیجه اخلاقی: هر وقت مردی دروغ میگه به خاطر یه دلیل شرافتمندانه و مفید ِ
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پژمان و لرد در کنار خیابان ایستاده بودند که ادمین برای سر کیسه کردنشان آمد و ابتدا به پژمان که خیلی هفت خط بود گفت: "من شیطان هستم اگر به من پول ندهی همین الان تو را تبدیل به یک خوک می کنم" پژمان خندید و او را مسخره کرد و برایش صدایی در آورد! ادمین از رو نرفت و به سراغ لرد (اسکناسنا فدا!!) رفت و گفت: "تو چی پسرم؟! آیا دوست داری توسط شیطان تبدیل به یک گاومیش شوی یا اینکه الآن به من پول می دهی؟ "لرد که بر عکس پژمان خیلی ساده دل بود با ترس و لرز از جیبش یک اسکناس 5000 تومن درآورد و آن را به ادمین داد! ادمین پس از گرفتن اسکناس 5000 تومن از پسرک ساده دل، به سراغ پژمان رفت و خشمش را با یک لگد و مشت که به او کوبید خالی کرد و بعد رفت.
چند دقیقه بعد پژمان به سراغ لرد کبیر آمد و وقتی دید او اشک می ریزد، علت را پرسید که پسرک گفت: "با آن اسکناس 5000 تومن باید برای مادر پیر و فرتوت مریضم دارو می خریدم"
پژمان خندید و گفت: "غصه نخور، من سه تا اسکناس 5000 تومنی دارم که 2 تا را می دهم به تو." لرد گفت: "تو که پول نداشتی!" پژمان خندید و گفت: "گاهی می شود جیب شیطان را هم زد "
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
مهران...پژمان ...مليسا...زهره...ملينا...ارور...هر شش تاتون رو ميكشمممممممممممممممم :w06::w06::w06:
دستم شكست از بس اسپم پاك كردم....

آخه نه يكي نه دوتا ...توي پانزده صفحه...هشتاد و نه تا اسپممممممم.... :evil: :surprised::surprised: :surprised:
جيگرم خون شد...:confused::w22::confused:
يه بار ديگه بيام اينجا ببينم داريد اسپم بازي ميكنيد...چشماتونو در ميارم...


مامان نامهربون هم اگه نديده بوديد...حالا ببينيد....


هان هان كسي چيزي گفت.....؟؟؟؟:w43:
 
آخرین ویرایش:

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
در تالار آزاد مى گشتم كه ناگهان ديدم مردى را تازيانه مى زنند. ايستادم و ماجرا را پى گرفتم . ديدم كه آن مرد، ناله نمى كند و هيچ حرفى كه نشان درد و رنج باشد از او صادر نمى شود. پس از آن كه تازيانه ها را خورد، او را به حبس بردند. از پى او رفتم . در جايى ، با او رو در رو شدم و پرسيدم : اين تازيانه ها را به چه جرمى خوردى ؟ گفت : شيفته عشقم . گفتم : چرا هيچ زارى نكردى ؟ اگر مى ناليدى و آه مى كشيدى و مى گريستى ، شايد به تو تخفيف مى دادند و از شمار تازيانه ها مى كاستند. گفت : معشوقم در ميان کاربران بود و به من مى نگريست . او مرا مى ديد و من نيز او را پيش چشم خود مى ديدم . در مرام عشق ، زاريدن و ناليدن نيست .
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
لردیامنا فدا ) آن گاه كه به مدیریت تالار زبان رسيد و بر مسند مدیریت تكيه زد، روزى يكى از دوستان قديمى و دوران كودكى اش را كه از راه دور آمده بود، ديد و بسى خوشحال شد . آن دوست ، لرد را به یاد قدیم و آن روزهاى مهر و مهربانى مى انداخت . سال ها بود كه همديگر را نديده بودند . يار ديرين ، شنيده بود كه لرد به مدیریت تالار رسيده است . او نيز براى تجديد خاطرات و ديدار دوست خوبش ، راهى تالار شد .
لرد، او را در كنار خود نشاند و با او مهربانى ها كرد . او نيز آنچه از دوستى و محبت در دل داشت ، نثار
لرد كرد و گفت : از راهى دور آمده ام و شكرت كه توفيق يافتم و تو را ديدم . لرد از آن روزها مى گفت و او درباره حوادث باشگاه مى پرسيد . از ماجراى یارانش ، بحث هایش ، سال هايى كه در باشگاه بود و رويدادهايى كه منجر به مدیریتش بر تالار شد و ...
پس از چندى گفت و گو و احوالپرسى ، لرد به دوست ديرينش روى كرد و گفت : اكنون كه پس از سال ها نزد من آمده اى و راهى دراز را تا اينجا پيموده اى ، بگو آيا براى من هديه اى نيز آورده اى ؟
دوست قديمى ، شرمنده و خجل سر خود را پايين انداخت .درنگى كرد .سپس سر برداشت و گفت : از آن هنگام كه عزم ديدارت را كردم ، در همين انديشه بودم كه تو را چه آورم كه در خور تو باشد. هر چه بيش تر فكر مى كردم ، كم تر چيزى را مى يافتم كه سزاوار تو باشد . مى دانستم كه از مال دنيا بى نيازى و رغبتى به عطاياى دنيوى ندارى . همين سان در انديشه بودم كه ناگاه دانستم كه چه بايد بياورم . اين جملات شوق انگيز را گفت و دست در كيسه اى كرد كه همراهش بود. از ميان آن كيسه ، آيينه اى را بيرون كشيد و با دو دست خود، آن را به لرد تقديم كرد . در همان حال افزود: پيش خود گفتم تو را جز تو لايق نيست . پس آيينه اى آوردم تا در خود بنگرى . اين آينه ، تو را به تو مى نماياند و اين بهترين هديه به تو است ؛ زيرا ديدن روى تو، ارزنده ترين ارمغان است و آينه ، روى تو را به تو مى نماياند .
 

.Soheil

عضو جدید
کاربر ممتاز
لرد ما (عمره فدای )داشت جریان خون در بدن را به پژمان(ارواحنا فداه) و آتوسا درس مى‌داد.
براى این که موضوع براى این دو عزیز دل روشن‌تر شود گفت :
بچه‌ها! اگر من روى سرم بایستم، همان طور که مى‌دانید خون در سرم جمع مى‌شود و صورتم قرمز مى‌شود.
آتوسا گفت: بله
لرد ادامه داد: پس چرا الان که ایستاده‌ام خون در پاهایم جمع نمى‌شود؟
پژمان گفت: براى این که پاهاتون خالى نیست.
 

.Soheil

عضو جدید
کاربر ممتاز
آرامش بخیلی بود که هرگاه درمی به دست می آورد ، آن را در کیسه ای می نهاد و می گفت : ای درم تو بسیار مردم دیده ای و بسیار ناکسان را بزرگ و با قدر کرده ای و بسیار بزرگان را به زمین فرو برده ای ، اکنون به جایی افتاده ای که آفتاب بر تو سایه نتوان انداخت. بیارام و قرار بگیر که تو را از اینجا تحویل نخواهد بود ، مگر به وقت مرگ
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
روزی کاربری ادعای ادمینی کرد همی،کاربران باشگاه او را گرفته نزد ادمین بردند.
ادمین گفت:
"چندی پیش کاربری ادعای مدیر ارشدی کرد،او را کشتیم."
کاربر مدعی گفت:
"خوب کردید.من او را نفرستاده بودم."
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتي سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختري بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشي" صدا مي کرد .

به موهاي مواج و زيباي اون :surprised: خيره شده بودم و آرزو مي کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهي به اين مساله نميکرد .
آخر کلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم "و گونه من رو بوسيد .:redface:

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم :eek:. اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .

تلفن زنگ زد .خودش بود . گريه مي کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پيشش. نميخواست تنها باشه. من هم اينکار رو کردم. وقتي کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهاي معصومش بود. آرزو ميکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت ديدن فيلم و خوردن 3 بسته چيپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و گونه من رو بوسيد .:redface:

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم :eek:. اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .


روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نميخواد با من بياد" .
من با کسي قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم که اگه زماني هيچکدوممون براي مراسمي پارتنر نداشتيم با هم ديگه باشيم ، درست مثل يه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد . من پشت سر اون ، کنار در خروجي ، ايستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا :surprised:و اون چشمان همچون کريستالش:surprised: بود. آرزو مي کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمي کرد و من اين رو ميدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خيلي خوبي داشتيم " ، و گونه منو بوسيد .:redface:

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم :eek:. اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .




يه روز گذشت ، سپس يک هفته ، يک سال ... قبل از اينکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلي فرا رسيد ، من به اون نگاه مي کردم که درست مثل فرشته ها:razz: روي صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگيره. ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهي نمي کرد ، و من اينو ميدونستم ، قبل از اينکه کسي خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصيلي ، با گريه منو در آغوش گرفت و سرش رو روي شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترين داداشي دنيا هستي ، متشکرم و گونه منو بوسيد :redface:.

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم:eek: . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .

نشستم روي صندلي ، صندلي ساقدوش ، توي کليسا ، اون دختره حالا داره ازدواج ميکنه ، من ديدم که "بله" رو گفت و وارد زندگي جديدي شد. با مرد ديگه اي ازدواج کرد. من ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اينطوري فکر نمي کرد و من اينو ميدونستم ، اما قبل از اينکه از کليسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدي ؟ متشکرم"

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم:eek: . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .



سالهاي خيلي زيادي گذشت . به تابوتي نگاه ميکنم که دختري (اینجا هم که رفتی اون دنیا که!!)که من رو داداشي خودش ميدونست توي اون خوابيده ، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند ، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه ، دختري که در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزي هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو ميکردم که عشقش براي من باشه. اما اون توجهي به اين موضوع نداشت و من اينو ميدونستم. من ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم که بدونه که نمي خوام فقط براي من يه داداشي باشه. من عاشقش هستم:heart::heart:. اما .... من خجالتي ام ... نمیدونم ... هميشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره :cry:
 

H A M I D

عضو جدید
کاربر ممتاز

در يک روز گرم تابستان ، پسر کوچکي با عجله لباسهايش را در آورد و خنده کنان داخل درياچه شيرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش مي کرد و از شادي کودکش لذت ميبرد. مادر ناگهان تمساحي را ديد که به سوي پسرش شنا مي کرد. مادر وحشت زده به سمت درياچه دويد و با فريادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود.

تمساح با يک چرخش پاهاي کودک را گرفت تا زير آب بکشد، مادر از راه رسيد و از روي اسکله بازوي پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت مي کشيد ولي عشق مادر آنقدر زياد بود که نمي گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزی که در حال عبور از آن حوالي بود ، صداي فرياد مادر را شنيد، به طرف آنها دويد و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراري داد.

پسر را سريع به بيمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودي پيدا کند. پاهايش با آرواره هاي تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهايش جاي زخم ناخنهاي مادرش مانده بود. خبرنگاري:))) که با کودک مصاحبه مي کرد از او خواست تا جاي زخمهايش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتي زخمها را نشان داد ، سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت، " اين زخمها را دوست دارم ، اينها خراشهاي عشق مادرم هستند.

:cry:
 

ehsanstr

عضو جدید
حکايت

حکايت

[ويرايش] حکايت
خراساني را اسبي لاغر بود گفتند چرا اين را جو نمي دهي گفت هر شب ده من جو مي خورد گفتند پس چرا لاغر است گفت يکماهه جوش در نزد من به قرض است
[ويرايش] حکايت

شخصي تيري به مرغي انداخت خطا رفت رفيقش گفت احسنت تير انداز بر آشفت که مرا ريشخند مي کني گفت ني مي گويم احسنت اما به مرغ
[ويرايش] حکايت
کفش طلحک را از مسجد دزديده بودند و به دهليز کليسا انداخته طلحک مي گفت سبحان الله من خود مسلمانم و کفشم ترساست
[ويرايش] حکايت
شخصي خانه اي به کرايه گرفته بود چوبهاي سقف بسيار صدا مي کرد به خداوند خانه از بهر مرمت آن سخن بگشاد پاسخ داد که چوبها ي سقف ذکر خدا مي کنند گفت نيک است اما مي ترسم که اين ذکر منجر به سجده شود
[ويرايش] حکايت
واعظي بر سر منبر مي گفت هرگاه بند ه اي مست ميرد مست دفن شود و مست سر از گور بر آورد خراساني در پاي منبر بود گفت به خدا آن شرابيست که يک شيشه آن به صد دينار مي ارزد
[ويرايش] حکايت


شخصي در حالت نزع افتاد وصيت کرد که در شهر کرباس پاره هاي کهنه و پوشيده (پوسيده) طلبند و کفن او سازند گفتند غرض از اين چيست گفت تا نکير منکر بيايند پندارند که من مرده کهنه ام و زحمت من ند هند
[ويرايش] حکايت
شخصي ماست خورده بود قدري به ريشش چکيده يکي از او پرسيد که چي خورده اي گفت کبوتر بچه گفت راست مي گوئي که فضله اش بر در برج پيداست
[ويرايش] حکايت
هارون به بهلول گفت دوست ترين مردمان در نزد تو کيست گفت آن که شکمم را سير سازد گفت من سير سازم پس مرا دوست خواهي داشت يا نه گفت دوستي نسيه نمي شود
[ويرايش] حکايت

[ويرايش] حکايت
يکي اسبي به عاريت خواست گفت اسب دارم اما سيا هست گفت مگر اسب سياه را سوار نشايد شد گفت چون نخواهم داد همين قدر بهانه بس است
[ويرايش] حکايت




حکايت
قلندري نبض به طبيب داد و پرسيد که مرا چي رنجي است گفت تو را رنج گرسنگي است و اورا به هريسه مهمان کرد قلندر چون سير شد گفت در لنگر ما ده يار ديگر همين رنج دارند
حکايت
طالب علمي را در رمضان بگرفتند و پيش شحنه بردند شحنه گفت هي شراب را بهر چه خوردي گفت از بهر آن که ممتلي بودم
حکايت
مولانا شمس الدين با يکي از مشايخ خراسان کدورتي داشت شيخ ناگاه بمرد نجاري صندوق گوري سخت به تکليف از بهر او تراشيد مردم تحسين نجار ميکردند مولانا گفت خوب تراشيده اما سهوي عظيم کرده که دود کش نگذاشته است
حکايت
رنجوري را سرکه هفت سال فرمودند از دوستي بخواست گفت من دارم اما نمي دهم گفت چرا گفت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

majidhosseini

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پیرجو گفت اهنگ رو باید گوش بدین بعد بنویسین
من رفتم گوش بدم حس قر مرا فرا گرفت
به قر خویش ادامه میدهیم!
 
  • Like
واکنش ها: raha

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پیرجو در سایت مدعی شد كه تا كنون هیچ كس نتوانسته است او را گول بزند.
لرد (گولنا فدا!) هم كه در آنجا حضور داشت، به پیرجو گفت : گول زدن تو بسیار آسان است ولی به زحمتش نمی ارزد.
پیرجو گفت : چون از عهده بر نمی آیی چنین می گویی.
لرد گفت: افسوس كه اینك كار مهمی دارم، و گر نه به تو ثابت می كردم.
پیرجو لبخندی زد و گفت : برو و پس از آنكه كارت را انجام دادی بر گرد و ادعای خود را ثابت كن.
لرد گفت: پس همین جا منتظر بمان تا برگردم و رفت.
پیرجو یكی دو ساعتی منتظر ماند اما از لرد خبری نشد.
آنگاه پیرجو در یافت كه چه آسان گول خورده است! :w12:
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چندی پیش H A M I D هیجان زده از مدرسه به خانه می آید و می گوید که سر صف اعلام کردند که هر کس که بهترین تحقیق راجع به زندگی عمه عطار بکند و تا پایان هفته به مدرسه بدهد جایزه تعلق می گیرد.
همه خانواده به اصرار H A M I D به تکاپو افتادند تا راجع به عمه عطار تحقیق کنند اما دریغ از یک خط که در مورد خانواده پدری عطار در کتابها نوشته شده باشد و معلوم نبود آیا عطار عمه هم داشته است یا نه؟
به هر کسی که دستی در ادبیات داشت رو انداختند و همه متعجب بودند که این دیگر چه جور مسابقه ای است؟ باز اگر راجع به خود عطار بود یک حرفی اما عمه عطار؟!!!
خلاصه آخر هفته پدر بچه تصمیم می گیرد به مدرسه برود و با مسئولین آن صحبت کند که این چه بساطی است که راه انداخته اند و تحقیق محال از بچه ها خواسته اند.
فکر می کنید چه جوابی به وی داده اند؟
مدیر مدرسه پاسخ می دهد: که اصلا موضوع این مسابقه تحقیق در مورد زندگی "عمه عطار" نبوده بلکه تحقیق در مورد زندگی "ائمه اطهار" بوده است. :d
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پژمان نامی در باشگاه مهندسان ثبت نام کرد و به تالار گفتگوی آزاد که همه کاربران سایت در آن بودند رفت، بر زمین نشست و بنا بر گریه گذاشت.
سبب گریه اش را پرسیدند، گفت: من کاربری تازه وارد هستم و رشته ای ندارم، برای بدبختی خودم گریه میکنم
اعضای سایت به او رشته مهندسی کشاورزی دادند!! (از اینجا بود که پژمان مهندس کشاورزی شد :d)

شب دیگر دیدند که پژمان باز گریه میکند، گفتند: پژمان آقا دیگر چه شده است؟ حالا که رشته دار هم شده ای.
گفت: همه شما شماره خس و خاشاکی دارید اما من غریبم و هیچ ندارم :w05:
بار دیگر اعضای سایت درخواست کردند و برایش شماره خس و خاشاکی گرفتند

فردای آن روز دیدند که پژمان باز مشغول گریه است
علت را پرسیدند، گفت: هر کدام از شما همسری دارید ولی من تنها در کلبه ام میخوابم
مردم این مشکل او را نیز حل کردند و دختری از دختران سایت را برای او به زنی گرفتند!

شب که شد دیدند پژمان آقا باز مشغول گریه است، گفتند باز چی شده؟ گفت: همه شماها عنوانی دارید اما من چی؟؟؟ :w05:
باز هم اعضای سایت دست به کار شدند و او را بخاطر جدیت در امر مهندسی کشاورزی به عنوان همکار مدیر تالار مهندسی کشاورزی انتخاب کردند!!

ولی با تعجب دیدند که او شب باز گریه میکند، علت را پرسیدند.
گفت: من باید ادمین این سایت بشوم :cry:!!
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
دعا

دعا

روزی ادمین عده ای از کاربران باشگاه را دید که به بیابان می روند تا از خداوند طلب بخشش کنند،
چون که چند روزی باشگاه ف***ر بود.
کاربران
لرد هلیش را هم همراه خود می بردند.
ادمین پرسید که:
" او را کجا می برید؟"

در جواب گفتند :"چون لرد گناهکار نیست، دعای او حتما مستجاب خواهد شد."
ادمین گفت:
"اگر چنین است، پس نباید مدیر ارشد تاکنون زنده باشد!":lol:
 
آخرین ویرایش:

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
روزی به پیرجوالسلطنه اطلاع داده اند که نرخ ماست در باشگاه خیلی گران شده طبقات پایین را از این مادۀ غذایی که ارزانترین چاشنی و قاتق نان آنهاست نمی توانند استفاده کنند. پیرجوالسلطنه اوامر و دستورات غلاظ و شداد صادر کرد و ماست فروشان (ستایش) را از گرانفروشی برحذر داشت.
چون چندی بدین منوال گذشت برای اطمینان خاطر شخصاً با قیافۀ ناشناخته و متنکر به یکی از دکانهای لبنیات فروشی رفت و مقداری ماست خواست.
ماستفروش(ستایش) که پیرجوالسلطنه را نشناخته و فقط نامش را شنیده بود پرسید:«چه جور ماست می خواهی؟» پیرجوالسلطنه گفت:«مگر چند جور ماست داریم؟» ماست فروش جواب داد:«معلوم می شود تازه به باشگاه آمدی و نمی دانی که دو جور ماست داریم: یکی ماست معمولی، دیگری ماست پیرجوالسلطنه!»
پیرجوالسلطنه با حیرت و شگفتی از ترکیب و خاصیت این دو نوع ماست پرسید. ماست فروش گفت:«ماست معمولی همان ماستی است که از شیر می گیرند و بدون آنکه آب داخلش کنیم تا قبل از حکومت پیرجوالسلطنه با هر قیمتی که دلمان می خواست به مشتری می فروختیم. الان هم در پستوی دکان از آن ماست موجود دارم که اگر مایل باشید می توانید ببینید و البته به قیمتی که برایم صرف می کند بخرید! اما ماست پیرجوالسلطنه همین طغار دوغ است که در جلوی دکان و مقابل چشم شما قرار دارد و از یک ثلث ماست و دو ثلث آب ترکیب شده است! از آنجایی که این ماست را به نرخ پیرجوالسلطنه می فروشیم به این جهت ما لبنیات فروشها این جور ماست را ماست پیرجوالسلطنه لقب داده ایم! حالا از کدام ماست می خواهی؟ این یا آن؟!»
پیرجوالسلطنه که تا آن موقع خونسردیش را حفظ کرده بود بیش از این طاقت نیاورده به فراشان حکومتی که دورادور شاهد صحنه و گوش به فرمان خان حاکم بودند امر کرد ماست فروش را جلوی دکانش به طور وارونه آویزان کردند و بند تنبانش را محکم بستند. سپس طغار دوغ را از بالا داخل دو لنگۀ شلوارش سرازیر کردند و شلوار را از بالا به مچ پاهایش بستند. بعد از آنکه فرمانش اجرا شد آن گاه رو به ماست فروش کرد و گفت:«آنقدر باید به این شکل آویزان باشی تا تمام آبهایی که داخل این ماست کردی از خشتک تو خارج شود و لباسها و سر صورت ترا آلوده کند تا دیگر جرأت نکنی آب داخل ماست بکنی!»
چون سایر لبنیات فروشها از مجازات شدید پیرجوالسلطنه نسبت به ماست فروش یاد شده آگاه گردیدند همه و همه ماستها را کیسه کردند تا آبهایی که داخلش کرده بودند خارج شود و مثل همکارشان گرفتار قهر و غضب پیرجوالسلطنه نشوند.
آری، عبارت مثلی ماستها را کیسه کرد از آن تاریخ یعنی یک صد سال قبل ضرب المثل شد و در موارد مشابه که حاکی از ترس و تسلیم و جاخوردگی باشد مجازاً مورد استفاده قرار می گیرد.
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرد شیادی خودش را به صورت آدمهای عابد و زاهد درآورده و نزد پژمان رفت و گفت؛ دیشب ادمین را در خواب دیدم که به من گفت برو به پژمان بگو کمتر اسپم بکن!
پژمان دستور داد او را شلاق بزنند .

مرد شیاد پرسید؛ چرا؟!

پژمان گفت؛ برای این که دروغ می گویی...،

اگر ادمین به خوابت آمده بود، میگفت به پژمان بگو هرگز اسپم نکن! نه اینکه بگوید کمتر اسپم بکن. :smile:
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی مردی که موهایی مشکی و ریشی سفید داشت وارد مجلسی شد که اتفاقا لرد کبیر (اطلاع قبلینا فدا!) در آن حضور داشت. از لرد کبیر درباره اختلاف رنگ میان ریش و موهای آن مرد سوال کردند.
لرد کبیر جواب داد: سیاهی موی سر و سفیدی ریش او نشان می دهد که مغزش کمتر از چانه اش کار کرده است.
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زنی با سر و صورت کبود و زخمی سراغ دکتر لرد (
) میره
دکتر لرد (
)می پرسه: چه اتفاقی افتاده؟
خانم در جواب میگه: دکتر، دیگه نمی دونم چکار کنم. هر وقت شوهرم مست میاد خونه، منو زیر مشت و لگد له می کنه.
دکتر لرد (
)گفت: خب دوای دردت پیش منه: هر وقت شوهرت مست اومد خونه، یه فنجون چای سبز بردار و شروع کن به قرقره کردن. و این کار رو ادامه بده.
دو هفته بعد،اون خانم با ظاهری سالم و سرزنده پیش
دکتر لرد (
) برگشت.
خانم گفت: دکتر، پیشنهادتون فوق العاده بود. هر بار شوهرم مست اومد خونه، من شروع کردم به قرقره کردن چای و شوهرم دیگه به من کاری نداشت.
دکتر لرد (
)گفت: میبینی اگه جلوی زبونت رو بگیری خیلی چیزا حل میشن!!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شبی باشگاه مهندسان به شدت زیر حملات هکرهای عرب بود و سایت طوری تکان میخورد که همه کاربران سر و صدا ایجاد میکردند. آنان وحشت زده از نابودی سایت بودند، برخی از آنان فریاد میکشیدند و عده ای دعا میکردند.
پسر کوچک ادمین نیز آنجا بود، سر و صدای بقیه او را از خواب بیدار کرد، از مادرش پرسید: "مادر چه شده است؟؟" مادر گفت: سایت به شدت زیر حملات هکرهاست.
کودک ترسید و گفت: آیا پدر در سایت است؟
مادر پاسخ داد بله در سایت است.
پسر کوچک با شنیدن این پاسخ دوباره به تخت خوابش بازگشت و در عرض چند دقیقه به خواب رفت.

سایت همچنان زیر فشار حملات بود اما پسرک با آسودگی در خواب به سر میبرد!!
 

Eshragh-Archi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پیرجو روزی از کنار قبرستانی عبور میکرد قبر کهنه ای دید که خالی است با خودش گفت: تجربه کنم مردن چگونه است
پس در قبر خالی دراز کشید اتفاقا کاروانی از تاجران می آمدند چون نزدیک پیرجو رسیدند از قبر بیرون آمد و گفت من نمرده ام .
از هیبت پیرجو اسب ها رم کرده به هر طرفی فرار کردند تاجران بسوی پیرجو هجوم بردند .گفتند تو کیستی؟
پیرجو گفت من نمرده ام برای تماشا بیرون آمده ام!
تاجران به او حمله برده و او را زدند..پیرجو با هزار زحمت فرار کرده و خود را به منزل رساند.
زن گفت: پیرجو چه شده؟ پیرجو گفت این حالت روز قیامت است.
زن پرسید:قیامت را چطور دیدی ؟دوباره پیرجو گفت اگر اسب هایشان را رم ندهی کسی را با کسی کاری نیست..


 

Eshragh-Archi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شب تابستانی بین پیرجو و زنش در پشت بام مشاجره شد پای پیرجو لغزیده از بام به زمین افتاد
همسایه ها که از صدای افتادن او مضطرب شدند سراغش آمده پیرجو را که بیهوش شده بود با زحمت به هوش آوردند و پرسیدند :چه شد..؟
پیرجو گفت هر کس میخواهد درست از موضوع باخبر شود با زنش در پشت بام دعوا کند..


 
آخرین ویرایش:

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پیرجو تعریف میکند:

پژمان برای سخنرانی به مسجدی وارد شد. به سبب شهرت و آوازه نام ایشان و سخنرانی های زیبایشان افراد زیادی پای منبرش جمع شدند به صورتی که در مجلس جایی نبود. در این هنگامی شخصی گفت: « آقایان یک قدم بیائید جلو تا افراد بیشتری بتوانند از مجلس و منبر استفاده ببرند.
»
به ناگاه دیدند که پژمان به جای اینکه بر بالای منبر برود از همانجا بازگشت.
پرسیدند: چرا برگشتی؟!
پژمان گفت: « تمام حرف ها را همین فرد گفت! من می خواستم یک ساعت برای شما سخنرانی کنم که آقایان! خانم ها! شما را به لرد یک قدم به جلو بیائید. برای شناخت لرد، برای اطاعت از لرد. برای عبادت لرد یک گام بردارید که فرموده است ای بنده من اگر تو یک قدم به جلو بیائی من ده قدم به سوی تو خواهم آمد. تمام حرف های مرا این شخص گفت. شما را به لرد یک قدم جلو بیائید»

و رفت ...


 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی آتوسا به خدمت لرد کبیر (کول دیسکنا فدا!) عرض کرد: دلم میخواهد یکی از بندگان خوبت را ببینم. خطاب آمد: به تهران برو، آنجا مردی هست که کشاورزی میکند، او از خوبان درگاه ماست.
آتوسا به تهران رفت و پژمان را دید که با استعداد خاصی به کشاورزی مشغول است. آتوسا تعجب کرد که او چگونه به درجه ای رسیده است که لرد میفرمایند او از خوبان ماست.
از سجاد پرسید، سجاد عرض کرد: الان لرد بلایی بر او نازل میکند، سپس عکس العمل او را ببین. بلیه ای نازل شد و مهندس هر 2 چشمش را از دست داد ... فورا نشست، بیلش را گذاشت جلوی پاهایش و گفت: یا لرد! تا تو مرا بینا میپسندیدی من داشتن چشم را دوست میداشتم، حال که تو مرا کور میپسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم.
آتوسا دید مهندس پژمان به مقام رضا رسیده به او رو کرد و فرمود: ای مرد، من مادر لرد هستم و مستجاب الدعوه، میخواهی از او بخواهم تا لرد چشمانت را به تو برگرداند؟
پژمان گفت: نه!
آتوسا گفت: چرا!؟
پژمان گفت: آنچه لرد برای من اختیار کرده را از آنگه را که خودم برای خودم بخواهم بیشتر دوست میدارم!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی لرد کبیر (تصمیمنا فدا!) تصميم به ازدواج گرفت. او با مرد خردمندي مشورت كرد و تصميم گرفت كه تمام دختران جوان سایت را دعوت كند تا از ميان آنان دختري سزاوار را برگزيند.
وقتي كه کشاورز پير سایت ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد زيرا او مي دانست كه دخترش مخفيانه عاشق لرد کبیر است.
او اين خبر را به دخترش داد. دخترش گفت كه او هم به آن مهماني خواهد رفت. مادرش
گفت: تو بختي نداري، نه ثروتمندي و نه خيلي زيبا. دختر جواب داد: مي دانم هرگز مرا انتخاب نمي كند اما فرصتي است كه دست كم براي يك بار هم كه شده او را از نزديك ببينم.
روز موعود فرارسيد و لرد کبیر (همسرنا فدا!) به دختران گفت: به هريك از شما دانه اي مي دهم، كسي كه بتواند در عرض شش ماه زيبا ترين گل را براي من بياورد همسر من مي شود.
آن دختر هم دانه را گرفت و در گلداني كاشت. سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد.
دختر با باغبانان بسياري صحبت كرد و آنان راه گلكاري را به او آموختند. اما بي نتيجه بود و گلي نروييد.
روز موعود فرا رسيد دختر با گلدان خاليش منتظر ماند و ديگر دختران هر كدام با گل زيبايي به رنگها و شكلهاي مختلف در گلدانهاي خود حاضر شدند.
لرد کبیر
(گلداننا فدا!) هر كدام از گلدانها را با دقت بررسي كرد و در پايان اعلام كرد كه دختر کشاورز، همسر آينده او خواهد بود.
همه اعتراض كردند كه لرد کبیر كسي را انتخاب كرده كه در گلدانش هيچ گلي سبز نشده است.
لرد کبیر
(گل و گیاهنا فدا!) گفت: اين دختر تنها كسي است كه گلي را به ثمر رسانده كه او را سزاوار همسري لرد کبیر مي كند؛ گل صداقت...
زيرا چيزي كه به شماها داده بودم دانه نبود بلكه سنگريزه بود. آيا امكان دارد گلي از سنگريزه برويد؟!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زهره نصف شب از خواب بیدار شد و دید که حامد در رختخواب نیست، لباسش را پوشید و به دنبال او به طبقه ی پایین رفت و حامد را دید که در آشپزخانه نشسته در حالی‌ که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود. در حالی‌ که به دیوار زل زده و در فکری عمیق فرو رفته است...
زهره او را دید که اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و قهوه‌اش را می‌‌نوشید...
زهره در حالی‌ که داخل آشپزخانه شد آرام زمزمه کرد : "چی‌ شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟"
حامد نگاهش را از قهوه‌اش برداشت و گفت: هیچی‌ فقط اون موقع هارو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگه رو ملاقات کردیم، یادته؟
زهره که حسابی‌ تحت تاثیر احساسات حامد قرار گرفته بود، چشمهایش پر از اشک شد گفت: "آره یادمه..."
حامد به سختی‌ گفت:
_ یادته که سرمد ما رو وقتی‌ که رو صندلی عقب ماشین بودیم پیدا کرد؟
_ آره یادمه (در حالی‌ که بر روی صندلی‌ کنار حامد نشست..)
_ یادته وقتی‌ سرمد تفنگ رو به سمت من نشونه گرفته بود و گفت یا با زهره ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال میفرستمت زندان؟!

_ آره اونم یادمه...
حامد آهی کشید و گفت: اگه رفته بودم زندن الان آزاد شده بودم!!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در یک غروب پنج شنبه پژمان در حالی که دختر جوانی بازو به بازویش او را همراهی می کرد وارد یک جواهر فروشی شد و به جواهر فروش گفت : یک انگشتر مخصوص برای دوستم می خواهم.
مرد جواهرفروش به اطرافش نگاه کرد و انگشتر فوق العاده گرانی و زیبایی که ارزش آن حیلی بالا بود را به پژمان و دختر جوان نشان داد.چشمان دختر جوان برقی زد تمام بدنش از شدت هیجان به لرزه افتاد.
پژمان در حال دیدن انگشتر به مرد جواهرفروش گفت : خب ، ما این رو برمیداریم. جواهرفروش با احترام پرسید که پول اونو چطور پرداخت می کنید؟
پژمان گفت : با چک ، ولی خب من میدونم که شما باید مطمئن بشید که تو حسابم پول هست یا نه بنابراین من این چک رو الان می نویسم و شما می تونید روز شنبه که بانکها باز می شه ، به بانک من تلفن بزنید و تایید اونو بگیرید و بعد از ظهر اون روز همون روز من انگشتر رو از شما می گیرم.

صبح شنبه مرد جواهر فروش در حالی که به شدت ناراحت بود به پژمان تلفن زد و با عصبانیت به او گفت : من الان حسابتون رو چک کردم اصلا نمی تونم تصور کنم که توی حسابتون حتی یک ریال هم نیست!!!


پژمان جواب داد: متوجه هستم چی میگید ، ولی در عوضش می تونی تصور کنی که به من تو این دو سه روز چقدر خوش گذشت! واقعا که بهترین روزای عمرم بود!!
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
مدیری بازنشسته، تاپیک جديدي در نزديکي باشگاه مهندسان ایجاد کرد. يکي دو هفته اول همه چيز به خوبي و در آرامش پيش مي رفت تا اینکه سر و کله ی سه کاربر جدید در آن تاپیک پیدا شد. در اولين روز سه کاربر در تاپیک راه افتادند و در حالي که بلند بلند اسپم می کردند ، هر پستی را که در تاپیک میدیدند مسخره مي کردند . اين کار هر روز تکرار مي شد و آسايش مدیر کاملاً مختل شده بود. اين بود که تصميم گرفت کاري بکند.
روز بعد که کاربران آمدند، آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خيلي بامزه هستيد و من از اين که مي بينم شما اينقدر نشاط جواني داريد خيلي خوشحالم. منهم که به سن شما بودم همين کار را مي کردم. حالا مي خواهم لطفي در حق من بکنيد. من روزي 50 امتیاز به هر کدام از شما مي دهم که بيائيد اينجا و همين کارها را بکنيد.»

بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد، مدیر دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببينيد بچه ها متأسفانه در محاسبه قدرت امتیاز دهی من اشتباه شده و من نمي تونم روزي 5 امتیاز بيشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالي نداره؟
کاربران گفتند: «5 امتیاز؟؟؟ اگه فکر مي کني ما به خاطر روزي فقز 5 امتیاز حاضريم اينهمه اسپم کنيم، کورخوندي. ما نيستيم.» و از آن پس مدیر با آرامش در تاپیک جديدش به فعالیت ادامه داد.
 
بالا